#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_صد_نه
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
هرچندخودمم تمایلی به ازدواج مجدد نداشتم اون روزاب پاکی روریختم رودست محمدازکافی شاپ امدم بیرون امامحمدول کن نبودهرروزپیام زنگ میزدابرازعلاقه میکردهرچی هم من بدبرخوردمیکردم فایده نداشت مجبورشدم شماره هاش روبلاک کنم اماشماره خونه روپیداکرده بودزنگ میزدخونه التماس میکردبه حرفهاش گوش بدم برای اینکه ازسرم بازش کنم گفتم هرموقع باخانوادت رسمی امدی خواستگاری روپیشنهادت فکرمیکنم بااین حرفم دوروزی ازمحمدخبری نشدتایه شب که تازه رسیده بودم خونه صدای زنگ امدایفون خراب بودمجبورشدم برم پایین وقتی دربازکردم حلمامادرش روجلوم دیدم تاخواستم سلام کنم حلماشروع کردحرف زشت زدن که پات رواززندگی برادرم بکش بیرون یه باراویزون زندگی من شدی بسته حالاگیردادی به برادرم چی ازجون مامیخوای چشمتون روزبدنبینه مادردخترهرچی بدبیراه بودنثارم کردن همسایه هاهمه امده بودن بیرون هرچی التماسشون میکردم بیان توخونه حرفبزنیم ابروریزی نکنن فایده نداشت بعدازکلی ناسزاگفتن تهدیدکردن رفتن.
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_نه
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
دردهام زیادشده بودچیزی نمیتونستم بخورم شکمم اب اورده بودرنگم زردشده بودحالت تهوع امانم روبریده بودنجمه مادرم خیلی اصرارداشتن بستری بشم اماقبول نمیکردم میخواستم توخونه ی خودم کناربچه هام باشم..تو این مدت چندباری خواستم به پدرم وافسانه زنگبزنم اماروم نمیشد میدونستم به این راحتی نمیبخشنم یه روزکه دیگه حالم خیلی بدشدرفتم بیمارستان برای تخلیه ی اب شکمم به مادرم گفتم اگرزنده برگشتم لطفامن روببردیدن افسانه پدرم میخوام حلالیت بطلبم..مادرم فقط گریه میکردمیگفت توخوب میشی اوناهم میبخشنت..خلاصه خداخواست یه فرصت دیگه بهم دادمن برگشتم خونه دوروزبعدش افسانه پدرم امدن دیدنم میدونستم کارمادرمه..پدرم افسانه تامن روبااون قیافه دیدن زدن زیرگریه پدرم بعدازسالهابغلم کرداماافسانه فقط نگاهم میکرداشک میریخت..اون روزازافسانه خواستم من روببخشه سکوت کردهیچی نگفت..پدرم ازاون روزامدکنارمون موندکم کم رابطه اش بامامانم بهترشدهردوتاشون مراقبم بودن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_نه
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
بابای مهربان در حالیکه از مغازه خارج میشد گفت:دختر من خیلی خوشبخته که داره از دست توی حیوون خلاص میشه.تو بی رحمترین و بی وجدان ترین مردی هستی که توی عمرم دیدم..خیالت راحت مهریه هم نمیخواهیم ،،بهتره پولاتو تموم نکنی چون لازم داری تا بتونی عشق و حال کنی…..بابای مهربان آب دهنشو جلوی پام انداخت و خواست بره که گفتم:واقعا متاسفم….کاش اینطوری نمیشد.با پوزخند گفت:خداروشکر زودتر از اونی که فکر میکردم این موضوع تموم شد هر چند دخترم چند وقت باید بین مسیر خونه و مطب روانپزشک باشه تا دیوونه نشه..چند ماه بیشتر طول نکشید و طلاق منو مهربان جاری شد..دفتر زندگی منو مهربان با گرفتن پول ۱۴تا سکه برای همیشه بسته شد…..هنوز نمیدونم حکم گرفتن اون ۱۴تا سکه چی بود چون من کل ۳۰۰تا سکه رو میخواستم به حسابش بزنم اما مهربان فقط به اون ۱۴تا اکتفا کرد..همون روز که خطبه ی طلاق جاری شد و از محضر اومدم بیرون زنگ زدم به نهال..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_نه
اسمم رعناست ازاستان همدان
