کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوهشت
نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از
چهرهام پريد!
ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد. بالفاصله به دوست
كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟
او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را
ميشناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي
كردم.
خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد
برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند. هر دو با هم
شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند!
باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من
آشنا بودند.
پنج نفر ديگر از بچههاي اداره را مشاهده كردم كه االن از هم جدا
و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده
بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند.
چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم...
هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي
اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما
خيلي از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهاي
مختلف به ياد ميآورم.
چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه
در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به
ادارهي ما آمد.
همينكه وارد اتاق ما شد، سالم كرد و پشت ميز آمد و مشغول
روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوري برادر؟
من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدالله
🖇ادامه دارد ...‼️
تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوشش
انسان بااخالصي كه بتواند از تمام تعلقات دنيايي دل بكند، لياقت
شهادت مييابد. شهادت يك اتفاق نيست، يك انتخاب است. يك
انتخاب آگاهانه كه براي آن بايد تمام تعلقات را از خود دور كرد.
مثالي بزنم تا بهتر متوجه شديد. همان شبي كه با دوستانم در سوريه
دور هم جمع بوديم وگفتم چه كساني شهيد ميشوند، به يكي از رفقا
هم تأكيد كردم كه فردا با ديگر رفقا شهيد ميشوي.
روز بعد، در حين عمليات، تانك نيروهاي ما مورد هدف قرار
گرفت. سيديحيي و سجاد، در همان زمان به شهادت رسيدند. درست
در كنار همين تانك، آن دوست ما قرار داشت كه من شهادت او را
ديده بودم. اما اين دوست ما زنده ماند و در زير بارش سنگين رگبار
نيروهاي داعش، توانست به عقب بيايد!
من خيلي تعجب كردم. يعني اشتباه ديده بودم؟! دو سه سال از اين
ماجرا گذشت. يك روز در محل كار بودم كه اين بنده خدا به ديدنم
آمد. پس از كمي حال و احوال، شروع به صحبت كرد و گفت: خيلي
پشيمانم. خيلي... باتعجب گفتم: از چي پشيماني؟
گفت: »يادته تو سوريه به من وعده شهادت دادي؟ آن روز، وقتي
كه تانك مورد هدف قرار گرفت، به داخل يك چاله كوچك پرت
شدم. ما وسط دشت و درست در تيررس دشمن بوديم.
يقين داشتم كه االن شهيد ميشوم. باور كن من ديدم كه رفقايم
به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چشمانم
آمدند. ديدم نميتوانم از آنها دل بكنم!
در درونم به حضرت زينب 3 عرض كردم: خانم جان، من
لياقت دفاع از حرم شما را ندارم. من ميخواهم پيش فرزندانم برگردم.
خواهش ميكنم... هنوز اين حرفهاي من تمام نشده بود كه حس
كردم يك نيروي غيبي به ياري من آمد! دستي زير سرم قرار گرفت و
مرا از چاله بيرون آورد. آنجا رگبار تيربار دشمن قطع نميشد.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_نودوچهار
اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعي نميتوانستم از خودم انجام دهم.
هرچه گفتند قبول كردم.
بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب
جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم.
درست در زماني كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب
شما و توسل به حضرت زهرا 3 افتادم.
همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا3 به
من فرصت جبران بده. خدا...
تا اين جمله را گفتم، گويي به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت
عالئم حياتي، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه
بهبودي كامل پيدا كردم.
اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روي بدنم باقي مانده.
دستبندي از آتش بر دستان من زده بودند، وقتي من به هوش آمدم،
مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده!
دستان من با حلقهاي از آتش سوخته و هنوز جاي تاولهاي آن
روي مچ من باقي است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن
لحظات را فراموش نكنم.
من به توبهام وفادار ماندم. گناهان گذشتهام را ترك كردم. نمازها
را شروع كردم و حتي نمازهاي قضا را ميخوانم.
ولي آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا
ياري كنيد. من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها
حالليت بطلبم؟
اين خانم حرفهاي آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد.
