eitaa logo
در آغوش خدا / در آغوش حسین
9.8هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
568 ویدیو
7 فایل
❤️امن‌ترین جای جهان، آغوش خداست❤️ 😍برایتان آرامشی از جنس آغوش خدا آرزو می‌کنم😍 مطالب کانال: هرچیز که در این سه ماهِ عزیز به خدا نزدیک‌ترمان کند. ادمین @Mohammad_Mehrzad
مشاهده در ایتا
دانلود
یک و یک 🔹 کسى مى‌خواست زیرزمین خانه‌اش را تعمیر کند. در حین تعمیر، به لانه مارى برخورد که چند بچه مار در آن بود. آنها را برداشت و در کیسه‌اى ریخت و در بیابان انداخت. وقتى مادر مارها به لانه برگشت و بچه‌هایش را ندید، فهمید که صاحبخانه بلایى سر آنها آورده است؛ به همین دلیل کینه او را برداشت. 🔸 مار براى انتقام، تمام زهر خود را در کوزه ماستى که در زیرزمین بود ریخت. از آن طرف، مرد از کار خود پشیمان شد و همان روز مارها را به لانه‌شان بازگرداند. وقتى مارِ مادر، بچه‌هاى خود را صحیح و سالم دید، به دور کوزه ماست پیچید و آن قدر آن را فشار داد که کوزه شکست و ماست‌ها بر زمین ریخت. 🔹 شدت زهر چنان بود که فرش کف خانه را سوراخ کرد. 🔸 این کینه مار است. امّا همین مار، وقتى محبّت دید، کار بد خود را جبران کرد. امّا بعضى انسان‌ها آن قدر کینه دارند که هر چه محبّت ببینند ، ذرّه‌اى از کینه‌شان کم نمى‌شود. امام علی علیه‌السّلام: دنيا كوچك‌تر و حقيرتر و ناچيزتر از آن است كه در آن ازكينه‌ها پيروى شود. 📚غررالحكم، ج۲، ص۵۲ در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
شبانه زنی زیبا که صاحب فرزند نمی‌شد نزد پیامبر زمان می‌رود و می‌گوید: «از خدا فرزندی صالح برایم بخواه». پیامبر وقتی دعا می‌کند، وحی می‌رسد: «او را بدون فرزند خلق کردم». زن می‌گوید: «خدا رحیم است» و می‌رود. سال بعد باز تکرار می‌شود و باز وحی می‌آید که بدون فرزند است. زن این بار نیز به آسمان نگاه می‌کند و می‌رود. سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می‌بیند. با تعجب از خدا می‌پرسد: «بارالها، چگونه کودکی دارد، او که بدون فرزند خلق شده بود.!» وحی می‌رسد: «هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند. رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت». 💠با دعا سرنوشت تغییر می‌کند...💠 از رحمت الهی ناامید نشوید. اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...! 🔸 ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواری است به نام اعتماد 🔸 پس اگر دوست داری به آرزويت برسی، با تمام وجود به او اعتماد کن. هيچ کودکی نگران وعده بعدیِ غذايش نيست! زيرا به مهربانی مادرش ايمان دارد. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 https://eitaa.com/joinchat/1954349058C5e6778d51c
یک شیرین از مولوی زندانی پر رو را از زندان هم بیرون کردند اما.... 🔸مرد فقیر و پرخوری را به جرمی زندانی کردند. در زندان هم آرام نگرفت و متنبه نشد و به زور غذای زندانی‌ها را می‌گرفت و می‌خورد و آنقدر اذیت کرد تا بالاخره زندانی‌ها به قاضی شکایت بردند که «نجات‌مان بده! این زندانی پرخور، عاصی‌مان کرده است و نمی‌گذارد یک وعده غذا از گلوی‌مان پایین برود.» 🔹قاضی موضوع را تحقیق کرد و فهمید فقیر تن به کار کردن نمی دهد و زندان برایش یک بهشت کوچک است که در آن هم غذای فراوان هست و هم نیازی به کار کردن ندارد. پس او را از زندان بیرون انداخت و هرچه فقیر مفت خور اصرار کرد در زندان بماند، قاضی قبول نکرد و برای آن که مردم هم به او باج ندهند و مفت خور مجبور شود کار کند، دستور داد فقیر مفت خور را در شهر بگردانند و جار بزنند که او فقیر است اما کسی به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد و خلاصه هیچ کمکی به او نکند. 🔸به این ترتیب، مأموران قاضی فقیر را روی شتر مردی هیزم‌شکن نشاندند و به هیزم‌فروش گفتند او را کوچه به کوچه بگرداند و جار بزند «ای مردم! این مرد را بشناسید. فقیر است. به او وام ندهید. نسیه ندهید. داد و ستد نکنید. او دزد است. پرخور است و کسی و کاری هم ندارد. خوب نگاهش کنید.» 🔹هیزم‌فروش هم راه افتاد و از صبح زود تا نیمه شب، فریاد زد و درباره مفت‌خور بی‌آبرو به مردم اعلام خطر کرد. شب که رسید هیزم‌فروش به فقیر گفت: «همه‌ی امروز را به تو اختصاص دادم. مزد من و کرایه شتر را بده که بروم !» 🔸فقیر مفت‌خور با خنده گفت: «تو نفهمیدی از صبح تا الان چی جار می‌زدی؟ الان همه شهر می‌دانند که من پول به کسی نمی‌دهم و تو که از صبح فریاد می‌زدی و به همه خبر می‌دادی، به آنچه می‌گفتی فکر نمی‌کردی ؟!» 🔹مولانا در این حکایت به مخاطبانش گوشزد می‌کند که چه بسا عالمانی که وعظ می‌کنند اما خود مانند هیزم‌فروش، به آنچه گفته‌اند نمی‌اندیشند و عمل نمی‌کنند. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 https://eitaa.com/joinchat/1954349058C5e6778d51c
