سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد هوا دیگه تاریک شده بود و حسابی کلافه شده بودم و دستشویی هم
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
خانم دستم به دامنتون. به خدا من بی گناهم. با سیفی حرف بزنید از خر شیطون پیاده بشه و به حرفام گوش کنه.
+ دیگه برای این دروغا دیره دختر. سیفی اتاقتو زیر و رو کرد و تمام نامه ها و گل و سنبلایی که از اون مرتیکه جمع کرده بودی پیدا کرد.
با شنیدن این حرف دستو پام یخ کرد و گفتم: کدوم نامه؟ کدوم گل؟ به قران همش زیر سر شهربانوی جادوگره. داره همتونو بازی میده.
+ خیلی دلم میخواد حرفاتو باور کنم ولی دیگه جای شک و شبهه ای نیست. شهربانو هم خورده شیشه داره درست ولی دیگه همچین کاری نمیکنه.
سکینه گفت: خانم ببخشید من نظر میدم ولی من مطمئنم این دختر گناهی نداره. الان اگه کاری نکنیم فردا فقط پشیمونیش میمونه ها! آقا میخواد چکار کنه اخه؟
ننه سیفی سری تکون داد و گفت: سیفی خیلی آتیشیه. اگه جلوشو نگرفته بودم تا حالا کشته بودش. الانم میگه میخوام ببرم بندازمش در خونه ی آقاش و طلاقش بدم. مال بد بیخ ریش صاحابش.
دیگه حتی دهنم باز نمیشد بخوام اعتراضی بکنم.
ننه سیفی گفت: بلند شو برو تو اتاقت هرچی میخوای بردار که همین امشب باید بری.
سکینه زیر بغلمو گرفت و گفت: پاشو خانم پاشو خدا کریمه.
به سختی از سر جام بلند شدم و مات و مبهوت راه افتادم سمت اتاقم. نگاهی به دور تا دور اتاق کردم. مگه من تو این دنیا چیزیم داشتم که نگرانش باشم؟ تازه داشتم به این خونه و آدماش و شوهرم علاقه مند میشدم! چرا این اتفاقا باید برای من میوفتاد؟
با گریه چند تا تکه لباس ریختم تو یه روسری و از اتاق بیرون رفتم.
سیفی با قیافه ی عصبانی جلوم ایستاده بود و بدون اینکه حرفی بزنه راه افتاد و منم پشت سرش. وقتی داشتیم از خونه بیرون میرفتیم همه از اتاقاشون بیرون اومده بودن و سرک میکشیدن. همونجا با صدای بلند گفتم: هیچکدومتونو حلال نمیکنم.
سکینه با چشمایی که پر اشک بود رفت تو گوش مش حسن یه چیزی گفت و یه کیسه دستش داد و مش حسن پشت سرمون راه افتاد.
به سکینه نگاه کردم و گفتم: بابت همه چیز ممنونم.
سکینه هم از همون چند قدمیم آروم لب زد خدا به همرات.
بین راه بعد کلی کلنجار رفتن با خودم گفتم: سیفی خان میشه به حرفام گوش کنی؟ تو رو جون عزیزات دوباره بهم اعتماد کن، من هیچوقت به شما خیانت نکردم و نمیکنم.
سیفی با صدای آروم ولی خشنی گفت: صداتو ببر نمیخوام بشنوم.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد خانم دستم به دامنتون. به خدا من بی گناهم. با سیفی حرف بزنی
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
از همون اولم نباید حرفاتو باور میکردم و رو عیب و ایرادت سرپوش میذاشتم.
وقتی دیدم باورم نداره دیگه چیزی نگفتم. سیفی جلوتر راه میرفت و منو مش حسن پشت سرش. وسط راه مش حسن کیسه ای که سکینه بهش داده بود رو داد دستم و اشاره کرد که چیزی نگم. تا برسیم در خونه ی آقام هزار بار مردم و زنده شدم. تقریبا ساعت ده شب بود و میدونستم آقام اینا کم کم این ساعتا میخوابن. سیفی درو کوبید و چند دقیقه بعد صدای آقامو شنیدم که میگفت کیه؟
_ سیفی.
در باز شد و چهره ی خسته ی آقام تو چهارچوب در نمایان شد.
با لبخند سلام کرد و گفت: بفرمایید داخل. خیر باشه.
سیفی هولم داد سمت در و گفت: خیر نیست. دخترت ور دل خودت باشه. خونه ی من جای زن ه...رزه نیست.
اینو که گفت آقام صورتش قرمز شد و گفت: درست حرف بزن مرد حسابی.
_ قبل اینکه رگ غیرتت باد کنه بگم دخترت زیر سرش بلند شده و مدارکشم موجوده. از همون شب عروسی هم…
به اینجای حرفش که رسید نگاهی به من کرد. با نگاهم بهش التماس کردم که حداقل این حرفو نزنه.
