eitaa logo
دانشتراک
2.2هزار دنبال‌کننده
272 عکس
423 ویدیو
293 فایل
دانشتراک؛ به اشتراک گذاری دانش و تجربه 💡 معلم خلاق ؛ راهنمای معلمان ایران 🇮🇷 📝طرح درس 🔍درس پژوهی 📖اقدام پژوهی 📚مقاله و کتاب 📽پرده نگار(پاورپوینت) 📱نرم افزارهای آموزشی 📒روش ها و فنون تدریس 🗃فیلم، عکس و صوت آموزشی و... 📲 @safirebidari
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 داستان های تربیتی (۱) 📲 @daneshterak 💍 فردى ازدواج کرد و به خانه جديد رفت ولی هرگز نمی‌توانست با همسر خود کنار بیاید. 😡 آنها هر روز با هم جروبحث می‌کردند. 🥣 روزی نزد داروسازی قدیمی رفت و از او تقاضا کرد سمی بدهد تا بتواند با آن، همسر خود را بکشد. داروساز گفت اگر سمی قوی به تو بدهم که همسرت فوراً کشته شود همه به تو شک می‌کنند پس سم ضعیفی می‌دهم که هر روز در خوراک او بریزی و کم کم او را از پای درآورى و... ✨ داروساز توصیه کرد در این مدت تا می‌توانی به همسرت مهربانی کن تا پس از مردن او کسی به تو شک نکند. 🍵 فرد معجون را گرفت و به توصیه‌های داروساز عمل کرد. ⏳ هفته‌ها گذشت... مهربانی او کار خود را کرد و اخلاق همسر را تغییر داد. 👈🏻 تا آنجا که او نزد داروساز رفت و گفت 💖 من او را به قدر مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی‌خواهد او بمیرد دارویی بده تا سم را از بدن او خارج کند. ✅ داروساز لبخندی زد و گفت: آنچه به تو دادم سم نبود! سم در ذهن خود تو بود و حالا با مهر و محبت آن سم از ذهنت بیرون رفته است. 👌🏻 مهربانی مؤثرترین معجونیست که به صورت تضمینی نفرت و خشم را نابود می‌کند... 📡 دانشتراک؛ به اشتراک گذاری دانش و تجربه 👇🏻 💡 http://eitaa.com/joinchat/1105920017C09879ab718
📖 داستان های تربیتی (۲) 📲 @Daneshterak 🎩 چارلی چاپلین می‌نویسد با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یه زن و شوهر با ۴ تا بچشون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط‌هارو بهشون اعلام کرد، ناگهان رنگ صورت مرد، تغییر کرد!!! 👀 نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود که پول کافی ندارد و نمي‌دانست چه بکند. ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت، سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه‌ی مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود، بهت زده به پدرم نگاه کردو گفت: متشکرم آقا!!! مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه‌هايش شرمنده نشود، کمک پدر را پذیرفت. بعد از اينکه بچه‌ها به‌ همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم! 🎪 "آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم" 👈🏻 ثروتمند زندگی کنیم، به جای آنکه ثروتمند بمیریم! 💡 @Daneshterak | دانشتراک
📖 داستان های تربیتی (۳) 📲 @Daneshterak زنی زیبا که صاحب فرزند نمی‌شد، پیش حضرت موسی(ع) می‌رود و می‌گوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه. پیامبر وقتی دعا می‌کند، وحی می‌رسد او را عقیم و بدون فرزند خلق کردم. زن می‌گوید خدا رحیم است و می‌رود. سال بعد باز تکرار می‌شود و باز وحی می‌آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه می‌کند و می‌رود. سال سوم پیامبر، زن را با کودکی در آغوش می‌بیند. با تعجب از خدا می‌پرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد. او که بدون فرزند خلق شده بود! پس خداوند عزوجل فرمود: «ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» خواند. پس رحمتم بر قدر و سرنوشتش پیشی گرفت.» از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاه الهی بزنید تا در باز شود... ميان آرزوی تو و معجزه‌ی خداوند، ديواری است به نام اعتماد. پس اگر دوست داری به آرزويت برسی با تمام وجود به او اعتماد کن. رحمت خدا ممکن است کمی تأخیر داشته باشد امّا حتمی است. هيچ کودکی نگران وعده‌ی بعدی غذايش نيست! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد. ای کاش ايمانی از جنس کودکانه داشته باشيم به خدا...  💡 @Daneshterak | دانشتراک 📚
