✨💫✨💫✨💫✨
💢سوال :
استفاده از #قطره در #بینی و #چشم در حال #روزه چه حکمی دارد؟
✅ پاسخ: 👇👇
🔺✍آیت الله خامنه ای: به طور کلی استفاده از قطره برای چشم و گوش در هنگام روزه اشکال ندارد و حتی اگر تلخی آن احساس شود ولی از ورود چیزی به حلق باید جلوگیری شود.
🔺✍آیت الله مکارم شیرازی: ريختن دوا در چشم برای روزه دار مکروه است. امّا اگر یقین دارید به فضای حلق می رسد و فرو می رود برای روزه اشکال دارد.
🔺✍آیت الله وحید خراسانی: اگر خودش به حلق برسد روزه را باطل میکند ولی اگر بو یا مزه ی آن به حلق برسد روزه را باطل نمیکند ولی مکروه است.
🔺✍آیت الله سیستانی: اگر نداند که به حلق می رسد، مکروه است؛ و اگر بداند به حلق می رسد، جایز نیست.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
✨🍃•○●
با اینکه می دونے گنهکارم…
دوسم داری…♡•○
دوست دارم…♡•○
ندیدم من از تو
به جز《 خوبے》…
•♡○《نمی خوام به غیر از حرم از خدا》•♡○
✨🍃•○●
⚠️ #تلنگـــــــر_و_تفکـــــــر 🤔
▫️همه ما یکساله در قرنطینه به سر میبریم
خونه نشین شدیم...
اما؛
آقای ما(؏ـج) '' 13 '' قرنِ
خونهنشینِ گناهان ماست!'😓😞
😔 حالا میفهمیم قرنطینه یعنی چی!؟
قدری به خودمون بیایم ...بسه دیگه 🤝
هدایت شده از تبادل مذهبی یا زینب
کانال داری اما آموزش ساخٺ استیڪࢪ را بلد نیستی؟😔
ایڪه خیلی بده😞
ولی اراحت نباش من یک کانال میشناسم آموزششو یادت میده😃
بیا اینجا🦋
https://eitaa.com/joinchat/1141178474Caba81c6b39
و برو این پیوی یادت بده👇🏻
@Ya_mahdi_260
تلنگرانه
وامابرگردیم به یک سال قبل
بله ما منکر مرگ و میر کرونا نیستیم
ولی طبق گزارشات مردمی خیلی از بیمارانی که حتی کرونا ندارن روازاول به اسم کرونا میزدن تا آمار رو بالا ببرن
دقیقا روزهای اولی که این ویروس منحوس توی کشور اومده بود
یادتونه حتی روی جنازه ها هم آهک میریختن
یادتونه حتی مرده ها رو هم تغسیل نمیکردن
کوچه وخیابونها رویادتونه ضدعفونی میکردن وحتی ماشینها
چی شده الان.چرا دیگه اون خبرا نیست؟؟؟
یادتونه لحظه به لحظه آمار میدادن فلان جا دو نفر مردن
چرا الان دیگه اون خبرا نیست
این ویروس هم که به قول خودشون ضعیفتر نشده بلکه انواع مختلف دیگه ای مثل انگلیسی... هم پیدا شده
پس چرا دیگه اون بازیهای رسانه ای نیست
تمام قصد اینها تعطیلی مراکز دینی بود
الان ببینید همه پروازهای اروپایی بازه تنها راهی که بسته است راه کربلاست
هیچ تا الان فکرکردین با این وضعیتیکه اینها درست کردن و هیچکس دیگه اعتماد نمیکنه بچه اش رو بفرسته یه نسل به فنا میرن
از اون طرف هم دکتر داریم فارغ التحصیل میکنیم که تو خونه نشسته پای لب تاپ درس یاد گرفته
خدا رحم کنه به ما
هدایت شده از تبادل مذهبی یا زینب
میدونی فقط بہ 5 نفر نیاز داریمـ تا 430 تا بشیم!😍❤️
https://eitaa.com/joinchat/1141178474Caba81c6b39
شما هم بیا😌پشیمون نمیشی🙃
چالش پولی هم در کانال سنجاق شده😍شࢪکت کنید😊
فرشته ها!🦋
دم دࢪ بده بیایید تو🌿🌸
دلم برا؎ آن خيابان بهشتی ،ڪہ تنها از طريق خيال در آن سفر کردم تنگ است.💔
اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲
الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى
الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨
صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً
مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
🍃✨•○●
چشماتو ببند…
خیال کن که با زائرهایے…
خیال کن الان کربلایے…♡•○
چشماتو ببند چاے عراقے بخور نوش جونت…
حالا که شدھ گریھ مهمونت…♡•○
از ما کہ گذشت…
الهی هیچ کس از سفر جا نمونھ…
✨🍃•○●
+واقعاخداروباوردارے؟
_اینچهسوالیہخبمعلومہآره!