🔸مردی که درِ اتاقش را قفل می‌زد🔸 می‌گویند که ایاز غلام سلطان محمد غزنوی، در آغاز چوپان بود و با گذشت زمان، در دربار پادشاه صاحب منصب شد. او اتاقی داشت که هر روز صبح به آن سر می‌زد و وقت خروج بر در اتاق قفلی محکم می‌زد تا این که درباری‌ها گمان کردند ایاز گنجی در اتاق پنهان کرده است و موضوع را از سر حسادت به گوش شاه رساندند. پادشاه دستور داد وقتی غلام در اتاقش نیست در را باز کنند و گنج نهان را به محضر شاه بیاورند. به این ترتیب ۳۰ نفر از بدخواهان به اتاق ایاز ریختند و قفل را شکستند و هرچه گشتند چیزی نیافتند جز یک چارق کهنه و یک دست لباس مندرس که به دیوار آویخته شده بود. به این ترتیب دست خالی پیش شاه برگشتند و آنوقت سلطان به خنده افتاد که «ایاز مردی درستکار است. آن لباس‌های مندرس مربوط به دوره چوپانی اوست و آنها در اتاقش آویخته است تا روزگار فقر و سختی‌اش را به یاد داشته باشد و به رفاه امروزش غره نشود.» هدف از بیان داستان ایاز، این است که مخاطب‌های این داستان در هر جایگاهی که هستند همیشه پوستین کهنه روزگار سختی را برای خودشان نگه دارند تا قدرت، آنها را مغرور و غافل نکند. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 https://eitaa.com/joinchat/1954349058C5e6778d51c
شبانه 💠 ناشنوایی که دسته‌گل به آب داد 💠 🔸ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی‌اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی‌شنود باید از پیش پرسش‌های خود را طراحی کند و جواب‌های بیمار را حدس بزند. 🔹پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد. با خودش گفت: من از او می‌پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می‌کند و می‌گوید بهتر است. من هم شکر خدا می‌کنم و می‌پرسم برای بهتر شدن چه خورده‌ای. او لابد غذا یا دارویی را نام می‌برد. آنوقت من می‌گویم نوش جانت باشد. بعد می‌پرسم پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می‌آورد و من می‌گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می‌دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می‌شناسیم. 🔸مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب‌ها سراغ همسایه‌اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می‌میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می‌خوری؟ بیمار پاسخ داد زهر! زهر کشنده! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می‌زد که این مرد دشمن من است، که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی‌نظیر کم نشد. 🔹این حکایت می‌گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر، به شیوه‌ای رفتار می‌کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می‌شود اما تأثیر کاملاً برعکس دارد. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 https://eitaa.com/joinchat/1954349058C5e6778d51c
ثواب صلوات پیامبر اكرم صلی‌اللّه علیه و آله و سلم فرمودند: در شب معراج، چون به آسمان رسیدم، ملكی را دیدم كه هزار دست داشت و در هر دستی هزار انگشت. آن ملك به كمك دست‌ها و انگشتانش مشغول حساب كردن و شمارش بود؛ از جبرئیل كه مرا همراهی می‌كرد پرسیدم: این ملك كیست؟ و چه چیز را حساب می كند؟ جبرئیل گفت: این ملك، موكل به دانه‌های باران است. او محاسبه می‌كند كه چند قطره باران از آسمان به زمین نازل شده است. پس من به آن ملك گفتم: آیا می‌دانی كه از آغاز آفرینش دنیا تا كنون، چند قطره باران به زمین نازل شده است؟ گفت: یا رسول‌اللّه قسم به آن خدایی كه تو را به حق فرستاده، علاوه بر این كه می‌دانم تا كنون چند قطره باران نازل شده، بلكه محل نزول آن‌ها را نیز به تفكیك می‌دانم و از تعداد قطره‌های باران نازل شده بر بیابان، معمور، بستان، شوره‌زار و قبرستان هم اطلاع دقیق دارم. حضرت فرمودند من از این همه دقت در حفظ شمارش باران در تعجب شدم. آنگاه ملك گفت: یا رسول‌اللّه، با وجود این همه دقت و دست و انگشتان برای شمارش، هنوز در محاسبه یك چیز، ناتوان مانده‌ام. پرسیدم: كدام چیز؟ گفت: قومی از امت شما كه وقتی اسم مبارك شما را بشنوند صلوات می‌فرستند و من قدرت محاسبه ثواب آن صلوات را ندارم. 📚مستدرك‌الوسایل ، ج۵، ص۳۵۵ در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 https://eitaa.com/joinchat/1954349058C5e6778d51c
خواندنیِ «پاسخ حکیمانه» ندیم سلطان، حکیمی را به صحرا دید که علف می‌چید و می‌خورد. گفتَش که: اگر به خدمت شاهان درمی‌آمدی، نیازمندخوردن علف نمی‌شدی، حکیم پاسخ داد: تو نیز اگر علف می‌خوردی، نیازمند خدمت شاهان نبودی. 😍😍 خدایی حاضرجوابیش لایک طلایی داشت😁 در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠🔸💠 📚 حكايت برترین گزینش با گندم 🔹 استادِ وارسته‌ای می‌خواست برای خود جانشینی انتخاب کند. در انتخاب جانشینی مناسب از بین شاگردانِ بسیار، سه نفر را برگزید و درصدد انتخاب بهترین از بین این سه نفر شد. این سه شاگرد، هر سه با ذکاوت و وفادار بودند و طی سال‌های متمادی درس‌های بسیاری را از استاد آموخته بودند. استاد واقعاً نمی‌دانست که کدام‌یک از این سه تن، برترین‌اند. از این رو تصمیم گرفت که آن‌ها را در مواجهه با عمل بسنجد. 