📖 داستان های تربیتی (۴) 📲 @Daneshterak 📜 می‌گویند در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم دعوا داشتند. روزی با هم قرار گذاشتند هر کدام دارویی بسازند و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری در آسایش باشد. 🍵 یکی از همسایه‌ها رفت بازار، قوی‌ترین سم را خرید و به همسایه داد تا بخورد. همسایه سم را خورد🤢 و رفت به خانه‌اش‌. او قبلاً به خدمتکارانش گفته بود حوض را پر از آب گرم کنند و یک ظرف دوغ پر از نمک آماده سازند. همین که به خانه رسید ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و در آب حوض فرو رفت، کمی شنا کرد و پس از آن که معده‌اش تمیز شد، 🤮 رفت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد. همسایه‌اش را که دید، گفت حالا نوبت من است که برایت سم درست کنم. رفت بازار نمد بزرگی خرید و دو کارگر آورد در زیر زمین به آنها گفت شما هر روز صبح تا شب فقط وظیفه دارید با چوب این نمدها را بکوبید. همسایه‌ای که در انتظار سم بود، هر روز صدا را که می‌شنید، فکر می‌کرد طرف مقابلش در حال کوبیدن سم مخصوص اوست! برای همین، نگرانی بیشتری سراسر وجودش را می‌گرفت و می‌گفت: خدایا این چه سمی است که هر روز می‌کوبند، چه قدرتی دارد، چطور مقاومت کنم؟ 😱 پس از چند روز، بدون اینکه سمی رد و بدل شود، همسایه از استرس و ترس، مرد... 📖 @Daneshterak داستان‌های آموزنده 📚
📖 داستان های تربیتی (۵) 📲 @Daneshterak 👑 حاکم نیشابور برای گردش و تفریح به بیرون از شهر رفته بود، در آن حال مردی میانسال در زمین کشاورزی خود مشغول کار بود. حاکم تا او را دید بی‌مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند. روستایی بی‌نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران‌بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت بهترین قاطر به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید سپس حاکم از تخت پایین آمد و گفت می‌توانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده‌ای محکم پس گردن او نواخت. همه حیران از آن عطا و بی‌اطلاع از حکمت این جفا، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم پرسید: مرا می‌شناسی؟ بیچاره گفت: شما حاکم نیشابور و تاج سر رعایا و مردم هستید. حاکم گفت: آیا قبل از این هم، مرا می‌شناختی؟ مرد با درماندگی و سکوت به معنای جواب نه سرش را پایین انداخت. حاکم گفت: بخاطر داری بیست سال قبل با هم دوست بودیم و در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود، دوستت گفت خدایا به حق این بارانِ رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می‌خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می‌خواهی؟ یکباره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می‌خواستی، این کشیده هم تلافی همان کشیده‌ای که به من زدی. فقط می‌خواستم بدانی که برای خداوند دادن حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ایمان و اعتقاد من و تو به خداست که فرق دارد. 📚 دانشتراک؛ کانال مرجع معلمان و مربیان ایران 👇🏻 🔗 https://eitaa.com/joinchat/1105920017C09879ab718
📖 داستان های تربیتی (۶) 📲 @Daneshterak ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟ يكى ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎنى ﺩﺭﺷﺖ ﺩﻭمى ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮستى ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ يكى ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ گران‌بها ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎلى ﻭ ﺳﺎﺩﻩ ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁبى ﮔﻮﺍﺭﺍ! ﺷﻤﺎ ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟ همگى ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلى ﺭﺍ! ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید؟! ﺯﻣﺎنى ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍن‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ بى‌ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ! ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ انسان‌ها ﺩﯾﺮ ﺭﻭ می‌شود... 📡 @Daneshterak 👈🏻 کانال جامع معلمان ایران