+پسچراغصہمیخوری؟!
#وخداۍڪهبهشدتڪافیست
#تلنگر
#خدا
جزء ۴ قرآن کریم
55.96M
﴿قرائتِجزء⁴قرآنکریمࢱ✨﴾
#ترتیـل . .
- زشتهبااینسنیهبارم
- قرآنوختمنکردۍمشتۍ(:✋🏾!!
#ختمِقرآن . .
گفٺ : از ڪࢪونا بدمـ میاد !😖
گفٺمـ : چررا؟!!!🙄
گفٺ : مـــــࢪگ و میࢪ داشتہ دࢪسٺ ، ما رو انداختہ تواین وضعیٺ دࢪست، ما رو از پدࢪ و مادࢪامون دوࢪ کردھ دࢪسٺ
اما من بدمـ میاد ازش چوݩ
یہ ساڵہ از امامـ حسیـــــݩ دوࢪمـ ڪࢪدھ....🥺
اینہ فࢪق طرز تفڪࢪ👆🏻🤞🏻
#تلنگر
#اباعبدالله
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت-هشتم *خیلی علاقه داشت به زیارت حضرت معصومه س 🥰* _می آمد سراغم و بهم
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت -نهم
*دانشگاهش را تمام کرده بود 🤩*
میخواست برود سربازی .رفتم سراغش _.بهش گفتم :اگه میخوای با بچه های لشکر نجف اشرف حرف بزنم که بدی اونجا_ . ~اینجوری دیگه خدمتت رو تو شهر خودت هستی .نجف آباد~😍🤩
گفت :نه .میخوام برم یه جای سخت خدمت کنم . 😢
*گفتم :واسه چی ؟وقتی میتونی راحت سربازی رو بگذرونی، چرا سخت ؟*😟😳🤔
_حرف شهید احمد حجتی را آورد وسط_🤩😍
*شهید نجف آبادی که هم معلم بود و هم پاسدار و هم جهاد گر .*😍🤩 ~گفت :شهید حجتی توی زمان شاه میگفت میخوام برا سربازی برم یه جای سخت .من که دیگه تو جمهوری اسلامی~😅😍 ~هستم~ .
هرچی باهاش حرف زدم که بابا ول کن این حرف ها را ،از خر شیطون بیا پایین
😅😎
``````فایده نداشت
😆
_محکم ایستاد سر حرفش .نگذاشت کوچکترین حرف هم با بچه های لشکر بزنم .رفت پادگان ارتش دذفول_😆😅😍🤩
🕊️🌹🕊️🌹🕊️🌹
*هم خدمتی محسن بود*🤩
*جوان درست و سالمی نبود* 😔
*معتاد بود لا ابالی و اهل کار های خلاف* .😧
__تا آن موقع هر کس کاری کرده بود تا او را به راه بیاورد_امانتوانسته بود _😔
حتی پدر و مادر و فامیل و اقوام هم نتوانسته بودند
😧
توی پادگان هیچ کس به خاطر کار هایش ،کمترین محلی به او نمیگزاشت .
