eitaa logo
جالب است بدانید..
14.1هزار دنبال‌کننده
22.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
1 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. هرچندخودمم تمایلی به ازدواج مجدد نداشتم اون روزاب پاکی روریختم رودست محمدازکافی شاپ امدم بیرون امامحمدول کن نبودهرروزپیام زنگ میزدابرازعلاقه میکردهرچی هم من بدبرخوردمیکردم فایده نداشت مجبورشدم شماره هاش روبلاک کنم اماشماره خونه روپیداکرده بودزنگ میزدخونه التماس میکردبه حرفهاش گوش بدم برای اینکه ازسرم بازش کنم گفتم هرموقع باخانوادت رسمی امدی خواستگاری روپیشنهادت فکرمیکنم بااین حرفم دوروزی ازمحمدخبری نشدتایه شب که تازه رسیده بودم خونه صدای زنگ امدایفون خراب بودمجبورشدم برم پایین وقتی دربازکردم حلمامادرش روجلوم دیدم تاخواستم سلام کنم حلماشروع کردحرف زشت زدن که پات رواززندگی برادرم بکش بیرون یه باراویزون زندگی من شدی بسته حالاگیردادی به برادرم چی ازجون مامیخوای چشمتون روزبدنبینه مادردخترهرچی بدبیراه بودنثارم کردن همسایه هاهمه امده بودن بیرون هرچی التماسشون میکردم بیان توخونه حرفبزنیم ابروریزی نکنن فایده نداشت بعدازکلی ناسزاگفتن تهدیدکردن رفتن. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم. هرچندخودمم تمایلی به ازدواج مجدد نداشتم اون روزاب پاکی روریختم رودست محمدازکافی شاپ امدم بیرون امامحمدول کن نبودهرروزپیام زنگ میزدابرازعلاقه میکردهرچی هم من بدبرخوردمیکردم فایده نداشت مجبورشدم شماره هاش روبلاک کنم اماشماره خونه روپیداکرده بودزنگ میزدخونه التماس میکردبه حرفهاش گوش بدم برای اینکه ازسرم بازش کنم گفتم هرموقع باخانوادت رسمی امدی خواستگاری روپیشنهادت فکرمیکنم بااین حرفم دوروزی ازمحمدخبری نشدتایه شب که تازه رسیده بودم خونه صدای زنگ امدایفون خراب بودمجبورشدم برم پایین وقتی دربازکردم حلمامادرش روجلوم دیدم تاخواستم سلام کنم حلماشروع کردحرف زشت زدن که پات رواززندگی برادرم بکش بیرون یه باراویزون زندگی من شدی بسته حالاگیردادی به برادرم چی ازجون مامیخوای چشمتون روزبدنبینه مادردخترهرچی بدبیراه بودنثارم کردن همسایه هاهمه امده بودن بیرون هرچی التماسشون میکردم بیان توخونه حرفبزنیم ابروریزی نکنن فایده نداشت بعدازکلی ناسزاگفتن تهدیدکردن رفتن. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر دردهام زیادشده بودچیزی نمیتونستم بخورم شکمم اب اورده بودرنگم زردشده بودحالت تهوع امانم روبریده بودنجمه مادرم خیلی اصرارداشتن بستری بشم اماقبول نمیکردم میخواستم توخونه ی خودم کناربچه هام باشم..تو این مدت چندباری خواستم به پدرم وافسانه زنگبزنم اماروم نمیشد میدونستم به این راحتی نمیبخشنم یه روزکه دیگه حالم خیلی بدشدرفتم بیمارستان برای تخلیه ی اب شکمم به مادرم گفتم اگرزنده برگشتم لطفامن روببردیدن افسانه پدرم میخوام حلالیت بطلبم..مادرم فقط گریه میکردمیگفت توخوب میشی اوناهم میبخشنت..خلاصه خداخواست یه فرصت دیگه بهم دادمن برگشتم خونه دوروزبعدش افسانه پدرم امدن دیدنم میدونستم کارمادرمه..