📖 داستان های تربیتی (۷) 📲 @Daneshterak کشاورزی بود که تنها یک اسب برای کشیدن گاوآهن داشت. روزی اسبش فرار کرد. همسایه‌ها به او گفتند: چه بد اقبالی! او پاسخ داد: راضيم به رضای خدا روز بعد اسبش با دو اسب دیگر برگشت. همسایه‌ها گفتند: چه خوش شانسی! او گفت: راضيم به رضای خدا پسرش وقتی در حال تربیت اسب‌ها بود افتاد و پایش شکست. همسایه ها گفتند: چه اتفاق ناگواری! او پاسخ داد: راضيم به رضای خدا فردای آن روز افراد دولتی برای سربازگیری به روستای آنها آمدند تا مردان را به جنگ ببرند اما پسر او را نبردند. همسایه ها گفتند: چه خوش شانسی! او گفت: راضيم به رضای خدا و این داستان ادامه دارد... همانطور که زندگی ادامه دارد... و خدا هيچگاه بنده‌اش را نمی‌آزارد... كه او عاشق ترين معشوق است... ازصميم قلب می‌گويم: راضيم به رضای خدا 📡 @Daneshterak 👈🏻 کانال جامع معلمان ایران
📖 داستان های تربیتی (۸) 🥩 طمع چوپانی که سگ گله‌اش را سلاخی کرد...!!! این داستان بسیار آموزنده حکایتی واقعی از زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی و برگرفته از ترجمه‌ی « رسانه‌های بین المللی » است. سال‌ها قبل در زمان اشغال ایران توسط نیروهای انگلیسی، جنرال «سانی مود» که در یکی از مناطق کشور حرکت می‌کرد در میان راه نگاهش به چوپانی افتاد و ایستاد. به مترجمی که همراه خود داشت گفت: برو به این چوپان بگو که جنرال سانی می‌گوید که: اگر این سگ گله‌ات را سر ببُری یک پوند انگلیس به تو می‌دهم...!!!! چوپان که با یک لیره‌ی استرلینگ انگلیسی می‌توانست نصف گله‌ی گوسفند بخرد...!!! بی‌درنگ سگ را گرفت و آن‌ را سر برید...!!! آنگاه جنرال دوباره به چوپان گفت که: اگر این سگ را سلاخی کنی، یک پوند دیگر هم به تو می‌دهم... و چوپان هم پوند دوم را گرفت و سگ را سلاخی کرد...!!! سپس جنرال برای بار سوم توسط مترجم خود به چوپان گفت که این پوند سومی را هم بگیر و این سگ را تکه‌ تکه کن...!!! و چوپان پوند سوم را گرفت و سگ گله را تکه‌تکه کرد...!!! وقتی جنرال انگلیسی به راه افتاد، چوپان به دنبال او دوید و گفت: اگر پوند چهارم را هم به من بدهی، من این سگ را طبخ می‌کنم. جنرال سانی مود گفت: نه...!!! من خواستم که آداب و رفتارهای مردم این مرز و بوم را ببینم و به سربازانم نشان دهم...! تو بخاطر سه پوند حاضر شدی که این سگ گله‌ات را که رفیق تو و حامی تو و گله‌ی گوسفندان توست سر ببری، و سلاخی کنی و آن را تکه‌تکه کنی و اگر پوند چهارمی را به تو می‌دادم، آن را می‌پختی...!!!! و معلوم نیست با پوند پنجم به بعد چه کارها که نخواهی کرد...!!! آنگاه جنرال سانی رو به سوی نظامیان همراهش کرد و گفت: «تا وقتی که از این نمونه مردم در این کشور وجود داشته باشند، شما نگران هیچ چیز نباشید...!!!!...» پول حتی علايق و احساسات انسان‌ها را عوض می‌كند...!!! از نخل برهنه سایه داری مطلب از مردم این زمانه یاری مطلب عزت به قناعت است و خواری به طمع با عزت خود بساز و خواری مطلب ✍🏻 پی‌نوشت: این داستان اشاره به حیوان‌صفتانی است که با احتکار وسایل درمانی برای کرونا؛ سر جنگ با ملت خویش دارند. 📲 IدانشتراکI 👈🏻 کلیک کنید ♨️
📖 داستان های تربیتی (۹) 👞 روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت. از شدت درد فریادی زد و سوزن را چند متر دورتر پرت کرد. مردی حکیم که از آن مسیر عبور می کرد، ماجرا را دید. سوزن را آورد به کفاش تحویل داد و شعری را زمزمه کرد درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن آنکه که خارش خوری... این سوزن منبع درآمد توست. این همه فایده حاصل کردی یک روز که از آن دردی برایت آمد آن را دور می‌اندازی؟! ✍🏻 درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا وسیله‌ای رنجشی آمد، بیاد آوریم خوبی‌هایی که از جانب آن شخص یا فوایدی که از آن حیوان، وسیله یا درخت در طول ایام به ما رسیده، آن وقت تحمل آن رنجش آسان‌تر می‌شود... I📚I 👈🏻 داستان های آموزنده
