#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_صد_ده
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
از اینکه میدیدم رابطه ی پدرومادرم خوب شد خیلی خوشحال بودم حداقل ازاین بابت دیگه عذاب وجدان نداشتم وخودم رو سرزنش نمیکردم که بخاطرمن ازهم دورشدن..پدرم شده بودهمون ادم سابق انقدربهم محبت میکردکه گاهی ازش خجالت میکشیدم وجالب بودبچه هام اصلاباهاش غریبی نمیکردن خیلی زودبهش وابسته شدن ازسرکولش بالامیرفتن بابابزرگ ازدهنشون نمی افتاد.پدرمم خیلی دوستشونداشت هردفعه میرفت بیرون کلی براشون خرت پرت میخرید..تواون روزهای سخت بیماریم تنهاآروزم این بودکه یکباردیگه برم مشهد زیارت وزهراخانم روببینم..یه روزکه بانجمه حرف میزدیم گفتم کاش میشدبرم مشهدمامانم تاحرفم روشنیدگفت اگرتوانایی سفرروداری میتونم به بابات بگم بریم ازخداخواسته گفتم اره میتونم ترخدابه بابابگو..هرچندحالم خیلی خوب نبود..امانمیخواستم فرصت زیارت روازخودم بگیرم..مادرم وقتی موضوع روبه پدرم گفت اولش مخالفت کردبخاطرحال من اما وقتی مادرم گفت ببریمش شایدامام رضا شفاش بده بابام کوتاه امد.
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_صد_ده
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
همون روز که خطبه ی طلاق جاری شد و از محضر اومدم بیرون زنگ زدم به نهال.دوباره جواب نداد..عصبی با خودم گفتم:نهال که میدونست،،امروز روز محضر منو مهربانه چرا جواب نمیده..نشستم توی ماشین و براش پیام نوشتم:نهال جان!!تموم شد.مهربان برای همیشه از زندگیم رفت..همون لحظه نهال برام نوشت:خداروشکر که اون دختر از دست تو خلاص شد،،برو و خوش باش…با تعجب براش نوشتم:وا….نهال؟گوشیتو جواب بده ،کارت دارم…بالافاصله زنگ زدم.نهال جواب داد و گفت:بله…کارتو بگو…گفتم:من بخاطر تو مهربان رو طلاق دادم….کی بیاییم خواستکاری؟؟خوشبختی من فقط با توعه..نهال گفت:من تورو نمیخواهم ،،،هیچ وقت نمیخواستم….فقط خواستم عشق و علاقه اتو نسبت به اون دختر بسنجم که واقعا صفر بود…عصبی گفتم:بخاطر عشق تو ،،عشقمو نسبت به مهربان از بین بردم…نهال گفت:ترانه چی؟؟؟یا مادر دخترت چی؟اصلا عشق دخترتو کی ازت گرفت؟بخاطر من نبود،،بخاطر هوس و خودخواهیت بود که مهربان رو طلاق دادی،،،،،دیگه زنگ نزن..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_صد_ده
اسمم رعناست ازاستان همدان
رویاکه کلافه شده بودگفت نمیخوای بگی چرایهویی این تصمیم روگرفتی..گفتم زن عموت راضی نیست ودیروز زنگزدهرچی ازدهنش درامدبهم گفت.من سعیدروخیلی دوستدارم ولی مابه دردهم نمیخوریم..ازطرف من ازش عذرخواهی کن..ازاین ماجرادوروزگذشت،،ویه روزکه سرکلاس بودم..صدام کردن وگفتن بیرون کارت دارن..سرکلاس بودم که مستخدم اموزشگاه درزدوبعداسم من روصداکردگفت بیرون کارتون دارن..من کسی روتوشهرنداشتم که بخواد بیاد دیدنم..بااجازه استادوسایلم روجمع کردم وازکلاس امدم بیرون..مستخدم که یه پیرمردخوش اخلاق بود.گفت دخترم یه اقای بیرون اموزشگاه منتظرته به من گفت ازآشناهاتون هست وکارمهمی باهات داره..یه لحظه یادبابام افتادم گفتم نکنه براش اتفاقی افتاده ..دویدم بیرون واطراف نگاه میکردم..سعید روپشت فرمون ماشینش اون طرف خیابون دیدم..باورم نمیشدسعیدبازاین همه راه روامده باشه..رفتم سمت ماشین وبهش سلام کردم.. بدون اینکه جواب سلامم روبده گفت سوارشو،وقتی سوارشدم حرکت کرد....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_صد_ده
اسمم مونسه دختری از ایران
غزل خانم اخرحرفهاش بافارسی گفت وای به حالتون تامن زنده ام بلایی سرش بیاد
زینب گفت ماکاری بهش نداریم..شوهرخودش بخاطر نافرمانیش کتکش زده وادبش کرده...غزل برگشت سمت منوباچشمهای گردشده نگاهم کرد
منتظرتاییدحرف زینب بود..سرم رو انداختم پایین حرفی نزدم..زیرلب یه چیزی گفت..به من گفت بروتواتاقت تاعلی بیاد..میدونستم تنهام ونمیتونم ازکسی توقع داشته باشم مادرم که دوربودلیلاهم درحقم کم نذاشته بود
گفتم بایدتحمل کنم کم کم همه چی درست میشه..از علی متنفربودم من ۱۸سالم بود ولی اندازه یه زن۶۰ساله بدبختی سختی کشیده بودم..تو فکربودم که صدای دادبیدادحاجی وغزل من روبه خودم اورددویدم بیرون دیدم علی هم امده وحاجی میگه این لقمه ی اون لیلای فلان فلان شده است که انداختش به پسرمن..معلوم نیست اصل نصبش چیه،غزل داد زد از خدا بترس مردسنی ازت گذشته..چشم دیدنش رونداری چون ازعروسهای که خودت انتخاب کردی سرتره چون اون بدبختم مثل من توشماهاغریبه است..فکر کردی هرکاری دلتون بخواد میتونید باهاش انجام بدید...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_صد_ده
سلام اسمم لیلاست...