🔸 آن‌ها را نزد خود خواند و سه قوطی، محتوی گندم تازه به آن‌ها داد و گفت: «من راهیِ سفری بلندمدت هستم و از شما می‌خواهم با توجه به درایتی که در شما سراغ دارم از این گندم‌ها با همین طراوت نگاه‌داری نمائید». بدین طریق استاد با دادن سه قوطی گندم تازه به این سه مرید، راهی سفر شد. 🔹 بعد از حدود یک سال، استاد از سفر مراجعت نمود و شاگردان را نزد خود خواند و خواهان گندم‌های خود شد. شاگرد اول، استاد را به منزل دعوت کرد و درِ گنجه‌ی مخصوص را که در آن صندوق‌های تودرتو با قفل‌های بزرگی بودند، باز نمود. با احترامِ زیاد، قوطی گندم استاد را پس داد و گفت: «استاد عزیز! قوطی گندم‌تان را بدون اینکه حتی باز کنم در امن‌ترین جای منزلم نگاهداری کردم.» 🔸 استاد قوطی را باز و به گندم‌ها نگاه کرد. گندم‌ها در اثر گرما و هوای راکد، خراب شده و کرم گرفته بودند. استاد با نگاهی توأم با شکایت گفت: «این که گندم من نیست! من گندم را سالم تحویل داده بودم.» 🔹 شاگرد دوم نیز استاد را به خانه خود دعوت نمود و قوطی گندم استاد را از روی طاقچه برداشت و به استاد تقدیم کرد و گفت: «استاد عزیز! من هر روز درِ قوطی را باز می‌کردم تا گندم‌ها هوا بخورد، ضمن اینکه برای سالم ماندن آن مقداری نمک نیز بدان اضافه نموده‌ام». استاد قوطی را باز کرد و گفت: «این گندم‌ها کهنه هستند! من گندم تازه به شما تحویل داده بودم.» 🔸 شاگرد سوم، استاد را به مزرعه زیبائی دعوت کرد و گفت: «استاد عزیز! این مزرعه و گندم‌ها، همه متعلق به شما هستند. مَن بعد از عزیمت شما به سفر، مدتی فکر کردم که چگونه می‌توانم گندم‌های شما را سالم و تازه حفظ کنم و به نظرم رسید که بهترین راه، کاشتن آنها می‌باشد. این گندم‌زار، حاصل همان قوطی گندم شماست و من آن را به شما تقدیم می‌نمایم». استاد با کمال تحسین، دست خود را روی شانه او گذاشت و گفت: «تو بهترین جانشین من هستی.» • در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠🔸💠 ••• حكايت بیماری ابن اثیر ••• 🔸 ابن اثیر، مجدالدین ابوالسعادات، مؤلف جامع‌الاصول و النهایه (در زمینه حدیث)، از بزرگانی بود كه نزد پادشاهان منزلتی به جا داشت و منصب‌های مختلفی را به عهده گرفته بود. تا این كه بیماری‌ای عارض وی شد كه دست و پایش از كار باز ماند. به همین سبب نیز ترك مشاغل خویش گفت و از آمیزش مردم ببُرید خانه‌نشین شد. اما رؤسا همچنان به خانه‌اش آمد و رفت می‌كردند. تا این كه طبیبی به نزدش آمد و درمان وی را عهده‌دار شد. اما زمانی كه درمانش كرد و نزدیك شد سلامتی‌اش را بازیابد، مقداری طلایش داد و گفت: «براه خویش رو.» 🔹 یاران، سرزنشش كردند و پرسیدند كه: «نمی‌گذاریش تا شِفای كامل حاصل آید؟» 🔸 گفت: «زمانی كه عافیت یابم، به منصبم خوانند و ناگزیر بدان گردن نهم. اما تا زمانی كه بیمارم، به كار مناصب حكومتی نمی‌آیم و از این رو اوقاتم را صرف تكمیل خویش و خواندن كتب علمی می‌كنم و با ایشان در كاری كه خشنودشان می‌سازد، اما خدا را ناخشنود می‌كند، یار نمی‌گردم.» 🔹 وی ناتوانی جسمش را برگزید تا بِدان از برگماشتگی در مناصب مانع شود و در آن مدت كتاب «جامع‌الاصول و نهایه» و جز آنها را برشته تحریر در آورد. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
🔅 ✍ نیکی مابه‌ازائی ندارد 🔹روزگاری پسرکی فقیر برای گذران زندگی و تأمین مخارج تحصیلش دست‌فروشی می‌کرد؛ از این خانه به آن خانه می‌رفت تا شاید بتواند پولی به‌دست آورد. 🔸روزی متوجه شد که تنها یک سکه ۱۰سنتی برایش باقی مانده است و این در حالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می‌کرد. 🔹تصمیم گرفت از خانه‌ای مقداری غذا تقاضا کند. به‌طور اتفاقی در خانه‌ای را زد. دختر جوان و زیبایی در را باز کرد. 🔸پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به‌جای غذا، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. 🔹دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود به‌جای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد. 🔸پسر به‌آهستگی شیر را سر کشید و گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ 🔹دختر پاسخ داد: چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته که نیکی مابه‌ازائی ندارد. 🔸پسرک گفت: پس من از صمیم قلب از شما سپاس‌گزاری می‌کنم. 🔹سال‌ها بعد دختر جوان به‌شدت بیمار شد. پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. 🔸دکتر جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد. هنگامی که متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید. 🔹بلافاصله بلند شد و به‌سرعت به‌طرف اتاق بیمار حرکت کرد. لباس پزشکی‌اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اتاق شد. در اولین نگاه او را شناخت. 🔸سپس به اتاق مشاوره بازگشت تا هرچه زودتر برای نجات جان بیمارش اقدام کند. از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سرانجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری، پیروزی از آن دکتر گردید. 🔹آخرین روز بستری‌شدن زن در بیمارستان بود. به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تایید نزد او برده شد. گوشه صورت‌حساب چیزی نوشت. آن را درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. 🔸زن از بازکردن پاکت و دیدن مبلغ صورت‌حساب واهمه داشت. مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد. 🔹سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد. چیزی توجه‌اش را جلب کرد. چند کلمه‌ای روی قبض نوشته شده بود. 🔸آهسته آن را خواند: بهای این صورت‌حساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است! در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