من هم هيچ راه حلي به ذهنم نرسيد. جز اينكه يكي از علماي رباني
را به ايشان معرفي كنم.
پایان
تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوچهار
توفيق شهادت
وقتي با آن شهيد صحبت ميكردم، توصيفات جالبي از آن سوي
هستي داشت. او اشاره ميكرد كه بسياري از مشكالت شما با توكل
به خدا و درخواست از شهدا برطرف ميگردد.
مقام شهادت آنقدر در پيشگاه خداوند با عظمت است كه تا وارد
برزخ نشويد متوجه نميشويد. در اين مدت عمر، با اخالص بندگي
كنيد و به بندگان خداوند خدمت كنيد و دعا كنيد مرگ شما هم
شهادت باشد.
بعد گفت: »اينجا بهشتيان همچون پروانه به گرد شمع وجودي
اهلبيت: حلقه ميزنند و از وجود نوراني آنها استفاده ميكنند.«
من از نعمتهاي بهشت که براي براي شهداست سؤال كردم. از
قصرها و حوريهها و...گفت: »تمام نعمتها زيباست، اما اگر لذت
حضور در جمع اهلبيت: را درك كني، لحظهاي حاضر به ترك
محضر آنها نخواهي بود. من ديدهام كه برخي از شهدا، تاكنون سراغ
حوريههاي بهشتي نرفتهاند، از بس كه مجذوب جمال نوراني محمد و
آل محمد: شدهاند.«
صحبتهاي من با ايشان تمام شد. اما اين نکته که زيبايي جمال
نوراني اهل بيت: حتي با حوريهها قابل مقايسه نيست را در ماجراي
عجيبي درک کردم.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_نود
تجربهای جديد
كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو
شد. استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر
ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته.
بارها در جلسات و يا در برخورد با برخي دوستان، اين كتاب به
من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوي كتاب بودم نميشناختند،
و من از اينكه اين كتاب در زندگي معنوي مردم موثر بوده بسيار
خوشحال بودم.
يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل
كار ميرفتم.
يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي
بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا
مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد.
بيمقدمه سالم كرد و گفت: ميخواهم بروم بيمارستان ... من
پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان
كجاست؟
گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را
ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي
عقب بود.
🖇ادامه دارد ...‼️
تاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_هشتادوهفت
حسرت
اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي
مرزهاي شرقي شدم.
مدتي را در پاسگاههاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت
نشد! در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من
تداعي ميشد.
يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها
حالم تغيير کرد! من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در
زمرهي شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند.
براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد
است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه
دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم.
از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي
كه غير قابل باور است.
يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته
بودند. جلو رفتم و سالم كردم.
خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم
شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي
شما را بپرسم؟
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_نودویک
اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد
گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟
گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد.
تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم.
خيلي تشكر كرد و پياده شد.
من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين
وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من
ببينند و...
چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه
يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار
ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم.
همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري
از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد!
توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهراً او خوب مرا ميشناخت!
شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سالم كرد وگفت: مرا شناختيد؟
خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير.
گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف
كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقهاي با شما كار دارم.
گفتم: بله، حال شما خوبه؟
رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبود كه يك خانم
غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود.
ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه
سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم.
گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه
هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟
ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد.
🖇ادامه دارد ...‼️
کتاب #سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_نودودو
گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم.
گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از
مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از
همکارانتان پيگيري کردم، االن هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده
و منتظر شما هستم.
گفتم: با من چه كار داريد؟
گفت: اين كتاب، روال زندگي ام را به هم ريخت. خيلي مرا در
موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزي اين دوران جواني
من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب
خداوند را چه بدهم؟!
درسته که مسائل ديني رو رعايت نميكردم، اما در يك خانواده
معتقد بزرگ شدهام.
يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايي خودم فكر
كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم.
من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام
كارهاي گذشتهام را ترك كنم. درست همان روز كه تصميم گرفتم،
تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم!
ً من كامال مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما،
ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم!
دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان
نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند كه شعلهور بود.
اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه
كارهاي گذشته را تكرار نكنم.
يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول
ميكنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبهپذير است. تمام كارهاي
زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه ميكني؟
🖇ادامه دارد ...‼️
#میلاد_امام_حسن_عسکریعلیہالسلام
🌸آن ماه که مهر عالم رهبری است
🌸بر طلعت اوشمس وقمر مشتری است...
🌸تبریک بگوئید به مهدی که امشب
🌸میلاد ابا محمد عسکری است...
✨مولاجان...
🌱ولادت سراسر نور پدر بزرگوارتان حضرت #امام_حسن_عسکری (علیه السلام) را به شما و تمام عالمیان و عرشیان تبریک میگوئیم... 💐
ادمین#گمنام♥️
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🕊➫¦@bashohadat
▂▂▂▂▂▂▂▂▂
4_6039472519306545404.mp3
1.78M
دعای عهد
با نوای استاد فرهمند
•🖤•
#مدیر_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میترسی امر به معروف انجام بدی ...؟!
اینو پیشنهاد میکنم ببین 🙂☝️🏽🌿
#استادتقوییگانه
#مدیر_Zahra
چنان زندگی را سخت
گرفتهایم گویی
سالها قرار است باشیم
کاش یاد بگیریم، رها کنیم
بگذریم گاهی باید رفت...
دل به ساحل نبندیم
باید تن به آب زد...
ما به آرزوهایمان
یک رسیدن بدهکاریم...
زندگی کوتاه است ...
شاید، فرصتی نیست
تا عکسی شویم یادگاری
بر روی طاقچهای که
هر روز گردگیریمان کنند
پس در لحظه زندگی
کنید و شاکر داشتههایتان باشید...
#مدیر_Zahra
14.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خودسازی یا دگر سازی؟؟
حتما ببینید و نشر بدین
#استادتقوییگانه
#مدیر_Zahra
💥حاجی هروقت گناه کردی
و توبه شکستی
اینرو یادت باشه:
شما ازگناهانخودت خسته میشی
اما خدا ازبخشیدن شما خسته نمی شه☺️
پسازرحمتخدا ناامیدنشو :")
- آیتالله مرتضی تهرانی
#ناامیدی=#سمخالصترکگناه
#خودسازی🧕🌿
هدایت شده از تـڕنـج '!
سلام خوبید
یکی دوستام امده بود مدرسه
بعد داشت گریه می کرد
گفت خواهر۶سالم حالش بد شده بردیمش دکتر گفته سرطان خون داره😔
لطفا واسش دعا کنید هرکه در توانش هست دعای توسل بخونه
هرکه هرچی کرمش میکنه که بخونه اعلام کنه
@Dehghane_87
اجرتون با۱۲ تا امام
یه کانال آوردم براتون
#لاکچررررری 😎
#کاراش_فوق_العادست👌👌
💯دستبنداش حررررف نداره
گردنبند ، گوشواره ، پابند ... هر چی که دلت میخواد اینجا پیدا میشه
💵با قیمتای استثنایی 😱
✅همه جور سفارشی هم قبول میکنه😍
پس چرا منتظری⁉️ بزن رو لینک👇
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/3046506569Ce14fa41c06
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🚛📦ارسال به سراسر کشور
سلام دوستان ان شاءالله از فردا رمان زیبای فالی در آغوش فرشته پارت گذاری میشود....
بسم اللھ . . .
خب رفیق مراحل اول و دومُ خوب بخون بعد دو مرحله اول، میرسیم به مرحله سوم که میشه
حین خ.ا ودیدن فیلم یا عکس (پ.ن)
#گناه_خاموش
#مدیر_Zahra
4- دستشویی : چون اینجا کمی تحریک شدی در اولین فرصت برو دستشویی چون وقتی تحریک میشی یکسری ترشحاتی داخل بدنت رخ میده که اگه اونا خارج نشن چند روز بعد احساس خ.ا داری وبالاخره شاید به خ.ا کشیده بشی !