چراازدیروز جواب من رونمیدی منتظرتوضیح ازطرف من بود..گفتم من وتوبه دردهم نمیخوریم چون مادرت نمیذاره بهم برسیم وتواین تصمیمش هم جدیه..سعیدگفت توچکارمادرمن داری اون رومن راضی میکنم..گفتم نمیدونم مادرت شماره من روچه جوری پیداکرده ولی دیروز زنگزدوهرچی ازدهنش درامدبهم گفت..حالاکه خوب فکرمیکنم میبینم حق بامادرته..سعیدگفت مادرم واقعابه توزنگ زده،،گفتم بله وبعدبابغض گفتم لطفامن روفراموش کن وگوشی روقطع کردم سیم کارت رودراوردم،سریع چادرم روسرکردم رفتم دیدن رویا،درحیاطشون بازبودورویاپای شیراب بود..آروم چندبارصداش کردم تامتوجه ام شد.دویدسمتم گفت بیاتو،،گفتم تاعمه نیومده بایدبرم..امدم این گوشی روبهت بدم هروقت سعیدامدبهش بده..رویاازحرفهام سردرنمیاوردگفت چی شده نکنه دعواتون شده،،گفتم نه من نمیتونم دیگه باهاش ادامه بدم،شایدقسمت من وسعیدباهم نیست..رویاکه کلافه شده بودگفت نمیخوای بگی چرایهویی این تصمیم روگرفتی....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_نه
اسمم مونسه دختری از ایران
دیگه فهمیده بودم بچه کوچیک توی اون خونه عزت احترام داره ولی من ندارم..نمیدونستم باید کی روبابت این سرنوشتم نفرین کنم میدونستم لیلا نمیدونسته اینا با یه عروس غریبه این رفتارمیکنن..خلاصه روزهای سختی من دربیخبری ازلیلاومادرمیگذشت تایه روزصبح وقتی ازخواب بیدارشدم صدای غزل به گوشم رسیدکه داشت بابقیه خوش بش میکرد..خیلی خوشحال شدم..غزل بعدازیک ماه برگشته بود..باخوشحالی ازاتاقم امدم بیرون رفتم سمتش غزل باخوشرویی بغلم کردگفت مونس جان خوبی،،گفتم شکرخوبم..پیه کم ازم فاصله گرفت خوب نگاهم کرد..گفت تو چرا اینجوری شدی چقدر لاغر نحیف شدی..جرات نداشتم بگم بخاطرجهنمیه که عروسات وپسرت برام درست کردن گفتم مال اب هوای اینجاست بهم نمیسازه،امدسمتم گفت مونس به من دروغ نگوچه بلای سرت امده..سرم روانداختم پایین هیچی نگفتم..انگارخودش فهمیددرنبودش خیلی بهم سخت گذشته..رفت سمت در و عروسهاش روصدا کرد با ترکی باهاشون دعوا میکرد همشون مثل موش شده بودن....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_نه
سلام اسمم لیلاست...
این فکر کردم که حسام هنوز نمیدونه من جدا زندگی میکنم.. نمیدونستم چطور بهش بگم که عکس العمل بدی نشون نده چون هنوز تو جامعه ما جا نیوفتاده که زن تنها زندگی کنه، در صورتی که خانواده داره..هر جور بود امشب باید بهش میگفتم، دلم نمیخواست با پنهان کاری واسه خودم دردسر درست کنم از دانشگاه رفتیم پیش نگار، بعدشم رفتم خونه و آماده شدم و با آژانس رفتم خونه بابام، اونجا هم مامان گیر داده بود که حالا خونش نری یه موقع، فقط مکان های عمومی برید.. یه جور مامان باهام رفتار میکرد احساس میکردم یه دختر بچه بی عقلم!با تک بوقی که حسام زد رفتم دم در، تو ماشین خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم و گفتم ببخشید ولی ما بهم محرم نیستیم ولی شاید اگه کمی بهش حس داشتم دست میدادم اما به هر حال دوسش نداشتم خندید و گفت فکر نمیکردم خانم مقیدی باشی..! با تعجب بهش زل زدم و گفتم چجوری به این نتیجه رسیدید؟!من تا حالا رفتار نامناسب یا پوشش ناجوری داشتم که باعث شده اینجوری فکر کنید؟؟ گفت نه ولی دخترای امروزی زیاد این چیزا واسشون مهم نیست، یه دست دادن که گناه نیست بلاخره ما قراره ازدواج کنیم
گفتم انشالله محرم که شدیم وقت واسه دست دادن زیاده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_نه