حكايت بینای طمع کار منصور دوانیقی مقداری زیادی پول به زیاد بن عبدالله داد تا وی این پول را بین افراد نابینا و یتیم تقسیم کند. فردی به نام ابو زیاد تمیمی که بسیار طمع کار و پول دوست بود به او گفت: نام مرا نیز در میان نابینایان بنویس. زیاد گفت: حتماً می نویسم زیرا خداوند می‌فرماید: فانّها لا تَعمَی الا ابصار ولکن تَعمی القلوب الّتی فی الصّدور این کافران را گرچه چشمان سرشان کور نیست اما چشم دل آنها کور است. سپس ابو زیاد درخواست کرد که نام فرزندش نیز در دفتر ایتام نوشته شود. زیاد گفت: اسم آن را نیز حتماً می‌نویسم. زیرا هر که پدری چون تو داشته باشد یتیم است. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 پند عجیب 💠 🔸 در سال آخر عمر "حاج ملا هادی سبزواری" روزی شخصی به مجلس درس وی آمد و خبر داد که: «در قبرستان، شخصی پیدا شده که نصف بدنش در قبر و نصف دیگر بیرون و دائماً نگاهش به آسمان است و هر چه بچه‌ها مزاحمش می‌شوند، به آنها اعتنا نمی‌کند.» 🔹 حاجی گفت: «خودم باید او را ملاقات کنم.» بنابراین به نزد آن مرد رفت و از دیدن او بسیار تعجب کرد، اما آن مرد به حاجی اعتنایی نکرد. 🔸 پس از مدتی، حاجی به او گفت: «تو کیستی و چه کاره‌ای؟ من تو را دیوانه نمی‌بینم، اما رفتارت هم عاقلانه نیست.» 🔹 مرد گفت: «من شخص نادانِ بی‌خبری هستم، تنها به دو چیز یقین دارم. اول آن که، فهمیده‌ام من و این عالَم، خالقی بزرگ داریم که در شناختن و بندگی او نباید کوتاهی کنیم. 🔸 دوم آن که، فهمیده‌ام در این دنیا نمی‌مانم و پس از مرگ به عالَم دیگر خواهم رفت، ولی نمی‌دانم وضع من در آن عالم، چگونه خواهد بود؟ جناب حاجی! من از این دو موضوع، بیچاره و پریشان‌حال شده‌ام، به طوری که مردم مرا دیوانه می‌پندارند. شما که خود را عالِم مسلمانان می‌دانید و این همه علم دارید، چرا ذره‌ای درد ندارید، بی‌باک هستید و در فکر نیستید؟» 🔹 این پند، مانند تیری دردناک بر دل حاجی نشست. به خانه برگشت در حالی که دگرگون شده بود. پس از آن، باقیمانده‌ی کوتاهِ عمرش را دائماً در فکر سفر آخرت و تهیه توشه این راه پرخطر بود تا اینکه از دنیا رفت. 🔴 هر کس، در هر مقامی که باشد، نیاز به شنیدن پند و موعظه دارد، زیرا اگر نسبت به آنچه که می‌شنود دانا باشد، آن موعظه برایش تذکر است و چون انسان فراموش‌کار است، همیشه محتاج یادآوری است و اگر جاهل باشد، این موعظه برایش دانش و کسب معرفت است. 📚 داستان‌های شگفت، شهید آیت‌الله دستغیب، ص۹۴ در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 حكايت جوانان بی‌ادب 🔸 گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار، با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذا خوردن، به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام، پیرمردی روستایی از راه رسید. گفتند:«خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی، کمی او را مسخره کنیم.» 🔹 یکی گفت:«طاعت شما قبول باشد، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته‌ای.» 🔸دیگری گفت: «اگر هم روزه نبودی، نمی‌توانستی با ما روی زمین غذا بخوری؛ چون اتوی شلوارت خراب می‌شد.» 🔹 خلاصه، هریک با شوخی‌های نیش‌دار، او را آزردند. وقتی از خنده آرام گرفتند، پیرمرد گفت:«اگر شما به روستای من می‌آمدید، بهتر از این پذیرایی می‌کردم». 🔸 جوانان پرسیدند:«روستای شما کجاست؟» 🔹 - «من صاحب غنی آبادم. اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا اینجا پنج فرسنگ راه است؛ بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید. هزار میش و گوسفند دارم، در این دهات هیچ‌کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان‌های شیرمال و ماست‌های بهشتی بخورید، بیایید، میهمان من هستید». 🔸 لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه‌ها تغییر کرد. گفتند:«بفرمایید با ما ناهاربخورید». 🔹 پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت:«من نمک‌نشناس نیستم و حق احسان را بی‌جواب نمی‌گذارم. به جای این طعام چرب که با شما خوردم، نصیحتی پدرانه می‌کنم، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد: همه کس را صاحب غنی‌آباد فرض کنید و با همه مؤدب باشید، اما من به خدا، جز این لباس ژنده، در این دنیا هیچ ندارم». 