حسام دیگه بحث رو ادامه نداد و منم خودمو زدم به بیخیالی....تو رستوران حسام بدون اینکه نظرمو بپرسه دوتا پیتزا سفارش داد.. توقع چنین برخوردی ازش نداشتم، بهم برخورده بود ولی به روی خودم نیاوردم..پیتزا رو که آوردن با بی میلی دوتا تیکه خوردم و از خوردن دست کشیدم..حسام گفت وا چقد کم خوری؟ بخور دختر یکم جون بگیری من زن لاغر نمیخواما گفتم ممنون میل ندارم شامو که خوردیم از رستوران زدیم بیرون، دو دل بودم که به حسام بگم من جدا زندگی میکنم یا نه.. بالاخره دلمو زدم به دریا و گفتم راستش من بعد از طلاقم خونه خودم زندگی میکنم.. با تعجب گفت چه دلیلی داره تنهایی زندگی کنی؟! گفتم اینجوری راحت ترم خونه بابام یکم شلوغه، برادرم و زنشم اونجا هستن، من آرامش خونه خودمو میخوام.. حسام بعد از آهان کش داری، گفت پس هروقت دلتنگ شدی میام پیشت..من که حس کردم از موقعیتم میخواد سواستفاده کنه گفتم تا وقتی محرم نشدیم تنها شدن درست نیست...گفت چقد طرز فکرت قدیمیه یکم راحت بیا خانومی..
آدرس خونه رو دادم و بعد یه ربع جلوی ساختمون نگه داشت، منم بدون اینکه بهش تعارف کنم با یه خداحافظی رفتم تو ساختمون...
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_صد_ده
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
انصافاً آقاجونم وسایل خیلی زیادی برام فرستاده بود اون زمان یخچال و اجاق گاز رومیزی تازه اومده بود آقا جونم برام خریده بود بعد بسته بندی شده تو خونه سلطان مونده بودن...یک قسمت از اتاق رو کردم آشپزخونه و با هر زحمتی که بود و سایلارو چیدم...وسایل اضافی رو مادرم برد خونشون و گفت میزارم توی زیرزمین انشالله هر وقت که خونه اتون بزرگتر شد اینارم میبری ...خلاصه زندگی ما توی اون اتاق دوازده متری شروع شد..باورم نمی شد که این همون حشمت باشه آقا جونم با یکی از حجره دار ها صحبت کرده بود و قرار بود که حشمت تو مغازه ی فرش فروشی کار بکنه و حقوق خوبی هم می گرفت..مادرم بهم گفت بیا بریم خونه ی آبجی و داداش اتو ببین از وقتی که اومدی خونشونو ندیدید حاضر شدم و با مادرم رفتیم نگم براتون که خونه ی داداشم و خونه ی خواهرم چه جوری بود... اونقدر لوکس و شیک بود که دهن آدم باز میموند..به جرات میتونم بگم از خونه های شیک و لوکس الان زیباتر و لوکس تر بودن..هر چیزی که فکر بکنید تو خونشون داشتن با دیدن اون خونه یک لحظه حسرت خوردم که چرا من تو ازدواجم عجله کردم و صاحب همچنین خونه زندگی نشدم ..تندی زود حرفمو پس گرفتم چون بی بی همیشه میگفت اگر ناشکری بکنید خداهمون نعمت رو هم از دستت می گیره....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_صد_ده
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
خاطره داشت بزرگ میشد و تازه کنکور داده بود.شهریور شد و جواب کنکور اومد، خاطره از دانشگاهپیامنور قبول شد ولی اوضاع مالی ما اجازهای برای ادامه تحصیل بهش نمی داد و خاطره که دختر بادرک و فهمی بود و مارو درک میکرد از درس خوندن منصرف شدخاطره خیلی زحمت کشیده بود و خوب درس خونده بود من اینو میدونستم و دلم به حال دخترم می سوخت..ماه رمضون بود، بعد از سحر خوابم برده بود و تازه آفتاب در اومده بود که زنگ در به صدا در اومد..با دیدن خانوم دم در شوکه شدم،حال خوشی نداشت..دستش رو گرفتم و آوردمش خونه،،خانوم با ناراحتی گفت؛ حمید کتکم زده، اون زنیکه خیرندیده هم نگاه میکرد و جلوش رو نمیگرفت..