eitaa logo
✍️دانش‌ افزایی‌ ویژه‌ اساتید کودک‌ و نوحوان و جوانان 🌾🕊️🕌⁦🕊⁩🌾
209 دنبال‌کننده
582 عکس
295 ویدیو
300 فایل
سوالاتتون رو برامون بفرستیدو پاسخ خود را انشاءالله در کانال ببینید. #مشاوره (تربیت_فرزند) #آموزشی #پرورشی 👈ارسال‌سوالات‌وارتباط‌با @amini_09155157436
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پایگاه سیارکبوترانه(سلام‌بچه‌ها) دارالحجة 🕊🌷🇮🇷🌷🕊 اینجا ایرانه اینجا مردمش نمیبازن اینجا ایرانه دخترا ستاره میسازند اینجا ایرانه تو سپاه حضرت مهدی مادرا دخترا هم همه سربازن اینجا ایرانه کسی که چپ نگا کنه به کشورم نمیگذرم بیفته پاش میشم فداش واسه خودم یه لشکرم بیفته پاش میشم فداش خب آخه من یه دخترم مادرم زهرا تپش قلب منی هر دم مادرم زهرا یادگاری تو سرم کردم مادرم زهرا واسه من چی بهتر از اینکه ببینم روزی که دور مهدی میگردم مادرم زهرا کسی که چپ نگا کنه به کشورم نمیگذرم بیفته پاش میشم فداش واسه خودم یه لشکرم بیفته پاش میشم فداش خب آخه من یه دخترم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 این پیش بینی ۳۱ سال پیش ِ آیت الله سید علی خامنه ای رهبر انقلاب است ‌.: تعجب نکنید!!! ⬅️ ۳۱ سال پیش رهبری چنین روزی را حتی با تاریخ دقیقش پیش بینی کرده بودن و راهکارش را هم داده ♻️ دوستان این کلیپ های زیر خاکی را با زحمت بدست میاریم، لطفا در انتشار اونها با تمام توان یاری بفرمایید. ✍️دانش‌_افزایی‌ ویژه‌أساتیدکودک‌ونوحوان🌾🕊️🕌⁦🕊⁩🌾 https://eitaa.com/daneshAfzaei_koodak
* * * * * * * * * همیشه در زنجیر همیشه در زندان دلش پر از غصه لبش ولی خندان همیشه در سجده همیشه در تکبیر همیشه میخواند او نماز در زنجیر سیاه چال و نور ستاره ای در بند سکوت و تاریکی عبادت و لبخند همیشه خشم او برای ظالم بود امید مظلومان امام کاظم بود
سیاه چال های بغداد خونه این آقا بود چهارده سالی می شد امام تو زندونا بود تو بیست و پنج رجب رفت امام از این دیار تو کاظمین مرقدش نور می پاشه به زوار
پس از امام صادقم تویی امام شیعیان تو هفتمین ستاره ای تو رهبریّ و مهربان پس از امام صادقم تو جانشین و رهبری خدا نشانده در جهان امید و نور دیگری پس از امام صادقم تو بوده ای برای ما امید و نور و زندگی امام پاک با خدا دلم برای قبر تو ببین چگونه پر زده پریده سوی خانه ات به مرقدتو سر زده
بر خلق این جهان مولا و رهبری ای هفتمین امام موسی بن جعفری (ع) از هر فرشته ای حتی تو برتری ای هفتمین امام موسی بن جعفری (ع) بر شیعیان خود آقا تو سروری ای هفتمین امام موسی بن جعفری (ع) بعد از تو آمده خورشید دیگری ای هفتمین امام موسی بن جعفری (ع)
خورده خشم خود بین درد و غم بوده یاور دین مصطفی مهر او به دل می نشیند و می برد غم و درد و غصّه را بوده کاظم و خورده خشم خود با خدا مرا کرده آشنا قلب کوچکم رفته کاظمین رفته مرقد مهر با صفا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نتیجه همکاری 🕊🌷🇮🇷🌷🕊 و کشور چین🐉🇨🇳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸کلیپ شعر زیبای قناری آی قناری 🌺عید مبارک 👈شعر کودکانه قناری و صلوات 👇👇👇 💐قناری آی قناری عجب صدایی داری بخون بخون برامون ترانۀ بهاری صلِّ علی محمد صلوات بر محمد قناری آی قناری کوچیک و بزرگ نداره صلوات بر پیغمبر شادی و شور میاره صل علی محمد صلوات بر محمد قناری آی قناری وقتی می‌خوای بخوابی یواشکی چی میگی به من بده جوابی صل علی محمد صلوات بر محمد 🔷🔸💠🔸🔷✍️دانش‌_افزایی‌ ویژه‌أساتیدکودک‌ونوحوان🌾🕊️🕌⁦🕊⁩🌾 https://eitaa.com/daneshAfzaei_koodak