آقام داد زد شب عروسی چی؟
_ هیچی از همون شب باید میفهمیدم دل این دختر با من نیست. دخترت پاشو کج گذاشته و دیگه جاش تو خونه ی من نیست. با مرد نامحرم کاغذ رد و بدل کرده. جونشو بخشیدم ولی دیگه نمیخوام ببینمش. همین امشبم خطبه ی طلاقشو میخونم و تمام.
حرفشو زد و نامه ها رو زد تخت سینه ی آقام.
من اشک میریختم و آقام خشکش زده بود.
سیفی راهشو کشید و رفت.
آقام بازومو گرفت و پرتم کرد داخل و داد زد نمک به حروم این مرتیکه چی میگه؟
از صدای داد و بیدادش ننه و نارین و بچه ها اومدن بیرون. آقام بهم مشت و لگد میزد ولی سریع نارین و ننه خودشونو انداختن وسطمون و آقامو گرفتن ولی مگه زورشون بهش میرسید. اینقدر عصبانی بود که تا اون سن اصلا اونجوری ندیده بودمش.
نارین دوید در خونه رو باز کرد و خطاب به مش حسن و سیفی که هنوز از کوچه خارج نشده بودن گفت: تو رو جون عزیزاتون کمک کنید میکشتش.
سیفی حتی روشو برنگردوند ولی مش حسن برگشت و دوید داخل و آقامو بغل کرد و از خونه کشون کشون بردش بیرون. نارین سریع درو بست که آقام نتونه برگرده خونمون
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد از همون اولم نباید حرفاتو باور میکردم و رو عیب و ایرادت سر
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
ننم میزد تو سر خودش و گریه میکرد و میگفت چه خاکی به سرمون شده؟ اینا چی میگن سوری؟
من کاملا مات و مبهوت بودم. اصلا حتی دلم نمیخواست با کسی حرف بزنم یا توضیحی بدم. از همه بدم میومد. از ننه که با رفتارای اشتباهش باعث شد آقام سوارش بشه و ما رو هم مثل خودش بدبخت و توسری خور بار آورد، از آقام که هیچوقت منطق نداشت و فقط به خاطر بستن دهن مردم منو فرستاد تو اون خونه، ازسیفی که اینقدر بی عرضه و تاثیرپذیر بود که شده بود بازیچه ی دست شهربانو.
خلاصه هرچی ننه خودشو به آب و آتیش زد هیچی نگفتم. نارین کمکم کرد بلند شم و گفت: سوری حرف بزن اینجا چه خبره؟ شوهرت چی میگفت؟
بی رمرمق گفتم: همش دروغه یادته که چیا درمورد شهربانو بهت گفتم. اون برام پاپوش درست کرده سیفی و بقیه هم باورش کردن.
نارین سری تکون داد و گفت: چی بگم! بیا برو داخل استراحت کن تا ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم.
رفتم داخل و یه گوشه نشستم. همه ی بدنم درد میکرد. از بدبختی خودم خندم گرفت.
ننه همونطور که اشک میریخت گفت: خل شدی؟ میخندی؟
_ به سگ جونیم میخندم. امروز دو بار کتک خوردم. اونم از کسایی که باید پشتیبانم باشن و تو دهن بقیه بزنن.
ننه هیچی نگفت. چی داشت که بگه!؟ همونطور که تو عالم خودم بودم در خونه رو کوبیدن. ننه دوید بیرون و چند دقیقه بعد با نارین برگشتن تو اتاق.
_ کی بود؟
ننه گفت هیچکس.
نارین گفت چی چیو هیچکس! پسر همسایه بود. گفت مش حسن بهش گفته سوری رو رد کنید بره یه جایی قایم بشه که ما زیاد نمیتونیم آقاشو مهار کنیم و نگهش داریم.
ننه گفت: کجا ردش کنیم؟ میخوای بی آبروتر از اینی که شدیم بشیم؟
بازم مثل همیشه ننم ترسیده بود و فکر ابرو و این مزخرفات بود.
_ به درک بذار بیاد بکشتم از این زندگی لعنتی که برام ساختید راحت بشم.
نارین گفت: پاشو دختر لجبازی نکن.
ننم اومد بازم مخالفت کنه که نارین سرش داد زد و گفت: یه بارم که شده تو زندگیت جنم داشته باش زن! یعنی راضی میشی بچتو بفرستی سینه ی قبرستون؟
ننه دیگه چیزی نگفت. نارین بغچمو برداشت و دستمو گرفت و گفت: بلند شو ببرمت در خونه ی داداشم. فعلا میتونی اونجا بمونی تا ببینیم بعدش باید چکار کنیم
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد ننم میزد تو سر خودش و گریه میکرد و میگفت چه خاکی به سرمون
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
من که اصلا دیگه برام فرقی نداشت چی قراره سرم بیاد و حوصله ی مقاومتم نداشتم بی چون و چرا بلند شدم و همراش راه افتادم.