📚 قصه‌ها و مثل‌ها، مهدی آذریزدی/۶۶ در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 حكايت جوان پاکدل 💠 🔸 روزی واعظی بر فراز منبر می‌گفت:«ای مردم! هر کس بسم‌الله را از روی اخلاص بگوید، می‌تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود». 🔹 جوان ساده و پاکدل، که خانه‌اش در خارج از شهر بود و هر روز می‌بایست از رودخانه می‌گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، بسم‌الله گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت. 🔸 روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می‌کرد، آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد تا از او به شایستگی پذیرایی کند. 🔹 واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان بسم‌الله گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت. اما واعظ همچنان بر جای خویش ایستاده بود و گام برنمی‌داشت. جوان گفت:«ای بزرگوار! تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز، چنین می‌کنم. پس چرا اینک بر جای خود ایستاده‌ای، بسم‌الله بگو و از روی آب گذر کن». 🔸 واعظ، آهی کشید و گفت:«حق، همان است که تو می‌گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم». در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 قدرت کلام پدر و مادر معجزه می‌کند… 🔸 نقش پدر و مادرها در آینده فرزندانشان بسیار مؤثر است و این موضوع یک موضوع علمی و ثابت شده است. شاید شما داستان جالب ادیسون و مادرش را شنیده باشید. 🔹 زمانی که ادیسون به مدرسه می‌رفت، معلم نامه‌ای به ادیسون داد که به مادرش بدهد و گفت این نامه را فقط مادرت بخواند. ادیسون نامه را به مادرش داد و گفت این نامه را معلم به من داده. مادر ادیسون نامه را خواند. در نامه نوشته شده بود: «با کمال تأسف باید بگویم فرزندتان کودن است و هیچگونه استعدادی برای ادامه‌ تحصیل و درس خواندن ندارد. مدرسه‌ ما نیز جای افراد ابله و کودن‌ نیست و از فردا او را به مدرسه راه نمی دهیم.» 🔸 ولی مادر ادیسون کار عجیبی کرد و نامه را جور دیگری برای فرزندش خواند. او نامه را این‌گونه خواند: «فرزند شما نابغه و باهوش است و مدرسه‌ ما توان آموزش به فرزندتان را به خاطر داشتن هوش بالا ندارد. شما باید شخصاً خودتان به او آموزش دهید» 🔹 این طور شد که نانسی متیوز الیوت، مادر ادیسون شروع به درس دادن به فرزندش در منزل کرد. ادیسون در سن ۱۳ سالگی اولین اختراع خود را ثبت کرد. مدتی پس از فوت مادرش، ادیسون صندوقچه‌ مادرش را باز کرد و ‌خواست آن نامه را برای همه بخواند تا به همه ثابت کند از کودکی نابغه بوده و معلمش اولین کسی بوده که این مسئله را فهمیده، ولی با دیدن اصل نامه شروع به گریه کرد و تازه فهمید که نامه معلمش چیز دیگری بوده است!!! 🔸 ادیسون تازه فهمید که چطور مادرش از یک ادیسون کودن، یک ادیسون نابغه ساخت! 🔹 ادیسون بعدها در خاطراتش نوشت: توماس ادیسون، فرد کودنی که توسط یک مادر قهرمان، به نابغه‌ قرن تبدیل شد! 🔸🔹🔸 پدر و مادر گرامی : همانطور که در داستان بالا خواندید، فقط به خاطر قدرت بالای جمله‌ای که مادر ادیسون به فرزندش گفت، باعث شد که ادیسون تبدیل به بزرگ‌ترین مخترع دنیا شود. جمله متفاوتی که باعث شد باورهای محدود کننده‌ای در ذهن ادیسون شکل نگیرد و بدین صورت مادر ادیسون باعث موفقیت فرزندش شد! نه‌نتها مادر بلکه همه‌ی اطرافیان یک فرد می‌توانند در راه تلاش به سوی موفقیت پشتوانه‌ی یک فرد باشند. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 حكايت جوان تائب 💠 🔸 علی بن حمزه گوید: دوست جوانی داشتم از نویسندگان بنی امیه. روزی به من گفت: «از امام صادق علیه‌السلام اجازه ملاقات بگیر.» چون اجازه یافت، داخل خانه امام شد، نشست و گفت: «جانم به فدایت! من کارمند دیوان بنی امیه هستم و از دولت آنان به ثروتی هنگفت دست یافته‌ام.» 🔹 امام فرمود: «اگر بنی امیه کسی را نمی‌یافتند که برایشان بنوسید، مال بیاورد، جنگ کند و به جماعتشان حاضر گردد، حق ما را غصب نمی‌کردند». 🔸 جوان گفت: «آیا راه نجاتی برای من هست؟» فرمود:«اگر بگویم، آن را انجام می دهی؟» 🔹 گفت: «آری.» امام فرمود: «هر مال و ثروتی که در دیوان آنان به دست آورده‌ای، به صاحبانش بازگردان و هر کس را نمی‌شناسی، از جانب او صدقه بده. در این صورت، من بهشت را برایت ضمانت می‌کنم.» 🔸 جوان سرش را به زیر انداخت و لختی اندیشید. سپس سر برداشت و عرض کرد:«انجام می‌دهم.» 🔹 او با ما به کوفه بازگشت و همه آن ثروت را به صاحبانش بازگرداند. ما مقداری پول، لباس و لوازم زندگی فراهم کردیم و برایش فرستادیم. چند ماهی نگذشت که خبر یافتیم بیمار شده است. هر روز به عیادتش می‌رفتیم. یک روز که به عیادتش رفتم، در حال جان دادن بود. در لحظه مرگ، چشمانش را گشود و گفت: «ای علی بن حمزه! به خدا سوگند، مولایت به وعده خود وفا کرد.» این را گفت و از دنیا رفت. او را غسل دادیم و به خاک سپردیم. پس از چندی که به مدینه رفتیم به خدمت امام صادق علیه‌السلام رسیدیم. چون نگاه امام به من افتاد، بی آن که چیزی گفته باشم، فرمود: «ای علی! به خدا سوگند ما به وعده خود درباره آن دوستت، وفا کردیم.» در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 حكايت جوان خوش‌چهره 🔸 در قریش، جوانی بود زیبا و خوش‌چهره. وی، زندگی مرفه و آسوده‌ای داشت. مردم قریش، به خاطر لطافت و زیبایی صورتش (که همچون پنجه‌ی آفتاب بود) او را "شماس" لقب داده بودند. 