😫
*خیلی ها حتی آدم هم حسابش نمی کردند*😢
*محسن رفت سمت او.* 🤩
~باهاش رفیق شد~ .🥰
*رفیق جینگ و صمیمی*.😍
_خیلی با او صحبت کرد و نصیحتش کرد_😎🧐
چند ماهی بیشتر نگذشت .` 😇☺️
*جوان از این رو به آن رو شد .* 😉😍
~مواد مخدر و تمام کار های خلافش را کنار گزاشت .🥰😍
*میگفت :دوست دارم کسی بشم مثل محسن حججی* 🥰
*راوی دوست شهید*
~~بر گرفته از کتاب حجت خدا~
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت -نهم *دانشگاهش را تمام کرده بود 🤩* میخواست برود سربازی .رفتم سراغش _.
بسم الله الرحمن الرحیم
حجت _خدا
قسمت دهم
با موتور تصادف کرده بود . پایش شکسته بود و آتل بسته بود.😢
دراز به دراز نشسته بود گوشه ی خانه😔.
با چند نفر از بچه ها گفتیم بریم عیادتش😍
یک دفعه نقشه ای شیطانی به کله مان خورد ! 👿
وسط راه یک هندوانه ی ۱۰ کیلویی خریدیم و برایش بردیم . 😲
وقتی رفتیم بهش گفتیم : محسن ،به مادرت بگو نه شیرینی بیاورد و نه چای و نه میوه . همین هندوانه خوبه .فقط یه سینی بزرگ و کارد بیاورد😅
آن شب هندوانه را قاچ کردیم و به ضرب و زور ، نصفش را به خورد محسن دادیم
و توی شکمش ریختیم 😂.
یک ساعت بعد ازش خدا حافظی کردیم و برگشتیم . نقشه ما گرفته بود .
نصفه های شب پیام داد : ای فلان فلان شده ها ، پدرم در اومد . تا الان ده بار با این پا خودم را کشاندم تا دستشویی .😂😂
مگه دستم بهتون نرسه😂😂
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
صبح های جمعه برنامه ی والیبال داشتیم تو پارک .😍
قانون هم گزاشته بودیم که هر کی دیر آمد باید همه ی بچه ها را بستنی بدهد😍🤩
یک روز باران شدیدی می بارید. 😇
خیلی شدید 🌂
با این وجود گفتیم برویم😳
من و چند تا از بچه ها با ماشین رفتیم تو پارک 😅
چون باران ،خیلی تند و رگباری می بارید، توی ماشین نشستیم و بیرون نیامدیم .
منتظر ماندیم تا محسن بیاید😅
اما خبری ازش نبود .مقداری که گذشت ، سر و کله اش پیدا شد
بنده خدا با موتور آمده بود آب شر شر داشت ازش می بارید .
انگار که از توی استخر آمده بود😅
از توی ماشین نگاهش کردیم و اشاره کردیم و گفتیم :بله، دیر آمدی بستنی رفت توی پاچه ات😆
از روی موتور پیام داد که :نا مردا ، من توی بارون دارم شرشر آب می ریزم. رحم و مروت داشته باشید .😕😒
سر تکان دادیم که فایده ندارد .🤣
سر موتورش را برگرداند و رفت سمت بستنی فروشی .ماهم دنبالش رفتیم😅😂 🤣
راوی : دوست شهید
برگرفته از کتاب حجت خدا
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت دهم با موتور تصادف کرده بود . پایش شکسته بود و آتل بسته بود
بسم الله الرحمن الرحیم
حجت _خدا
قسمت یازدهم
کله اش داغ شده بود .چند وقتی بود که زده بود توی کار رباتیک و ورزش و ادبیات و سه چهار تا چیز دیگه*😅🤩
_کلکسیونی از فعالیت های مختلف و غیر مرتبط به هم ._ 😍
آن موقع من مسئول انتشارات عماد بودم.🤩
با جمعی رفته بودیم دیدار حضرت آقا
~آنجا من گزارشی از فعالیت های موسسه ی شهید کاظمی دادم~😍
به آقا گفتم :ما جاهای زیادی در سراسر کشور نمایشگاه کتاب زده ایم
توی دبیرستان ها ، مصلاهای نماز جمعه ،🕌
گلزار های شهدا و جاهای دیگر .
