eitaa logo
#دانستنی_های_زیبا
476 دنبال‌کننده
201 عکس
485 ویدیو
10 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆خواب وحشتناك خوابى كه ديده بود او را سخت به وحشت انداخته بود. هر لحظه تعبيرهاى وحشتناكى به نظرش مى رسيد. هراسان آمد به حضور امام صادق علیه السلام و گفت : خوابى ديده ام ؛ خواب ديدم مثل اينكه يك شبح چوبين يا يك آدم چوبين ، بر يك اسب چوبين سوار است و شمشيرى در دست دارد و آن شمشير را در فضا حركت مى دهد. من از مشاهده آن بى نهايت به وحشت افتادم و اكنون مى خواهم شما تعبير اين خواب مرا بگوييد. امام :((حتما يك شخص معينى است كه مالى دارد و تو در اين فكرى كه به هر وسيله شده مال او را از چنگش بربايى . از خدايى كه تو را آفريده و تو را مى ميراند، بترس و از تصميم خويش منصرف شو)). حقا كه عالم حقيقى تو هستى و و علم را از معدن آن به دست آورده اى . اعتراف مى كنم كه همچو فكرى در سر من بود؛ يكى از همسايگانم مزرعه اى دارد و چون احتياج به پول پيدا كرده مى خواهد بفروشد و فعلاً غير از من مشترى ديگرى ندارد. من اين روزها همه اش در اين فكرم كه از احتياج او استفاده كنم و با پول اندكى آن مزرعه را از چنگش بيرون بياورم . 📚وسائل ج 2، ص 582. ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @soKhanRanyRawesh
🔆وزنه برداران جوانان مسلمان سرگرم زورآزمايى و مسابقه وزنه بردارى بودند. سنگ بزرگى آنجا بود كه مقياس قوت و مردانگى جوانان به شمار مى رفت و هركس آن را به قدر توانايى خود حركت مى داد. در اين هنگام رسول اكرم رسيد و پرسيد:((چه مى كنيد؟)). داريم زورآزمايى مى كنيم . مى خواهيم ببينيم كداميك از ما قويتر و زورمندتر است . ((ميل داريد كه من بگويم چه كسى از همه قويتر و نيرومندتر است ؟)). البته چه از اين بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد. افراد جمعيت همه منتظر و نگران بودند كه رسول اكرم كداميك را به عنوان قهرمان معرفى خواهد كرد؟ عده اى بودند كه هر يك پيش خود فكر مى كردند الا ن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفى خواهد كرد. رسول اكرم :((از همه قويتر و نيرومندتر آن كس است كه اگر از يك چيزى خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه به آن چيز او را از مدار حق و انسانيت خارج نسازد و به زشتى آلوده نكند. و اگر در موردى عصبانى شد و موجى از خشم در روحش پيدا شد، تسلط بر خويشتن را حفظ كند، جز حقيقت نگويد و كلمه اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد. و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلويش برداشته شد. زياده از ميزانى كه استحقاق دارد دست درازى نكند)) 📚وسائل ، ج 2، ص 469 ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @soKhanRanyRawesh
🔆هشام و فرزدق هشام بن عبدالمك ، با آنكه مقام ولايت عهدى داشت و آن روزگار يعنى دهه اول قرن دوم هجرى از اوقاتى بود كه حكومت اموى به اوج قدرت خود رسيده بود، هر چه خواست بعد از طواف كعبه ، خود را به ((حجرالاسود)) برساند و با دست خود آن را لمس كند ميسر نشد: مردم همه يك نوع جامه ساده كه جامه احرام بود پوشيده بودند، يك نوع سخن كه ذكر خدا بود به زبان داشتند، يك نوع عمل مى كردند. چنان در احساسات پاك خود غرق بودند كه نمى توانستند در باره شخصيت دنيايى هشام و مقام اجتماعى او بينديشند. افراد و اشخاصى كه او از شام با خود آورده بود تا حرمت و حشمت او را حفظ كنند، در مقابل ابهت و