#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_دو
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
فردا صبح زود حسابی به خودم رسیدم و رفتم سمت خونه ی خاله اینا..قبل از اینکه زنگ خونه رو بزنم اول شماره ی نهال رو گرفتم و گفتم:نهال جان!!من اومدم جلوی درهستم..حاضری یا بیام داخل؟نهال داد کشید:بیخود کردی اومدی جلوی در خونمون..برو دو سه خیابان بالاتر منتظر باش تا من بیام.همینم مونده که هزار تا حرف و حدیث پشت سرم در بیارند…گفتم:غلط میکنند.همه میدونند من از اول هم خواستگار تو بودم و هنوز هم هستم…نهال گفت:اکبر بس میکنی یا قرار رو کنسل کنم؟؟من با مرد متاهل هیچ رابطه ایی نمیتونم داشته باشم الان هم بخاطر همین باهات قرار گذاشتم تا شرط و شروطمو بهت بگم..برو خودم میام پیدات میکنم..دیگه هم زنگ نزن که اعصابم بهم میخوره.متعجب گوشی رو قطع کردم و با خودم گفتم:یعنی چه؟اگه میخواهد باهام حرف بزنه چرا اعصابش بهم میریزه؟خلاصه نهال اومد و صندلی عقب سوار شد،.گفتم:نهال!غریبه که نیستیم،بیا جلو بشین…گفت:همینجا راحتم..زودتر برو که باید زود برگردم خیلی کار دارم…ته دلم گفتم:اصلا معلوم نبست با خودش چند چنده؟؟؟اما درستش میکنم….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_صد_دو
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
چهره ی مادرم یه لحظه ام ازجلوی چشمم دورنمیشدبه زورخودم روکنترل میکردم که گریه نکنم پدرم روازدست داده بودم نمیخواستم مادرم روهم ازدست بدم بااینکه سه سال بودندیده بودمش اماهمیشه حالش روازداییم میپرسیدم
فرداصبح زودرفتم بیمارستان برادریکی ازدوستام توهمون بیمارستان کارمیکردباپارتی بازی تونستم برم دیدن مادرم، چشماش بسته بودکلی دستگاه بهش وصل کرده بودن...پرستارگفت ممکنه بهوش بیادامایه سمت بدنش کلالمس شده نمیتونه تکونش بده...باشنیدن این حرف که ممکنه مادرم یه طرف بدنش لمس بشه نتونه تکون بخوره خیلی بهم ریختم باورش سخت بودمادرم یه زن زبرزرنگ بودکه یه جابندنمیشدهمیشه درحال کارکردن بودمیگفت من کارنکنم مریض میشم حالاچطورمیتونست یه جانشین بشه.. یکساعتی بیمارستان کنارش موندم یه دل سیرازپشت شیشه نگاهش کردم اشک ریختم براش دعاکردم که خیلی زودخوب بشه..مادرم سه روزبیهوش بودومن هرروزمیرفتم دیدنش...توبیمارستان خواهرام رومیدیدم امااصلاتحویلم نمیگرفتن نگاهمم نمیکردن انگارمن یه قاتل بودم که ازم فرارمیکردن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_دو
اسمم رعناست ازاستان همدان
رویا گفت پس میخوای چکارکنی،گفتم بایدبرم وجواب اخرم روبهشون بدم،زیرلب صلوات میفرستادم و واردخونه شدم..بیرون ازاتاق عمه روصداکردم که سریع امد..نذاشت حرف بزنم.گفت اقامجیدوبی بی اینجاهستن امدن باتوببینن..گفتم مگه من نگفتم جوابم منفیه چرابازگذاشتیدبیان،عمه اخمهاش روتوهم کردگفت مهمون حبیب خداست وقتی میگه میخوایم بیایم خونتون بگم نیاید..خلاصه باعمه رفتم توتاسلام کردم، بی بی گفت سلام به روی ماهت عروس گلم خسته نباشی..مجیدکه به احترام من بلندشده بودهم سلام کرد..ویه نگاهی بهم انداخت...مجیدیه نگاهی به من کردونشست..کیف روگذاشتم روطاقچه وکنارعمه نشستم..بی بی بازشروع کردتعریف کردن ازمن که اگرعروسم بشی قول میدم بهترین زندگی رومجیدبرات فراهم میکنه..عمه تمام مدت که بی بی ازخوشبختی واینده خوب من کنار مجید حرف میزدمیگفت انشالله،سرم پایین بودحرفی نمیزدم..بی بی گفت رعناجان اگرتوام حرفی داری یاشرط وشروطی بگو تامابدونیم..اگر روت نمیشه جلوی من وعمه ات حرف بزنی..بااجازه عمه ات بریدتواتاق حرفهاتون روبزنید..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_دو