ننه به خواهرام گفت بخوابید و خودش همراه با نارین و من راه افتاد. تو راه همش ازم میپرسیدن چی شده و چی نشده ولی من حتی یارای توضیح دادم و حرف زدنم نداشتم.
وقتی رسیدیم در خونه ی برادر نارین، نارین گفت: همین بیرون صبر کنید تا من برم باهاشون صحبت کنم و بیام.
پنج دقیقه ای بیرون ایستاده بودیم تا با داداش و زن داداشش برگشت و اونا هم با حالتی که انگار خیلی هم راضی به این کار نیستن تعارفمون کردن داخل. البته که بهشون حق میدادم چون ممکن بود براشون دردسر درست بشه.
رفتیم داخل و راهنماییم کردن که کجا بخوابم و وسیله هام رو بذارم.
نارین و ننه هم یه مشت سفارش بهم کردن که پامو از در خونه بیرون نذارم تا آبا از آسیاب بیوفته و برگشتن خونه. وقتی رفتن محسن (برادر نارین) برام رخت خواب پهن کرد و خودشون رفتن تو یه اتاق دیگه خوابیدن.
با درد کتکایی که خورده بودم سر جام دراز کشیدم و به اینکه باید چکار کنم داشتم فکر میکردم که یادم افتاد به کیسه ای که مش حسن بهم داد و بلند شدم از گوشه ی بغچم درش آوردم و بازش کردم. دیدم همه ی طلاهایی که برای عروسیم برام خریده بودن توشه. اون لحظه گفتم آخه با این وضعیتم طلا به چه کارم میاد ولی یکم که فکر کردم دیدم من الان در بی دفاع ترین حالت زندگیمم و شاید اصلا دیگه نتونم برگردم خونه ی آقام پس باید یه پولی برای امرار معاشم داشته باشم.
اون شب اینقدر خسته بودم که با وجود یه دنیا فکر و درد سریع خوابم برد و روز بعدش دیرتر از همیشه با صدای زن محسن(بانو) بیدار شدم. به سختی چشمامو باز کردمو وقتی یادم اومد کجا هستم از خجالتم سریع سر جام نشستم.
بانو گفت: سوری خانم پاشو یه صبحانه ای چیزی بخور.
_ خیلی ممنون گرسنه نیستم.
+ اینجوری که نمیشه ضعف میکنی با این حالت.
به زور بانو بلند شدم چند تا لقمه خوردم و دوباره ازش عذرخواهی کردم که مزاحمشون شدم.
بانو که دید خیلی به هم ریختم گفت: نگران نباش یکم دیگه میرم یه سر و گوشی آب میدم ببینم چه خبره. ان شاالله زودتر مشکلت حل میشه.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد من که اصلا دیگه برام فرقی نداشت چی قراره سرم بیاد و حوصله
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
خلاصه اون روز سعی کردم تا میتونم بهشون کمک کنم که سربار نباشم. دم دمای ظهر هم بانو رفت خونه ی ما تا ببینه چه خبره. وقتی برگشت گفت: نارین گفته هنوز اوضاع خوب نیست و آقات دنبالت میگرده و اصلا نباید خودتو نشون بدی.
سه روز به همین منوال گذشت و من آواره و سربار خونه ی مردم بودم. بانو خیلی زن مهربونی بود ولی میفهمیدم محسن از حضور من تو اون خونه راضی نیست و یه شب که موقع خواب میخواستم برم مستراح شنیدم که به بانو میگفت نمیشه که همینجوری اینجا بمونه باید بره سر زندگیش وگرنه اگر بفهمن شرش میوفته گردن ما.
خودم اونجا احساس سرباری داشتم ولی با شنیدن حرفای محسن دیگه به یقین رسیدم که باید یه کاری بکنم. تو این چند روزم بانو چند بار از نارین پرسیده بود که اگه اوضاع بهتره من برگردم ولی هیچ چیز تغییر نکرده بود. شواهد طوری بود که هیچکس حرف منو باور نمیکرد و همه علیهم بودن و حتی خبر این قضیه دهن به دهن داشت تو روستا میگشت و میدونستم حرفای مردم باعث میشه آتیش خشم آقام هیچوقت خاموش نشه.