دقت کن در اولین صورت باید بری و زیادم طول نکشه.
#مدیر_Zahra
3- همش سعی کنی بلند شی واز موقعیت فرار کنی حتی شده چند دقیقه وبعدشم تا چند ساعت به اون مکان برنگرد (اگه دوباره برگردی خراب کردی ها!) ( به پشیمانی بعدش واینکه خدا داره تورو میبینه فکر کن )سعی کن از اون لحظه فرار کنی ، اگه درست فرار کنی بعد موفق میشی
#مدیر_Zahra
حین خ .ا ودیدن فیلم یا عکس:
بادقت بخون خیلییییی مهمه ، خوب تو همه اینا رو رعایت کردی اما بازم خدایی نکرده تا این مرحله به اشتباهی کشیده شدی با خودت نگو من دیگه قولم رو شکستم و الان دارم فیلم پ.ن نگاه کردم یا دارم خ.ا میکنم(نه تو تونستی تا امروز تحمل کنی این خودشه خیلی خوبه خوب بالاخره ادمی دیگه کم اوردی...)?
هرجا هستی اگه همین الان کات کنی عالی میشه ومیتونی زندگیتو ادامه بدی (سریع بلند شو وبرو پیش خانواده بهترین کار همینه، با همین یک روش به کلی سرد میشی ، اگه درسه باید درستو قطع کنی اگه وسط کاری هستی حتی اگه مهمه نگو من باید این کارتموم بکنم وگرنه...چون فقط داری خودتو گول میزنی تو وسط فکر کردن وفیلم دیدن نمیتونی کاری کنی و پس خودتو گول نزن (تکنیک به خودت اعتماد نکن اینجا خیلی جواب میده)...
#مدیر_Zahra
2- نگو هیچ کس به فکر من نیس (نه خدا ونه فلانی) پس بزار الان یکم حال کنم!!:
کی گفته اگه خدا تورو دوست نداشت اینجا نبودی یه یاعلی بگو بلند شو حتی اگه اول انجام اون کار هستی بازم اگه بلند شی اوکی هست واین سری هم تونستی باهاش مقابله کنی(به خدا اینا فکر های شیطانه میخواد تو رو ناامید کنه)
#مدیر_Zahra
خب رفیق اینم مرحله سوم قشنگ حوصله کن و بخون و برا خودتم یادداشت کن تا بعدا یادت نره ناامیدم نباش
خدامون بخشنده هست ؛)
#مدیر_Zahra
اگر تو در همون حال حتی اگر چند صحنه بد دیده باشی ، اما اگر یک لحظه قطع کنی اون فیلم لعنتی را یا اگر یک لحظه مکث کنی و سرتو بیاری بالا واز خدا کمک بگیری وبگی خدایا من ضعیفم تو کمکم کن ، و واقعا از ته دلت التماس کنی به خدا کمکت میکنن
ادمی دیگه بالاخره کم میاری اما باید بدونی وقتی کم میاری چیکار کنی واز کی کمک بخواهی
#مدیر_Zahra
✍ #فقط_با_دلت_بخون!
بارها شنیدیم که میگن، دختر خانمها عکس خودشون رو نزارن رو پروفایلشون❌
دخترها موقع چت با نامحرم ایموجی و شکلک نفرستن ❌
دخترا برای پسرا تو چت ؛ صدا نفرستن❌
استیکر نفرستن و .... ❌
درکل بارها شنیدیم که میگن دختر باید #سنگین باشه👌مغرور باشه💪 یا بقول معروف زود پا نده ... 😒 (این معنیش این نیست که دیر پا بده خوبه هااا !!!!)
خب ! حالا نظرتون چیه درباره سنگینیه اقا پسرا هم کمی صحبت کنیم؟!!!😊
بنظرتون خنده داره اگه بخواییم بگیم اقا #پسرا لطفا یکم سنگین باشین؟!!
تازه این که چیزی نیست!
اصل مطلب یه چیزه دیگه س ک اونو بشنوین بیشتر تعجب میکنین!!!😕
امروز حرف حسابمون و لپ کلامون اینه👇
اقا #پسر گل ❗️❕❗️
عکس خودتو نزار رو پروفایلت !!!
