هدایت شده از 🍎اصول طب خیراندیش🍏
#دعوای_خانوم_بی_حجاب با #حاج_آقا_امامی_نژاد
#کنار_دریا مشغول قدم زدن بودم که یهویی دیدم یه خانومی با دو پسر هیکلی که کنارش ایستاده بودند شروع کرد به داد و فریاد!
بس کنید دیگه!!😡
همینجا بود که مردم هم آروم آروم دور ما چند طلبه جمع شدند
یکی از طلبه ها به من گفت حامد جان ولش کن، نمیخواد سمتشون بری، خطرناکه!! 😡
همینجا بود که دیدم دوتا پسرها جلوتر از مادر اومدن جلو 😳
✅ ادامه این خاطره #واقعی رو در کانال زیر بخونید
https://eitaa.com/joinchat/181076005Cf4d19f59b1
در کانال سنجاق شده است
هدایت شده از 🍎اصول طب خیراندیش🍏
🖋ماجرایی #دردناک از دل #تاریخ📜
او در کنج اتاق در خود مچاله شده بود #مرگ در انتظار او قدم بر میداشت و نزدیک میشد. تمام تنش از #وحشت می لرزید. #تاریکی اتاق #وحشت آن لحظه را دو چندان میکرد. بوی #خون و #مرگ به مشام می رسید. گویی امروز قرار است #انسانیت را بشریت را به ...
این یک داستان نیست یک حکایت #واقعی و #تاریخی است؛ یک #آزمون است.
https://eitaa.com/joinchat/2027421877C95380a7ba6
وارد شوید👆👆👆
هدایت شده از 🍎اصول طب خیراندیش🍏
برای دومین بارم بود که مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام
با لباس سیاه روونه ی خونه ی پدریم شدم توی کوچه که رد میشدم همسایه ها سر به گوش همدیگه میذاشتن و صدای پچ پچشون میومد که من رو #نحس میخوندن...
خانوم جونم همین که چشمش بهم افتاد یقه ام رو گرفت و هوار راه انداخت بخت خودت که بسته است بخت دخترای کوچکترم رو هم بستی ...توی همون لحظه بود که با دل شکسته از ته قلبم داد زدم خدااااا چه سرنوشتیه من دارم
یهو چادرم لای در گیر کرد و افتادم وسط کوچه وقتی به خودم اومدم که یه پسر با #لباس_سپاهی جلوم وایساده وشاهد دعوای خانوم جونم با من بوده رفت توخونمون و با صدای بلند گفت....😳😳😳👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
کانالی پر از تجربیات زندگی #واقعی اعضا
هدایت شده از 🍎اصول طب خیراندیش🍏
برای دومین بارم بود که مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام
با لباس سیاه روونه ی خونه ی پدریم شدم توی کوچه که رد میشدم همسایه ها سر به گوش همدیگه میذاشتن و صدای پچ پچشون میومد که من رو #نحس میخوندن...
خانوم جونم همین که چشمش بهم افتاد یقه ام رو گرفت و هوار راه انداخت بخت خودت که بسته است بخت دخترای کوچکترم رو هم بستی ...توی همون لحظه بود که با دل شکسته از ته قلبم داد زدم خدااااا چه سرنوشتیه من دارم
یهو چادرم لای در گیر کرد و افتادم وسط کوچه وقتی به خودم اومدم که یه پسر با #لباس_سپاهی جلوم وایساده وشاهد دعوای خانوم جونم با من بوده رفت توخونمون و با صدای بلند گفت....😳👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
کانالی پر از تجربیات زندگی #واقعی اعضا
هدایت شده از 🍎اصول طب خیراندیش🍏
برای دومین بارم بود که مهر #طلاق میومد روی شناسنامه ام
با لباس سیاه روونه ی خونه ی پدریم شدم توی کوچه که رد میشدم همسایه ها سر به گوش همدیگه میذاشتن و صدای پچ پچشون میومد که من رو #نحس میخوندن...
خانوم جونم همین که چشمش بهم افتاد یقه ام رو گرفت و هوار راه انداخت بخت خودت که بسته است بخت دخترای کوچکترم رو هم بستی ...توی همون لحظه بود که با دل شکسته از ته قلبم داد زدم خدااااا چه سرنوشتیه من دارم
یهو چادرم لای در گیر کرد و افتادم وسط کوچه وقتی به خودم اومدم که یه پسر با #لباس_سپاهی جلوم وایساده وشاهد دعوای خانوم جونم با من بوده رفت توخونمون و با صدای بلند گفت....😳👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9
کانالی پر از تجربیات زندگی #واقعی اعضا
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
#عروس_تصادفی
❗️دختری به اسم نسیم حافظه ش رو توی تصادف از دست داده بود و حالا بی خبر از گذشته داشت #ازدواج میکرد اما میترسید قبلا کسی تو زندگیش باشه😱😱❌
بعد مراسم #نامزدی با خانواده نامزدش میره شمال😍
توی یه قهوه خونه سنتی بودن که متوجه میشن صاحب اونجا خیلی عجيب نسیم رو نگاه میکنه!
چند دقیقه بعد #قهوه_خونه_ایه تلفن رو برمیداره و همونطور که داشت به نسیم چپ چپ نگاه میکرد شماره یه نفرو میگیره و باهاش صحبت میکنه.
نسیم رنگ به رو نداشت نیم ساعت بعد میبینه دوتا پسر که #خون جلوی چشمشون رو گرفته 😡 وارد قهوه خونه میشن.
در کمال تعجب یکی از پسرا برادر نسیم بود و #اون_یکی نامزدش سابقش 📵📵 😱😱👇👇...
https://eitaa.com/joinchat/2402156835Cec5d443dce
🚫#واقعی !!!🚫👆👆🤫
هدایت شده از اطلاع رسانی رهپویان🌼
🔴بلایی که سر دختر پنج ساله امد🔴#واقعی 📌
«من مادر دو دختر بچه هستم، دو شیفت کار می کردم که بتونم معاشمون رو تأمین کنم. چون همسرم فوت کرده بود شرایطمون خیلی سخت بود. هرشب توی مسیر محل کارم دخترهام رو میذاشتم پیش یکی از همسایه ها، اون شب ، همه چیز به نظر عادی می اومد.دخترم ملیکا کاملا سالم بود. اما اواسط شب، از طرف اون خانم یه پیامک برام اومد که داره ملیکا رو می بره بیمارستان. موقعی که من رسیدم بچه م تموم کرده بود .فقط پنج سالش بود. وقتی علت مرگ بچه م رو از زبون پزشک شنیدم پام سست شد و محکم افتادم روی زمین😔👇⭕️
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
مادرها حتما بخونن👆⭕️
هدایت شده از اطلاع رسانی رهپویان🌼
🔴بلایی که سر دختر پنج ساله امد🔴#واقعی 📌
«من مادر دو دختر بچه هستم، دو شیفت کار می کردم که بتونم معاشمون رو تأمین کنم. چون همسرم فوت کرده بود شرایطمون خیلی سخت بود. هرشب توی مسیر محل کارم دخترهام رو میذاشتم پیش یکی از همسایه ها، اون شب ، همه چیز به نظر عادی می اومد.دخترم ملیکا کاملا سالم بود. اما اواسط شب، از طرف اون خانم یه پیامک برام اومد که داره ملیکا رو می بره بیمارستان. موقعی که من رسیدم بچه م تموم کرده بود .فقط پنج سالش بود. وقتی علت مرگ بچه م رو از زبون پزشک شنیدم پام سست شد و محکم افتادم روی زمین😔👇⭕️
https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
مادرها حتما بخونن👆⭕️