eitaa logo
دانستنی و عجایب دنیا
6.3هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
با مشغول قدم زدن بودم که یهویی دیدم یه خانومی با دو پسر هیکلی که کنارش ایستاده بودند شروع کرد به داد و فریاد! بس کنید دیگه!!😡 همینجا بود که مردم هم آروم آروم دور ما چند طلبه جمع شدند یکی از طلبه ها به من گفت حامد جان ولش کن، نمیخواد سمتشون بری، خطرناکه!! 😡 همینجا بود که دیدم دوتا پسرها جلوتر از مادر اومدن جلو 😳 ✅ ادامه این خاطره رو در کانال زیر بخونید https://eitaa.com/joinchat/181076005Cf4d19f59b1 در کانال سنجاق شده است
🖋ماجرایی از دل 📜 او در کنج اتاق در خود مچاله شده بود در انتظار او قدم بر میداشت و نزدیک میشد. تمام تنش از می لرزید. اتاق آن لحظه را دو چندان میکرد. بوی و به مشام می رسید. گویی امروز قرار است را بشریت را به ... این یک داستان نیست یک حکایت و است؛ یک است. https://eitaa.com/joinchat/2027421877C95380a7ba6 وارد شوید👆👆👆
برای دومین بارم بود که مهر میومد روی شناسنامه ام با لباس سیاه روونه ی خونه ی پدریم شدم توی کوچه که رد میشدم همسایه ها سر به گوش همدیگه میذاشتن و صدای پچ پچشون میومد که من رو میخوندن... خانوم جونم همین که چشمش بهم افتاد یقه ام رو گرفت و هوار راه انداخت بخت خودت که بسته است بخت دخترای کوچکترم رو هم بستی ...توی همون لحظه بود که با دل شکسته از ته قلبم داد زدم خدااااا چه سرنوشتیه من دارم یهو چادرم لای در گیر کرد و افتادم وسط کوچه وقتی به خودم اومدم که یه پسر با جلوم وایساده وشاهد دعوای خانوم جونم با من بوده رفت توخونمون و با صدای بلند گفت....😳😳😳👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 کانالی پر از تجربیات زندگی اعضا
برای دومین بارم بود که مهر میومد روی شناسنامه ام با لباس سیاه روونه ی خونه ی پدریم شدم توی کوچه که رد میشدم همسایه ها سر به گوش همدیگه میذاشتن و صدای پچ پچشون میومد که من رو میخوندن... خانوم جونم همین که چشمش بهم افتاد یقه ام رو گرفت و هوار راه انداخت بخت خودت که بسته است بخت دخترای کوچکترم رو هم بستی ...توی همون لحظه بود که با دل شکسته از ته قلبم داد زدم خدااااا چه سرنوشتیه من دارم یهو چادرم لای در گیر کرد و افتادم وسط کوچه وقتی به خودم اومدم که یه پسر با جلوم وایساده وشاهد دعوای خانوم جونم با من بوده رفت توخونمون و با صدای بلند گفت....😳👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 کانالی پر از تجربیات زندگی اعضا
برای دومین بارم بود که مهر میومد روی شناسنامه ام با لباس سیاه روونه ی خونه ی پدریم شدم توی کوچه که رد میشدم همسایه ها سر به گوش همدیگه میذاشتن و صدای پچ پچشون میومد که من رو میخوندن... خانوم جونم همین که چشمش بهم افتاد یقه ام رو گرفت و هوار راه انداخت بخت خودت که بسته است بخت دخترای کوچکترم رو هم بستی ...توی همون لحظه بود که با دل شکسته از ته قلبم داد زدم خدااااا چه سرنوشتیه من دارم یهو چادرم لای در گیر کرد و افتادم وسط کوچه وقتی به خودم اومدم که یه پسر با جلوم وایساده وشاهد دعوای خانوم جونم با من بوده رفت توخونمون و با صدای بلند گفت....😳👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 کانالی پر از تجربیات زندگی اعضا
❗️دختری به اسم نسیم حافظه ش رو توی تصادف از دست داده بود و حالا بی خبر از گذشته داشت میکرد اما میترسید قبلا کسی تو زندگیش باشه😱😱❌ بعد مراسم با خانواده نامزدش میره شمال😍 توی یه قهوه خونه سنتی بودن که متوجه میشن صاحب اونجا خیلی عجيب نسیم رو نگاه میکنه! چند دقیقه بعد تلفن رو برمی‌داره و همونطور که داشت به نسیم چپ چپ نگاه می‌کرد شماره یه نفرو میگیره و باهاش صحبت میکنه. نسیم رنگ به رو نداشت نیم ساعت بعد میبینه دوتا پسر که جلوی چشمشون رو گرفته 😡 وارد قهوه خونه میشن. در کمال تعجب یکی از پسرا برادر نسیم بود و نامزدش سابقش 📵📵 😱😱👇👇... https://eitaa.com/joinchat/2402156835Cec5d443dce 🚫 !!!🚫👆👆🤫
🔴بلایی که سر دختر پنج ساله امد🔴 📌 «من مادر دو دختر بچه هستم، دو شیفت کار می کردم که بتونم معاشمون رو تأمین کنم. چون همسرم فوت کرده بود شرایطمون خیلی سخت بود. هرشب توی مسیر محل کارم دخترهام رو میذاشتم پیش یکی از همسایه ها، اون شب ، همه چیز به نظر عادی می اومد.دخترم ملیکا کاملا سالم بود. اما اواسط شب، از طرف اون خانم یه پیامک برام اومد که داره ملیکا رو می بره بیمارستان. موقعی که من رسیدم بچه م تموم کرده بود .فقط پنج سالش بود. وقتی علت مرگ بچه م رو از زبون پزشک شنیدم پام سست شد و محکم افتادم روی زمین😔👇⭕️ https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db مادرها حتما بخونن👆⭕️
🔴بلایی که سر دختر پنج ساله امد🔴 📌 «من مادر دو دختر بچه هستم، دو شیفت کار می کردم که بتونم معاشمون رو تأمین کنم. چون همسرم فوت کرده بود شرایطمون خیلی سخت بود. هرشب توی مسیر محل کارم دخترهام رو میذاشتم پیش یکی از همسایه ها، اون شب ، همه چیز به نظر عادی می اومد.دخترم ملیکا کاملا سالم بود. اما اواسط شب، از طرف اون خانم یه پیامک برام اومد که داره ملیکا رو می بره بیمارستان. موقعی که من رسیدم بچه م تموم کرده بود .فقط پنج سالش بود. وقتی علت مرگ بچه م رو از زبون پزشک شنیدم پام سست شد و محکم افتادم روی زمین😔👇⭕️ https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db مادرها حتما بخونن👆⭕️