پدرم افسانه تامن روبااون قیافه دیدن زدن زیرگریه پدرم بعدازسالهابغلم کرداماافسانه فقط نگاهم میکرداشک میریخت..اون روزازافسانه خواستم من روببخشه سکوت کردهیچی نگفت..پدرم ازاون روزامدکنارمون موندکم کم رابطه اش بامامانم بهترشدهردوتاشون مراقبم بودن.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم بابای مهربان در حالیکه از مغازه خارج میشد گفت:دختر من خیلی خوشبخته که داره از دست توی حیوون خلاص میشه.تو بی رحمترین و بی وجدان ترین مردی هستی که توی عمرم دیدم..خیالت راحت مهریه هم نمیخواهیم ،،بهتره پولاتو تموم نکنی چون لازم داری تا بتونی عشق و حال کنی…..بابای مهربان آب دهنشو جلوی پام انداخت و خواست بره که گفتم:واقعا متاسفم….کاش اینطوری نمیشد.با پوزخند گفت:خداروشکر زودتر از اونی که فکر میکردم این موضوع تموم شد هر چند دخترم چند وقت باید بین مسیر خونه و مطب روانپزشک باشه تا دیوونه نشه..چند ماه بیشتر طول نکشید و طلاق منو مهربان جاری شد..دفتر زندگی منو مهربان با گرفتن پول ۱۴تا سکه برای همیشه بسته شد…..هنوز نمیدونم حکم گرفتن اون ۱۴تا سکه چی بود چون من کل ۳۰۰تا سکه رو میخواستم به حسابش بزنم اما مهربان فقط به اون ۱۴تا اکتفا کرد..همون روز که خطبه ی طلاق جاری شد و از محضر اومدم بیرون زنگ زدم به نهال.. ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم رعناست ازاستان همدان چراازدیروز جواب من رونمیدی منتظرتوضیح ازطرف من بود..گفتم من وتوبه دردهم نمیخوریم چون مادرت نمیذاره بهم برسیم وتواین تصمیمش هم جدیه..سعیدگفت توچکارمادرمن داری اون رومن راضی میکنم..گفتم نمیدونم مادرت شماره من روچه جوری پیداکرده ولی دیروز زنگزدوهرچی ازدهنش درامدبهم گفت..حالاکه خوب فکرمیکنم میبینم حق بامادرته..سعیدگفت مادرم واقعابه توزنگ زده،،گفتم بله وبعدبابغض گفتم لطفامن روفراموش کن وگوشی روقطع کردم سیم کارت رودراوردم،سریع چادرم روسرکردم رفتم دیدن رویا،درحیاطشون بازبودورویاپای شیراب بود..آروم چندبارصداش کردم تامتوجه ام شد.دویدسمتم گفت بیاتو،،گفتم تاعمه نیومده بایدبرم..امدم این گوشی روبهت بدم هروقت سعیدامدبهش بده..رویاازحرفهام سردرنمیاوردگفت چی شده نکنه دعواتون شده،،گفتم نه من نمیتونم دیگه باهاش ادامه بدم،شایدقسمت من وسعیدباهم نیست..رویاکه کلافه شده بودگفت نمیخوای بگی چرایهویی این تصمیم روگرفتی.... ادامه در پارت بعدی 👇 داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
اسمم مونسه دختری از ایران دیگه فهمیده بودم بچه کوچیک توی اون خونه عزت احترام داره ولی من ندارم..نمیدونستم باید کی روبابت این سرنوشتم نفرین کنم میدونستم لیلا نمیدونسته اینا با یه عروس غریبه این رفتارمیکنن..خلاصه روزهای سختی من دربیخبری ازلیلاومادرمیگذشت تایه روزصبح وقتی ازخواب بیدارشدم صدای غزل به گوشم رسیدکه داشت بابقیه خوش بش میکرد..خیلی خوشحال شدم..غزل بعدازیک ماه برگشته بود..باخوشحالی ازاتاقم امدم بیرون رفتم سمتش غزل باخوشرویی بغلم کردگفت مونس جان خوبی،،گفتم شکرخوبم..پیه کم ازم فاصله گرفت خوب نگاهم کرد..گفت تو چرا اینجوری شدی چقدر لاغر نحیف شدی..