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سلطان گفت مطمئن باش حشمت پسر بدی نیست و اگر اون سماور عفریته رو نبینه زندگی خیلی خوبی خواهی داشت..گفتم سلطان اومدم جهیزیمو ببرم اگه لازم داری استفاده کن..گفت پروین من ازاین جهیزیه مثل چشمام مراقب بودم تا خدایی ناکرده خراب نشه ببر ،انشالله به سلامتی استفاده کنید بعد یک پول قلمبه هم گذاشت کف دستم گفتم سلطان این پول چیه ؟؟گفت اینو ببر بده به آقات...گفتم سلطان جریان این پول چیهگفت برو از آقاجونت بپرس من نمیتونم چیزی بهت بگم اگر خودش صلاح بدونه بهت میگه ..من با دنیایی از امید و آرزو و سایلام و برداشتم و اومدیم به سمت خونه جدیدمون،جالب بود که حتی حشمت یکبارهم نگفت برم یه سری به مادرم بزنم و بعد بریم.در کمال آرامش همراه من اومد و رفتیم به سمت خونه ی جدیدمون..مادرم بچه رو نگه داشته بود ما شروع کردیم به تمیز کردن خونه البته یک اتاق بیشتر نبود آشپزخانه ی مشترکی داشت که دیگه نمی تونستم اون جا رو تمیز کنم..برای همین فقط اون اتاق رو تمیز کردم و خیلی خوشحال یه قوطی شیرینی خریدیم و رفتیم خونه ی مامانم..قرار شد که فردا خواهرم بیاد پسرمو نگه داره و من و مادرم وسایلمو بچینیم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد_نه
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم...
رحیم برادرشوهرم از موقعی که از خونهی خانوم رفته بود دیگه دیر به دیر بهش سر میزد،رحیم معلم بود و زمانی که من خونهی خانوم زندگی میکردم میدیدم که یه سری کتابهای عجیب و غریب مطالعه میکنه،بعدها فهمیدم که افتاده تو کار دعانویسی.هرازگاهی به گوشم میخورد که میگن هر کسی چیزی گم کنه رحیم با علمی که داره میتونه براش پیدا کنه..از اینور اونور میشنیدیم که این کارهاش رو ادامه میده ولی نمیدونستیم تا کجا پیشرفت کرده و باورش واسه من مشکل بود..تا اینکه یه بار از فتانه شنیدم که رحیم دعا نویس قهاری شده و با دعا و جادو چندین بار اشیا قیمتی فتانه رو که گم شده بود رو پیدا کرده،با شنیدن اینا، کم مونده بود از تعجب شاخ در بیارم..من از دعا و جادو میترسیدم و سعی میکردم که با رحیم و اشرف رفت و آمد نکنم تا بلایی سر ما نیارند ولی خبر نداشتم که تو خفا چه کارهایی میتونند بر علیه منو و خانوادهام انجام بدند...تابستون تموم شد و ما چون پولی نداشتیم نشد که سیامک رو ببریم عمل..وقتی سیامک رو میدیدم که چقدر تو عذابه و مدام باید تو دستشویی باشه، دلم براش کباب میشد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_صد_نه
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
از اونجایی که نیما از مرتضی بدش میومد چیزی بهش نگفتم پیش خودم گفتم میریم تا ظهر نشده بر میگردیم،،دو دختر عموهام رفتن پشت نشستن منم به ناچار رفتم جلو مرتضی تو راه بحث ازدواج انداخت گفت آدم وقتی عاشق یکی باشه آخر عمرش نمیتونه فراموشش کنه حتی اگر بدترین بلاها رو سرش آورده باشه،من که میدونستم منظورش چیه ولی محلش ندادم خودم رو با گوشیم سرگرم کردم وقتی رسیدیم مرتضى كمكون وسايل اوردتو جلواتاق میخواستم سینی ازش بگیرم که دستم محکم گرفت گفت من هنوزم دوست دارم کاش اون چاقو تو قلبم میزدی خلاصم میکردی نمیتونم کنار هیچ مردی ببینمت..(دستم کشیدم گفتم خفه شو گفت مجبورم نکن زندگی خودم خودت خراب کنم چیز زیادی ازت نمیخوام فقط باهام مهربون باش گاهی بهم زنگب بزن حتی میخوام گاهی باهم بریم بیرون بهت قول میدم نیما نفهمه،همون موقع خواهر شوهر ندا آمدنتونستم جوابش بدم
از این ماجرا دوسه روزی گذشته بود که مرتضی بهم زنگ زد...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_صد_نه
