🌷شهید محمد اسلامی نسب
تاريخ تولد : 1333/11/28
تاريخ شهادت : 1365/10/4
مسئوليت : فرمانده گردان امام رضا (ع) لشكر 19 فجر
محل شهادت : محور شلمچه
عمليات : كربلاي چهار
مزار شهید : گلزار شهداي شيراز
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
عملیات کربلای 4 به اتمام رسیده بود.
اطلاع یافتم که دشمن تعدادی از شهدا را در زیر خاک های گرم و سوزان شلمچه دفن کرده است.
جمعی از اسرای عراقی را برای تفحص از جسد این عزیزان در منطقه نگه داشتیم. مدتی را به جستجو پرداختند، اما اثری نیافتند.
ناامیدانه دست از تلاش بر داشتند و آستین به عرق خیس کردند.
در راه رفتن به اردوگاه بودند که ناگهان فریاد یکی از آنها به هوا خواست و مفهوم کلام عربی اش این بود که من جای دفن شهدا را به خاطر آوردم، برویم تا نشانتان بدهم.
برادران را به پای تپه ای برد که پرچم عراق بر روی آن نقاشی شده بود ...
زمین را حفر کردند و اجساد را بیرون آوردند.
از قبل به مسئول تعاون لشکر تأکید کرده بودم که اگر جسد شهید اسلامی نسب پیدا شد به من اطلاع بده.
همین طور هم شد.
سریعاً خود را به معراج شهدا رساندم،
حیرت و شگفتی غیر قابل وصفی بر چهره ام گل انداخت وقتی آن پیکر مجروح را تازه و معطر دیدم.
اصلاً انگار نه انگار که پانزده روز در زیر خاک های گرم و سوزان آرمیده بود.
خدایا! خیلی عجیب بود.
جنازه عراقی ها که یکی دو روز از آن می گذشت بوی تعفنش بلند می شد اما شهید ما هنوز بعد از سه ما پیکرش سالم بود.
بعد از سه ماه و هشت روز که شهید اسلامی نسب را برای خاکسپاری آورده بودند پهلوی این شهید شکافته بود و خون تازه بیرون می آمد.
به اين شهيد به دليل آنكه علاقه بسيار زياد به معناي واقعي به حضرت زهرا(س) داشت دوستانش بهش مي گفتند سردار زهرايي......
ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🎤 بابا هر از گاهی که یکی از رفقایش شهید می شد، اگر می توانست برای مراسم ختمش حتماً به شیراز می آمد و گاهی در مراسم شهدا سخنرانی می کرد.
یک روز که از خط برگشته بود، گفت: ابوذر، فردا مراسم فلان شهید است، من می خواهم برم شیراز، میای؟
من که مدت ها بود به شیراز نیامده بودم، از خدا خواسته گفتم: چرا که نه!
با هم به میدان چهار شیر اهواز آمدیم. نمی دانم چه مناسبت یا ایامی بود که اصلأ ماشین برای شیراز پیدا نمی شد. چند دقیقه ای که بی نتیجه ایستادیم، متوجه بابا شدم که سر به سمت آسمان کشید و گفت: خانم، یا حضرت زهرا، من را شرمنده این شهید نکن، کمک کن به مراسم ختمش برسم!
خدا شاهد است، سرش را که پائین آورد، به دقیقه نکشید، یک ماشین آریا جلو پای ما ترمز زد؟
-کجا؟
- شیراز!
- تا گچساران میرم!
بابا کمی فکر کرد و گفت: توکل به خدا، ابوذر سوار شو.
سوار ماشین شدیم. توی راه بابا گفت: آقا حالا مسیرت شیراز نیس!
- نه آقا، من گچساران میرم.
به گچساران رسیدیم. یک دفعه راننده برگشت و گفت: برادر، منصرف شدم خودم شما را تا شیراز می رسانم!
بعد هم ما را به شیراز رساند و پدر به موقع به مراسم آن شهید رسید.
(به روایت ابوذر اسلام نسب)
ا▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️
🌷در جریان بمباران پادگان ابوذر در سر پل ذهاب، ترکشی یا شیشه ای، مثل خار بر چشم محمد وارد شده و آن را بد جوري پاره کرده بود. خبردار شدم در اصفهان بستری است. خواستم به اصفهان بروم که گفت: نیا، من اینجا نمی مانم.