اسمم مونسه دختری از ایران
به لطف پولی که لیلابرام جمع کرده بود،تو همان زمان کم جهیزیه من خریداری شد..صبح روزعروسی همراه مادرم ولیلا وزری راهی حمام شدم وبعدی ازحمام یه ارایشگرمحلی امدمن یه کم ارایش کردکلی دف زدن ورقصیدن،لباس عروسی که علی برام تهیه کردروپوشیدم و راهیه روستاشدیم..کل روستاروچراغونی کرده بودن وچون علی پسرخان روستا بود از اول کوچه تادم حیاطشون چند تا گوسفند پیش کشی روجلوی پای من قربونی کردن،چندنفری ساز ودهل میزدن این وسط فقط غزل خوشحال بودوجلوی من رقص محلی میکرد...و در کل مجلس علی خیلی متین کنارم نشسته بود..اخرشب که شدمهموناکم کم رفتن،مادرم زری ولیلاهم میخواستن برن دلم گرفت حس غربت بدی داشتم احساس تنهای وبی کسی میکردم...باگریه ازتک تکشون خداحافظی کردم..لیلا آروم دم گوشم گفت فردا میایم دیدنت ناراحت نباش قرار جهیزیه ات روبیارم بچینیم...بعد از رفتن خانواده ام برگشتم توی اتاق تمام برادرشوهرام باجاری هام دور تا دور اتاق نشسته بودن وباهم حرف میزدن..کسی کاری به من نداشت وانگارنه انگارکه من اونجاهستم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_دو
سلام اسمم لیلاست...
مامان مشت زد به سینه اش و گفت خدا کنه یه خواستگار خوب برات بیاد تا خیالم از بابتت راحت باشه، خدا شاهده همیشه دعاگوتم..دست مامانو گرفتم و گفتم انقد حرص نخور قسمت منم همین بوده.خودت همیشه میگی اینا همش حکمت خداست پس دیگه نگران من نباش منم یه روزی سر و سامون میگیرم..برا مامانم پشت چشم نازک کردم و در مورد خواستگاری استادم بهش گفتم..مامان که داشت بال درمی آورد اما من زیاد راضی نبودم چون هنوز زود بود...چند روز بعد مامان بهم زنگ زد و گفت مادر استاد زنگ زده خونشون و قرار شده فردا شب بیان خواستگاری..از یه طرف میخواستم از تنهایی دربیام از یه طرفم دو دل بودم که انتخابم درسته یا اشتباه..!من دیگه تحمل یه اشتباه دیگه رو نداشتم..مزاحم تلفنی همچنان شب و روز بهم پیام میداد تو اکثر پیام هاشم ابراز علاقه میکرد ولی من دیگه نه جواب زنگ هاشو میدادم نه جواب پیام هاش.شب خواستگاری استرس زیادی داشتم، مامان مسخره ام میکرد میگفت مگه بار اولته که اینجوری هول شدی؟!زنگ درو که زدن همه رفتیم استقبال، استاد صالحی با مادرش که تقریبا هم سن مامان میزد اومده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_دو
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
بین دوراهی خیلی بدی مونده بودم یک طرف پسرم بود که می دونستم سماور هر بلایی که دلش می خواست سرش میاره و گناه من و هم پای اون میریزه..از یک طرفم دلم یکم خوش بود که سلطان اونجاست و شاید اجازه نده زیاد اذیتش کنه ولی وقتی یاد حرف آقاجونم می افتادم که میگفت بچه خیلی ضعیف شده دلم میلرزید..حدود دو هفته بعد یک روز کامل ازآقام خبر نداشتیم مادرم دلشوره ی بدی گرفته بود می گفت امکان نداره آقات بدون خبر دادن جایی بره من چون فقط به فکر پسرم بودم دیگه اصلا برام مهم نبود که تو خونه کی هست کی نیست..در نبود من خواهرم و داداشم عروسی کرده بودند و هر کدوم رفته بودن سر خونه زندگیشون..مادرم برای اینکه من راحت باشم و زیاد غصه نخورم از دیدن زندگی اونا بهشون گفته بود که فعلا اون طرفا نیان...توی خونه فقط داداش و خواهر های مجردم بودن گاهی می شد که روزها با هبچ کدومشون حرف نمیزدم با هیچکس خوش رفتاری نمیکردم..بی بی ازمشهد برگشته بود وبادیدن من یک ساعت تمام گریه کرد وگفت ازامام رضا خواستم نجاتت بده..یک روز بود که ازآقاجونم خبری نبودگم شده بود..آقاجون بیخبر گذاشته بود رفته بود معلوم نبود کجاست.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد_دو