😳😳😳
بعلههههه نزار .... 😊
نمیخوام بگم گناه داره؛ که میدونم و میدونی که نداره ! 👌👌👌
ولیییییی بیا یه بار هم که شده از یه زاویه دیگه بهش نگاه کنیم!!! 😕
[ چیزی که میخوام بگم ابدا در مورد همه دخترها مصداق نداره❌ ولی ما امروز میخواییم از زبون همون تعداد #اندک و #قلیل دخترها باشما حرف بزنیم!! ]
میخوایم از زبون اونا بگیم که👇
#برادر_من !
من یه #دخترم ...
وقتی عکس تورو توی پروفایلت میبینم ...
با ته ریش ... با یه شلوار جین .... پشت فرمون ... با یه تیشرت خوشرنگ ... تو جمع رفیقات ... با یه تسبیح تو دست.... با یه کت و شلوار..... نیم رخ با یه نگاه شیطنت امیز به دوربین... و ...
اینها برام جذابه😔 دست خودم نیست .... دلم میلرزه گاهی اوقات ....
وقتی وسط یه مکالمه معمولی؛ یهو بجای تایپ کلمات #صداتو میفرستی (رو همون حسابی که پیش خودت میگی گناهی نداره و درست هم میگی؛نداره) صدای جذاب مردونت دل من رو میلرزونه.....😔
عکس چهرت تو ذهنم؛ لحن صدات تو گوشم؛ و تمام 🌷ها و 😉هایی که بی دلیل و از روی #عادت میفرستی ...
همه و همه باعث میشه هربار چشمم به اسم و عکس پروفایلت میفته؛ هربار میخوام پیامی بفرستم حتی در یک مکالمه رسمی و عادی ضربان قلبم بیشتر بشه.... 😔
#برادر_من !
میدونم که بی قصد و دلیلِ تمام این کارهات...
ولی دل من رو نلرزون! 😔
👈 اگر برای منِ #دختر #شرع میگوید نکنم بهتر است !
برای شمای #پسر هم کاش #دلت بگوید نکنی بهتر است... ! 👉
با #عکست با #صدات با #کلماتت (ناخواسته) #دلبری نکن برادرم ❗️❕❗️
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
#برادر_من 🙏
لطفا #موضع نگیر که این چرندیات چیه و سندش کجاس و کی گفته و ... ؟!!!
اولش هم گفتیم هیچ کجای شرع لاقل برای پسرها همینچین مواردی رو اساسا نهی نکرده! اما قبول کن تمامممم این لرزش دلها بارها و بارها اتفاق افتاده.... 😔
وقتی برعکس این موارد☝️ فراوووووونه چرا ازینور مصداق نداشته باشه ؟!!!
قطعااااا داره.... 👌
⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️
خواهر گلم😊
اگر شما دختری هستی که با یه شاخه گل تو فضای مجازی که هییییچ؛ با یه کامیون درخت تو دنیای واقعی هم دلت نمیلرزه!!! بهت تبریک میگم👏👏👏
ولی بدون همه هم جنسات مثل تو نیستن😊
تعداد اندکی هم هستن که دل هاشون میلرزه و .... بخاطر همون تعداد اندک درمقابل #موعظه ما به آقا پسرها #موضع نگیر ! ❌❌❌
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
نهی #دلبری از زبان #شرع برای #دخترها🔞
نهی #دلبری از زبان #دل برای #پسرها 📵
#فوروارد برای تمامی #گروهها #الزامیست😊«📕🖇»
#تلنگرانه🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویدیو
#مقام_معظم_رهبری♥️ْ
❎ تا یه منکری دیده شد با مشت نرید سراغش🌿
این پیام را منتشر کنید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~~~
نور باشد سایه ای در پای دیوار شما
کور بینا می شود با یاد دیدار شما
با کلاف جان به بازار محبت بسته صف
صد هزاران یوسف مصری خریدار شما
از چه بنشستید با ما خاکیان تیره روز
ای چراغ عرشیان خورشید رخسار شما