از اصفهان به منطقه برگشته بود. چند روزی مرخصی گرفتم و به اهواز رفتم. دیدم پنبه و باندی روی چشم زیر عینکش گذاشته است.
گفتم: وضع چشمت چه جوره؟
خندید و گفت: نگران نباش، خوبه، مشکلی نداره!
مدتی بعد برگشت شیراز و در بیمارستان خلیلی چشمش را به متخصصان چشم پزشک نشان داد. پزشکان پس از معاینه گفتند: امیدي به برگشت بینایی و بهبود چشم شما نیست!
غم سنگینی بر دل محمد نشسته بود، دوري از جبهه و هدف بزرگ زندگیش، مثل کوهی از درد بر سینه اش سنگینی می کرد. چند روز بیشتر از قطع امید پزشکان نگذشته بود که دوباره به بیمارستان برگشت. با اصرار کادر پزشکی را راضی کرد تا چشمش را عمل کنند. می گفت: شما با رمز یا فاطمه الزهرا (س) جراحی را شروع کنید. هرچه از دستتان بر می آید انجام دهید، کاری هم به نتیجه عمل نداشته باشید.
بالاخره یکی از پزشکان، توکل کرد و راضی به این عمل شد. چند روز بعد از عمل، وقتی بانداژ چشمان محمد باز شد، بینایی مجددش، اشک حیرت را به چشم همه پزشکان نشاند. نتیجه عمل با آنچه آنها تصور می کردند قابل مقایسه نبود. هنوز پانسمان چشمش را کامل برنداشته بودند که دوباره عازم منطقه شد.
(به روایت علی اسلام نسب)
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh
.
😅ای کاش از این #شکلاتها داشتیم....
😁😅😂😂😂
💫*رفیقم میگفت :*
*۳۰ سال پیش خواستم برم شیراز رفتم ترمینال وسواراتوبوس شدم.🚌*
*صندلی جلوم زن و شوهری بودند که یه بچه تُپل و شیرین ۳یا ۴ ساله داشتند.👶*
*اتوبوس راه افتاد.۱۶ ساعت راه بود.*
*طی راه ؛ بچه تپل و شیرین که صندلی جلو بود؛هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.😁*
*چندبار باهاش دالی بازی کردم و بچه کلی خندید...😁*
*دست بچه یه کاکائوکه نمیخوردش.*
*تو دالی بازی ؛یهو یه گاز ازکاکائو بچه زدم .*
*بچه کمی خندید..😁*
*کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت: ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد.☺️*
*دیدم پدر و مادرش خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشند.*
*خلاصه ۳ تا کاکائو را کم کم از دست بچه؛یواشکی گاز زدم وبچه هم میخندید.😁*
*مدتی بعد خسته شدم.*
*چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهو ای واییییی..😱*
*مردم از دل پیچه.....دل و رودم اومد تو دهنم..سرگیجه داشتم.. داشتم میترکیدم.😱*
*دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی خودم را گفتم.*
*راننده با غرغر 😏*
*تو یه کافه وایساد.*
*عین سوپر من پریدم و رفتم دستشویی*
*برگشتم واز راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی*
*اتوبوس راه افتاد.*
*هنوز ۱۰ دقیقه نگذشته بود که درددل شروع شد.*
*طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم .از درد میخواستم داد بزنم.چه دل پیچه وحشتناکی..تموم بدنم را میکشیدند..مردم خدا....😭😱*
*دویدم پیش راننده و با عز والتماس وضعیتم را گفتم.*
*راننده اومد اعتراض کنه؛ حالت چهره مو دید،😰*
*راننده زد بغل جاده و گفت:*
*بدو داداش*
*پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس.*
*تشکر کردم..*
*از درد داشتم میمردم.دهنم خشک بودو چشام سیاهی میرفت.*
*رفتم روی صندلی نشستم.*
*گفتم چرا اینجوری شدم.*
*غذای فاسد که نخورده بودم.*
*دیدم دست بچه باز کاکائو هست.*
*از پدر بچه پرسیدم :*
*بچتون کاکائو خیلی میخوره؟*
*پدرش گفت: نه ؛*
*کاکائو براش بده.*
*اومدم بپرسم*
*پس چرا کاکائو بهش میدی؟*
*که مادرش گفت:*