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مادر شوهرم قبول کرد،بهش کارت دادم و اونم چرخ دستی رو برداشت و رفت..فرصت خوبی بود چون قبلش گوشیشو برداشته بودم تا با خودش نبره..نمیخواستم تماس تلفنی بگیرم چون امکان پیگیری وجود داشت ، سریع توی گوشی مادر شوهرم تلگرام نصب کردم ،شماره ی دانیال رو حفظ بودم.،توی گوشی سیو کردم و اکانتش بالا اومد.،براش وویس فرستادم و گفتم : من مهینم..حالت چطوره؟با تعجب گفت شمار تو عوض کردی؟بهش توضیح دادم که با گوشی مادر شوهرم رفتم اکانتش و هر وقت خودم پیام دادم جواب بده و به هیچ عنوان اون پیام نده.تا مادر شوهرم همه چی رو براش تعریف کردم و ازش خواستم منو از اون زندان نجاتم بده..دانیال گفت: من خانواده ام اجازه نمیده مجردی زندگی کنم و گرنه یه خونه اجاره میکردم و با هم زندگی میکردیم.دانیال با لحنی که انگار من منت اونو میکشم گفت هر جور که راحتی بای،خیلی تحقیر شدم و با حرص تمام پیامها رو پاک و اکانتشو مسدود کردم تا یه وقت پیام نده وتلگرام رو هم از صفحه ی گوشی پاک کردم و با خیال راحت نشستم تا سبزیها برسه...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_صد_نه
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
بعدازتو نوبته اون امیرنامرده،البته قبلش من پول اون خونم روازت میگیرم..گفتم خونه روجای مهریه ام برداشتم پول اضافی ازت نگرفتم..قیچی تو دستش جابجا کرد گفت من به توهرزه اعتمادکردم خونم زدم به نامت ولی توازاعتمادم سواستفاده کردی…من هی الکی بحث کش میدادم تازمان بخرم،وخداروشکرموفقم شدم امیرباپلیس خودش به موقع رسوند..تمام مدارک موجودبه نفع من بود وباشکایت منوامیرابوالفضل بردن بازداشتگاه وبه خانوادش خبردادن..فرداش پدر ابوالفضل امدتهران برای اینکه باسند آزادش کنه ولی قبول نکردن گفتن درصورتی که مارضایت بدیم ازادش میکنن،به ناچارپدرش به پدرم زنگ میزنه شروع میکنه به التماس کردن که به شیرین بگیدرضایت بده ابوالفضل بایدبرگرده شیراز بچه اش مریضه ووو..بابام بهم زنگ زدگفت برورضایت بده ابوالفضل شرایط روحی خوبی نداره امده پول جورکنه برای عمل پسرش،گفتم پسرش چشه!؟گفت یه بیماری خونی داره که بایدهرچه زودترجراحی بشه هزینه عملشم زیاده..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_صد_نه
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
امروز ختم همسایه است و میخواهم با مامان توی مراسم شرکت کنم…داود گفت:عیبی نداره،.هر وقت ختم تموم شد بگو با بچه ها، بیام دنبالت تا برگردیم خونه..بقدری درگیر پریسا و بهنام بودم که زمان از دستم رفته بود،،متعجب گفتم:خونه؟پس مادرت چی میشه؟؟؟؟داود لبخندی زد و گفت:رحمان شب میرسه خونه…با حال گرفته اهاااایی گفتم و رفتم توی آشپزخونه..کارهای خونه و پختن غذا که تموم شد، داود منو رسوند خونه ی مامان و خودش برگشت تا به بچه ها ناهار بده..تا وارد خونه ی مامان شدم سریع وسایلمو از کمد برداشتم و به مامان گفتم:مامان من رفتم،مامان با چشمهای گرد شده گفت؛کجا؟چرا اومدی و چه میری؟گفتم:اون روز که سکه رو فروختم برای بچه ها وسایل خریدم،اومدم اونارو بردارم.خداحافظ…مامان داشت سوال پیچم میکرد اما خودمو به نشنیدن زدم تا مجبور نشم دروغ بگم…از خونه که اومدم بیرون ماشین بهنام رو دیدم.وای خدا،.نمیدونستم چطوری از اونجا دور بشم تا منو نبینند…با استرس زیاد و نفس نفس زنان خودمو رسوندم سر خیابون و یه تاکسی گرفتم بسمت خونه ی خودمون......
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5