📖 داستان های تربیتی (۱۰) 🚌 مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر!» ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلاً این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از برخورد به‌وجود آمده و صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند. 🚇 پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و... 🚶‍♂اما هیچکدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!» پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.» ⁉️ مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان به ما یاد داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.» مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟» 💡پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.» پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد. 🔸 خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است. ‌I📚I 👈🏻 مخزن داستان‌های آموزنده و تربیتی
📖 داستان های تربیتی (۱۱) در زمان‌های قدیم مردم بادیه‌نشینی زندگی می‌کردند و در بین آنها مردی بود که مادرش دچار فراموشی و نسیان بود و می‌خواست که در تمام طول روز، پسرش کنارش باشد. اما اين امر مرد را آزار مي‌داد و فكر مي‌كرد در چشم مردم کوچک شده است. هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت مادرم را نیاور، بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار تا از شرش راحت شوم یا می‌میرد یا گرگ او را خواهد خورد...! همسرش قبول کرد و گفت آنچه می‌گویی انجام می‌دهم! همه آماده‌ی کوچ شدند؛ زن هم مادرشوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و بدور از چشم همسرش کودک یک ساله‌ی خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود. مرد به پسرش علاقه‌ی فراوانی داشت و اوقات فراغت با او بازی می‌کرد و از دیدنش شاد می‌شد. بعد از اینکه مسافتی را رفتند، هنگام ظهر برای استراحت ایستادند و همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند. مرد به زنش گفت پسرم را بیاور تا با او بازی کنم. زن به شوهرش گفت او را پیش مادرت گذاشتم، مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا اینکار را کردی... همسرش پاسخ داد ما او را نمی‌خواهیم زیرا بعد از تو همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی، مرا تنها می‌گذارد تا بمیرم. حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد... سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادر و فرزندش رفت، زیرا پس از کوچ همیشه گرگ‌ها به آنجا می‌آمدند تا شاید از باقی مانده‌ی وسایل چیزی برای خوردن پیدا کنند. مرد وقتی رسید دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگان دور آنها هستند. پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می‌کرد و تلاش می‌کرد که کودک را از گرگ‌ها حفظ کند. مرد گرگ‌ها را دور کرده و مادر و فرزندش را بازگرداند و از آن به بعد موقع کوچ، اول مادرش را سوار بر شتر می‌کرد و خود با اسب دنبالش روان می‌شد و از مادرش مانند چشمش مواظبت می‌کرد و مقام همسرش در نزد او بسیار فزونی گرفت. 🔔 "انسان وقتی به دنیا می‌آید بند نافش را می‌برند، ولی جایش همیشه می‌ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بوده است." 📚 @Daneshterak | مجموعه داستان‌های آموزنده
📖 داستان های تربیتی (۱۲): مردی ثروتمند که زن و فرزند نداشت تمام کارگرانی که پیش او کار می‌کردند را برای صرف شام دعوت کرد و جلوی آن‌ها یک نسخه قرآن مجید و مبلغی از پول گذاشت و هنگامی که از صرف شام فارغ شدند از آن‌ها پرسید قرآن را انتخاب می‌کنید یا آن مبلغ پولی که همراه آن گذاشته شده است. اول از نگهبان شروع کرد پس گفت: انتخاب کنید. نگهبان بدون اینکه خجالت بکشد جواب داد: آرزو دارم که قرآن را انتخاب کنم ولی تلاوت قرآن را بلد نیستم لذا مال را می‌گیرم چرا که فایده‌ی آن با توجه به وضعیت من بیشتر هست و مال را انتخاب کرد. بعداً از کشاورزی که پیش او کار می‌کرد، سوال کرد. گفت اختیار کن. کشاورز گفت: زن من خیلی مریض است و نیاز به مال دارم تا او را معالجه کنم اگر مریضی او نبود قطعاً قرآن را انتخاب می‌کردم ولی فعلاً مال