eitaa logo
پایگاه اطلاع رسانی عباس
1.1هزار دنبال‌کننده
592 عکس
219 ویدیو
20 فایل
پایگاه جامع محتوایی و مرکز رسانه ای شهید دانشگر DANESHGAR.IR
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۹۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم مقصودی، آذربایجان شرقی نماز نخواندنم را بهانۀ بی‌حوصلگی‌ام می‌کردم. «کی حوصله داره برای نماز صبح بلند شه؟!» روزه‌هایم را بهانۀ کم‌طاقتی‌هایم می‌کردم. دست ندادن به نامحرم‌های فامیل به‌نظرم مسخره‌ترین چیز بود. چه فرقی می‌کرد؟ آن‌ها هم مثل برادرهایم هستند. چادر را دوست داشتم برای تنوع بپوشم؛ ولی اصلاً از چادری‌ها خوشم نمی‌آمد. به‌نظرم چادری‌ها خیلی سرد برخورد می‌کردند و خودشان را می‌گرفتند. این روش زندگی من بود. در اوایل سال ۱۳۹۸ بود که توی شهر ما در استادیوم یک بازی بین تیم شهر ما و یک تیم معروف برگزار می‌شد. برادرم برای تماشای بازی به استادیوم رفت. بازی تمام شد و برادرم به خانه آمد و همراه خودش یک سنجاق‌سینه از عکس پسر جوانی با لبخندی زیبا به خانه آورد. وقتی ازش دربارۀ این عکس سؤال کردم، گفت: «یه آقایی بهم داد.» خیلی برایم جالب بود. سنجاق‌سینه را ازش گرفتم و محو تماشای عکس پسر جوانی شدم که پس‌زمینه‌اش عکس حرم حضرت زینب(سلام‌الله علیها) بود... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۰۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠ادامه خاطره ی خانم حسنی، استان مازندران مطمئن بودم عباس صدایم را شنیده بود. مراسم شهید علی جمشیدی رفتیم و برگشتیم. بعدازآن، عباس برادرم شد. یک کانال در فضای مجازی برای عباس تأسیس کردم تا اینکه من از طرف مؤسسۀ آستان قدس رضوی به میهمانی امام‌رضا(علیه‌السلام) دعوت شدم و باز به عباس متوسل شدم. هرچه کردم، نشد بروم. دو روز تمام برای این جا ماندن گریه کردم. اولین بار خواب برادر عزیزم، عباس‌جان را دیدم. صبح که از خواب بیدار شدم، احساس کسی را داشتم که به آسمان رفته و برگشته. بعد از خوردن صبحانه با مدیران صفحۀ فضای مجازی گفت‌وگو کردم. آن روز گرامیداشت مادران شهدا بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم همان روز شمارۀ پدر شهید عباس را بگیرم. همان روز با ایشان صحبت کردم. حال عجیبی بود. عباس را خیلی دوست داشتم. خیلی بیشتر از برادری که نداشتم. توفیق شد همان شب با مادر شهید هم صحبت کردم. دیگر نمی‌توانم بگویم که در چه حالی بودم. هرچه بود زمینی نبود. بی‌شک هدیه از آسمان‌ها بود. سفر به حریم پاک حضرت امام رضا(علیه‌السلام) قسمت من نبود؛ ولی عباس برایم جبران کرد و نگذاشت خواهرش در غم این جا ماندن بسوزد. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۰۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم استوار، استان فارس اواخر سال ۱۳۹۹ بود که شهید عباس دانشگر را رفیق شهیدم انتخاب کردم. از وقتی که با شهید دانشگر آشنا شدم، حال‌وهوایم جور دیگری شد. زندگی‌ام زمین تا آسمان فرق کرده است! همۀ زندگی‌ام با یاد و نامش سپری می‌شود. از این دنیا هدایایی برایشان می‌فرستم و ایشان هم من را بی‌جواب نمی‌گذارند. تا حالا سه بار عنایت کرده‌اند و به