👌عید مبعث مبارک ✅این شعر زیبا رو باهم بخونیم 👇👇👇 مامان جونم می خونه یه شعر خوب و زیبا از حضرت محمد (ص) که شد پیامبر ما از سوی آسمان ها آورد کتاب قرآن کتابی پاک و بزرگ برای هر مسلمان 🌺🌺 پیامبر ما بودن با بچه ها مهربان خوش رو بودن همیشه با پیر و مرد و جوان 🌺🌺 دادن هزاران پیام همیشه در هر کجا تا دور شود بدی ها خوبی بیاد به دل ها 🌺🌺 ━━━🕊✨🌺✨🕊━━ ✍️دانش‌_افزایی‌ ویژه‌أساتیدکودک‌ونوحوان🌾🕊️🕌⁦🕊⁩🌾 https://eitaa.com/daneshAfzaei_koodak ━━━🕊✨🌺✨🕊━━
🔶️ پیامبرِ رحمت یه روز یه کودک ناز وقتی که بود منظم گُفتِش مامان کجایی میشه پیشَم بیایی؟ صد تا سوال دارم من پونصد و شصت تا مشکل حَل میکُنی مامان جون سوالاتم رو خوشگل؟ گُفتِش بله قشنگم بِفرما مهربونم سوال داری بگو خوب ان شاءالله من می دونم گفتم مامان قدیما خدا همین جوری بود؟ یه دونه بود تو دنیا؟ یا هر جوری بگی بود؟ گُفتِش گُلِ قشنگم تو عصرِ جاهلیت مردم خداشون بُت بود بُت های بی خاصیت می ساختن از چوب و گِل همون میشُد خداشون می رفتن از تَهِ دِل قُربونِ اون بُتاشون تا اینکه حضرتِ حق داد به ملائک خبر که واسه اون آدما حُجّتِ من رو بِبَر بعدِ هزاران رسول آخریشو فرستاد برای اون آدما یه رهبر و یه استاد اون آقای مهربون که احمدِ اِسمِشون بُتا رو جمع و جور کرد خدا رو داد یادِشون گفت که خدا یکی هست و غیر از اون کسی نیست هر کی خدا پَرسته بِدونه نُمرَشِه بیست خدا همیشه با ماست یه نورِ تو تاریکی نه اومده به دنیا نه داره هیچ شریکی خیلی قوی و داناست نیاز به هیچکسِش نیست خدا عزیز و تنهاست شبیه اون بگو کیست خلاصه دخترِ من گوش دادی حرفِ من رو؟ به پاسخت رسیدی؟ گرفتی تو جواب رو؟ بله مامانِ خوبم ممنون از این صُحبتا از اینکه وقت گذاشتی برای این پرسشا الان دیگه فهمیدم مامان چه خوبِ حالم خدا فقط یه دونست اونم تو کُلِ عالم 🕊🌷🇮🇷🌷🕊 📎 📎 📎 ━━━🕊✨🌺✨🕊━━ ✍️دانش‌_افزایی‌ ویژه‌أساتیدکودک‌ونوحوان🌾🕊️🕌⁦🕊⁩🌾 https://eitaa.com/daneshAfzaei_koodak ━━━🕊✨🌺✨🕊━━
رهنمودهای تربیتی امام کاظم.pdf
1.03M
📝 منبر مکتوب | رهنمودهای تربیتی امام کاظم (علیه السلام) ▪️فرزندان و محبت ▪️کودکان و نماز ▪️فرزندان و مسوولیت ▪️ناآرامی کودکان ▪️والدین و موعظه فرزندان ▪️تربیت از تولد تا مرگ ┄┄┅🍃🌸🔸❤️🔸🌸🍃┅┅┄ 👇👇👇 @daneshAfzaei_koodak حتما برای دوستان خود بفرستید