را انتخاب می‌کنم. بعد از آن سوال از آشپز بود که آیا قرآن یا مال را انتخاب می کنید. پس آشپز گفت: من تلاوت را خیلی دوست دارم ولی من پیوسته در کار هستم وقتی برای قرائت قرآن ندارم بنابراین پول را بر می‌گزینم. و در سری آخر از پسری که مسئول حیوانات بود پرسید. این پسر خیلی فقیر بود پس گفت: من به طور قطعی می‌دانم که تو حتماً مال را انتخاب می‌کنی تا اینکه غذا بخری یا اینکه به جای این کفش پاره پاره‌ی خود، کفش جدیدی بخری. پس آن پسر جواب صحیح داد: درسته من نیاز شدیدی دارم که کفش نو خرید کنم یا این‌که مرغی بخرم تا همراه مادرم میل کنم ولی من قرآن را انتخاب می‌کنم. چرا که مادرم گفته است: یک کلمه از جانب الله سبحانه و تعالی ارزشمندتر از هر چیز است و مزه و طعم آن از عسل هم شیرین‌تر است. قرآن را گرفت و بعد از این‌که قرآن را گشود در آن دو پاکت دید! در اولین پاکت، مبلغی ده برابر آن مبلغی بود که بر میز غذا وجود داشت و پاکت دوم یک وثیقه بود که در آن نوشته بود: به زودی این مرد غنی وارث من می‌شود. 👈🏻 پس آن مرد ثروتمند گفت: هر کسی گمانش نسبت به الله خوب باشد پس الله او را ناامید نمی کند. گمان شما نسبت به پروردگار جهانیان چگونه است؟ 📚 @Daneshterak | گلچین داستان‌های تربیتی ✅
🔔 زنگ تفکر روزی استادی وارد کلاس شد و از دانشجویان خواست برای یک آزمون برنامه‌ریزی نشده آماده شوند. استاد برگه‌های امتحان را برعکس روی میزها گذاشت و از دانشجویان خواست برگه‌ها را برگردانند. دانشجویان متعجبانه دیدند که هیچ سوالی در برگه نیست و فقط یک نقطه‌ی سیاه در مرکز آن است. استاد که آنها را متعجب دید گفت: درباره‌ی آنچه می‌بینید بنویسید. دانشجوها شروع به نوشتن کردند. بعد از اتمام زمان، استاد برگه‌ها را گرفت و با صدای بلند شروع به خواندن کرد. همه‌ی آنها بدون استثنا نقطه‌ی سیاه و موقعیت آن را در صفحه توصیف کرده بودند. خواندن همه‌ی برگه‌ها که تمام شد استاد شروع به توضیح دادن کرد و اینکه هدف من از امتحان این بود که شما موضوعی برای تفکر داشته باشید. هیچ یک از شما درباره‌ی قسمت سفید کاغذ چیزی ننوشته بودید، همه‌ی توجهات به نقطه سیاه بود. درست مانند زندگی واقعی که همیشه اصرار به تمرکز روی نقطه‌های سیاه زندگی داریم، بی‌پولی، بیماری، مشکلات در روابط با دیگران، ناامیدی، در حالیکه اینها در مقایسه با داشته‌هایمان بسیار کوچکند اما ما اجازه می‌دهیم ذهن ما را آلوده کنند. 📚 @Daneshterak
📖 داستان های تربیتی: ✍🏻 عالمی مشغول نوشتن با مداد بود... کودکی پرسید: چه می نویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری. اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست! دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد! سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست! چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید! پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن! 📚 @Daneshterak | کانال تربیتی دانشتراک
📖 داستان‌های تربیتی: پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ می‌کرد:‌‌‌‌‌ گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش می‌رسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمی‌رساند‌ و بخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار می‌رفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار می‌کرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می‌آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض گوسفندان ‌ما نمی‌شد‌. ما دقیقاً آمار گوسفندان ‌و‌بره‌های‌ آنها ‌را داشتیم‌ و کاملاً مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریباً بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبر کردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می‌گرفت و می‌زد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌می‌کشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌‌ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی، وحشی‌بودن‌ و حیوانیت‌ شناخته‌ می‌شود‌ اما می‌فهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌ کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید. 📚 @Daneshterak