همون شب تصمیم گرفتم از اون روستای لعنتی برم فقط نمیدونستم کجا و چجوری! من یه دختر تنها که تا حالا پاشو از روستا بیرون نذاشته بود تصور اینکه چجوری باید این کارو کنم پشتمو میلرزوند. خدا میدونه اون شب تا صبح چی به من گذشت تا اینکه صبح روز بعد خبری شنیدم که پای موندنمو سست تر کرد و فهمیدم باید این راهو برم.
اون روز صبح ننم مثل همیشه با گریه و زاری اومد دیدنم و گفت: سکینه بهشون خبر داده که سیفی صیغه ی طلاقو خونده و گفته دیگه نمیخواد حتی اسمی از من بشنوه و هیچکس جرئت نداره درموردم حرفی بزنه. اون لحظه خیلی دلم شکست درسته که عاشق سیفی نبودم ولی به هرحال شوهرم بود و کم کم داشتم بهش دل میبستم و هیچوقت فکر نمیکردم اینقدر راحت از زندگیش خطم بزنه طوری که انگار هیچوقت وجود نداشتم. وقتی ننه میخواست برگرده محکم بغلش کردم و گفتم به خاطر همه چیز حلالم کن.
ننه با بال روسریش اشکاشو پاک کرد و گفت: خدا عاقبتتو به خیر کنه دختر.
وقتی ننه رفت و منو بانو تنها شدیم به خاطر همه ی زحمتاش ازش تشکر کردم و درمورد تصمیمم بهش گفتم و ازش خواستم کمکم کنه برای رفتن یه ماشین پیدا کنم.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد خلاصه اون روز سعی کردم تا میتونم بهشون کمک کنم که سربار نب
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
اول باهام مخالفت کرد و گفت این راهش نیست و همه چیز بدتر میشه ولی با اصرارای من کوتاه اومد و گاو شوهر خواهرش میتونه ببرتم شهر و از اون به بعدش دیگه با خودمه.
همون روز رفت باهاش صحبت کرد و قرار شد آخر شب که دیگه کسی بیرون نیست حرکت کنیم که کسی نبینتمون.
تا هوا تاریک بشه همونطور کنار پنجره نشسته بودم و بیرون رو نگاه میکردم. انگار میخواستم تک تک جزئیات رو به ذهن بسپارم. دلم خیلی برای روستامون تنگ میشد. اونجا تنها جایی بود که تو کل عمرم دیده بودم و روزای خوب و بدمو توش گذرونده بودم. دلم داشت برای خواهرام و ننه و کسایی که دوسشون داشتم پر میکشید ولی حتی نمیتونستم ازشون خداحافظی کنم.
هوا که تاریک شد اسماعیل، شوهر خواهر بانو اومد دنبالم. با بغض از بانو و محسن خداحافظی کردم و راه افتادیم. تو کل مسیر نه آقا اسماعیل حرفی زد و نه من. هوا کاملا تاریک بود و تو جاده هیچی معلوم نبود. کم کم نم نم بارون شروع به باریدن کرد و در حالی که سرمو به شیشه ی خنک ماشین تکیه داده بودم به قطرات بارون نگاه میکردم و به آینده ی نامعلوم خودم فکر میکردم. به خاطر بی خوابی شب قبل کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
+ سوری خانم بیدار شو رسیدیم.
با صدای آقا اسماعیل چشمامو باز کردم و اطرافمو نگاه کردم. جلوی یه ساختمون قدیمی ایستاده بودیم.
آقا اسماعیل گفت: اینجا مسافرخونس، صاحبش از دوستامه. امشبو همینجا میخوابیم تا ان شاالله فردا صبح بریم بگردیم برات یه خونه پیدا کنیم.
_ خیلی ممنون مزاحم شما نمیشم خودم یه کاریش میکنم.
+ نه دخترم محسن و بانو تو رو به من سپردن. بذار خیالم که از بابت جا و مکانت راحت شد برمیگردم. تو هم مثل دختر خودمی.
_ دستتون درد نکنه. خدا اولادتون رو حفظ کنه.
با آقا اسماعیل وارد ساختمون نمور و قدیمی شدیم و جلوی پیشخون ایستادیم. کسی اونجا نبود. اقا اسماعیل با صدای بلند گفت فریدون؟ آقا فریدون؟
چند لحظه بعد یه مرد میانسال با چشمای خواب آلود از تو یکی از اتاقا بیرون اومد و وقتی آقا اسماعیل رو دید به گرمی ازمون استقبال کرد و کلید یکی از اتاقا رو بهمون داد و گفت: شرمنده فقط یه اتاق خالی دارم.
آقا اسماعیل کلید رو داد به من و گفت: تو برو بخواب من تو ماشین میخوابم.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد اول باهام مخالفت کرد و گفت این راهش نیست و همه چیز بدتر می
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
فریدون با اصرار زیاد آقا اسماعیل رو راضی کرد که تو اتاق خودش بخوابن و منم رفتم تو اتاقم و از خستگی سریع خوابم برد.