مردم هم خیلی خوب استقبال کرده اند
😌☺️
و بسیار کتاب خریده اند.
آقا خیلی خوشش آمد*
*خیلی تعریف کرد از این کار* .
*حتی توی آن جلسه گفت که بقیه ناشر ها هم این کار را بکنند .😍🥰🤩
~وقتی آمدم نجف آباد، بچه های موسسه را جمع کردم و بهشان گفتم که آقا این حرف ها را زده~😎
*محسن تا صحبت هایم را شنید ،همانجا پا شد و رو کرد به بچه ها و گفت :آقا من دیگه نه کلاس رباتیک می رم نه کلاس ورزش و نه هیچ چیز دیگه*😳
_میخوام برام تو کار کتاب . میخوام همه ی وقتم رو بزارم بدا اون_ 😌.
*مکثی کرد و بعد خیلی معنا دار گفت :آقا گفته !*
برگرفته از کتاب حجت خدا
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت یازدهم کله اش داغ شده بود .چند وقتی بود که زده بود توی کار ر
بسم الله الرحمن الرحیم
حجت _خدا
قسمت دوازدهم
هفته دفاع مقدس بود ؛مهر ماه سال ۹۱نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد بر پا شده بود 😍
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم.😍
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران
چون دوست دور با موئسسه ی شهید کاظمی ارتباط داشتم ،میدانستم محسن هم از بچه های آن جاست .😌
برای انجام کاری شماره ی تلفن موئسسه را احتیاج داشتم .😁
با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن . گفتم ببخشید شما شماره ی موئسسه ی شهید کاظمی رو دارید؟🤔🧐
محسن یک لحظه سرش را بالا آورد. نگاهی بهم کرد دستپاچه و هول شد .با صدایی ضعیف و پر از لرز گفت :ببخشید خانم .شما غم عضو موئسسه اید🧐🤔؟
گفتم :بله😅
چند ثانیه سکوت کرد.چیزی نگفت .سرش را بیشتر پایین انداخت .بعد هم شماره را نوشت و داد دستم
از آن موقع ، هر روز من و محسن ،توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدم.🤭
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کداممان می رفتیم توی غرفه مان😅😆 .
با این که سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگر فرار کنیم🧐
اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم
با این وجود ته او و نه من جرات بیان این حس را نداشتیم .
یکی دو روز بعد ،که توی غرفه بودم ،پدرم بهم زنگ زد و گفت :زهرا یه خبر خوب.توی دانشگاه بابل قبول شدی .حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم. 😍😌😇🤩
گوشی را که قطع کردم نگاهم بی اختیار رفت غرفه ی برادران یک لحظه محسن را دیدم .متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است .
سرش را با ناراحتی پایین انداخت☹️
موقع رفتن بهم گفت : دانشگاه قبول شدید؟🤔
گفتم :بله .بابل 😍
گفت:میخواهید برید؟🤔
گفتم بله حتما 🤩
یکدفعه پکر شد .مثل تایری پنچر شد . توی خودش فرو رفت. حالاتش را فهمیدم 🙁
فردا یا پس فردا رفتم بابل برای ثبت نام .نمیدانم چرا،اما از موقعی که از نجف آباد زدم بیرون ،هیچ ارام و قراری نداشتم ،همه اش تصویر محسن از جلوی چشمانم را میشد
هر جا میرفتم محسن را می دیدم. حقیقتش نمی توانستم خودم را گول بزنم .ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم .احساس میکردم دوستش دارم❤️
برای همین ،دوست روزی که بابل بودم توی خلوت خودم اشک می ریختم. انگار نمی توانستم دوری از محسن را تحمل کنم .بله خره طاقت نیاوردم .زنگ زدم به پدرم و گفتم :بابا انتقالی ام رو بگیر میخوام بر گردم نجف آباد،.
