eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
349 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت6 لبخندی بهش زدم و گفتم +بعد از کلاس بهت میدم سری تکون داد و همگی راه افتادیم به سمت کلاس من و فاطمه آخر کلاس نشستیم و منتظر استاد شدیم ☆☆☆☆☆☆☆☆ بعد از پایان کلاس ها میخـواستم سوغاتی سودا و فاطمه رو بدم دست بردم تو کیفم و هرچقدر گشتم پیدا نکردم واای یادم رفته بود از روی میزم بردارم رو به بچه ها گفتم +ببخشید انقدر عجله ای شد یادم رفت بیارم ان شاءالله پس فردا که اومدم برات میارم سودا ☆☆☆☆☆☆☆☆ تو اتاقم بودم و داشتم درس میخوندم که در اتاقم به صدا در اومد +بفرمائید مریم وارد اتاق شد و گفت -عمه ژون +جانم؟ -بابایی دفت که آماده شی بلیم لستولان شام بخولیم +باشه عزیزدل عمه برو من آماده شدم میام -باشه مریم که رفت بیرون شلوار لی دم پا و مانتو سرمه ای رو پوشیدم روسری سبز رنگم رو مدل لبنانی بستم چادر و کیف و موبایلم رو برداشتم و رفتم بیرون همگی آماده بودن کپی حرام نویسنده راضی نیست 🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت 7 رفتم سمت سهیل و گفتم +مرسانا رو بده به من سهیل مرسانا رو به من داد و همگی به سمت حیاط رفتیم مامان و بابا با ماشین بابا و من و سوگند و زینب و مریم و سهیل هم با ماشین سهیل رفتیم بعد از چند دقیقه رسیدیم همگی پیاده شدیم و به سمت رستوران رفتیم سفارش داده بودیم و منتظر غذا بودیم که مرسانا گریه میکرد و آروم نمیشد بلند شدم و گفتم +بدین به من مرسانا رو ببرم جلو در شاید آروم شد - من میبرم آبجی +نه داداش دوست دارم خودم ببرم -پس منم همراهت میام +داداش جلو درم ها -باشه وس حواست باشه +چشم مرسانا رو از سهیل گرفتم که مریم هم اومد و دستش رو گرفتم و رفتم بیرون مرسانا که آروم شد میخواستم برم داخل که صدای سودا رو شنیدم -سلام صدف جون +سلام عزیزم با اکیپشون اومده بودن به اونا هم سر به زیر سلام کردم که سودابه گفت کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت8 -بچه های خودتن؟ میخواستم جواب بدم که آقای حسینی با تعجب و سوالی نگام کرد سودا هم خندید سرم رو پایین انداختم و. میخواستم جواب بدم که اینبار سهیل از رستوران بیرون اومد و با تعجب به من و. سودا و. اکیپش نگاه کرد من گفتم +سهیل جان همدانشگاهی هام هستن سهیل میخواست چیزی بگه که سوگند اومد و گفت -سهیل تو اومدی صدف رو بیاری خودتم که با دیدن بقیه ادامه نداد و اومد کنار من ایستاد +خوب بریم داخل -مرسانا رو بده به من +نه میارمش همگی رفتیم داخل سودا و اکیپش میز کناری ما نشستن زینب گفت -بده به من صدف جان +نه عزیزم شامتو بخور بعد من میدم -بده من میتونم شام بخورم مرسانا رو دادم به زینب و مشغول خوردن شدم -عمه ژون +جانم عمه؟ -نوشابه لو میدی؟ +اول شام بخور عزیزم بعد میدم کپی حرام نویسنده راضی نیست 🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت9 بعد از خوردن شام به اصرار مریم قرار شد به پارک کنار رستوران بریم میخواستیم بریم که سوگند اومد کنارم ایستاد و گفت -بستنی هم بخریم موافقت کردم و رفتم سمت سودا اینا و گفتم +خدانگهدار همشون خداحافظی کردن و ما راهی پارک کنار رستوران شدیم با رسیدن به پارک من به سوگند گفتم +میای بریم قدم بزنیم؟ -آره، بریم و رو به سهیل هم گفتم +سهیل جان من و سوگند میریم قدم بزنیم -باشه ولی حواستون باشه +چشم با سوگند هم قدم شدیم ☆☆☆☆☆☆☆☆ با صدای اذان صبح که از موبایلم پخش میشد بیدار شدم وضو گرفتم و قامت بستم بعد از پایان نمازم از اتاقم بیرون رفتم کتری رو آب کردم و زیرش رو روشن کردم همون موقع سوگند هم اومد +سلام صبح بخیر -سلام ممنون صبح تو هم بخیر با سوگند رو مبل ها نشستیم و حرف میزدیم که مامان و بابا هم اومدن و به اون ها هم سلام کردیم -بچه ها شب خونه بابا بزرگ دعوتیم، عمت و بچه اش از خارج برگشته +کی برگشتن ؟ -سه روزی میشه کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت10 با صدای زینب که سعی در بیدار کردنم داشت بلند شدم که گفت - یک ساعت دیگه میخوایم بریم +باشه، من میرم حموم بعد آماده میشم بریم سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت منم سریع رفتم حموم یه دوش 30 دقیقه ای گرفتم و بیرون رفتم موهامو سشوار کشیدم و شونه کردم بعدش هم شلوار دم پا سیاه و مانتو پسته ای آستین سه ربع که جیب ها و سر آستین هاش سیاه بود و تا یک وجب زیر زانوم بود و ساق دست سیاه و روسری همرنگ ساق که مدل لبنانی بستم بعد از پوشیدن چادر و برداشتن کیف و موبایلم از اتاقم بیرون رفتم همه آماده منتظر من بودن با دیدن من بلند شدن و رفتیم بیرون و سوار ماشین بابا شدیم بعد از 20 دقیقه رسیدیم جلوی خونشون بابا زنگ رو زدن و بعد از باز شدن در وارد شدیم اول بابا رفتن داخل بعدش مامان و بعدش من رفتم که مریم بدو اومد سمتم منم چون قدش کوتاه بود روی زانو نشستم تا بغلش کنم -سلام عمه بوسیدمش و گفتم +سلام عشق عمه بعدش همونطور که مریم بغلم بود بلند شدم که دیدم همه فامیل اومدن و آقای حسینی هم اونجاست با همه سلام کردم پسر عمه هم بود ولی خود عمه رو ندیدم کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت11 همه نشستن و من هم رفتم داخل اتاق تا چادر سیاهم رو با چادر خونگیم عوض کنم بعد از تعویض چادرم رفتم تو پذیرایی که دیدم عمه داره با مامان سوگند سلام و احوالپرسی میکنه که من رفتم سمتشون +سلام عمه عمه به سمتم برگشت و هم رو در آغوش گرفتیم از آغوش عمه که بیرون اومدم رفتم آشپزخونه تا کمک کنم میخواستیم شام بخوریم برای همین سفره رو بردم بیرون که سهیل اومد تا با هم بندازیم رو به سهیل گفتم +آقای حسینی اینجا چیکار میکنه؟ -مثل اینکه دوست کیوان +آها، مرسانا کجاست؟ -تو اتاق خوابه سری تکون دادم و دوباره به آشپزخونه رفتم بعد از چیدن سفره همگی دورش نشستیم داشتیم غذا میخوردیم که صدای گریه مرسانا از اتاق به گوش خورد منم بلند شدم و گفتم من میرم و به سمت اتاق رفتم وارد اتاق شدم و مرسانا رو بغل کردم و آرومش کردم و رفتم پیش بقیه بعد از خوردن شام مرسانا رو به سهیل دادم و رفتم تا کمک کنم من ظرف هارو کفی میکردم سوگند آب میکشید و رها (دختر عمـوم) خشک میکرد بقیه هم سفره رو جمع کردن بعد از شستن ظرف ها چایی ریختم و بردم کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت12 بعد از اینکه چایی هارو تعارف کردم نشستم کنار سوگند که مشغول بازی با مریم بود مرسانا هم بغل سهیل بود بلند شدم و به سمت سهیل رفتم و گفتم: +مرسانا رو بده من سهیل جان مرسانا رو به سمت من گرفت منم گرفتمش و دوباره رفتم کنار سوگند نشستم ☆☆☆☆☆☆☆☆ -دیگه با اجازه رفع زحمت کنیم بلند شدم و به سمت اتاق رفتم تا چادر رنگی رو با چادر سیاهم عوض کنم بعد از تعویض چادرم از اتاق بیرون رفتم بعد از خداحافظی همگی از خونه بیرون اومدیم رو به سهیل و زینب گفتم +امشب بیاین خونه ما -نه دستت دردنکنه +دستم درد نمیکنه بیاین -آره مادر بیاین امشب -چشم لبخندی زدم و مرسانا رو از سهیل گرفتم و رفتم تو ماشین بابا نشستم بعد از 5 دقیقه رسیدیم خونه بعد از گفتن شب بخیر رفتم اتاقم و لباس هام رو عوض کردم و شروع به خوندن زیارت عاشورا کردم کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت13 بعد از خوندن زیارت عاشورا روی تختم دراز کشیدم و بعد از خواندن آیت الکرسی به خواب رفتم. ☆☆☆☆☆☆☆☆ با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. بعد از شستن دست و صورتم لباس هام رو پوشیدم و بعد از سر کردن چادرم و برداشتن کیفم از اتاقم بیرون رفتم. سلام گفتم که همه جوابم رو با خوشرویی دادن بعد از خوردن صبحانه خداحافظی کردم و از خانه بیرون رفتم ☆☆☆☆☆☆☆☆ با خسته نباشید استاد وسایلم رو داخل کیفم قرار دادم و همراه فاطمه از کلاس بیرون رفتیم میخواستیم وارد حیاط دانشگاه بشیم که آقای حسینی اومد و گفت -خانم سلطانی؟ +بفرمائید؟ -میشه لطفا جزوه تون رو بدین من قسمت های آخر رو نتونستم بنویسم +بله الان میدم میخواستم زیپ کیفم رو باز کردم و جزوه رو بهش دادم که گفت کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت14 گفت -ممنونم خداحافظ +خواهش میکنم خدانگهدار بعد ازش فاصله گرفتیم -من میرسونمت +دستت دردنکنه ولی میخوام برم خونه مامان بزرگم شب اونجا دعوتیم -باشه عزیزم پس خداحافظ +خداحافظ از فاطمه فاصله گرفتم و از دانشگاه بیرون رفتم ☆☆☆☆☆☆☆☆ زنگ در خانه ی مادر بزرگ رو زدم در با صدای تیکی باز شد رفتم جلوی آسانسور و منتظر شدم در همین هنگام فردی گفت -سلام با صدای آشنایی که شنیدم به سمتش برگشتم که کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت15 با صدای آشنایی که شنیدم به سمتش برگشتم که دیدم آقای حسینی هستن با تعجب گفتم +سلام همان موقع آسانسور آمد در آسانسور را باز کرد و گفت -بفرمائید +شما برین من میام -من غریبه نیستم که اگه نرین داخل ناراحت میشم ناچارا وارد آسانسور شدم که اوهم آمد و من دکمه طبقه 3 را زدم که آقای حسینی گفت -شما اینجا چیکار میکنید؟ طبقه 3 هم میرین؟ خواستم جواب بدم که در باز شد و رفتیم بیرون که همزمان در خونه ی مادر بزرگ مادریم باز شد و چهره سوگند در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود و چهره نرگس و نسرین دختر دایی هایم و سوسن و سمیرا دختر خاله هایم پدیدار شد با نگرانی به سوگند خیره شدم و گفتم +چی شده سوگند؟ سمیرا در جـوابم گفت -امروز نتایج کنکور اومده و متاسفانه من که متوجه حرفش شدم به سمت سوگند رفتم و اورا در آغوش کشیدم و گفتم +اشکالی نداره عزیزم ان شاءالله سال دیگه قبول میشی با گفتن این حرفم نرگس و نسرین شروع به خندیدن کردن و سعی کردن صداشون بالا نره کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت15 با صدای آشنایی که شنیدم به سمتش برگشتم که دیدم آقای حسینی هستن با تعجب گفتم +سلام همان موقع آسانسور آمد در آسانسور را باز کرد و گفت -بفرمائید +شما برین من میام -من غریبه نیستم که اگه نرین داخل ناراحت میشم ناچارا وارد آسانسور شدم که اوهم آمد و من دکمه طبقه 3 را زدم که آقای حسینی گفت -شما اینجا چیکار میکنید؟ طبقه 3 هم میرین؟ خواستم جواب بدم که در باز شد و رفتیم بیرون که همزمان در خونه ی مادر بزرگ مادریم باز شد و چهره سوگند در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود و چهره نرگس و نسرین دختر دایی هایم و سوسن و سمیرا دختر خاله هایم پدیدار شد با نگرانی به سوگند خیره شدم و گفتم +چی شده سوگند؟ سمیرا در جـوابم گفت -امروز نتایج کنکور اومده و متاسفانه من که متوجه حرفش شدم به سمت سوگند رفتم و اورا در آغوش کشیدم و گفتم +اشکالی نداره عزیزم ان شاءالله سال دیگه قبول میشی با گفتن این حرفم نرگس و نسرین شروع به خندیدن کردن و سعی کردن صداشون بالا نره کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین نویسنده پارت15 با صدای آشنایی که شنیدم به سمتش برگشتم که دیدم آقای حسینی هستن با تعجب گفتم +سلام همان موقع آسانسور آمد در آسانسور را باز کرد و گفت -بفرمائید +شما برین من میام -من غریبه نیستم که اگه نرین داخل ناراحت میشم ناچارا وارد آسانسور شدم که اوهم آمد و من دکمه طبقه 3 را زدم که آقای حسینی گفت -شما اینجا چیکار میکنید؟ طبقه 3 هم میرین؟ خواستم جواب بدم که در باز شد و رفتیم بیرون که همزمان در خونه ی مادر بزرگ مادریم باز شد و چهره سوگند در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود و چهره نرگس و نسرین دختر دایی هایم و سوسن و سمیرا دختر خاله هایم پدیدار شد با نگرانی به سوگند خیره شدم و گفتم +چی شده سوگند؟ سمیرا در جـوابم گفت -امروز نتایج کنکور اومده و متاسفانه من که متوجه حرفش شدم به سمت سوگند رفتم و اورا در آغوش کشیدم و گفتم +اشکالی نداره عزیزم ان شاءالله سال دیگه قبول میشی با گفتن این حرفم نرگس و نسرین شروع به خندیدن کردن و سعی کردن صداشون بالا نره کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