با ناراحتی گفتن، آخه چرا؟ دلیلش چی بود..خانوم آهی کشید و گفت؛ معلومه دیگه زنش پُرش کرده بود،اونم نمیدونم به حمید چی گفته بود که یک ساعت بعدش حمید اومد و یه جعبه شیرینی تو دستش بود اومد کنارم و گفت؛ شیرینی بخور،منم با بیاعتنایی گفتم؛ من روزه ام و فشارم بالاس شیرینی نمیخورم..ولی وقتی دیدم خیلی اصرار میکنه خواستم یکی بردارم که همون لحظه جعبهی شیرینی رو کوبید تو سرم و شروع کرد به کتک زدنم....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_صد_ده
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
از این ماجرا دوسه روزی گذشته بود که مرتضی بهم زنگ زد..ایندفعه از خجالتش حسابی در آمدم گفتم یکبار دیگه مزاحمم بشی پاروهمه چی میذارم یه کاری دستت میدم..گفت وقتی من نمیتونم بافکر خیالت زندگی کنم تو چرا باید زندگی راحتی داشته باشی من از خدامه تو یه کاری کنی منم چشمم رو میبندم هر چی که میدونم به خانواده نیما میگم جهنم بذار زندگی جفتمون باهم خراب بشه،گوشی قطع کردم باگریه به لیلاز نگزدم بازم به کمکش احتیاج داشتم...ليلا وقتی ماجرا رو فهمید گفت فعلا هیچ کاری نکن به نیما چیزی نگواون جرات اینکار نداره فقط میخواد بترسوند..البته حقم باليلا بود چون نیما اگر میفهمید حتما با مرتضی درگیر میشد و ایندفعه خانوادش همه چی رو میفهمیدن دراصل مرتضی میخواست شروع کننده این ماجرا من باشم تا خودش تبرئه کنه،تصمیم گرفتم فقط محلش ندم تا جایی که میشه باهاش روبه رونشم..گذشت تا یه شب که خونه ی بابام بودم مرتضی بهم زنگزد از شانس کنار بابام نشسته بودم تماسش جواب دادم زدم روی بلندگو مرتضی تا صدام شنید گفت سلام عزیزم خوبی؟منم خیلی ریلکس گفتم گویا میخواستی مهسا رو بگیری چون عزیزت فقط باید مهسا باشه نه من!!
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_صد_ده
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
تمام طول روز که در حال پاک کردن و شستن و سرخ کردن بودم همش کارها و حرفهای دانیال توی ذهنم میچرخید و نمیتونستم فراموشش کنم.زندگی برام بی معنی شده بود آخه دیگه حق نداشتم جایی تنها برم..بخاطر دعوا و سر و صدایی که اون روز توی خونه افتاد توی محله ابرومون رفته بود.انگار اون دعوا بهانه ایی شد تا همسایه ها عقده هاشون باز بشه و هرازگاهی به بهانه های مختلف کارهای سابق منو به روی همسرم بیارند.امیرحسین هر روز با یه حرف و مدرک جدید میومد خونه و به جون من میفتاد.یه روز میگفت فلانی تورو با یه پسره دیده بود.،روز دیگه میگفت فلان روز با مانتوی کوتاه و آرایش کرده کجا رفته بودی..هفته ی دیگه میگفت اون ساعت مردونه که از فلان مغازه خریدی کو؟به کی دادی.؟ سرم داشت منفجر میشد..بدبختی من اونجایی بود که کلی کتک میزد و دعوا میکرد.خدا به مادر شوهرم سلامتی بده، وقتی حال و روز زندگی مارو فلاکت بار دید با امیرحسین صحبت کرد و گفت من میگم خونه رو بفروش و برو یه محله ی دیگه.،محله ایی که شمارو نشناسند..بعدش یه مشاوره هم خونه فروخته و توی یه محله ی دیگه خریداری شد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_صد_ده
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
