4.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از کتاب " قصه دلبری:
کتابی درباره ی شهید محمدحسین محمدخانی به روایت مرجان همسر شهید "
از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید. با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ یک کیف کوله مانند مینداخت روی شونه اش شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می-رفت، کفش هایش را روی زمین می کشید. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده.» اومد اتاق بسیج خواهرانُ پشت به ما و رو به دیوار نشست . آن دفعه را خود خوری کردم . دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد . نتوانستم جلوی خودم را بگیرم . بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم. به در گفتم تا دیوار بشنود . زور می زد جلوی خنده اش را بگیرد . معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود . هر موقع می رفتیم آنجا می پلکید زیر زیرکی می خندیدم و می گفتم : بچه ها بازم دار و دسته ی محمدخانی . بعضی از بچه های بسیج با سبکُ سیاق و کاروکردارش موافق بودند بعضی هم مخالف . معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن . از او حساب می بردند ، برای همین ازش بدم میومد . فکر میکردند از این آدمهای خشک مقدس از آن طرف بام افتاده است...
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
#معرفی_کتاب
#قصه_دلبری
#گروه_تولید_محتوا_شهید_صدرزاده
#بسیج_دانش_اموزی_فراهان