خواب من آمده‌اند. خواب دیدم که با همان تصویر زیبا و خندان و با همان چهرۀ نورانی سخنرانی می‌کرد و از صبر حضرت زینب(سلام الله علیها) صحبت می‌کرد. می‌گفت باید حضرت زینب(سلام الله علیها) را الگوی خود قرار دهیم. فاصله ما با هم زیاد نبود و در چندقدمی‌ام ایستاده بود. وقتی رفت، مردم آنجا هم از شوقش مدام اسمش را صدا می‌زدند! انگار که تمام دنیا را یکجا به من داده باشند! هنوز هم از فکرش تنم به لرزه می‌افتد و قلبم تندتر می‌زند... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۰۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 ادامه خاطره ی خانم استوار، استان فارس : . ... این روز‌ها شاهد رشد و بالندگی ایمان و معرفت در وجودم هستم و این را مدیون شهید می‌دانم. از وقتی که کتاب‌های شهید را خوانده‌ام، بیشتر با شخصیت نورانی‌اش آشنا شده‌ام... تحولی بزرگ در من روی داده است! اول سعی کردم شهید را الگوی زندگی‌ام قرار دهم. از نماز‌های اول‌وقت شروع شد. خوش‌اخلاقی در خانه، لبخند روی لب، شوخ‌طبعی، مطالعه، درس خواندن، هدف و برنامه‌ریزی، تلاش و پشتکار، ارتباط با خدا و در آخر هم برای اولین بار با کمک شهید نماز شب خواندم! آری! این‌ها همۀ کرامات و نشانه‌های شهید است. امیدوارم تأثیر نگاهش از من دختری بسازد از جنس قلب مهربانش. امیدوارم همیشه وجودش را در زندگی پرمشغله‌ام احساس کنم! امیدوارم هدیه‌هایی که به‌سمتش روانه می‌کنم، هر روز بیشتر و بیشتر شود! امیدوارم رفاقتمان ادامه پیدا کند. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۱۶ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠خانم مهدی‌زاده اسم شهید عباس دانشگر را شنیده بودم. عکسش را هم دیده بودم؛ اما چیزی ازش نمی‌دانستم. تا اینکه کتاب آخرین نماز در حلب را در کتاب‌فروشی دیدم و خریدم. با خط‌به‌خط کتاب بی‌اختیار گریه می‌کردم. تا حالا دربارۀ چندین شهید کتاب خواندم؛ ولی این احساس و حال را فقط دو بار درک کرده‌ام. اولین بار در دوران دبیرستان بودم. با خواندن خاطرات شهید حسن ترک بی‌اراده گریه می‌کردم. از آن روز شهید حسن ترک شد داداش‌حسن من. حالا دقیقاً همان حال را با خواندن خاطرات شهید دانشگر دارم. فقط پنج سال از داداش عباس کوچک‌ترم؛ ولی فاصله‌ام با داداش از زمین تا آسمان است. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۱۸ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 ادامه خاطره ی خانم میرمحمدی، خراسان رضوی ... یک بار شهید بزرگوار را خواب دیدم. در یک بیابان بودند؛ اما نه آن بیابان خشک، بلکه بیابانی بود که به آدم آرامش می‌داد و ایشان در وسط ایستاده بودند و اطرافشان هم خانواده ایشان و افراد دیگری بودند. شهید برای من با آن چهرۀ خندان یک بیتی یا جمله‌ای خواند. بعد از بیدار شدن، هرچه فکر کردم چه جمله‌ای بود یادم نیامد؛ اما بسیار تأثیرگذار بود... به من دلداری دادند... با مادرم که مشورت کردم، گفت: «شاید مربوط به کتاب ایشون باشه که سفارش دادم.» از شهید یاد گرفتم باید تغییر کنم و خودم را تربیت کنم. باید هوای نفسم را کنترل کنم و روی پاهای خودم بایستم و با مشکلات مبارزه کنم. عباس در