یه روز که آبجی اومده بود ایران گفت:نمیدونم چه اصراری دارند که مسلمونارو بعنوان پناهنده قبول کنند اما به شرط اینکه دینشون عوض بشه….اگه واقعا دلشون میسوزه و میخواهید به پناهنده ها خدمات بدند چرا شرط میزارید؟؟بگذریم…پنج سال پیش آبجی اومد ایران تا به ما سر بزنه،همیشه تنهایی میومد و هیج وقت همسر وبچه هاش همراهیش نمیکردندوقتی آبجی رسید ایران اول کل خونه رو نظافت کرد.نظافت روزانه نه بلکه خونه تکونی کرد.اینکار ۴-۵روزی طول کشید.بعدش بابا و مامان رو برای آزمایش و چکاپ و غیره برد تا از سلامتیشون خیالش راحت باشه،میدونستم بعد از اونا نوبت منه اما حرفی نزد….آخه هر بار که پاش میرسید ایران اول منو دکتر و توانبخشی و غیره میبرد اما این دفعه این کار رو نکرد..همش فکر میکردم ازم خسته شده،البته هر روز عصر ماشین بابارو برمیداشت و چهار تایی رستوران و پارک و تاتر و تفریح غیره میرفتیم.هر بار که برمیگشت ایران ویزاش سه ماهه بود ولی ۲۰روز میموند و دوباره میرفت آلمان ،،،
این سری یکماه از اومدنش گذشت و نرفت....
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_صد_ده
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
خلاصه به اصرارپدرم رفتم رضایت دادم اماقبلش کلی تعهد ازش گرفتن..هرچند امیر اصلا راضی نبود ولی من قانعش کردم که این ماجراتموم بشه کش پیدانکنه..بعدازاین اتفاق امیربه مستاجرش فشار اورد ومجبورش کرد زودترازموعدبلندبشه،وبعدش مااسباب کشی کردیم رفتیم خونه ی امیر،بعد از جابجای خونه امیرمغازه ام روهم عوض کردکه خیالش راحت بشه چندماهی ازاین ماجراگذشت دیگه خبری ازابوافضل نشد!!!اینکه یهوبیخیالم شده بود یه کم برام عجیب بود..گذشت نایه شب خواهرم بهم زنگزدگفت بابا باغش فروخته..گفتم واا اگرپول لازم داشت چرابه مانگفته؟؟گفت پول لازم نداشته ماتازه فهمیدیم پول باغ داده به ابوالفضل به جای خونه تادیگه مزاحم زندگی توامیرنشه..وقتی خواهرم گفت بابام به ابوالفضل پول داد دوستداشتم خودم ازعصبانیت بکشم!! دادزدم چرابه این بیشرف باج دادگفت توبابارونمیشناسی برای حفظ ابروش هرکاری میکنه...ابوالفضل تهدیدش کرده اگر پول خونه روپس ندید ابروتون روتومحل میبرم به همه میگم شیرین وقتی زن من بوده بادوست سابقم ریخته روهم وخونم روفروخته وووو..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_صد_ده
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
یه تاکسی گرفتم بسمت خونه ی خودمون..وقتی رسیدم چند بار نفس عمیق کشیدم و سریع پریدم توی حموم و دوش گرفتم…فقط بک ساعت به مراسم مونده بود.اول ارایش مختصری کردم و بعدش با کرم پودر مخفیش کردم ،طوری که یه هاله از ارایش مشخص بشه،نمیخواستم پشت سرم حرف بزنند و بگند برای ختم با ارایش اومده،لباسهای شیک و برندمو پوشیدم و جلوی اینه ایستادم،.اووو اوو باور کنید پول و لباس به ادم شخصیت میده…باور کنید زیبایی به چهره نیست بلکه لباسهای خوب وهیکل نرمال حرف اول و اخر رو میزنه،من با اون ارایش مخفی و با لباسهای مجلسی شیک و سر و سنگین خیلی بهتر از پریسای داف شده بودم…منتظر بودم تا تیپ پریسا رو توی مراسم ببینم.فروشنده بهم یه دستکش توری و سنگکاری شده هم داده بود.من بهش گفتم که هوا سرد نیست و ممکنه مسخره ام کنند اما فروشنده گفت:دستکش توری برای هوای سرد اصلا مناسب نیست پس برای اون منظور نمیپوشی.دستکش توری به دستات زیبایی میده،خلاصهروسری ساتن مشکی رو سر وکفشهای پاشنه بلند ده سانتی که تازه خریده بودم رو پوشیدم … عینک افتابی بزرگی که تقریبا کل چشمهام و اطرافشو میگرفت رو زدم و از اپارتمان اومدم بیرون….
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5