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
با گلدونها سرگرم بودم که زنگ در به صدا در اومد..وقتی حمید رو با قیافهی حق به جانب تو چهارچوب در دیدم جا خوردم،حمید یه احوالپرسی خشک و خالی کرد و گفت؛ داداش بهم بدهکاره بهش بگو یا بدهیش رو بده یا اینکه میرم بهرهای میگیرم اون موقع خودش باید بهرههاشو بده..در حالیکه از حرفهاش پکر شده بودم با اخم گفتم؛ تو که میدونی نداریم، اینم از اوضاع خونه که نصفه کارهست، یکم درک کن دیگه.دوباره گرهای انداخت رو پیشونیش و گفت؛ من میخوام زن بگیرم لازم دارم،اینارو گفت و بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه رفت.خشکم زده بود این همه پررویی رو نمیتونستم درک کنم..به خاطر سهلانگاری همین آقا زندگی ما از بین رفته بود و حالا اومده بود و برادری رو تهدید میکرد که به خاطرش خودش رو به آب و آتیش زده بود و از گلوی زن و بچه اش زده بودحمید دیگه ول کن نبود و مدام از طرف خانوم پیغام میفرستاد..وقتی دیدیم که اونارو هم اذیت میکنه حسین به ناچار پول بهرهای گرفت و بدهیش رو داد تا زمانیکه ماشین به فروش برسه..حمید بعد از اینکه پولش رو گرفت دیگه با ما قطع رابطه کرد و ۷ ماه هم بود که با پدرشوهرم قهر بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_صد_دو
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
لیلا گفت قبل از هرکاری به نیما بگوببین چی میگه وقتی به نیما زنگزدم گفت ولش کن نمیخواد دعوت کنید گفتم نمیشه زشته ما هم باید دعوت کنیم،،نیما گفت بذار من به مادرم بگم بهت خبر میدم و دوسه ساعت بعدش نیما زنگزد گفت مامانم گفته اخر هفته میایم ویلا..میخوای شما هم جمعه شب ما رو دعوت کنید تموم بشه بره گفتم باشه سریع به پدرم زنگ زدم بابامم قبول کرد..خونه ما تو روستا خیلی بزرگ بود ولی قدیمی ساز بود و مبل وسایلمونم امروزی نبود..مونده بودم چکار کنم درسته خانواده نیما شرایط ما رو میدونستن ولی منم نمیخواستم کم بیارم،به پدرم گفتم باید مبل ناهارخوری بخری..گفت من بخاطر هیچ کس سبک زندگیم عوض نمیکنم منم قهر کردم گوشی قطع کردم...پیش خودم میگفتم همه پدر دارن منم پدرم دارم!! البته اون زمان فکر میکردم این بهترین کاره میخواستم به مادر نیما ثابت کنم من لیاقت نیمارو دارم و منت الکی سرم نذاره داشتم گریه میکردم که افسانه بهم زنگزد گفت با پدرت داریم میام شهر توام بیا،گفتم برای چی میاید؟ گفت و امگه نگفتی مبل ناهارخوری بخریم خب بیا نظر بده...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_صد_دو
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
امیرحسین وقتی این حرفها رو شنید تقریبا ده الی الی یک ربعی ساکت شد و حرفی نزد..انگار که توی شوک بود و باورش نمیشد این همه سال من خیانتهای مکررشو میدونستم و به روش نمیاوردم..وقتی سکوتشو دیدم گفتم از همه ی این کارهات خبر داشتم و دلم میخواست خودتو اصلاح کنی اما نکردی،من با هیچ کی نبودم،اگر
هم این پسر اینجا بود میخواستم تلافی
امیرحسین با شنیدن حرفهام بلند گفت:باید سنگسار بشی،فقط دیگه حرفی بینمو رد و بدل نشد و توی سکوت گذشت..نیم ساعت بعدش مامان و مادر شوهرم همزمان رسیدند و صحبتهای امیر حسین رو شنیدند و بعدش مامان با عصبانیت اومد پشت در اتاق و
گفت: مهین،حرفهای شوهرت راسته؟گفتم نه..دروغه،امیرحسین به در کوبید و گفت : بیا بیرون و توی چشمهام نگاه کن و بگو که دروغه،سکوت کردم.مامان گفت بیا بیرون ببینم.سکوت کردم.،مادر شوهرم تقی به در زد و گفت: مهین جان،عزیزم..هر کی ندونه من خوب میدونم که برای این زندگی تو بیشتر از پسرم زحمت کشیدی..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_صد_دو