عظمت معنوى عمل حج ناچيز به نظر مى رسيدند. هشام هرچه كرد خود را به ((حجرالا سود)) برساند و طبق آداب حج ، آن را لمس كند، به علت كثرت و ازدحام مردم ميسر نشد. ناچار برگشت و در جاى بلندى برايش كرسى گذاشتند او از بالاى آن كرسى ، به تماشاى جمعيت پرداخت . شاميانى كه همراهش آمده بودند دورش را گرفتند. آنها نيز به تماشاى منظره پر ازدحام جمعيت پرداختند. در اين ميان ، مردى ظاهر شد در سيماى پرهيزكاران . او نيز مانند همه يك جامه ساده بيشتر به تن نداشت . آثار عبادت و بندگى خدا بر چهره اش ‍ نمودار بود. اول رفت و به دور كعبه طواف كرد، بعد با قيافه اى آرام و قدمهايى مطمئن ، به طرف حجرالا سود آمد. جمعيت با همه ازدحامى كه بود، همينكه او را ديدند فورا كوچه دادند و او خود را به حجرالا سود نزديك ساخت . شاميان كه اين منظره را ديدند و قبلاً ديده بودند كه مقام ولايت عهد با آن اهميت و طمطراق موفق نشده بود كه خود را به حجرالاسود نزديك كند، چشمهاشان خيره شد و غرق در تعجب گشتند. يكى از آنها از خود هشام پرسيد: اين شخص كيست ؟ هشام با آنكه كاملاً مى شناخت كه اين شخص ، ((على بن الحسين زين العابدين )) است ، خود را به ناشناسى زد و گفت : نمى شناسم !! در اين هنگام چه كسى بود، از ترس هشام كه از شمشيرش خون مى چكيد، جراءت به خود داده او را معرفى كند؟ ولى در همين وقت ، ((همام بن غالب )) معروف به ((فرزدق ))، شاعر زبردست و تواناى عرب ، با آنكه به واسطه كار و شغل و هنر مخصوصش بيش از هركس ديگر مى بايست حرمت و حشمت هشام را حفظ كند، چنان وجدانش تحريك شد و احساساتش به جوش آمد كه فورا گفت :((لكن من او را مى شناسم )) و به معرفى ساده قناعت نكرد، بر روى بلندى ايستاده قصيده اى غرا كه از شاهكارهاى ادبيات عرب است و فقط در مواقع حساس پر از هيجان كه روح شاعر مثل دريا موج بزند مى تواند چنان سخنى ابداع شود با لبديهه سرود و انشاء كرد. در ضمن اشعارش چنين گفت : ((اين شخص كسى است كه تمام سنگريزه هاى سرزمين بطحا او را مى شناسند، اين كعبه او را مى شناسد، زمين حرم و زمين خارج حرم او را مى شناسند، اين فرزند بهترين بندگان خداست ، اين است آن پرهيزكار پاك پاكيزه مشهور. اين كه تو مى گويى او را نمى شناسم زيانى به او نمى رساند، اگر تو يك نفر فرضا نشناسى ، عرب و عجم او را مى شناسند هشام از شنيدن اين قصيده و اين منطق و اين بيان ، از خشم و غضب آتش ‍ گرفت و دستور داد مستمرى فرزدق را از بيت المال قطع كردند و خودش را در ((عسفان )) بين مكه و مدينه زندانى كردند. ولى فرزدق هيچ اهميتى به اين حوادث كه در نتيجه شجاعت در اظهار عقيده برايش پيش آمده بود نداد، نه به قطع حقوق و مستمرى اهميت داد و نه به زندانى شدن . و در همان زندان نيز با انشاء اشعار آبدار از هجو و انتقاد خوددارى نمى كرد. على بن الحسين عليه السلام مبلغى پول براى فرزدق كه راه درآمدش بسته شده بود به زندان فرستاد. فرزدق از قبول آن امتناع كرد و گفت : من آن قصيده را فقط در راه عقيده و ايمان و براى خدا انشاء كردم و ميل ندارم در مقابل آن پولى دريافت دارم . بار دوم على بن الحسين ، آن پول را براى فرزدق فرستاد و پيغام داد به او كه :((خداوند خودش از نيت و قصد تو آگاه است و تو را مطابق همان نيت و قصدت پاداش نيك خواهد داد، تو اگر اين كمك را بپذيرى به اجر و پاداش ‍ تو در نزد خدا زيان نمى رساند)) و فرزدق را قسم داد كه حتما آن كمك را بپذيرد. فرزدق هم پذيرفت . بحار، ج 11، ص 36. ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @soKhanRanyRawesh