راوی :همسر شهید
برگرفته از کتاب حجت خدا
آغـوشخــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
بسم الله الرحمن الرحیم حجت _خدا قسمت دوازدهم هفته دفاع مقدس بود ؛مهر ماه سال ۹۱نمایشگاه بزرگی توی
بسم الله الرحمن الرحیم
حجت _خدا
قسمت دوازدهم
هفته دفاع مقدس بود ؛مهر ماه سال ۹۱نمایشگاه بزرگی توی نجف آباد بر پا شده بود 😍
من و محسن هر دو توی آن نمایشگاه غرفه دار بودیم.😍
من توی قسمت خواهران و او توی قسمت برادران
چون دوست دور با موئسسه ی شهید کاظمی ارتباط داشتم ،میدانستم محسن هم از بچه های آن جاست .😌
برای انجام کاری شماره ی تلفن موئسسه را احتیاج داشتم .😁
با کمی استرس و دلهره رفتم پیش محسن . گفتم ببخشید شما شماره ی موئسسه ی شهید کاظمی رو دارید؟🤔🧐
محسن یک لحظه سرش را بالا آورد. نگاهی بهم کرد دستپاچه و هول شد .با صدایی ضعیف و پر از لرز گفت :ببخشید خانم .شما غم عضو موئسسه اید🧐🤔؟
گفتم :بله😅
چند ثانیه سکوت کرد.چیزی نگفت .سرش را بیشتر پایین انداخت .بعد هم شماره را نوشت و داد دستم
از آن موقع ، هر روز من و محسن ،توی نمایشگاه یکدیگر را می دیدم.🤭
سلام خشک و خالی به هم میکردیم و بعد هر کداممان می رفتیم توی غرفه مان😅😆 .
با این که سعی میکردیم از زیر نگاه همدیگر فرار کنیم🧐
اما هر دومان متوجه این شده بودیم که حس خاصی نسبت به هم پیدا کرده ایم
با این وجود ته او و نه من جرات بیان این حس را نداشتیم .
یکی دو روز بعد ،که توی غرفه بودم ،پدرم بهم زنگ زد و گفت :زهرا یه خبر خوب.توی دانشگاه بابل قبول شدی .حسابی ذوق زده شدم. سر از پا نمی شناختم. 😍😌😇🤩
گوشی را که قطع کردم نگاهم بی اختیار رفت غرفه ی برادران یک لحظه محسن را دیدم .متوجه شده بود ماجرا از چه قرار است .
سرش را با ناراحتی پایین انداخت☹️
موقع رفتن بهم گفت : دانشگاه قبول شدید؟🤔
گفتم :بله .بابل 😍
گفت:میخواهید برید؟🤔
گفتم بله حتما 🤩
یکدفعه پکر شد .مثل تایری پنچر شد . توی خودش فرو رفت. حالاتش را فهمیدم 🙁
فردا یا پس فردا رفتم بابل برای ثبت نام .نمیدانم چرا،اما از موقعی که از نجف آباد زدم بیرون ،هیچ ارام و قراری نداشتم ،همه اش تصویر محسن از جلوی چشمانم را میشد
هر جا میرفتم محسن را می دیدم. حقیقتش نمی توانستم خودم را گول بزنم .ته دلم احساس میکردم که بهش علاقه دارم .احساس میکردم دوستش دارم❤️
برای همین ،دوست روزی که بابل بودم توی خلوت خودم اشک می ریختم. انگار نمی توانستم دوری از محسن را تحمل کنم .بله خره طاقت نیاوردم .زنگ زدم به پدرم و گفتم :بابا انتقالی ام رو بگیر میخوام بر گردم نجف آباد،.