صحبتش می‌گفت کار زیاد داریم... می‌گفت امام زمان(عجل الله) یار می‌خواهد. من بهش می‌گویم شهدا فرماندهی عملیات اجرایی جذب نیرو سپاه حضرت ولی عصر(عجل الله) را بر عهده گرفته‌اند. شهید عباس دانشگر داداشم شد. همراه، فرمانده ام، کمکم. مسیرم کلاً عوض شد. قبلاً اگر نماز می‌خواندم، دعا می‌کردم مشکلی که باعث افسردگی‌ام شده حل شود. حالا یاد گرفته بودم گریه کنم، دعا کنم برای ظهور امام‌زمانم. داداش‌عباس من را با بقیۀ شهدا آشنا کرد. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۱۹ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم رضادوست، استان تهران با شهید با طریق فضای مجازی آشنا شدم. وقتی چهرۀ مهربان و لبخندش را دیدم، به ایشان علاقه‌مند شدم و بعد، در فضای مجازی با روحیات معنوی او بیشتر آشنا شدم. به‌نظرم او به‌معنای واقعی کلمه جوان مؤمن انقلابی بود. او اهل نماز اول‌وقت بود و خیلی چیزهای دیگر. یک جوان ۲۳ساله که تازه نامزد کرده بود، وقتی متوجه می‌شود حرم مطهر حضرت زینب(سلام‌الله علیها) در معرض خطر است، احساس مسئولیت می‌کند و به سوریه می‌رود. من یک کار خیر به‌نیت ایشان انجام دادم. در همان ایام یک شب خواب دیدم با شهید توی بازار شاه عبدالعظیم شهرری هستیم و من چند بار بهشان گفتم «داداش» و ایشان با خنده و مهربانی جوابم را دادند. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۲۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم رحیمی، استان خراسان جنوبی خرداد سال ۱۴۰۰ بود که با شهید دانشگر عزیز آشنا شدم. مثل بسیاری از دوستان عباس، من هم از طریق فضای مجازی او را شناختم. به‌دلیل مشغله‌های درسی، از آن زمان کم‌وبیش و ناپیوسته شروع به جمع‌آوری اطلاعات دربارۀ ایشان کردم. اما از زمان شروع سال تحصیلی کم‌کم به این فکر افتادم که خوب است با اطلاعاتی که به دست آوردم، دیگران را هم با شهید آشنا کنم. به روش‌های مختلفی فکر کردم که چطور می‌توانم کاری برای عباس عزیز انجام بدم. تصمیم گرفتم از مدرسه و کلاس خودم شروع بکنم. به معاون پرورشی مدرسه پیشنهاد دادم که عکس‌های شهید دانشگر را کپی بگیرم و روی دیوار مدرسه نصب کنم؛ هرچند قدری اذیت شدم، چهار عکس A3 رنگی آماده شد و من عکس‌ها را به همراه مختصری از زندگی‌نامه و یادداشت‌های شهید روی دیوار مدرسه نصب کردم. صبح روزی که قرار بود عکس‌ها را به مدرسه ببرم، خواب شهید را دیدم. همان‌طور که من مشغول چسباندن برگه‌هایی رنگی روی یک مقوای سفید بزرگ‌تر بودم، عباس‌جان به دیوار تکیه داده بود و با لبخند به من نگاه می‌کرد. این خواب آن‌قدر طبیعی بود که لحظه‌ای در اواسط کارم، با خودم فکر کردم که شاید دارم خواب می‌بینم... آن‌قدر اطرافم طبیعی بود که پاسخ خودم را این‌طور دادم: نه! این که خواب نیست! بیدارم... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۳۲ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم صادقی، استان قم دوستانم گاهی از شهدا صحبت می‌کردند؛ ولی من نمی‌توانستم بفهمم. دلم می‌‌سوخت برای شهدا، ولی می‌‌گفتم که چی؟ چرا همه‌جا اسمشان را می‌آورند؟ برای چی هی می‌‌خواهند آدم‌ها را تحت‌تأثیر قرار بدهند؟ شهید عباس را اصلاً نمی‌‌شناختم. روزی توی گوشی‌ام توی یک صفحه عکسی دیدم که خیلی شبیه کسی بود که من قبلاً می‌‌شناختمش. زدم روی عکسش و دیدم او نیست. عکس یک شهید بود. خواستم رد شوم ازش، ولی چشم‌های عباس دیگر من را رها نکرد. همین‌طوری رفتم پایین و همۀ عکس‌های شهید عباس را دیدم. یکهو به خودم آمدم دیدم چندین ساعت است که دارم دربارۀ عباس می‌‌خوانم. شیفتۀ عباس شدم. چهار روز تمام اشک ریختم برای فراق عباس. روز چهارم تصمیم گرفتم دنبال خانواده‌‌اش بگردم و بروم ببینمشان، بروم سر مزار عباس. ولی خب پیدا کردن خانواده‌ا‌‌ش برای من که شهر قم زندگی می‌‌کردم، آسان نبود. از چند جا سؤال کردم تا شماره تماسی از خانوادۀ شهید پیدا کنم؛ ولی بی‌نتیجه بود... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۳۹ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠ادامه ی خاطره ی خانم مهاجریان، خراسان رضوی .... همسرم وقتی دلواپسی من را دید، به اتاق شهدا رفت. لحظاتی بعد قرآن‌به‌دست برگشت و گفت: «استخاره کردم. بیا نگاه کن! ببین چه آیه‌ای آمده!» وقتی چشمم به صفحه قرآن افتاد دوباره دلم لرزید! و چه آیه‌ای! ((مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا))؛ .احزاب، ۲۳. در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستاده‌اند. بعضی پیمان خود را به آخر بردند و بعضی دیگر در انتظارند و هر گز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند. همسرم گفت قبل از استخاره طبق عادتم به شهید عباس دانشگر گفتم: «این‌دفعه از شما می‌خوام کمکم کنید. اگر خیر و صلاح در رفتن همسرمه، کاری کنید که همسرم با خیال آسوده به سفر کربلا بره.» دو-سه روزی گذشت. هرچند استخاره خوب آمده بود، هنوز ته دلم راضی نبود. چون قرار بود تنهایی به سفر خارج از کشور بروم. تردید عجیبی تمام وجودم را فراگرفته بود! به دنبال نشانه‌ای بودم برای اطمینان خاطر و راضی شدن دلم. تا اینکه تلفن همراهم به صدا درآمد. خواهر شهید جواد جهانی بود: «‌سلام خانم مهاجریان. یکی از مادرهای شهدا مدافع حرم برای زیارت حرم مطهر حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا(علیه‌السلام) به مشهد آمده‌اند. مهمان خانۀ ما هستند. با خودم گفتم بقیه هم از این فیض محروم نباشند. هرچی فکر کردم به که بگویم، فقط شما اومدین تو ذهنم. امروز بعدازظهر تشریف بیارین خونه‌مون.» پرسیدم: «مادر کدوم شهید هستن؟» گفتند: «مادر شهید عباس دانشگر!» حس‌وحال عجیبی داشتم. نفسم در سینه حبس شد. بغضی عجیب گلویم را فشار می‌داد. با شوقی وصف‌ناشدنی مهیای دیدار با مادر عزیز شهید دانشگر شدم. بعد از سپری شدن لحظه‌های انتظار خود را در برابر مادر گران‌قدر شهید دیدم. ماجرا را که برایشان تعریف کردم، پاسخی دادند که شک و تردید را از دلم بیرون ساخت! در راه برگشت پاسخشان را در ذهنم مرور می‌کردم: پس این کربلا هدیۀ شهیده. دعوت‌شدۀ خود شهید هستی! السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین! 