☯️ در روزگار قدیم شخصی در میان دوستانش به دلیل آنکه موی در سر نداشت به لقب «کل علی» معروف شده بود. او از این لقب ناراحت بود و دلش می خواست این شرایط تغییر کند، از قضا این شخص توانایی مالی پیدا کرد و به سفر حج نائل شد و «حاجی» گشت، در نتیجه پس از بازگشت به ولایتش همه به او می گفتند: 🔹«حاج علی» اما مرد یک دوست قديمی و ساده دل داشت که همچنان مثل گذشته به او می گفت:  «كل علی» . در نتیجه حاج علی (کل علی) پيش خودش گفت: «بايد كاری بكنم تا رفيقم متوجه شود كه من دیگر حاجی شده‌ام.» به همین دلیل يك شب شام مفصلی تهيه ديد و رفيقش را دعوت كرد. 🔸بعد از اينكه شام را خوردند، نشستند به صحبت كردن و حاج علی صحبت را به سفر مكه‌اش كشاند و تا توانست توی كله ی رفيقش كرد كه حاجی شده! حاج علی لب به سخن گشود که : «توی راه حجاز يك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و آمدند و به من گفتند: «حاج علی» از آن روغن عقربی كه همراهت آورده‌ای به اين پنبه بزن، تا ما روی زخم آن بنده خدا بگذاریم ، فردا طرف خوب خوب شد همه گفتند : 🔹خير ببينی «حاج علی» كه جان بابا را خريدی. داشتم می گفتم در مدينه منوره كه زيارت می خواندم يكی از پشت سر صدا زد «حاج علی » من خیال کردم شما هستی برگشتم ، ديدم يكی از همسفرهاست،  همان لحظه به ياد تو افتادم ... خلاصه مرد هی حاج علی، حاج علی كرد تا قصه سفر مكه‌اش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرف‌هاش را زد، 🔸ساكت شد تا اثر حرف‌هاش را در رفيقش ببيند، رفيقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی، «كل علی» ؟! 😂 ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @soKhanRanyRawesh
🔆جمع هيزم از صحرا رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله در يكى از مسافرتها با اصحابش در سرزمينى خالى و بى علف فرود آمدند، به هيزم و آتش احتياج داشتند، فرمود:((هيزم جمع كنيد)) عرض كردند: يا رسول اللّه ! ببينيد، اين سرزمين چقدر خالى است ، هيزمى ديده نمى شود فرمود:((در عين حال هركس هر اندازه مى تواند جمع كند)). اصحاب روانه صحرا شدند، با دقت بروى زمين نگاه مى كردند و اگر شاخه كوچكى مى ديدند برمى داشتند. هركس هر اندازه توانست ذرّه ذرّه جمع كرد و با خود آورد. همينكه همه افراد هرچه جمع كرده بودند روى هم ريختند، مقدارى زيادى هيزم جمع شد. در اين وقت رسول اكرم فرمود:((گناهان كوچك هم مثل همين هيزمهاى كوچك است ، ابتدا به نظر نمى آيد، ولى هرچيزى جوينده و تعقيب كننده اى دارد، همان طور كه شما جستيد و تعقيب كرديد اين قدر هيزم جمع شد، گناهان شما هم جمع و احصا مى شود و يك روز مى بينيد از همان گناهان خرد كه به چشم نمى آمد، انبوه عظيمى جمع شده است 📚وسائل ، ج 2، ص 462. ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @soKhanRanyRawesh
🔆سخنور دموستنس  خطيب و سياستمدار معروف يونان قديم كه با ارسطو در يك سال متولد و در يك سال درگذشته اند، از آغاز رشد و تميز و سالهاى نزديك بلوغ براى ايراد سخنرانى آماده مى شد، ولى نه براى آنكه واعظ و معلم اخلاق خوبى باشد و نه براى آنكه بتواند در مجامع مهم و سخنرانيهاى سياسى و اجتماعى نطق ايراد كند و نه براى آنكه در محاكم قضايى وكيل مدافع خوبى باشد، بلكه فقط به خاطر اينكه عليه كسانى كه وصى پدرش و سرپرست خودش در كودكى بودند و ثروت هنگفتى كه از پدرش به ارث مانده بود