📖 داستان‌های تربیتی (داستان واقعی حکمت) 🚕 چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. (بعنوان مسافر). آونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود. راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود. گفتم بفرمایید. برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم. 🔹یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود. وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند. از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود. گفتم چطور شده، مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند. من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن. 🔹این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود). حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم. سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه. 🔹من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمی‌دونست. خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!! دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم. من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری. تو فکر رفت و لبخند زد. من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد. همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم. ⚡️اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم. من هم به حکمت خدا فکر کردم... 📚 @Daneshterak | کانال تربیتی دانشتراک
📖 داستان‌های تربیتی موتور کشتی بزرگی خراب شد. مهندسان زیادی تلاش کردند تا مشکل را حل کنند اما هیچکدام موفق نشدند! سرانجام صاحبان کشتی تصمیم گرفتند مردی را که سالها تعمیر کار کشتی بود بیاورند... وی با جعبه ابزار بزرگی آمد و بلافاصله مشغول بررسی دقیق موتور کشتی شد دو نفر از صاحبان کشتی نیز مشغول تماشای کار او بودند مرد از جعبه ابزارش آچار کوچکی بیرون آورد و با آن به آرامی ضربه ای به قسمتی از موتور زد بلافاصله موتور شروع به کار کرد و درست شد. یک هفته بعد صورتحسابی ده هزار دلاری از آن مرد دریافت کردند. صاحب کشتی با عصبانیت فریاد ز : او واقعاً هیچ کاری نکرد! ده هزار دلار برای چه می‌خواهد بگیرد؟ بنابر این از آن مرد خواستند ریز صورتحساب را برایشان ارسال کند؟ مرد تعمیر کار نیز صورتحساب را اینطور برایشان فرستاد: ضربه زدن با آچار: ۲ دلار تشخیص اینکه ضربه به کجا باید زده شود: ۹۹۹۸ دلار و ذیل آن نیز نوشت: تلاش کردن مهم است اما دانستن اینکه کجای زندگی باید تلاش کرد می‌تواند همه چیز را تغییر بدهد... 📚 @Daneshterak
📖 داستان‌های تربیتی: روزی مرد عالمی با شاگردانش از کنار مدرسه‌ای عبور می‌کرد. وارد مدرسه شد و در کلاسی از معلم سراغ بهترین شاگرد را گرفت. پسری مؤدب را به او نشان دادند که با نگاه براق و نافذ و پیشانی بلندش قبل از هر سوالی هوشمندی و ذکاوت خود را نمایان می‌ساخت. مرد دانا از او پرسید: برای چه درس می‌خوانی! پسرک کمی فکر کرد و پاسخ داد: فعلاً چیزی نمی‌دانم. فقط می‌خواهم بهترین باشم. مرد دانا تبسمی کرد و از معلم خواست تا معمولی‌ترین و عادی‌ترین شاگرد کلاس را به او نشان دهد. پسرکی شیطان و متبسم را به او معرفی کردند که در عین معصومیت ناآرامی کودکی در وجودش موج می‌زد. مرد عالم کنار او نشست و گفت: برای چه درس می‌خوانی ؟ پسر با لبخند گفت: می‌خواهم بین دو کوه در دو سمت دهکده یک پل بزنم! مرد عالم از آن مدرسه بیرون آمد و خطاب به شاگردانش گفت: آن شاگرد زرنگ و باهوش یک مدیر خوب و ورزیده می‌شود. اما این پسرک بازیگوش در تمام این دیار شهره خواهد شد. او بزرگترین مهندس طراح سرزمین خواهد شد و ارج و قربی زیاد پیدا خواهد کرد. یکی از شاگردان با تعجب گفت: اما اون یک شاگرد معمولیه و مثل آن شاگرد زرنگ، فعال و پویا نیست!؟ مرد دانا تبسمی کرد و پاسخ داد: او از همین الان می‌داند که قرار است چه کاری را انجام دهد. 🎯 هدف داشتن، مهم‌تر از زرنگ بودن است... 📚 @Daneshterak