راوی :همسر شهید
برگرفته از کتاب حجت خدا
بسم الله الرحمن الرحیم
حجت _خدا
قسمت سیزدهم
از بابل که برگشتم ،نمایشگاه تمام شده بود .یک روز مادرم بهم گفت :زهرا،من چند تا از عکس های امام خامنه ای رو لازم دارم .از کجا گیر بیارم؟😅🤔
بهش گفتم مامان بزار از بچه های موئسسه بگم که چجور میشه که یه اش کرد .
قبلا توی نمایشگاه ،یک زرنگ بازی کرده بودم و شماره ی محسن را یک طوری به دست آورده بودم .😁😅
پیام دادم براش.برای اولین بار .نوشت شما؟جواب دادم خانم عباسی هستم .کارم را بهش گفتم و او هم راهنمایی هم کرد .😊😁☺️
از آن موقع به بعد ،هر وقت کار خیلی ضروری در باره ی موئسسه داشتم ،یک تماس کوتاه و رسمی با محسن میگرفتم .
تا این که یکروز هر چه تماس گرفتم گوشی اش خاموش بود .😳😟
روز بعد تماس گرفتم باز گوشی اش خاموش بود !نگران شدم.😔😩
روز بعد و روز بعد و روز های بعد هم تماس گرفتم اما باز گوشی اش خاموش بود.دیگر از ترس و دلهره داشتم میمردم. 😭😟
دل توی دلم نبود .فکری شده بود که نکند برای محسن اتفاقی افتاده باشد؛با این که با او هیچ نسبتی نداشتم 😔
آن چند روز اینقدر حالم خراب بود که مریض شدم و افتادم توی رختخواب !
نمی توانستم به پدر یا مادرم هم چیزی بگویم. خیلی شرم و حیا میکردم تا این که یک روز به سرم زد و زنگ زدم ۱۱۸😱
به هر طریقی که شده بود شماره ی منزل بابای محسن را ازشون گرفتم .
بعد بدون آن که فکر کنم این کار خوب است یا نه ،تماس گرفتم منزلشان .
مادر محسن گوشی را جواب داد گفتم آقا محسن هست؟ گفت: نه.شما؟
گفتم :عباسی هستم از خواهران نمایشگاه لطفا بهشون بگید با من تماس بگیرن .
یک ساعت بعد محسن تماس گرفت .صدایش را که شنیدم پشت تلفن بغزم ترکید و شروع کردم به گریه❤️😭.
پرسیدم :خوبی؟گفت:بله.
گفتم همین برام مهم بود.دیگه بهم زنگ نزن !
گوشی را قطع کردم .یک لحظه گفتم وااای خدایا!نن چی کردم؟ چه کار اشتباهش انجام دادم! با این وجود بیش از هر موقع دلم برایش لک میزد. محسن شروع کرد به زنگ زدن به من .گوشی را جواب نمی دادم😢.
پیام داد :زهرا خانم ترو خدا بر دارید .
انقدر زنگ ز و زنگ زد که گوشی را بر داشتم بی مقدمه گفت:حقیقتش من حس میکنم این تماس های ما داره گناه آلوده میشه .لحظه ای سکوت کرد و گفت :برا همین میخوام بیا خوا ستگاریتون .
اشک ها و خنده هام توی هم قاطی شده بود !از خوش حالی داشتم بال در می آوردم . داشتم از ذوق میمردم. میخواستم داد بزنم....
راوی :همسر شهید
برگرفته از کتاب حجت خدا
چالش داریم🦋
🍬🍹نوع: قاطے🍬🍹
🍭🍦ظرفیت: هر چی بیشتر بهتر🍭🍦
🍫☕️جایزه: برنده میفهمه ☕️🍫
🍯🐝زمان:ساعت ۱۸🍯🐝
🥗🥒توسط: مدیر 🥗🥒
🍪🥛شرطش این که باختی لفت ندی 🍪🥛
ایدی√👇
@Mesl_zeynab
کانال معرکمون♡↻⇩
@hamsafareshahida