خورده بودند، در محكمه اقامه دعوى كند. مدتى مشغول اين كار بود. از مال پدر چيزى به دستش نيامد، اما در سخنورى ورزيده شد و بر آن شد كه در مجامع عمومى سخن براند. در آغاز امر چندان سخنورى او مورد پسند واقع نشد، عيبهايى در سخنرانيش چه از جنبه هاى طبيعى مربوط به آواز و لهجه و كوتاه و بلندى نفس و چه از جنبه هاى فنى مربوط به انشاء و تعبير ديده مى شد، ولى به كمك تشويق و ترغيب دوستان و با همت بلند و مجاهدت عظيم ، همه آن معايب را از بين برد. خانه اى زيرزمينى براى خود مهيا ساخت و تنها در آنجا مشغول تمرين خطابه شد. براى اصلاح لهجه خود ريگ در دهان مى گرفت و به آواز بلند شعر مى خواند. براى اين كه نفسش قوت بگيرد رو به بالا مى دويد، يا منظومه هاى طولانى را يك نفس مى خواند. در برابر آيينه سخن مى گفت تا قيافه خود را در آيينه و ژستها ببيند و اطوار خود را اصلاح كند. آن قدر به تمرين و ممارست ادامه داد تا يكى از بزرگترين سخنوران جهان گشت  📚آيين سخنورى ، تاءليف مرحوم محمد على فروغى ، ج 2، ص 5 و 6 ✾┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @soKhanRanyRawesh
🔆امتحان هوش تا آخر هيچيك از شاگردان نتوانست به سؤ الى كه معلم عاليقدر طرح كرده بود جواب درستى بدهد. ههركس جوابى داد و هيچكدام مورد پسند واقع نشد. سؤ الى كه رسول اكرم در ميان اصحاب خود طرح كرد اين بود: در ميان دستگيره هاى ايمان كداميك از همه محكمتر است ؟. يكى از اصحاب : نماز. رسول اكرم : نه . ديگرى : زكات . رسول اكرم : نه . سومى : روزه . رسول اكرم : نه . چهارمى : حج و عمره . رسول اكرم : نه . پنجمى : جهاد. رسول اكرم : نه . عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شود از ميان جمع حاضر داده نشد، خود حضرت فرمود: تمامى اينهايى كه نام برديد كارهاى بزرگ و با فضيلتى است ، ولى هيچكدام از اينها آنكه من پرسيدم نيست . محكمترين دستگيره هاى ايمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست . 📚كافى ، ج 2 (باب الحب فى اللّه والبغض فى اللّه ) ص 25. وسائل ، ج 2 (چاپ اميربهادر) ص 497. ┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @soKhanRanyRawesh
🔆 مسلمان بيگانه از مسجد شخصى در ظاهر مسلمان بود، ولى به اصطلاح ، مسلمان شناسنامه اى ، او در امور و احكام اسلام كاملا بى تفاوت بود، مثلا اصلا با مسجد ميانه نداشت ، مسجد رفتن براى او بسيار سخت بود و اگر احيانا از كنار آن رد مى شد، با كمال بى اعتنايى عبور كرد.روزى با يكى از پسرانش كه كودك بود، بر سر موضوعى نزاع كرد و بلند شد تا پسرش را كتك بزند، پسر از دست او فرار كرد، و او پسرش را دنبال نمود، تا اينكه پسر به طرف مسجد آمد و مى دانست پدرش با مسجد ميانه ندارد، رفت داخل مسجد، آن پدر تا نزديك در مسجد آن آمد، ولى داخل نشد و در همان جا فرياد زد بيا بيرون ، بيا بيرون ، من در تمام عمر به مسجد نيامده ام ، نگذار اكنون وارد مسجد شوم بيا بيرون ! آرى افرادى هستند كه رابطه آنها با مسجد اين گونه است ، و بعضى تنها هنگام مجلس ترحيم بستگانشان به مسجد مى روند. گوئى مسجد را براى مردگان ساخته اند. 📚داستانها و حكايتهاى مسجد، غلامرضا نيشابورى ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @danestanyhayezyba