صبح روز بعد با صدای در زدن از خواب بیدار شدم. سریع روسریمو سرم کردم و درو باز کردم.
آقا اسماعیل لبخند به لب یه تیکه نون سنگک و یه قالب کوچیک پنیر رو جلوم گرفت و گفت: سریع صبحانتو بخور و آماده شو که بریم دنبال اتاق.
چشمی گفتم و سریع نون و پنیر رو خوردم و رفتم پایین و راه افتادیم.
تو افکار خودم بودم که اقا اسماعیل گفت: دخترم چقدر پول داری؟
_ راستش هیچی فقط یه مقدار طلا دارم.
+ اونقدری هست که بشه باهاش جایی رو گرفت؟
_ والا من نمیدونم. از این چیزا سر در نمیارم.
طلاها رو که بهش نشون دادم گفت: خوبه اول میریم یه جارو پیدا میکنیم و بعد طلاها رو میفروشیم.
_ چشم خدا از بزرگی کمتون نکنه.
به چند جا سر زدیم ولی اکثرا یا محیطشون خوب نبود یا اگه خوب بودن پولشون زیاد بود. تا آخر یکی از همین صاحب خونه ها بهمون گفت یکیو میشناسه که هر اتاق از خونشو به یه خانواده اجاره میده.
گفت اینجوری برای یه زن تنها هم هزینش مناسب تر درمیاد و هم امنیت بیشتری داره.
با آقا اسماعیل آدرسشو گرفتیم و رفتیم سر زدیم. خونه ی زیاد جالبی نبود. زیادی قدیمی بود و یه اتاق تنگ و ترش نشونمون دادن که نورگیر خوبی هم نداشت و همون لحظه که رفتیم توشو ببینیم پر از حشره و سوسک و کثیفی بود. برای منی که تو فضای باز و باغ بزرگ شده بودم خیلی سخت بود ولی چاره ای نداشتم. قیمتش خیلی مناسب بود و اینجوری حتی یه مقدار پول از طلاهامم اضاف میومد و میتونستم باهاش مدتی زندگیمو بگذرونم.
آقا اسماعیل مردد نگاهی بهم کرد و گفت: چطوره؟ میتونی اینجا بمونی؟
_ بله آقا خوبه. خودم درستش میکنم.
خلاصه با صاحب خونه قرارداد بستیم و بعد با آقا اسماعیل رفتیم بازار طلاها رو فروختیم و پول خونه رو دادیم و چند تا تیکه ظرف و ظروف و یه قالیچه و پشتی و یه پیک نیک خریدیم و برگشتیم خونه.
کلید رو که بهم دادن و وارد اون اتاق شدم، واقعا حالم بهم خورد از درو دیوارش.
آقا اسماعیل گفت: درست میشه دخترم، با هم تمیزش میکنیم.
_ نه خیلی ممنون شما تا الانم در حقم بزرگی کردید. نمیدونم اگر نبودید چجوری از پس این کارا بر میومدم؟
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد فریدون با اصرار زیاد آقا اسماعیل رو راضی کرد که تو اتاق خ
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
کاری نکردم. میدونی من به خاطر رفت و آمدم به شهر و کارم خیلی آدم دیدم. اینقدری بین مردم گشتم که تو همون چند تا برخورد اول میفهمم کی چکارس! من ندونسته میگم تو اهل چیزایی که بهت بستن نیستی.
از شنیدم حرفای آقا اسماعیل از خوشحالی گریم گرفت. اینقدر آدمای نزدیک زندگیم باورم نکرده بودن که شنیدن این حرفا برام نعمت بود.
خلاصه شروع کردیم با همدیگه به تمیز کردن در و دیوارای اون اتاق نه متری. با اینکه خیلی کثیف بود ولی چون کوچیک بود زیاد زمان نبرد و در عرض دو سه ساعت تونستیم کاملا تمیزش کنیم و وسایله هام اینقدر کم بودن که همون اتاق کوچیکم پر نشد و کلی جا اضاف آوردم.
کارمون که تموم شد هرچی به آقا اسماعیل اصرار کردم بمونه تا یه چیزی درست کنم قبول نکرد و گفت دیگه باید برگردم. چون یخچال نداشتم یه مقدار مواد اولیه غذا مثل سیب زمینی و پیازو برنجم با خرج خودش برام گرفت و هرچی اصرار کردم پولشونو نگرفت و گفت پولاتو جمع کن که شاید حالا حالاها نتونی درامدی داشته باشی تا ببینم میتونم یه کار خوب برات پیدا کنم یا نه! چند جا میسپارم و اگر خبری شد سری بعد که اومدم شهر بهت میگم.