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۴۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠خانم اکبری، استان ایلام در سوم بهمن ۱۴۰۰ در روز میلاد حضرت زهرا(سلام‌الله علیها) از طریق فضای مجازی با شهید عباس دانشگر آشنا شدم. کتاب راستی درد‌هایم کو! و آخرین نماز در حلب را مطالعه کردم. درس‌های زیادی از دست‌نوشته‌های او گرفتم. مهر و محبت او بر دلم نشست و شهید هم من را مجذوب خودش کرد. آن چیزی که مرا متعجب کرد، سن او بود. او فقط ۲۳ سالش بود و به این درجه رسید. حالا که من ۲۳ سالم است، چه‌کار کردم؟ همه‌اش خودم را سرزنش می‌کردم؛ اما از شهید خیلی چیزها یاد گرفتم. برای ادامۀ زندگی‌ام او را الگوی خودم قرار دادم. شهید باعث شد من دیگر نمازهایم اول‌وقت باشد. من را غرق در آرامش کرده. هر لحظه حضورش را احساس می‌کنم. هر روز قرائت قرآن و ذکر صلوات به‌نیت شهید دارم؛ زیرا برای من سنگ‌تمام گذاشته. به‌خاطر همین، من و دوستان داریم تلاش می‌کنیم همشهری‌هایمان بیشتر با شهید آشنا بشوند که ان‌شاءالله دیگران هم از شهید الگو بگیرند. این گفتار همیشگی من با شهید عباس است: «درسته دیر پیدات کردم؛ اما می‌خوام همیشه کنارم باشی و مراقبم باشی و برای یک لحظه هم از من دور نشی و همیشه مراقبم باشی که نلغزم...» 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۴۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم نوروزی، استان سمنان با خانمی در فضای مجازی آشنا شدم. از من پرسید: «اهل کدوم استان هستی؟» گفتم: «سمنان.» گفت: «خوش به حالت!» وقتی ازش پرسیدم: «چطور»، گفت: «شهید مدافع حرم عباس دانشگر هم‌استانی شماست.» لحظاتی بعد، عکس شهید عباس دانشگر را برایم فرستاد. بار اولی بود که عکسش را می‌دیدم. چند روز بعد، یک کلیپ از استاد رائفی‌پور دیدم که می‌گفت منزل شهید رفته بودند و در دفتر سررسید دستورالعمل عبادی شهید را دیده‌اند و در آخر کلیپ استاد رائفی‌پور می‌گفت: «ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند.» همان سخنان استاد باعث شد عشق و علاقه‌ام به شهید بیشتر شود. هر روز در فضای مجازی دنبال آشنایی بیشتر با او بودم... 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۴۴ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 ادامه ی خاطره خانم نوروزی، استان سمنان ... بعد از شناخت کافی به‌عنوان اولین دوست شهیدم انتخابش کردم. برایم خیلی جالب بود که شهید در سنین نوجوانی اهل نماز اول‌وقت با جماعت بود. آرام‌آرام دستورالعمل عبادی شهید را سرلوحۀ زندگی‌ام قرار دادم. من که نمی‌دانستم نماز شب چطوری خوانده می‌شود، حالا توفیق حاصل شده گاهگاهی نماز شب می‌خوانم. از آن زمانی که با شهدا انس گرفتم، روحیات معنوی در من بیشتر تقویت شده است، کمک و محبت‌های شهید را در زندگی می‌بینم. سال ۱۴۰۰ بود که برای بار دوم در کنکور شرکت می‌کردم، برای اینکه می‌خواستم دانشگاه فرهنگیان قبول شوم. وقتی نتایج آمد، رتبه‌ام نسبتاً خوب بود و اطرافیان و مشاوره‌های کنکور می‌گفتند بعید است که به مصاحبه دعوت بشوی. تا اینکه رسید روزی که اسامی دعوت‌شدگان به مصاحبه در سایت سنجش قرار گرفت. دیدم من دانشگاهی که می‌خواستم قبول شدم و بسیار خوشحال شدم. آن لحظه به شهید قول دادم و گفتم سعی می‌کنم رفتار و کردارم رنگ شهدایی بگیرد. همین‌طور هم شد و اگر قبلاً به‌اجبار خانواده حجاب داشتم، الان با عشق چادر را انتخاب کرده‌ام و امیدوارم در این راه ثابت‌قدم بمانم. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۴۷ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠خانم یزدانی مسابقۀ رزمی فایت استانی داشتم و این مسابقه برایم خیلی مهم بود. تمرین‌های زیادی انجام داده بودم. درعین‌حال، در روز مسابقه از شهید دانشگر خواستم کمکم کند و قدرتی بهم بدهد که بتوانم از پس حریف بربیایم. ازش خواستم در آن مسابقه باشد و من را نگاه کند. با یاری خدا و نگاه داداش‌عباس توانستم آن مسابقه را با امتیاز بالایی ببرم و به مرحلۀ بعد صعود کنم. برای تشکر از لطفش، نماز مستحبی به‌نیتش خواندم؛ گرچه در برابر لطف‌های داداش‌عباس چیز زیادی به حساب نمی‌آمد. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۵۰ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠خانم هاشمی، استان سمنان عصر یکی از روزهای پاییزی سال ۱۴۰۰ بود. یکی از دوستانم با من تماس گرفت. از من تقاضا داشت که برایش دعا کنم. گفتم: «چی شده؟» گفت: «چند سال بود که بچه‌‌دار نمی‌‌شدم. به‌خواست خدای متعال حالا باردار شد‌ه‌ام. به‌علت بی‌‌احتیاطی، ضربه‌‌ای به من وارد شده. الان شرایط بسیار سختی دارم. شما سید هستید و از سلالۀ پاک ائمۀ اطهار(علیهم‌السلام) هستید. از جدتان بخواید تا مشکل من حل شه.» گفتم: «چشم.» بعد از چند روز ، پیگیر حالش شدم. متوجه شدم او را به بیمارستان منتقل کرده‌اند و پزشکان گفته‌‌اند که جنین باید سقط شود و دیگر امیدی نیست. من خیلی نگران شدم. با توسل به ائمۀ اطهار(علیهم‌السلام) برایش دعا کردم. این اتفاق را به همسرم گفتم. گفت: «دعایت ان‌شاءالله کارسازه؛ ولی من از دوستان شنیده‌ام که شهید عباس دانشگر خیلی مشکل‌گشایی می‌کنه. بیا با هم به مزار شهید عباس دانشگر بریم خواسته‌‌مون رو مطرح کنیم و برای ایشان دعا کنیم. ان‌شاءالله ائمۀ اطهار(علیهم‌السلام) و شهدا لطفی بکنن.» دو-سه شب بعد پیگیر حالش شدم. گفتند حالش از روز‌های قبل بهتر شده است. خیلی خوشحال شدم. مرتب جویای حالش بودم. متوجه شدم بعد از یک هفته حالش خوب شده و مرخص شدند. بعد از بهبودی کامل، به ایشان گفتم ما به سر مزار شهید عباس دانشگر رفتیم و سلامتی شما و فرزندتان را از او خواستم. گفت: «ان‌شاءالله برای اینکه فرزندم سالم به دنیا بیاد نذر می‌کنم و به‌نیت شهید انجام خواهم داد.» بعد از مدتی فرزندشان سالم به دنیا آمد. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۵۱ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠 خانم طلایی‌ن‍‍ژاد، خراسان رضوی خواب دیدم توی هیئتی در شهر سمنان هستم. یک مراسم برای شهید عباس دانشگر برگزار شده است. من هم چون اهل سمنان نیستم، به‌عنوان مهمان وارد هیئت شدم. یک عکس شهید بالای درب ورودی هیئت نصب شده است. هرکه وارد هئیت می‌شد، به عکس لبخند شهید لحظه‌ای نگاه می‌کرد. من وقتی وارد هیئت شدم، مستقیم به آشپزخانه رفتم و شروع کردم به شستن لیوان‌های چای. در حال شستن بودم که از خوشحالی از خواب بیدار شدم. وقتی بیدار شدم، فکر کردم شاید تعبیرش این باشد که عباس من را هم