#هر_روز_با_شهدا_شماره_7
#شماره_هفتم
#امتحان_بر_سر_رفتن_يا_ماندن....؟
🌷قبل ازعملیات والفجر ٦، عازم جبهه شدم. درست در همان روز همسرم درد زایمان برایش بوجود آمد و من هم تمام وسایل اعزام را آماده نموده بودم، با توجه به اینکه در روستا زندگی می کردیم، متأسفانه امکانات اولیه مانند ماشین و تلفن وجود نداشت. به همین علت به دنبال قابله رفتم و از او خواستم که به داد همسرم برسد. اما متأسفانه قابله بعد از معاینه همسرم اعلام کرد که باید همسرم را به نزدیکترین مرکز درمانی ببرم و از دست او کاری ساخته نیست.
🌷در آن زمان مانده بودم که چه کاری باید انجام دهم؟ از طرفی باید جبهه می رفتم و از طرفی نیز همسرم آن وضعیت را داشت، همسرم از درد به خودش می پیچید و چندین بار هم خطاب به من گفت: «مگر من همسر تو نیستم؟ و شرایط مرا نمی بینی؟ چرا قصد رفتن داری؟» در شرایط خوبی نبودم! تصمیم رفتن و ماندن! این چه امتحانی بود؟ خدایا چه کنم؟
🌷بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. همسرم را به صبوری دعوت کردم. از مصائب حضرت زینب (س) گفتم. به او گفتم که فراخوانی شدم و باید بروم. من به جبهه رفتم و همسرم نیز صبوری کرد. بالاخره همان روز به جبهه اعزام شدم و بعد از رسیدن به دهلران با هزار بدبختی تلفنی پیدا کردم و با یکی از آشنایان توانستم تماس بگیرم و از حال همسرم بپرسم که آن شخص گفت: خانواده من، همسرم را به بیمارستان رساندند و خداوند عنایت فرموده و فرزندی را به من هدیه داد.
🌹یادی از حاج اصغر صادق نژاد (بلبل رزمندگان لشکر ٢٥ کربلا)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_شماره_7
#شماره_هفتم
#خاكيان_خدايى_اينگونه_اند...!
🌷تابستان سال ۱۳۶۱ بود. یک شب با هم به هیئت رفتیم. بعد هم در کنار بچه های بسیج حضور داشتیم. آخر شب هم برای چند نفر از جوانان محل، شروع به صحبت کرد. خیلی غیر مستقيم آنها را نصیحت نمود.
🌷ساعت حدود دو نیمه شب بود. من هم مثل ابراهیم خسته بودم. از صبح مشغول بودیم. گفتم: من می خواهم بروم خانه و بخوابم. شما چه می کنی؟ ابراهیم گفت: «منزل نمی روم، می ترسم خوابم برود و نماز صبح من قضا شود. شما می خواهی برو.»
🌷بعد نگاهی به اطراف کرد. یک کارتن خالی یخچال سر کوچه روی زمین افتاده بود. ابراهیم آن کارتن بزرگ را برداشت و رفت سمت مسجد محمدی. ورودی این مسجد یک فضای تقریباً دو متری بود. ابراهیم کارتن را در ورودی مسجد روی زمین انداخت و همانجا دراز کشید.
🌷....بعد گفت: «دو ساعت دیگه اذان صبح است. مردمی که برای نماز جماعت به مسجد می آیند، مجبور هستند برای عبور، من را بیدار كنند.» بعد با خوشحالی گفت: «اینطوری هم نمازم قضا نمی شه، هم نماز صبح رو به جماعت می خوانم.» ابراهیم به راحتی همانجا خوابید.
🌹خاطره اى به ياد شهید ابراهیم هادی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@daneshgahevelyat
#دانشگاه_مدافعان_حریم_ولایت
#کپی_بدون_لینک_جایز_نیست