❤️ دلنوشته:
"به نام خدا"
برپا...برجا...
کِز کردهام در غبار خستگیها زیر لب میگویم، زیر گنبد کبود، بوی خدا بود، عشق بود، صفابود، امّا... نمیدانم....
نمیدانم کی و کجا کودکیام را پشت معصومیت شما جاگذاشتهام؟
نمیدانم، شاید دلتنگی با شما معنای جدیدی پیدا کند...
دلم برای هیاهوی کلاس، صدای زنگ مدرسه، صدای کشیده شدن گچ بر روی تابلو تنگ شده است...
صدای زنگ تفریح میآید... بچّهها آرام، آرام بچهها...
هنوز هم سردرگُمم، سردرگُمِ تقدیرمان...
چه خوب ،چه بد میگذرد.
دخترم نقاشیات را خودت کشیدهای؟؟؟
آره خانم معلم... آفرین دخترم...
دفترِ نقاشیای که بوی خدا میدهد، کاش دنیا به پاکی نقاشیهای شما بود.
برای من هم زود گذشت، انگار همین دیروز بود که بیخبر از برفِ زمستانی در بهارِ *نسلِ ماندگار*، گُل میچیدیم...
چه میشود کرد...
تنها، در حیاط مدرسه قدم میزنم ، سکوتِ کَر کنندهای مدرسه را فرا گرفته... *نه*، باورم نمیشود که سال تحصیلی تمام شده باشد!؟...
عزیزانم، امشب قلمم برسکوتِ کاغذ گریه میکند و این درد دلها را مینویسد.
با تمام وجودم جنگیدم، نه برای خودم، نه برای رفع تکلیف،
خدا میداند چه شب بیداریهایی که نکشیدم، تنها برایِ دیدنِ لبخند روی لبهای دخترانم...
من از همین جملههای ساده، معجزه میخواهم...
عزیزانم، بازهم جملهیِ به پایان آمد این دفتر...
اما حکایت نیست، واقعیت است، زندگی است.
درس عشق را در صندوقچهیِ قلبتان حبس کنید، بر دلهایتان رنگ عشق بپاشید و در باغچهی روحتان نیلوفر مهربانی بکارید...
و در آخر، قدر فرشتههای پاکِ زندگیتان (پدر،مادر) را بدانید و نگاهی مهربان به آنها هدیه دهید.
*کاش جمع می شدیم،تفریقی نبود*
✍🏻 ارسالی از خانم کیانی زاده
🏫 دبستان نسل ماندگار
#دلنوشته
@Daneshterak