*حقیقت بچمون یبوست داره. روی کاکائو ،ملین زدم تا شاید افاقه کنه؛*
*تا حالام دو یا ۳ تا هم خورده ؛ ولی بی فایده بوده.*
*من بدبخت خواستم ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد.میخواستم دادبزنم و کف اتوبوس غلت بزنم .😱😱*
*رفتم پیش راننده؛*
*راننده با خشونت گفت : خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین که شخصی نیست.*
*برو بشین.😡*
*مونده بودم بین درد و خجالت.یه فکری کردم.*
*برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم : منم یبوست دارم .*
*میشه به من هم کاکائو بدید..*
*۳ تا کاکائو ملین گرفتم و رفتم پیش راننده عصبی و با ترس*
*و خنده گفتم: 😅*
*عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم؛ فداتم ؛ دنیا ارزش نداره؛ شما ناراحت نشو؛ جون همه ما دست شماست.*
*معذرت میخوام.*
*بیا و دهنت را شیرین کن..*
*راننده هم که سیبیل کلفت و لوطی بود؛ گفت :*
*ایول ؛ دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی*
*خلاصه ؛ ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم و از درد عین مار به خودم پیچیدم.😰*
*۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کردو گفت:*
*داداش ؛ جون بچت چی به خورد من دادی؟؟ترکیدم.*
*داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.راننده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.*
*خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار و میگفت: بریم رفیق..*
*مسافرهاهم اعتراض که میکردند؛ راننده میگفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست و نامرد؛ تو جاده میخ ریختند؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره...*
*ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.😌😃*
*این را عرض کردم که بدانید برای انجام هر کاری؛ مسئولش باید همدرد باشه؛ تا حس کنه طرف چی میکشه. مسئول باید مثل آحاد جامعه ماهی بیشتر از ۱۲ الی۱۴ میلیون حقوق نداشته باشد*
*آن وقت با خانه مستاجری، هزینه های سرسام آور زندگی... می فهمید درد مشترک یعنی چی*
*ای کاش از این شکلاتها داشتیم و به هر مسئولی ۳ تا فقط ۳ تا میدادیم تابگه داداش وایسادم که باهم بریم*
😞🤭🤪،،😅🤣👆
📣#طنز
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
🔷 مــــداحـــی #خــاطــره_انــگیز... «#دریا_دلی_غَوّاصی، #شاه_ماهی_احساسی» از حاج مهدی رمضانی برای عملیات #کربلای۴ و #غَوّاصان_دست_بسته...
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh
#داستان_آموزنده
🔆فكر ديگران و براى ديگران
روزى امام حسن مجتبى عليه السلام وارد اتاق مادرش ، حضرت زهراء عليها السلام گرديد، ديد كه مادرش در حال ركوع نماز است و براى مردها وزن هاى مؤ من با ذكر نامشان دعا مى كند.
گوش كرد، كه ديد مادرش فقط براى ديگران دعا مى نمايد و براى خويش ، هيچ دعائى نمى فرمايد، جلو آمد و اظهار داشت : اى مادر! چرا مقدارى هم براى خودت دعا نمى كنى همان طورى كه براى ديگران دعا مى نمائى ؟
حضرت زهراء سلام اللّه عليها پاسخ داد: اى فرزندم ! اوّل ما بايد به فكر نجات همسايه باشيم و سپس براى خودتلاش و دعا كنيم .
و در حديثى وارد شده است كه : دعاى مؤ من در حقّ ديگران مستجاب مى شود و موقعى كه انسان در حقّ ديگران و براى ديگران دعا كند، ملائكه الهى براى او دعا خواهند كرد، كه حتما، دعاى آن ها مستجاب خواهد شد.
📚احقاق الحقّ: ج 25، ص 255، بحار: ج 43، ص 81 ، مستدرك الوسائل : ج 5، ص 244، ح 1.