🔆گیاه شناس معلمين ((شارل دولينه )) در مدرسه ، با كمال ياءس و نوميدى ، همه با هم اتفاق كردند كه به پدرش كه يك نفر كشيش بود پيشنهاد و نصيحت كنند بى جهت انتظار پيشرفت فرزندش را در كار تحصيل و درس خواندن نداشته باشد؛ زيرا هيچ گونه فهم و استعدادى در او مشاهده نمى شود. بهتر است يك كار دستى مناسبى براى فرزندش پيدا كند و به دنبال آن كار بفرستد. ولى پدر و مادر ((لينه ))، روى علاقه فراوان به فرزند، با همه نوميدى و تاءثر، وى را براى آموزش علم طب به دانشگاه روانه كردند. اما چون بضاعتى نداشتند فقط مبلغ اندكى براى خرج دوران تحصيل او پرداختند و اگر ترحم و كمك يك مرد نيكوكار كه در باغ دانشگاه با ((لينه )) آشنا شده بود نبود، فقر و تنگدستى او را از پا درمى آورد. ((لينه )) برخلاف ميل پدر و مادر، به رشته اى كه او را به دنبال آن فرستاده بودند علاقه اى نداشت . به رشته گياه شناسى علاقه مند بود. او از كودكى گياهها را دوست مى داشت و اين خصلت را از پدرش به ارث برده بود. باغ پدرش از نباتات زيبا پوشيده بود و از همان وقت كه ((لينه )) دوران كودكى را طى مى كرد، مادرش عادت كرده بود كه هروقت او گريه و فرياد مى كند گلى به دستش دهد تا آرام گيرد. در خلال اوقاتى كه در دانشگاه طب تحصيل مى كرد، نوشته يك گياه شناس ‍ فرانسوى به دستش افتاد و علاقه مند شد در اسرار گياهها تعمق كند. در آن اوقات يكى از مسائل روز كه مورد توجه دانشمندان گياهشناس بود، طرز طبقه بندى صحيح گياهها و نباتات بود. ((لينه )) موفق شد يك نوع طبقه بندى خاصى بر مبناى تذكير و تاءنيث گياهان ابتكار كند كه بسيار مورد توجه قرار گرفت . كتابى كه وى در اين زمينه منتشر ساخت ، موجب شد كه در همان دانشگاهى كه در آنجا تحصيل مى كرد، براى وى در رشته اى كه معلوم شد استعداد آن رشته را دارد، مقامى دست و پا كنند، ولى حسادت ديگران مانع شد كه اين كار جامه عمل بپوشد. لينه )) از موفقيت خود سرمست شد، اولين بار بود كه لذت موفقيت را مى چشيد، لذا به اين پيشامد اهميتى نداد و براى خود يك ماءموريت علمى دست و پا كرد و آماده يك سفر طولانى براى تحقيق و مطالعه در طبيعت گرديد. از اسباب سفر يك جامه دان و مختصرى لباسهاى زير و يك ذره بين و مقدارى كاغذ برداشت و تنها و پياده به راه افتاد. وى هفت هزار كيلومتر راه را با مواجهه مشكلات عجيب و شنيدنى طى كرد و با غنيمت بزرگى از معلومات و مطالعات مراجعت نمود و در سال 1735 يعنى سه سال بعد از آن جريان ، چون ملاحظه كرد در وطن خويش سوئد، جز كارهاى ناپايدار به دست نمى آيد، به هامبورك رفت و در آنجا هنگام بازديد يكى از موزه ها، يكى از گنجينه هاى خود را كه در اين سفر به دست آورده بود و به وجود آن بسيار مفتخر بود، به رئيس موزه نشان داد. و آن يك مار آبى بود كه هفت سر داشت . اين سرها نه فقط شبيه سر مار بلكه مانند سر ((راسو)) بودند. قاضى محل از اين بازديد كننده نحس و شوم سخت خشمگين شد، امر داد تا او را اخراج كنند. ((لينه )) باز هم مسافرتهاى خود را ادامه داد و طى راه رساله دكتراى خود را درعلم طب گذرانيد و حتى توانست كتاب خود را به نام ((دستگاه طبيعت )) در بين راه در ((ليدن )) به چاپ برساند. اين كتاب براى او شهرتى به وجود آورد و يكى از ثروتمندان آمستردام به او پيشنهاد كرد كه باغ زيبا و بى مانند او را اداره كند و به اين طريق موفق شد لحظه اى به پاى خسته خود استراحت بدهد. و از لطف حامى نيكوكار خود توانست كشور فرانسه را نيز بازديد كرده در جنگلهاى ((مودون )) به جمع آورى انواع گياهان آنجا مشغول شود. سرانجام درد غربت و علاقه به وطن او را گرفت ، و به سوئد كشور خودش ‍ بازگشت . وطن اين بار قدرش را دانست و افتخاراتى كه لازمه نبوغ و پشتكار و اراده او بود به وى كه يك روز معلمين مدرسه عذرش را خواسته بودند عطا كرد 📚تاريخ علوم پى ير روسو، ص 382 و 383. ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @danestanyhayezyba