جرات نداشتم بگم بخاطرجهنمیه که عروسات وپسرت برام درست کردن گفتم مال اب هوای اینجاست بهم نمیسازه،امدسمتم گفت مونس به من دروغ نگوچه بلای سرت امده..سرم روانداختم پایین هیچی نگفتم..انگارخودش فهمیددرنبودش خیلی بهم سخت گذشته..رفت سمت در و عروسهاش روصدا کرد با ترکی باهاشون دعوا میکرد همشون مثل موش شده بودن.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسمم لیلاست... این فکر کردم که حسام هنوز نمیدونه من جدا زندگی میکنم.. نمیدونستم چطور بهش بگم که عکس العمل بدی نشون نده چون هنوز تو جامعه ما جا نیوفتاده که زن تنها زندگی کنه، در صورتی که خانواده داره..هر جور بود امشب باید بهش میگفتم، دلم نمیخواست با پنهان کاری واسه خودم دردسر درست کنم از دانشگاه رفتیم پیش نگار، بعدشم رفتم خونه و آماده شدم و با آژانس رفتم خونه بابام، اونجا هم مامان گیر داده بود که حالا خونش نری یه موقع، فقط مکان های عمومی برید.. یه جور مامان باهام رفتار میکرد احساس میکردم یه دختر بچه بی عقلم!با تک بوقی که حسام زد رفتم دم در، تو ماشین خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم و گفتم ببخشید ولی ما بهم محرم نیستیم ولی شاید اگه کمی بهش حس داشتم دست میدادم اما به هر حال دوسش نداشتم خندید و گفت فکر نمیکردم خانم مقیدی باشی..! با تعجب بهش زل زدم و گفتم چجوری به این نتیجه رسیدید؟!من تا حالا رفتار نامناسب یا پوشش ناجوری داشتم که باعث شده اینجوری فکر کنید؟؟ گفت نه ولی دخترای امروزی زیاد این چیزا واسشون مهم نیست، یه دست دادن که گناه نیست بلاخره ما قراره ازدواج کنیم گفتم انشالله محرم که شدیم وقت واسه دست دادن زیاده... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... سلطان گفت مطمئن باش حشمت پسر بدی نیست و اگر اون سماور عفریته رو نبینه زندگی خیلی خوبی خواهی داشت..گفتم سلطان اومدم جهیزیمو ببرم اگه لازم داری استفاده کن..گفت پروین من ازاین جهیزیه مثل چشمام مراقب بودم تا خدایی ناکرده خراب نشه ببر ،انشالله به سلامتی استفاده کنید بعد یک پول قلمبه هم گذاشت کف دستم گفتم سلطان این پول چیه ؟؟گفت اینو ببر بده به آقات...گفتم سلطان جریان این پول چیهگفت برو از آقاجونت بپرس من نمیتونم چیزی بهت بگم اگر خودش صلاح بدونه بهت میگه ..من با دنیایی از امید و آرزو و سایلام و برداشتم و اومدیم به سمت خونه جدیدمون،جالب بود که حتی حشمت یکبارهم نگفت برم یه سری به مادرم بزنم و بعد بریم.در کمال آرامش همراه من اومد و رفتیم به سمت خونه ی جدیدمون..مادرم بچه رو نگه داشته بود ما شروع کردیم به تمیز کردن خونه البته یک اتاق بیشتر نبود آشپزخانه ی مشترکی داشت که دیگه نمی تونستم اون جا رو تمیز کنم..برای همین فقط اون اتاق رو تمیز کردم و خیلی خوشحال یه قوطی شیرینی خریدیم و رفتیم خونه ی مامانم..قرار شد که فردا خواهرم بیاد پسرمو نگه داره و من و مادرم وسایلمو بچینیم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داستانهای_آموزنده ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/danayi5