موقعی که میخواست بره دلم خیلی گرفت. واقعا من تو اون شهر غریب تک و تنها چکار میتونستم بکنم؟
بعد رفتنش با چشمای پر از اشک برگشتم تو اتاقم و خواستم یه چیزی درست کنم ولی دست و دلم به هیچی نمیرفت. دراز کشیدم و همونطور که تو افکار خودم غرق بودم یکی در زد.
روسریمو سرم کردم و درو باز کردم.
یه خانم خوشگل با سر و وضعی که من تو زندگیم زیاد ندیده بودم و آرایش آنچنانی و موهای مرتب و مدل داده پشت در بود.
لبخند به لب بهم سلام کرد و گفت: عزیزم اومدم هم یه سلام و علیکی کنم هم دو لقمه غذا آوردم امشب بی غذا نمونی اسباب کشی داشتی.
_ خیلی ممنون چرا زحمت کشیدین؟ تو خونه یه چیزایی دارم.
+ کدوم زحمت؟ چیز خاصی نیست، نوش جان.
ظرف غذا رو داد دستم و گفت: راستی اسم من فائزه هست.
به سمت یکی از درا اشاره کرد و گفت تو اون اتاق زندگی میکنم. اسمت چیه؟
_ سوری.
+ چه اسم قشنگی، اون آقایی که باهات اومده بود بابات بود؟
_ نه من تنهام. ایشون یکی از آشناهام بود که اینجا رو برام پیدا کرد.
+ واجب شد یه روز بشینیم با هم دیگه از زندگیامون بگیم. فعلا بیشتر از این مزاحمت نمیشم.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد کاری نکردم. میدونی من به خاطر رفت و آمدم به شهر و کارم خیل
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
خواستم ازش خداحافظی کنم ولی فکر تنهایی و بدبختیام مانع شد و گفتم: اگه کاری نداری بیا تو فائزه خانم. منم تنهام حوصلم سر رفته بود.
+ آخه کلی کار کردی خسته ای.
_ نه خوبم بفرمایید.
انگار اونم از خدا خواسته بود. سریع قبول کرد و اومد داخل.
تنها بالشتی که داشتم رو گذاشتم کنار دیوار و تعارف کردم تکیه بده.
فائزه یکم دور تا دور اتاقو نگاه کرد و گفت: معلومه دختر زرنگی هستی. فکر نمیکردم این اتاق بتونه اینجوری تمیز و مرتب بشه ولی وسیله هات کافی نیست. رخت خوابم که نداری.
_ ایشالا میخرم.
+ نیازی نیست، من یکی اضافه دارم بهت میدم.
خلاصه سر صحبتمون کم کم باز شد و منم که انگار منتظر یه گوش شنوا بودم که دردامو بریزم وسط همه ی زندگیمو براش تعریف کردم.
فائزه با ناراحتی به حرفام گوش میداد. حرفام که تموم شد گفت: فکر میکردم خودم خیلی بدختی کشیدم ولی تو روی منو هم کم کردی.
_ چی بگم! خودمم هنوز باورم نمیشه اینقدر الکی همه ی زندگیم به هم ریخت. تازه داشتم ازدواجمو هضم میکردم که این اتفاقا افتاد.
+ اشکال نداره دیگه بهش فکر نکن. اینجا یه دنیای جدیده. نگاه به این دخمه ای که خونمونه نکن بیرون از اینجا کلی تجربه ی جدیده. بهت قول میدم خیلی زود همه چیزو فراموش کنی.
با حسرت نفسمو بیرون دادم و گفتم: نمیدونم. احساس میکنم هیچوقت دیگه چیزی درست نمیشه. آدمی که خانواده نداشته باشه تو این دنیا میخواد چکار کنه!؟
+ خانواده خوبه ولی خانواده ی خوب. کسایی که باورت ندارن نباشن بهتر زندگی میکنی.
_ آخه مگه میشه بتونم فراموششون کنم؟ دلم داره پر میکشه که یه بار دیگه با خواهرام دور هم جمع بشیم و بگیم و بخندیم. برای غر زدنای ننم ، شاید باورت نشه ولی حتی دلم برای زن بابامم تنگ میشه.
فائزه لبخندی زد و گفت: اولشه میگذره. من این روزا رو گذروندم. خوب میفهمم چی میگی.
_ مگه چه اتفاقی برات افتاده؟
فائزه سرشو پایین انداخت و کمی فکر کرد و گفت: ولش کن بیا حرفای ناراحت کننده نزنیم. فقط اینو بدون که اگه کار یا مشکلی داشتی، حوصلت سر رفت یا هر چیز دیگه من هستم. هر موقع خواستی بیا پیشم. البته بعضی وقتا سر کارم ولی وقتایی که خونه هستم بیا پیشم خوشحالم میشم. الانم دیگه مزاحمت نمیشم بشین راحت غذاتو بخور، الانم میرم برات رخت خواب میارم.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد خواستم ازش خداحافظی کنم ولی فکر تنهایی و بدبختیام مانع شد
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
به خدا خیلی شرمندم. مزاحم شما هم شدم.