✾#روایت
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh
4 راز مهم که دیگران نباید بدونن!
درآمد و دارایی:
هیچکس جز خودت نباید میزان دقیق درآمد و دارایی هات رو بدونه، دقت کن هیچکس!
ایده ها و اهدافت:
هیچ دلیلی نداره که از ایده ها و اهدافت برای دیگران حرف بزنی، پس حرفی نزن چون یا انتقاد میکنن، یا کپی!
مسائل شخصی زندگیت:
لزومی نداره کع دیگران از مسائل شخصی زندگیت خبر داشته باشن! اجازه بده که شکست ها، موفقیت ها، ازدواج و ... در زندگی شخصی بمونه!
موفقیت و رشد:
موفقیت و رشدت رو برای خودت نگه دار، دیگران اغلب میلی برای شنیدن نقاط قوت تو ندارن!
#روانشناسی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh
📗نادر شاه زیرک
▫️نادر شاه که هنگامی که برای لشکرکشی به هندوستان رفت به شهری رسید که برج و باروی و خندقی بسیار قوی داشت،
لذا دستور داد لشکر در آنجا اطراق نموده تا فکری نماید.
شب هنگام که در حال قدم زدن در کنار خندق بود، صدای قورباغه ها شنیده می شد. ناگهان فکری بسرش زد...
▪️روز بعد دستور داد در بوق و کرنا کنند و اعلام کنند که امشب به دستور ملوکانه هیچ قورباغه ای حق سر و صدا ندارد.
هندی ها که از بالای برج همیشه لشکر را زیر نظر داشتند، شروع به خنده و مسخره کردن ایرانیان نمودند و گفتند آخر مگر قورباغه دستور ملوکانه را می فهمد که اطاعت کند؟
▫️نادر بلافاصله دستور داد، روده های گوسفندانی که برای لشکر ذبح میشد را تمیز کنند، سپس باد کرده و دو سر شان را ببندند و مخفیانه به خندق بریزند.
شب شد و در میان بهت و حیرت هندی ها از دیوار صدا درآمد از قورباغه ها نه!
▪️صبح روز بعد دروازه ها گشوده شد و شهر تسلیم شد، چرا که وقتی دیدند قورباغه هم از نادر فرمان میبرد راهی جز تسلیم نیست!
قورباغه ها روده ها را با مار اشتباه گرفته بودند و از ترس شکار شدن ساکت شدند…
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh
#حکایت
✍شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود.
روزی شبلی به شهری می رود آن زمان که عکس و بنر نبوده که همه همدیگر را بشناسند.
🔸شبلی به نانوایی رفته درخواست نان می کند، ولی چون لباس مندرس و کهنه ای به تن داشت نانوا به ایشان نان نداد.
شبلی رفت.
مردی که آنجا بود همشهری شبلی بود، به نانوا گفت :
این مرد را می شناسی؟
🔹نانوا گفت : نه.
آن مرد گفت : این شبلی بود.
نانوا گفت : من از مریدان اویم.
سپس دوید دنبال شبلی که آقا من می خواهم با شما باشم. شاگرد شما باشم.
شبلی قبول نکرد.
🔸نانوا گفت :
اگر قبول کنید من امشب تمام آبادی را شام می دهم.
شبلی قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند،
نانوا گفت:
شبلی من سوالی دارم.
شبلی گفت : بپرس.
نانوا گفت:
🔹دوزخ یعنی چه؟
شبلی جواب داد:
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به شبلی ندادی،
ولی برای رضای دل شبلی یک آبادی را شام دادی.
✍به قول مولوی
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان
زان که بد مرگی است این خواب گران
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh
این ۵ جمله رابه خاطر بسپارید :
١- هر چالشی فرصتی برای رشد و پیشرفت است.
٢- شما نتیجه افکاری هستید که تا کنون داشته اید.
٣- اگر به همان عادت های قدیمی ادامه دهید،زندگی تان بهتر از این نخواهد شد.
٤-تا زمانی که دیگران را مسبب ناکامی های خود بدانید، هرگز موفق نخواهید شد.