🔆خیار فروش در قرن دوم هجرى ، مسئله سه طلاقه كردن زن در يك مجلس و يك نوبت ، مورد بحث و گفتگوى صاحبنظران بود. بسيارى از علما و فقهاى آن عصر معتقد بودند كه سه طلاق در يك نوبت بدون اينكه رجوعى در ميان آنها فاصله شود درست است . اما علما و فقهاى شيعه به پيروى از امامان عاليقدر خود اينچنين طلاقى را باطل و بى اثر مى دانستند. فقهاى شيعه مى گفتند سه طلاق كردن زن در صورتى درست است كه در سه نوبت صورت گيرد، به اين معنا كه مرد زن را طلاق دهد و سپس رجوع كند، دوباره طلاق دهد، باز رجوع كند، آنگاه براى سومين نوبت طلاق دهد. در اين هنگام است كه حق رجوع در عده از مرد سلب مى شود. بعد از عده نيز حق ازدواج مجدد ندارد، مگر بعد از آنكه تشريفات ((محلل )) صورت گيرد؛ يعنى آن زن با مرد ديگرى ازدواج كند و با يكديگر آميزش كنند، بعد ميانشان به طلاق يا وفات جدايى بيفتد. مردى در كوفه ، زن خود را در يك نوبت سه طلاقه كرد و بعد از عمل خود پشيمان شد؛ زيرا به زن خود علاقه مند بود و فقط يك كدورت و شكرآب جزئى سبب شده بود كه تصميم جدايى بگيرد. زن نيز به شوهر خود علاقه داشت . از اين رو هر دو نفر به فكر چاره جويى افتادند. اين مسئله را از علماى شيعه استفتاء كردند، همه به اتفاق گفتند چون سه طلاق در يك نوبت واقع شده باطل و بى اثر است و بدين علت شما هم اكنون زن و شوهر قانونى و شرعى يكديگر هستيد. اما از طرف ديگر، عامه مردم به پيروى از ساير علما و فقها مى گفتند، آن طلاق صحيح است . و آنها را از معاشرت يكديگر برحذر مى داشتند. مشكله عجيبى پيش آمده بود، پاى حلال و حرام در امر زناشويى در ميان بود. زن و شوهر هر دو مايل بودند كه مثل سابق به زندگى خود ادامه دهند، اما نگران بودند كه نكند طلاق صحيح باشد و آميزش آنها از اين به بعد حرام و فرزندان آينده آنها نامشروع باشند. مرد تصميم گرفت به فتواى علماى شيعه عمل كند و طلاق واقع شده را ((كان لم يكن )) فرض كند. زن گفت تا خودت شخصا از امام صادق اين مسئله را نپرسى و جواب نگيرى دل من آرام نمى گيرد. امام صادق عليه السلام در آن وقت در شهر قديمى حيره (نزديك كوفه ) به سر مى برد. مدتى بود كه سفاح ، خليفه عباسى ، آن حضرت را از مدينه احضار و در آنجا او را به حال توقيف و تحت نظر نگاه داشته بود و كسى نمى توانست با امام رفت و آمد كند يا هم سخن بشود. آن مرد هر نقشه اى كشيد كه خود را به امام برساند موفق نشد. يك روز كه در نزديكى توقيفگاه امام ايستاده بود و در انديشه پيدا كردن راهى براى راه يافتن به خانه امام بود، ناگهان چشمش به مردى دهاتى از مردم اطراف كوفه افتاد كه طبقى خيار روى سر گذاشته بود و فرياد مى كشيد: آى خيار! آى خيار! با ديدن آن مرد دهاتى ، فكرى مثل برق در دماغ وى پيدا شد. رفت جلو به او گفت : همه اين خيارها را يكجا به چند مى فروشى ؟ به يك درهم . بگير اين هم يك درهم . آنگاه از آن مرد دهاتى خواهش كرد چند دقيقه روپوش خود را به او بدهد بپوشد و قول داد بزودى به او برگرداند. مرد دهاتى قبول كرد. او روپوش دهاتى را پوشيد و نگاهى به سراپاى خود انداخت ، درست يك دهاتى تمام عيار شده بود. طبق خيار را روى سر گذاشت و فرياد:((آى خيار!)) ((آى خيار)) را بلند كرد، اما مسير خود را در جهت مطلوب يعنى از جلو خانه امام صادق قرار داد. همينكه به مقابل خانه امام رسيد، غلامى بيرون آمد و گفت آهاى خيارفروش بيا اينجا. با كمال سهولت و بدون اينكه ماءمورين مراقب متوجه شوند، خود را به امام رساند امام به او فرمود:((مرحبا! خوب نقشه اى به كار بردى ! حالا بگو چه مى خواهى بپرسى؟ ۷ يا ابن رسول اللّه ! من زن خود را در يك نوبت سه طلاقه كرده ام ، با اينكه از هركس از علماى شيعه پرسيده ام همه گفته اند اين چنين طلاقى باطل و بى اثر است ، باز قلب زنم آرام نمى گيرد، مى گويد تا خودت از امام سؤ ال نكنى و جواب نگيرى من قبول نمى كنم . از اين رو با اين نيرنگ خودم را به شما رساندم تا جواب اين مسئله را بگيرم . برو مطمئن باش كه آن طلاق باطل بوده است ، شما زن و شوهر قانونى و شرعى يكديگر هستيد 📚بحارالانوار، ج 11 (چاپ كمپانى ) ص 154. ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @danestanyhayezyba
🔆باز نشستگی پيرمرد نصرانى ، عمرى كار كرده و زحمت كشيده بود، اما ذخيره و اندوخته اى نداشت ، آخر كار كور هم شده بود. پيرى و نيستى و كورى همه با هم جمع شده بود و جز گدايى راهى برايش باقى نگذارد؛ كنار كوچه مى ايستاد و گدايى مى كرد. مردم ترحم مى كردند و به عنوان صدقه پشيزى به او مى دادند. و او از همين راه بخور و نمير به زندگانى ملالت بار خود ادامه مى داد. تا روزى اميرالمؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام از آنجا عبور كرد و او را به آن حال ديد. على به صدد جستجوى احوال پيرمرد افتاد تا ببيند چه شده كه اين مرد به اين روز و اين حال افتاده است ؟ ببيند آيا فرزندى ندارد كه او را تكفل كند؟ آيا راهى ديگر وجود ندارد كه اين پيرمرد در آخر عمر آبرومندانه زندگى كند و گدايى نكند؟ كسانى كه پيرمرد را مى شناختند آمدند و شهادت دادند كه اين پيرمرد نصرانى است و تا جوانى و چشم داشت كار مى كرد، اكنون كه هم جوانى را از دست داده و هم چشم را، نمى تواند كار بكند، ذخيره اى هم ندارد، طبعا گدايى مى كند. على عليه السلام فرمود:عجب ! تا وقتى كه توانايى داشت از او كار كشيديد و اكنون او را به حال خود گذاشته ايد؟! سوابق اين مرد حكايت مى كند كه در مدتى كه توانايى داشته كار كرده و خدمت انجام داده است . بنابراين بر عهده حكومت و اجتماع است كه تا زنده است او را تكفل كند، برويد از بيت المال به او مستمرى بدهيد. 📚وسائل ، ج 2، ص 425 ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @danestanyhayezyba
حکیم بزرگ ژاپنی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود... مردی به او نزدیک شد و گفت: مرا به شاگردی بپذیر! حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت: برو یک سال بعد بیا! یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت: کوتاهش کن! مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند. حکیم نپذیرفت و گفت: برو یک سال بعد بیا! سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم! و از حکیم خواهش کرد تا پاسخ را بگوید. حکیم، خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت: حالا کوتاه شد! این حکایت، یکی از رموز فرهنگ ژاپنی ها را در مسیر پیشرفت نشان می دهد: نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت تو، دیگران خود به خود شکست می خورند. به دیگران کاری نداشته باش؛ کار خودت را درست انجام بده. ‹🤍🌼› ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ @danestanyhayezyba