"داستان كودك راستگو همه ساله بسياري از مردم عربستان و سرزمين هاي ديگر به مكه مي‌آمدند تا كعبه را زيارت كنند . با آنكه دين اسلام هنوز ظهور نكرده بود ، ولي همه ي دين ها به كعبه احترام مي‌گذاشتند . بعضي وقت ها شهر مكه آن قدر شلوغ مي شد كه ديدني بود و گاهي هم اتفاقات جالبي مي‌افتاد . در آن سال ها كه محمد ، در خانه ي پدر بزرگ مهربانش كه بزرگ مكه بود ، زندگي مي كرد ، يكي از آن حادثه هاي جالب اتفاق افتاد . عبدالمطلب و چند نفر ديگر از بزرگان مكّه كنار خانه ي كعبه نشسته بودند كه مرد عربي به آنجا آمد و سراغ عبدالمطلب را گرفت . مرد عرب با چهره اي غمگين گفت : « سلام بر تو اي عبدالمطلب ! من مردي غريبم و از راه دوري زيارت كعبه آمده ام ، ولي همين روز اوّل ، كيسه ي پولم را گم كرده ام . شايد هم كسي آن را دزديده باشد . اين پولها خرج سفرم بود . اگر آنها را پيدا نكنم ، چطور به شهر و خانه ي خود برگردم ؟ شما كه بزرگ مكه هستيد ، بگوييد چه كنم ؟ » عبدالمطلب با صداي آرامي گفت : « بگو ببينم ، كيسه ي پولت چطوري بود ؟ چه نشانه هايي داشت ؟ چقدر پول در آن بود ؟ » مرد عرب گفت : « پول هايم داخل كيسه ي كوچك و زرد رنگي بود . درِ كيسه را با نخ سياهي بسته بودم و هفتاد سكه ي طلا و مقداري هم پول نقره در آن بود . » - يادت هست پولت را كجا گم كرده اي ؟ - برايتان مي گويم ، اما حالا دهانم از تشنگي خشك شده ، كاش مقداري آب بود تا گلويم را با آن تازه مي كردم . محمّد ، نوه ي كوچك عبدالمطلب كه كنار پدر بزرگش نشسته بود ، بلند شد و به طرف چاه زمزم دويد و با ظرفي از آب خنك برگشت و آن را به دست مرد عرب داد . مرد با لبخـند نگاهي به چهره ي دلرباي محمد انداخت . همان طور كه ظرف آب خنك را مي گرفت ، گفت : « بَه بَه ! چه پسر زيبايي ! زنده باشي پسر جان » و آب را سر كشيد . بعد در حالي كه ظرف آب را روي زمين مي گذاشت ، گفت : « وقتي وارد شهر مكه شدم ، كيسه ي پول در جيبم بود . ديشب هم كه خوابيدم كيسه پول پيشم بود ، اما صبح وقتي بلند شدم و به بازار رفتم ، متوجه شدم كه كيسه ي پولم نيست . » عبدالمطلب گفت : « حالا غصه نخور ، تو در اين شهر مهمان ما هستي . ما هر روز چندين شتر مي كُشيم و همه را غـذا مي دهيم . تو هم اينجـا غذايت را بخور . سعي مي كنيم كيسه پولت را پيدا كنيم . اگر هم پيدا نشد ، خرج سفرت را مي دهيم تا به خانه برگردي . » مرد عرب آرام شد . اما محمد ناراحت شده بود . به نظرش رسيد كه كيسه ي آن مرد را ديده است . صبح ، وقتي با بچه ها به طرف بازار مي رفتند ، پسر بچه اي را ديده بود كه كيسه ي زرد رنگي را از روي زمين برداشته و زير پيراهنش پنهان كرده بود . محمد نمي دانست آيا آن كيسه ، مال آن مرد بوده يا نه ؟ ولي فكري به نظرش رسيد . محمد از پدر بزرگش اجازه گرفت و به طرف خـانه‌ي پسرك دويد . وقتي كنار خـانه رسيد ، سر و صداي بچه ها كه در خانه بازي مي كردند ، بلند بود . محمد جلوي درِ خانه ايستاد و آهسته در زد و به پسر بچه اي كه در را باز كرد ، گفت : « به معاذ بگو بيايد ، كارش دارم . » محمد به معاذ كه درِ خانه آمده بود ، گفت : « مردي كيسه ي پولش را گم كرده و دنبالش مي گردد . تو آن را پيدا نكرده اي ؟ » معاذ با ناراحتي گفت : « نه ، من چيزي پيدا نكرده ام . » - معاذ ! من خودم ديدم كه از روي زمين كيسه اي را زير پيراهنت پنهان كردي ! - ببين محمد ! بله ، توي كيسه كمي پول بود . با بچه ها قرار گذاشتيم كه تقسيمش كنيم ، تو هم بيا و سهم خود را بگير ، ولي به آن مرد چيزي نگو ! - نه ، اين كار درست نيست . خيلي زشت است كه ما پول كس ديگري را برداريم و بين خودمان تقسيم كنيم . اگر پول مال آن مرد باشد ، بايد به او پس بدهيم . اگر هم مال او نباشد ، بايد بگرديم و صاحبش را پيدا كنيم . معاذ نگاهي به دو طرف كوچه انداخت و آهسته گفت : « من حاضرم نصف پول ها را به تو بدهم ، به شرط آن كه به كسي چيزي نگويي ! » محمد لبخندي زد و گفت : « نه ! من اين كار را نمي‌كنم . مال مردم را بايد پس داد . من دروغ نمي‌گويم و دزدي نمي‌كنم . ما بچه هاي مكه نبايد از اين كارها بكنيم . اگر پول را ندهي ، همين الآن مي‌روم و همه چيز را به بزرگان شهر مي‌گويم . » از بگومگوي محمد با معاذ ، بچه هاي ديگر هم جمع شدند . بچه ها رو به محمد گفتند : « چرا دعوا درست مي‌كني ؟ سهمت را بگير و برو . اصلاً ما همه ي پول را به تو مي دهيم ، هر چقدر كه دلت مي خواهد به ما بده . اين طوري راضي مي شوي ؟ » - نه ! ما بايد پول را به صاحبش برگردانيم . - خَُب حالا كه اين طور است ، اصلاً پولي پيدا نشده ، برو هر كار دلت مي خواهد ، بكن ! سر و صدا زيادتر شد . حالا همسايه ها هم جمع شده بودند . گروهي طرف محمد را گرفتند و گروهي هم طرف معاذ را . مردم در حال بگومگو بودند كه يك نفر ماجرا را به عبدالمطلب خبر داد . او هم پسرش حمزه را به آنجا فرستاد . وقتي حمزه به آنجا رسيد ، همه ساكت شدند . او
جواني شجاع و طرفدار حق بود . حمزه گفت : « چه شده ، كيسه اي كه پيدا كرديد ، كجاست ؟ » بعضي گفتند : « كيسه اي پيدا نشده ! دروغ مي گويند ! » حمزه گفت : « محمد هرگز دروغ نمي گويد . كيسه را بياوريد . بايد حق به صاحبش برسد . » مادر معاذ كه از پشت ديوار حرف هاي حمزه را شنيده بود ، از خشم حمزه ترسيد . كيسه ي پول را آورد و به حمزه داد وگفت : « معاذ بچه است! نفهميده چه بايد بكند . » همان لحظه مرد عرب هم رسيد . كيسه را به او نشان دادند . مرد با خوشحالي گفت : « همين است . » حمزه سكه هاي داخل كيسه را شمرد . هفتاد سكه ي طلا و چند سكه ي نقره . وقتي معلوم شد كه كيسه ي پول ها ، مال مرد عرب است ، حمزه كيسه را به او داد . مرد رو به بچه ها كرد و گفت : « از همه ي شما ممنونم ، حالا كه سكه هاي مرا به من برگردانديد ، بياييد جلو تا مزد خوبي به شما بدهم دوستاني راستگو و درستكار . » معاذ كه سرش پايين بود ، گفت : « حق با توست محمد ! تو راست مي گفتي . حالا خيلي بهتر شد . هم مرد به پولهايش رسيد و هم ما بچه ها جايزه گرفتيم ، آن هم پول حلال ! » محمد لبخندي زد و همراه عمويش حمزه ، پيش پدر بزرگش برگشت . حمزه همه چيز را براي عبدالمطلب تعريف كرد . پيرمرد از خوشحالي لبخندي زد و گفت : « محمد با اين سن و سال كَمَش ، سرمشق همه ي ماست . همه ي كارهاي او عجيب است . » جملاتي آموزنده از پيامبر اسلام ( صلي الله عليه و آله ) : - نيمي از دين ، خوش اخلاقي است . - كودكان را دوست بداريد و با آنان مهربان باشيد . - با هديه دادن دوستي ها را زنده كنيد .
✍️دانش‌_افزایی‌ ویژه‌أساتیدکودک‌ونوحوان🌾🕊️🕌⁦🕊⁩🌾 https://eitaa.com/daneshAfzaei_koodak