٥- اگر می خواهید بهترین ها را دریافت کنید،باید باور داشته باشید که سزاوار بهترین ها هستید.
#روانشناسی
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh
گر به مستے به جهان نادر دوران گردی
گر به بازوے قوے رستم دستان گردی🌱
گر به گنج زر و مال چو قارون گردی
گر به صورت به جهان یوسف ڪنعان گردی🌱
آخرش در عجل خسته و نالان گردی
گر بگیرے تو سڪندر همهے دوران را🌱
گر به جن و ملک و عرش دهے فرمان را
گر به ڪنگان ببرے ڪنگره ڪیوان را🌱
عاقبت مرگ به در آید و تو حیران گردی🌱
#شعر
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh
⭕️✍#حکایت
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد
اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد.
فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد.
در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد.
روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد
مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟
در جواب میگفت: زندگی من به کسی ربط ندارد.
تا اینکه او مریض شد
احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد.
هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود...
همسرش به تنهایی او را دفن کرد
اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد
دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد.
او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!!
#قضاوت کار ما نیست...
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#عجب_نمازی!
🌷شب عمليات والفجر مقدماتی سال ۱۳۶۱ در منطقه فكه، گردان ما در محاصره دشمن افتاده بود و هوا كمكم روشـن میشد. ناگهان انفجار مهيبی مرا به خود آورد. كمی دورتر يكی از رزمندگان مورد اصابت چند تركش قرار گرفته بود. من كه امدادگر گردان بودم، فوراً خودم را بالای سرش رساندم. پس از بستن زخمهايش پرسيدم: «میتوانی راه بروی؟» گفت: «اگر زير بغلم را بگيری، سعی خود را میكنم.» از طرف فرماندهی دستور بازگشت به مواضع قبلی صادر شده بـود و ما كه عقب مانده بوديم، به كندی به طرف نيروهای خودی حركت كرديم. با سختی حدود يكصد متر به عقب آمديم. اطراف ما ديگر هـيچ اثری از نيروهای خودی نبود.
🌷خدا خدا میکردم كمكی برسد. از دور صدای يك لودر به گوشم رسيد و كمكم نزديك شد. با ديدن آن به سويش رفتم و گفتم: «برادر! يک مجروح اينجا هست كـه بايد بـه عقب ببريم.» راننده لودر كه معلوم بود شب تا صبح مشغول كار بوده و خستگی از سر و رويش میباريد گفت: «شما چطور هنوز اينجا ماندهايد! سريع به او گفتم: «با اين مجروح حركت غيرممكن است. اگر میتوانی كمک كن تا او را به عقب منتقل كنيم.» گفت: «لودر كه جايی برای حمل مجروح ندارد.» به او گفتم: «اجازه بده تا او را روی گِلگير لودر بگذاريم؛ من خـودم او را نگه میدارم.» مجروح را روی گلگير لودر گذاشتيم. كنارش نشسته و دستهايم را محكم به دو طرف گلگير لودر گرفتم و....
🌷و خودم را روی او انداختم تـا نيفتد. هوا كمكم روشن میشد و وقت نماز صبح رو به پايان بود. بـا خود گفتم خدايا چه كنم؟ چگونه نماز بخوانم؟! بر روی لودر و با لباسهای خونين نه میشد وضو گرفت و نه میشد تيمم كرد و نه حتی سمت و سوی قبله مشخص بود. معلوم هم نبود كی به مقصد میرسـيم. ترس از افتادن آن مجروح مرا نگران میكرد و حالا قضا شدن نماز صبح هـم بـه نگرانیهايم اضافه شده بود. نمازم داشت قضا میشد. همانطور كه دو دستی و محكم آن مجروح را روی گِلگير لودر نگه داشته بودم، در دلم نيت كردم: دو ركعـت نمـاز صبح میخوانم واجب قربة الی االله، االله اكبر.... عجب نمازی بود! لذت آن دو ركعت نماز را با تمام دنيا هم عوض نمیكنم.
#راوی: رزمنده دلاور مجيد محبی
📚 کتاب "شكستههای ايستاده"
┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄
#روش_سخنوری
@soKhanRanyRawesh