+ این حرفا چیه؟ تو هم مثل خواهر من. راستی یه خانواده ای تو اتاق ته راهرو زندگی میکنن خیلی پر حاشیه و شرن. هروقت دیدیشون اصلا نگاهشون نکن و باهاشون دمخور نشو که مشکلی برات پیش نیاد.
_ چشم ممنون که گفتی.
فائزه بلند شد رفت برام رخت خواب آورد و شب به خیر گفت و برگشت اتاقش.
همین ده دقیقه هم صحبتی با کسی که قضاوتم نکنه خیلی حالمو بهتر کرده بود. تصمیم گرفتم فردا برم بیرون یه دوری بزنم و خیابونا رو بگردم و ببینم میتونم کاری پیدا کنم یا نه چون پولی که داشتم بالاخره تموم میشد و باید یه فکری میکردم. غذامو خوردم و از خستگی سریع خوابم برد.
صبح روز بعد از اتاقم که بیرون رفتم دیدم فائزه هم داره در اتاقشو قفل میکنه. تا منو دید با خوش رویی اومد سمتم و گفت: کجا داری میری؟
_ راستش هم میخوام اطرافو ببینم و هم اگه بشه دنبال کار بگردم. همون آقایی که دیدیش بهم قول داده برام کار پیدا کنه ولی میترسم نتونه یا خیلی طول بکشه. خودمم باید یه تلاشی بکنم.
+ کار خوبی میکنی بهتر از تو اون اتاق نشستن و غصه خوردنه. منم به چند نفر میسپارم ببینم چطور میشه.
ازش تشکر کردم و از خونه بیرون رفتم و پیاده و بی هدف راه افتادم. همه چیز برام خیلی جذاب و جدید بود. مغازه ها، آدما و تیپ و قیافه هاشون و جمعیت همگی برام تازگی داشتن. هرچند که علاوه بر همه ی جذابیتش برام ترسناکم بود. اینکه تک و تنها داشتم تو اون خیابونا راه میرفتم و معلوم نبود چی به سرم بیاد. خلاصه چند ساعتی راه رفتم و مغازه ها و خیابونا رو نگاه کردم و به چند تا از مغازه ها گفتم کسیو لازم ندارید که براتون کار کنه ولی هیچکدوم قبول نمیکردن و یه جوری به سر و وضعم نگاه میکردن که خجالت میکشیدم.
خلاصه بعد از چند ساعت راه رفتن ناامید برگشتم خونه. خیلی سردرگم بودم. من اصلا کاری برای انجام دادن بلد نبودم. یه دختر روستایی که از اول عمرش فقط بشور و بساب کرده. همون خوندن و نوشتنی هم که بلد بودم مدیون یکی از همسایه هامون بودم که بهم یاد داده بود وگرنه ننه و آقام که اصلا تو این فکرا نبودن و اعتقادی نداشتن که دختر کاری جز حمالی کردن و بچه داری یاد بگیره.
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد به خدا خیلی شرمندم. مزاحم شما هم شدم. + این حرفا چیه؟ تو ه
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
درواقع تو ده ما زنی مقامش بالاتر بود که بیشتر بزائه و تو شوهر داری و بچه داری و کارای خونه فِرزتر باشه.
چند روزی به همین منوال گذشت و من همش گوشه ی اون اتاق دلگیر و کوچیک نشسته بودم و منتظر یه معجزه بودم. تو خلوت خودم که فکر میکردم انگار ته دلم امید داشتم که یه روزی سیفی به اشتباهش پی ببره و بیاد دنبالم و عذرخواهی کنه و آقامم بفهمه چه خطایی کرده هرچند که خیلی بعید به نظر میرسید.
یک هفته ای از اومدنم به شهر میگذشت که یه روز صدای حرف زدن چند تا از زنای همسایه رو شنیدم. منم که حسابی تو اون چهار دیواری حوصلم سر رفته بود چادر رنگیمو سرم کردم و درو باز کردم و دیدم تو راهرو نشستن و دارن حرف میزنن. یکیشون که رو به من بود وقتی دید دم در ایستادم گفت: بیا پیشمون بشین.
_ مزاحم نیستم؟
+ نه دختر بیا. اتفاقا باهات آشنا میشیم. این مدتی که اومدی قسمت نشده هم صحبت بشیم.
بقیه هم همونطور که چهار چشمی منو میپاییدن حرفشو تایید کردن.