جزو خادم‌هایش حساب کند. البته چهار یا پنج روز بعد، من در فضای مجازی برای معرفی شهید یک کانال راه‌اندازی کردم و برای اینکه جوانان و نوجوانان بیشتری را با شهید آشنا کنم، مسابقه‌ای با عنوان « طریقۀ آشنایی با شهید » را برنامه‌ریزی کردم، توفیق حاصل شد با اجرای آن طرح صدها نفر با شهید آشنا شوند و کتاب‌های شهید را تهیه کنند. درصورتی‌که قبلاً خیلی‌ها بهم گفته بودند در فضای مجازی یک کانال بزنم، اما من می‌گفتم فکر نمی‌کنم توانایی‌اش را داشته باشم. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۲۵۳ ✅ ادامه ی کتابِ " رفیق شهیدم مرا متحول کرد " ✍ 3⃣بخش سوم 🔸️محبت شهید به خواهران 💠ادامه ی خاطره خانم ذوالقدر، استان تهران .... ...در ششمین سالگرد مراسم شهید در مسجد امام‌‌جعفر صادق(علیه‌السّلام) میدان فلسطین تهران مورخه ۱۴۰۱/۰۳/۱۹ حضور پیدا کردم. دیدم عباس‌جان آن‌قدر خادم دعوت کرده بود که کار روی هیچ‌کس فشار نیاورد. هرکس یک چوب کبریت از زمین برمی‌داشت، کار‌ها حل می‌شد آن روز. من در مراسم مسئولیت پذیرایی و خوش‌آمدگویی داشتم. جلوی درب مسجد ایستاده بودم. دیدم پیرزنی می‌خواهد به داخل مراسم برود ولی دید پله است. گفت: «اینجا مراسم چیه؟» گفتم: «سالگرد شهید دانشگر.» گفت: «یه فاتحه می‌خوام بخونم؛ ولی پله داره. از همین‌جا فاتحه می‌خونم.» گفتم: «دست شما درد نکنه.» رفتم از او پذیرایی کردم. روی پله یک عکس خندان سه‌بعدی شهید دانشگر بود. پیرزن به عکس شهید نگاه می‌کرد و فاتحه می‌خواند. من هم پیش ایشان ایستاده بودم که گفت: «به‌نظرت همین یه فاتحۀ من لبخند آورده روی لب شهید؟ البته همین نگاه شهید هم که من تا اینجا هم به‌خاطرش اومدم، برای من کافیه.» خیلی حرفش برایم جالب بود. حقا که برای ما گنه‌کاران همین که برای شهدا کاری کنیم و از آنان خواهش کنیم که فقط نگاهی بهمان کنند و مبادا دستمان را که گرفتند رها کنند و حواسشان باشد و نگذارند ما گناه کنیم، برای ما کافی است. آخر مراسم دست همه یک بستۀ فرهنگی بود؛ ولی به من نداده بودند. داشتم برمی‌گشتم خانه. پشیمان شدم. برگشتم سمت جمعیت و دوباره بقیه را نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم:‌ای کاش یه بسته هم به من بدن! چشمم خورد به عکس شهید. گفتم: «من مهمان شما بودم. نذار دست‌خالی برم. یه چیزی بهم بده که یادگاری از شما داشته باشم.» هنوز جمله ام تمام نشده بود که مسئول خادم به‌سرعت آمد سمتم و خیلی سریع برایم بسته را آورد. همان‌جا فهمیدم که از این به‌بعد، هرچیزی بخواهم، باید از دوست شهیدم بخواهم. در مسیر برگشت تا خانه داشتم فکر می‌کردم. راست است که می‌گویند شهدا دست‌گیری می‌کنند. راست می‌گویند شهدا زنده هستند. فقط کافی است صدایشان کنیم. شهدا به‌سمت ما می‌آیند. من شهید دانشگر را چند روز قبل از سالگردش توی تهران شناختم. به‌برکت آن مراسم، تحولی در من ایجاد شد. عکسش را توی اتاقم نصب کردم و هرچیزی را بخواهم، اول از خدای مهربان و ائمۀ اطهار(علیهم‌السلام) و دوست شهیدم درخواست می‌کنم. 📗 ╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@shahiddaneshgar ╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