🔹 هنگامی که پیامبر اسلام (ص) به رسالت برانگیخته شد، شماس بن عثمان، دعوتش را پذیرفت و خود را برای هرگونه فداکاری آماده کرد و سپس، بر اثر شکنجه‌های بیش از حد دشمنان، به دستور پیامبر (ص) خانواده و شهر خویش را ترک گفت و به حبشه هجرت کرد. 🔸 پس از چندی، شماس از حبشه به مکه بازگشت و دوباره، با گروهی از مسلمانان به یثرب هجرت کرد. پیامبر (ص) که به مدینه آمد، میان او و حنظلة بن ابی عامر، عقد برادری بست. 🔹 عشقی آتشین نسبت به خدا و اسلام، تمام صفحه دل شماس را فرا گرفته بود. او در راه معشوق، سر از پا نمی‌شناخت. وقتی جنگ بدر آغاز شد، شماس در نبرد شرکت جست و آسیب سختی بر مشرکان وارد ساخت. 🔸 سال بعد، جنگ احد پیش آمد و پیامبر (ص) پرچم جنگ را برافراشت. در این جنگ، بر مسلمانان شکست سنگینی وارد شد و بسیاری پا به فرار گذاشتند. هرچه رسول خدا (ص) آنان را به مقاومت و ایستادگی فرا خواند، توجهی نکردند، اما شماس، همچون کوه در برابر مشرکان ایستاد و از چپ و راست، به آنان یورش آورد. پیامبر (ص) هرگاه به او می‌نگریست، می‌دید که سخت مشغول نبرد است. 🔹 پیامبر (ص) در جنگ احد، از شدت ضربه‌های وارد بر جسم و صورتش، از حال رفت و گروهی از یارانش نیز کشته شدند. شماس، همچون سپری پولادین از پیامبر (ص) حفاظت می‌کرد. ضربه‌های شمشیر دشمن، پیاپی بر بدنش وارد می‌شد و تیرهای مشرکان، اندامش را پاره پاره می‌ساخت، اما شماس همچنان پایداری می‌کرد. سرانجام، شماسِ قهرمان، بر اثر شدت زخم و جراحت، از پای درافتاد. پیکر مجروح و نیمه جانش را به مدینه آوردند. پس از یک شبانه روز، در سی و چهار سالگی، در مدینه جان سپرد و به خیل شهیدان پیوست. از رسول خدا (ص) نقل شده است که فرمود: «من، هیچ کس را در بهشت همچون شماس ندیدم». 💠 روحش شاد. همین الان برای شادی روحش یک صلوات هدیه بفرمایید. بلکه در محضر حضرت رسول، سفارش ما رو کند🌸 در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
📚 و همسـر ملانصـرالدین از او پرسید: «پس از مـرگ چه بلایی به سـرمان می‌آورنـد؟» 🎈ملا پاسخ داد: «هنوز نمـرده‌ام و از آن دنیـا بی‌خـبر هستـم؛‌ ولی امشب برایـت خـبر می‌آورم.» 🎈یک راست رفت سمت قبـرستـان. در یکی از قبرهای آخـر قبرستان خـوابید. خواب داشت بر چشم های ملا غلبه میـکرد؛ ولی خـبری از نکـیر و منـکر نبود. 🎈چند نفـری با اسب و قاطـر به سمت روستا می‌آمدند. با صـدای پای قاطـرها، ملا از خواب پرید و گمان کرد که نکیـر و منکـر دارنـد می‌آیند. 🎈وحشت زده از قـبر بیـرون پـرید. 🎈بیرون پـریدن او همان و رم کردن اسب‌هـا و قاطـرها همان‌!! قاطر سواران که به زمین خورده بودنـد تا چشمشان به ملا افتـاد،او را به باد کتک گرفتند. 🎈ملا با سرو صورت زخمی به خانه بـرگشت... 🎈خانمش پرسیـد: «از عــالـم قـبر چـه خبـر؟!» گفت: 🎈«خـبری نبـود ؛ ولی این را فهمـیدم که اگــر قاطــر کـسی را رم نـدهـی، کاری با تـو نـدارند!!»   واقعیت همین است . 🎈اگـر نان کـسی را نبـریده باشیـم ، 🎈اگـر آب در شیر نکـرده باشیـم ، 🎈اگـر با آبروی دیگران بـازی نکـرده باشـیم ، 🎈اگـر جنس نامرغـوب را به جای جنـس مرغوب به مشتـری نداده باشـیم ، 🎈اگر به زیردستـان خود ستـم نکـرده باشیـم ، 🎈و اگـر بندگـی خــدا را کـرده باشیـم، 🎈هیـچ دلیـلی بـرای ترس از مـرگ وجود ندارد !! خدایا آخر عاقبت ما را ختم بخیر کن... آمین 🤲 در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 حكايت برادران خیرخواه 🔸 در بنی اسرائیل، دو برادر جوان بودند که به یکدیگر بسیار مهربانی و محبت می‌ورزیدند و هر دو، در یک دشت زراعت داشتند. یکی از برادران ازدواج کرده و پدر چند فرزند بود و دیگری، به دلیل فقر و تنگدستی، هنوز ازدواج نکرده بود. 🔹 چون فصل درو کردن گندم رسید، گندم خود را خرمن کردند و پس از جدا ساختن گندم‌ها از کاه، تصمیم گرفتند محصول را به خانه ببرند. هنگام غروب، برادر بزرگتر برای انجام کاری، گندم‌های خرمن شده‌اش را به برادر کوچک سپرد و به سوی خانه رفت. 🔸 هنگامی که او از نظر ناپدید شد، برادر کوچک با خود گفت: «من که ازدواج نکرده‌ام و خرج زندگی‌ام بسیار کم است، ولی برادرم عائله‌مند است و جز این گندم‌ها، چیزی ندارد. بهتر است مقداری از گندم خود را روی سهم او بریزم که نان بچه‌هایش تأمین گردد». سپس، مقداری از گندم‌هایش را روی محصول برادر ریخت. 🔹 هنگامی که برادر بزرگ بازگشت، شب شده بود و برادر کوچک می‌خواست به خانه برود. گندمش را به برادر سپرد و رفت. برادر بزرگ نیز پیش خود گفت: «الحمدلله من که صاحب خانه و همسر و اولاد هستم، اما برادرم به سبب فقر و تهی‌دستی، ازدواج نمی‌کند. بهتر است مقداری از گندم خود را روی محصول او بریزم تا سهم گندمش افزایش یابد و بتواند ازدواج کند». با این نیت، مقداری از گندم خود را روی سهم برادرش ریخت. 🔸 چون خداوند از آن دو جوان خیرخواه، این ایثار و گذشت را دید، اراده‌اش به آن تعلق گرفت که به هر دو برادر، وسعت رزق عنایت فرماید و آنان را از فقر نجات دهد. 🔹 بدین جهت، هریک از برادران که گندم خود را برداشت، می‌دید دو برابر سال گذشته است و بسیار متعجب می‌شد. آنها می‌پنداشتند علت افزایش گندم برادر دیگر، به خاطر آن است که گندم خود را بر روی محصول او ریخته است. اما نمی‌دانستند که در اثر اخوت و خیرخواهی و صله رحم، خداوند به گندم آنان برکت عطا فرموده است. 📚 صد و ده حکایت - علی قرنی ج۳۶/۲ در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