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
بابا به آبجی نگاهی انداخت با صدای بلندتر گفت:اررره زود دیر میشه،،کیه که بفهمه،.من به سن این اقا بودم یه خانواده رو میچرخوندم.حالا این اقایی که شما براش خداروشکر میکنید دنبال ناموس مردمه…آبجی گفت:بابا،،.یه اشتباهی کرده و تاوانش هم پس داد..بابا غرید :غلط کرده.مگه الکیه که به زن مردم چشم داشته باشی.من نمیتونم قبول کنم که یه چشم ناپاک توی این خونه بمونه…،با حرف بابا انگار آب یخ ریختند روی سرم…حرفی که پیش خواهرزاده ها گفته شد…غرورمو پیش اونا شکوند.دیگه نتونستم تحمل کنم و رفتم توی اتاق و وسایل شخصیمو جمع کردم و با ناراحتی گفتم:خداحافظ…منم یک لحظه توی خونه ایی نمیمونم که منت روی سرم بزارند…دیگه صبر نکردم.هر چی داداش و ابجی و مامان جلومو گرفتند و التماس کردند قبول نکردم و بدون حرفی رفتم سمت در خروجی…همچنان اجازه نمیدادندبرم که بابا گفت:ولش کنید،ا ون برای من لکه ی ننگه.چرا درک نمیکنند اون اقا چیکار کرده؟؟؟چرا نمیخواهید باور کنید که کارش خیلی بد بود خیلیییییی(بقدری داد کشید که به سرفه افتاد)...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_صد_دو
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
یکساعت بعدش جفتمون بردن بیمارستان
خداروشکرهیچ کدومون اسیب جدی ندیده بودیم شکستگی کوفتگی بخاطر ضربه ای بودکه بهمون واردشده بود،توبیمارستان تازه فهمیدیم امیرخوابش برده ازجاده منحرف شده رفته توخاکی چپ کردیم یه جورای زنده بودنم حتی دست پانشکستنمون مثل معجزه بود..بدون همراه دوشب بیمارستان موندیم امیربه خانوادش گفت برای کاری بادوستش یه سفرچند روزه رفته از سرکارشم مرخص گرفت..بعد از دو روز بارضایت خودمون مرخص شدیم درسته خودمون چیزیمون نشده بودولی ماشین داغون شده بود،به ناچاربرگشتیم تهران..البته امیرماشین گذاشت پارکینگ تاسرفرصت بفروشش،خیلی ناراحت بودم همش حرص میخوردم گاهی خودم سرزنش میکردم گاهی امیر…امیر نذاشت خانوادش چیزی ازاین موضوع بفهمن والکی گفت توسفردعواکردم ماشینم گذاشتم نمایشگاه برای فروش،بااینکه میدونستم تمام اینکارهاروبرای من میکنه ولی قلباناراحت بودم دوست نداشتم به خانوادش دروغ بگه ولی خودش میگفت من بهترمیشناسمشون تودخالت نکن...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_صد_دو
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
رسیدم خونه،داود لباسهاشو در اورد پای تلویزیون نشست…رفتم خوابیدم و تا دم دمای صبح به گذشت فکر کردم و بیشتربه فکر تلافی و انتقام بودم..صبح از خواب بیدار شدم و به داود گفتم:سر راه کله و پاچه بگیریم و بریم خونه ی مادرت تا با بچه ها بخوریم…داود خوشحال استقبال کرد.درسته که خودم پیشنهاد داده بودم اما از اینکه بخاطر مادرش سریع پیشنهادم قبول کرد ته دلم ناراحت شدم.آخه قبل از اون بهانه میاورد و میگفت:هر روز که کله و پاچه نمیشه،.یه کم ملاحظه کن.بچه ها دارند بزرگ میشند و باید برای اینده پس انداز کنیم…خلاصه رفتیم اونجا با ذوق و شوق بچه ها و داود،کنارش مادرش صبحونه خوردیم…بعدش همه جارو نظافت کردم و ناهار پختم…کارم که تموم شد، رفتم پیش داود و گفتم:حالا که بچه ها اذیت نمیکنند منو ببر خونه ی مامانم تا ببینم کفن و دفن همسایمون چی شد؟داود با خوشرویی قبول کرد و منو رسوند اونجا…..از توی ماشین دیدم که جلوی در پریسا اینا شلوغه،…انگار خواهر و برادراش و بچه هاشون هم اومده بودند….از بین اون همه ادم چشمم فقط دنبال بهنام بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5