با خجالت رفتم جلو و نشستم پیششون. تا نشستم سیل سوالاشون شروع شد که کی هستی و از کجا میای و چرا تنهایی و از این جور سوالا.
منم حقیقتش چون میترسیدم واقعیت رو بگم و درموردم فکر بد کنن یا یه جوری بعدا باعث لو رفتن جام بشه ناچارا دروغ گفتم. بهشون گفتم مادر و پدرم فوت کردن و خواهر و برادرام ازدواج کردن و اومدم شهر یه کاری پیدا کنم و اگه بشه درس بخونم. خودمم نفهمیدم چجوری این حرفا رو ردیف کردم.
یکیشون پرسید: ازدواج نکردی؟
گفتم: نه مجردم.
یکیشون که اسمش زری بود و حالا دیگه متوجه شده بودم که ساکن همون اتاقی هست که فائزه درموردش بهم هشدار داده بود شروع کرد به نصیحت کردن که دختر مجرد نباید تنها باشه و عیبه و هزار تا حرف پشتت در میادو…
منم گفتم چاره ای ندارم و امکانش نیست که با کسی زندگی کنم. خلاصه یکم که نشستم وقتی دیدم بحث صحبتشون فقط حول زندگی من میچرخه بلند شدم و عذرخواهی کردم و برگشتم تو اتاقم.
همون شب وقتی فائزه از بیرون اومد رفتم پیشش و براش تعریف کردم.
فائزه هم گفت خوب کاری کردی راستشو بهشون نگفتی. اصلا دیگه باهاشون هم کلام نشو اینا همشون آدمای فضولی هستن مخصوصا همون زری. فقط خدا میشناستش چه جونوریه!
سخنان ناب دکتر انوشه👌
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد درواقع تو ده ما زنی مقامش بالاتر بود که بیشتر بزائه و تو شو
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
چرا مگه چکار کرده؟
+ اوایلی که من اومده بودم اینجا هر روز به گوشم میرسید پشت سرم یه چیزی میگه. تو که شاهدی من سرم به کار خودمه و کاری به کسی ندارم ولی این هرروز یه ماجرایی درست میکرد که من پسر جوون دارم چرا اینجوری میگردی چرا فلان کارو میکنی چرا بهش سلام کردی؟ حالا جالب اینجاست که پسره، خودش یه چیزیش میشه و سر و گوشش میجنبه. خلاصه اینقدر پشت سرم به در و همسایه بدیمو گفت که آخر سر یه روز رفتم در خونش و باهاش مثل خودش حرف زدم تا یکم عقب کشید وگرنه دست بردار نبود.
_ فکر نمیکردم تو شهرم از این آدما پیدا بشه.
+ این آدما همه جا هستن. خارجم برن باز این خاله زنک بازیا همراشون هست.
دیگه از اون روز هروقت میدیدم همسایه ها کنار هم نشستن به سلامی بسنده میکردم و سریع میرفتم تو خونه.
یک ماهی از سکونتم تو اون خونه میگذشت که یه روز در خونه رو زدن و وقتی باز کردم دیدم آقا اسماعیله. اینقدر از دیدن یه چهره ی آشنا خوشحال شده بودم که حد نداشت. با خوشحالی تعارف کردم بیاد داخل ولی آقا اسماعیل گفت بپوش که باید بریم یه جایی برای کار.
اینقدر از این خبر خوشحال شدم که حد نداشت. سریع آماده شدم و راه افتادیم.
تو مسیر که بودیم گفتم: آقا اسماعیل تو روستا چه خبره؟ پشت سر من چه حرفایی هست؟ خانوادم چکار میکنن؟
آقا اسماعیل سری به تاسف تکون داد و گفت: چی بگم دختر؟ خبرای خوبی نیست. دیگه خودت بهتر میدونی. در دهن مردم همیشه بازه. خانوادتم خوبن، نگران نباش همیشه ماه پشت ابر نمیمونه. یه روزی میرسه که همه میفهمن اشتباه کردن. فعلا تو به فکر زندگی خودت باش. اینجایی که داریم میریم یه کارگاه خصوصیه دوزندگیه. یکی از دوستام معرفی کرده. اگه قبول کنن اونجا کار کنی عالی میشه چون محیطش زنونه و امنه، حقوقشم کفاف زندگی یک نفره رو میده. راستی چیزی از خیاطی بلد هستی؟
_ راستش نه زیاد. در حد دامن و چادر و چیزای آسون دوختن.
+ اشکال نداره همینم خوبه. ایشالا اونجا کم کم یاد میگیری و حرفه ای میشی.
_ خدا از بزرگی کمتون نکنه آقا اسماعیل خیلی لطف کردید.
آقا اسماعیل لبخند مهربونی بهم زد و گفت: ان شاالله عاقبت به خیر بشی دخترم.