هدایت شده از در آغوش خدا
💠 حاجت خود را به همه نگو 🔸 مردی از انصار، نزد امام حسین(ع) آمد و خواست تا نیاز مادی خود را به امام بگوید. امام (ع) فرمود: ای برادر! نیاز خود را به زبان نگو تا آبرویت را نگاه داشته باشی! هر چه می خواهی در نامه‌ای بنویس و بیاور. من، به خواست خداوند به قدری به تو کمک خواهم کرد که تو را خوشحال کند. 🔹 آن مرد نوشت: یا ابا عبدالله ! فلان شخص پانصد دینار از من طلبکار است. او طلب خود را خواسته است و من اکنون مالی ندارم. از او بخواه تا به من مهلت دهد، پس از سر و سامان یافتن روزگارم، طلب او را خواهم داد. 🔸 امام، پس از خواندن نامه، وارد منزل شدند و کیسه‌ای همراه خود آوردند، که هزار دینار در آن بود. کیسه را به مرد دادند و فرمودند: با پانصد دینار آن قرضت را ادا کن و پانصد دینار دیگر را خرج زندگی ات کن. از این پس حاجت خود را جز با سه تن در میان مگذار: دیندار، جوانمرد و آبرودار؛ زیرا دیندار به خاطر دینداری اش به تو کمک خواهد کرد؛ جوانمرد از جوانمردی خود شرم می کند و به تو یاری می رساند، و آبرودار می فهمد که تو برای حفظ آبرویت حاجت خود را به او گفته ای، او نیز آبرویت را حفظ می کند و حاجت تو را بر می آورد. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 حكايت حضرت سلیمان و خارپشت 🔹 در قصص و تواریخ آورده‌اند که وقتی جبرئیل علیه‌السّلام به نزد سلیمان پیامبر آمد، قدحی آب حیات آورد و گفت: آفریدگار تعالی ترا مُخَیَّر کرد، بدان که این جام بخوری، تا قیامت زندگانی یابی. 🔸 سلیمان این معنی را با جن و انس و حیوانات مشورت کرد. همگی گفتند: بباید خورد تا حیات جاودانی یابی. 🔹 سلیمان اندیشه کرد که هیچ جنسی از حیوانات باقی مانده که با وی مشورت نکرده باشم؟ او را یاد آمد که با خارپشت مشورت نکرده‌ام. پس اسب را به نزد خارپشت فرستاد و او را طلب کرد. خارپشت نیامد و امتناع نمود. 🔸 حضرت سلیمان، سگ را بفرستاد. خارپشت بیامد. 🔹 سلیمان گفت: پیش از آنکه در کار خود، تو را مشورت کنم، بگو اسب را که بعد از آدمی، هیچ جانوری شریف‌تر از وی نیست، به طلب تو فرستادم و نیامدی، و سگ که خسیس‌ترین حیوانات است بفرستادم بیامدی؛ حکمت چه بود؟ 🔸 گفت: از آنکه اسب اگر چه حیوانی شریف است، اما وفا ندارد. ولي سگ اگر چه خسیس است، اما وفادار است که برای نانی که از کسی یابد همه عمر او را وفاداری کند. لاجرم به قول بی وفایان نیامدم و به اشارت وفاداری، بیامدم. 🔹 پس سلیمان گفت: مرا جامی آب حیات فرستاده‌اند و مُخیّر گردانیده که اگر خواهم، بخورم و اگر خواهم رد کنم. همه نظر داده‌اند که بخورم. تو چه می‌گویی؟ خارپشت گفت: این جام را تو تنها خواهی خورد، یا با فرزندان و دوستانت؟ 🔸 گفت: مرا تنها فرموده‌اند. خارپشت گفت: پس درست آن است که رد کنی و نخوری. گفت: چرا؟ 🔹 خارپشت گفت: چرا که چون ترا زندگانی دراز شود، همه دوستان، زن و فرزندانت پیش از تو بمیرند و ترا به غم هر یکی هزار غم و ماتم روی نماید. و چون یاران و دوستانت نباشند، حیات بی ایشان به چه کار آید؟ 🔸 سلیمان این رای را بپسندید و آن آب را رد کرد. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 حكايت زاهد و سگ 🔸 گفته‌اند كه زاهدی، در یكی از كوه‌های لبنان، در غاری انزوا گزیده می‌زیست. روزها را روزه می‌داشت و شب هنگام، گرده نانی بهرش می‌رسید كه با نیمی از آن افطار می‌كرد و نیمه دیگرش را به سحر می‌خورد. روزگاری دراز چنین بود و از آن كوه فرود نمی‌آمد. 🔹 تا اینكه قضا را، شبی، گرده نانش نرسید. سخت گرسنه و بی‌تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چیزی كه گرسنگی‌اش را فرو نشاند، گذراند و چیزی بدستش نرسید. در دامنه آن كوه، روستایی بود كه ساكنانش غیرمسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پیری طعام خواست. پیر، وی را دو گرده جوین داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ كوه كرد. قضا را در خانه آن پیر، سگی گَر و لاغر بود. به دنبال زاهد افتاد و عوعو كنان دامن جامه‌اش بگرفت. 🔸 زاهد، یكی از آن دو گرده را برایش افكند، تا دست از او بدارد. اما سگ، گرده را خورد و بار دیگر خود را به زاهد رساند و به عوعو كردن پرداخت. زاهد، نان دوم را نیز بدو انداخت. سگ آن را نیز خورد و بار دیگر بدنبال زاهد رفت و به عوعو پرداخت و دامن جامه‌اش بدرید. 