معرفی کتاب #تولد_در_توکیو
کتاب تولد در توکیو نوشته #حامد_علیبیگی و زیر نظر #بهزاد_دانشگر، خاطرات #اتسوکو_هوشینو از مسیری است که برای تغییر و تحول درونی و روحیاش طی کرده است.
اتسوکو هوشینو یک بانوی ژاپنی است که مسیری عالی اما سخت برای تغییر و تحول روحی و پیدا را به چیزی تبدیل کند که حالا هست. او در کتاب تولد در توکیو از این مسیر نوشته است. مسیری که طی کرد و انتخابهایی که بر سر راهش قرار گرفتند. هر اتفاقی منجر به اتفاق بعدی شد و در نهایت، زندگی او را به چیزی که حالا هست تبدیل کرد. او به دنبال حقیقت میگشت و بالاخره توانست آن را پیدا کند...
چاپ هفدهم این کتاب توسط #انتشارات_عهد_مانا در 104 صفحه و به قیمت 58 هزار تومان منتشر گردیده است.
#تولد_در_توکیو
#بهزاد_دانشگر
#حامد_علیبیگی
#انتشارات_عهد_مانا
@daneshgarbehzad
@ofoqe1402
بخشی از کتاب #تولد_در_توکیو
مرکز خرید «گرندبری» جایی است در حاشیهٔ توکیو. هربار تقریباً پنجاهدقیقه توی راه بودم تا برسم آنجا. اما مهم نبود. از وقتی گرندبری را کشف کرده بودم میتوانستم لباس گپ بپوشم؛ کفشهای آدیداس و نایک داشته باشم. آنهم با هزینههایی خیلی کمتر از نمایندگیهای این کمپانیها توی محلهٔ «شینجوکو». فروشگاههای منطقهٔ گرندبری اجناسی را که تکسایز شدهاند، ارائه میکنند. همین است که گاهی میتوانی آنها را با تخفیفهای نزدیک به پنجاهدرصد بخری. گرندبری را دیر کشف کردم. روزهای اولی که میخواستم خاص و لاکچری باشم، مثل احمقها سرم را زیر انداختم و رفتم شینجوکو. البته توی توکیو، شینجوکو به پاتوق برندها و خاصها معروف است. میگفتند: هانیکو هم لباسهایش را از مراکز خرید شینجوکو میخرد.
با هانیکو توی دانشگاه آشنا شدم. دختری لاکچری و افادهای بود که چشم همه دنبالش بود. اما او به کسی توجه نمیکرد و طوری توی دانشگاه راه میرفت که انگار آنجا ملک شخصی پدرش است. حس میکردم چقدر خوشبخت است. آنهم در روزهایی که من دچار افسردگی و دلمردگی بودم. مطمئن بودم من هم اگر مثل او لباس بپوشم حس بهتری پیدا میکنم. ساعتش را که دیگر نگو... معمولاً لباسهای آستینکوتاه میپوشید که درخشش ساعتش چشم همه را خیره کند.
این شد که افتادم به خرید لباسهای مارک و معروف. اولش حتی مغازههاشان را بلد نبودم. اولینبار که رفتم شینجوکو، سرگیجه گرفته بودم از آنهمه پاساژ و مرکز خرید. بارهای اولی که میرفتم توی مغازهها با دیدن قیمتها سرم صوت میکشید. حتی دوسهبار اول خرید نکردم و از مغازه آمدم بیرون. آمدم و از پشت شیشه ایستادم به تماشای مغازه و لباسهایش. لباسهای «گوچی» یکی از مارکهایی بود که هانیکو زیاد میپوشید. یک وقتی به خودم آمدم، دیدم سهساعت است جلوی مغازه ایستادهام و زل زدهام به لباسها. بالاخره بار سوم برخوردم به حراج فصل مغازه و یک بلوز شیری با یقهٔ گیپور خریدم. روز بعد که لباس را پوشیدم، دیدم که چشم هانیکو برق زد. حتی برای یکلحظه لبخند نرمی هم زد.
این شد که دو روز بعد رفتم و یک جفت کفش ایتالیایی اسپرت خریدم. هفتهٔ بعدش شلوار تیگو. و همین شد که بالاخره یخِ هانیکو آب شد و با هم دوست شدیم. حالا تعداد دوستانم توی دانشگاه بیشتر و بیشتر میشد.
بعدش نوبت ساعتم شد. توی یک عکس، ساعتی با مارک اُمگا دیده بودم با صفحهای ظریف و بندهای چرمیِ پوست ماری. ساعت خاصی بود و میدانستم اگر این ساعت را ببندم، چشم همهٔ بچهها درمیآید.
اِ... اتسوکو چقدر ساعتت خفنه! میدهیش منم باش یک عکس بندازم؟... .
وای چشم آدم را میزنه پسر...
چه ساعتی!...
به حرفها و تمجیدهاشان عادت کرده بودم. اصلاً اگر توی یک هفته تعریفها و تحسینهاشان را نمیشنیدم دلم میگرفت.
#تولد_در_توکیو
#بهزاد_دانشگر
#حامد_علیبیگی
#انتشارات_عهد_مانا
@daneshgarbehzad
@ofoqe1402