🔹 زاهد گفت: سبحان‌الله، هیچ سگی را بی‌حیاتر از تو ندیده‌ام. صاحب تو، دو گرده نان بمن داد كه تو هر دو را از من گرفتی. پس این زوزه و عوعو و جامه دریدنت چیست؟ 🔸 خدای تعالی سگ را به زبان آورد كه: من بی‌حیا نیستم. چه، در خانه این غیرمسلمان پرورده شده‌ام. گله و خانه‌اش را حراست می‌كنم و به استخوان پاره یا تكه نانی كه مرا می‌دهد، خرسندم. گاهی نیز مرا فراموش می‌كند و چند روزی را بدون اینكه چیزی بخورم، می‌گذرانم. گاهی هم او حتی برای خود چیزی نمی‌یابد و برای من نیز. 🔹 با این همه، از زمانی كه خود را شناخته‌ام، خانه‌اش را ترك نگفته‌ام و به درِ خانه‌ی غیرِ او نرفته‌ام. بلكه عادتم این بوده است كه اگر چیزی بیابم، سپاس بگزارم و اگر نه، بردباری پیشه كنم. اما تو قطع گرده نانت را به یك شب، طاقت نداشتی و از درِ خانه‌ی روزی‌رسان، به درِ خانه‌ی این غیرمسلمان آمدی، روی از معشوق بتافتی و با دشمن ریاكاری بساختی، برگو كدام یكی از ما بی حیاست. تو یا من؟ 🔸 زاهد با شنیدن این سخنان، دست بر سر كوفت و بی‌هوش بر زمین افتاد. 📚 كشكول شیخ بهایی در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 حكايت صداقت در امانت 🔸 یكی از بازرگانان بصره، هر سال كالاهایی را با كشتی به هندوستان می‌برد. در یكی از سال‌ها، پیرمردی از اهالی بصره به او گفت: این یك خروار مس را با خود به كشتی ببر و هنگامی كه دریا طوفانی می شود، آن را به دریا بینداز. تاجر نیز پذیرفت. 🔹 از قضا، تاجر این موضوع را فراموش كرد. وقتی به كشور هند رسید، جوانی آمد و از او پرسید: آیا مس همراه داری؟ 🔸 تاجر ناگهان به یاد سفارش پیرمرد افتاد. با خود گفت: اكنون كه وصیّت پیرمرد را فراموش كرده‌ام، خوب است آن را بفروشم و برایش كالایی پرسود خریداری كنم. از این رو، مس‌ها را به آن جوان فروخت و با پولش، جنسی برای پیرمرد خرید. 🔹 چون به بصره بازگشت، احوال پیرمرد را پرسید. گفتند: از دنیا رفته و وارثی ندارد، مگر برادرزاده‌ای كه چون در زمان حیاتش با او ناسازگار بوده، وی را از خود رانده؛ جوان نیز به دیار غربت سفر كــرده است. 🔸 بازرگان، كالای پیرمرد را در كیسه‌ای گذاشت و مٌهر كرد و نام وی را بر آن نوشت تا به وارثش برساند. 🔹 روزی بر در ِ دكّان نشسته بود، جوانی از راه رسید و از او پرسید: آیا مرا می‌شناسی؟ - نه. 🔸 من همان جوانی هستم كه در كشور هند، از تو یك خروار مس خریدم. در میان آن مس‌ها، طلای بسیاری پنهان كرده بودند. با خود گفتم: من مس خریده‌ام و تصرّف در این طلاها بر من حرام است. اكنون آمده‌ام تا آن‌ها را به تو باز گردانم. 🔹 بازرگان گفت: آن مس از من نبود؛ از پیرمردی از اهالی بصره بود به نام فلان، كه در فلان محلّه زندگی می كرد. 🔸 جوان لبخندی زد و خدای را سپاس‌گزاری كرد و گفت: آن پیرمرد، عموی من بود و مقصودش از ریختن اموال به دریا، محروم كردن من از ارث بود، ولی خداوند خواست كه آن اموال به من برسد. 🔹 جوان پس از اثبات ادّعای خود، اموال دیگرِ عمویش را نیز به عنوان میراث، از بازرگان باز پس گرفت. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 حكايت فخر توانگر 🔸 از ابوعبدالله جعفربن‌محمدالصادق(ع) نقل است كه: درویشی به نزد پبامبر(ص) آمد. توانگری نزد آن حضرت بود و جامه خویش از درویش در كشید. پیامبر(ص) فرمود: چه چیز ترا بدین كار واداشت؟ آیا ترسیدی تهیدستی او به تو رسد یا توانگری تو به وی؟ 🔹 توانگر گفت: ای پیامبر خدا! اكنون كه چنین فرمودی، نیمِ دارائی من از آن او باشد. پیامبر (ص) از تهیدست پرسید: آیا می پذیری؟ 🔸 گفت: نه. پرسید: چرا؟ گفت: ترسم از آن است كه من نیز به همان دچار شوم كه او دچار آن است. 📚 كشكول شیخ بهایی در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA
💠 حکایت: قدر خود را بدانيم. 🔸 سخنران معروفی در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ 🔹 دست همه حاضران بالا رفت. 🔸 سخنران گفت بسیار خوب. من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می‌خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه‌های متعجب حاضران، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دست‌های حاضرین بالا رفت. 🔹 این بار مرد اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید خوب حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ باز دست همه بالا رفت. 🔸 سخنران گفت: دوستان! با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد در زندگیِ واقعی هم همین طور است. ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می‌گیریم یا با مشکلاتی که روبه‌رو می‌شویم؛ خم می‌شویم، مچاله می‌شویم، خاک‌آلود می‌شویم و احساس می‌کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم. ولی این‌گونه نیست و صرف‌نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی‌دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم. در آغوش خدا باشید 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 @Dar_Aghoosh_KHODA