eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
349 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
✍🏻 بیت الزهرا که خادم بودیم اون شبایی که مراسم حضرت زهرا (س). بود همیشه حاج قاسم میومدن بهمون سر میزدن که ببینن با میهمانان حضرت زهرا (س). چه رفتاری داریم... اصلا اجازه ی تفتیش نمیدادن همیشه میگفتن به هیچ عنوان حق تفتیش ندارید میهمانای حضرت زهرا (س) رو اذیت نکنید درواقع برخورد جدی میکردن. و ما که میگفتیم برای امنیت خودشون هست ناراحت میشدن و میگفتن حضرت زهرا (س).مراقب میهمانانش هست شما نگران نباشید.... همیشه دور از چشم حاج قاسم این کار رو میکردیم. ▪️شهادت حضرت زهرا (س) تسلیت باد▪️ 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📌 @hajgassem | شهید حاج قاسم سلیمانی ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✍🏻 بیت الزهرا که خادم بودیم اون شبایی که مراسم حضرت زهرا (س). بود همیشه حاج قاسم میومدن بهمون سر میزدن که ببینن با میهمانان حضرت زهرا (س). چه رفتاری داریم... اصلا اجازه ی تفتیش نمیدادن همیشه میگفتن به هیچ عنوان حق تفتیش ندارید میهمانای حضرت زهرا (س) رو اذیت نکنید درواقع برخورد جدی میکردن. و ما که میگفتیم برای امنیت خودشون هست ناراحت میشدن و میگفتن حضرت زهرا (س).مراقب میهمانانش هست شما نگران نباشید.... همیشه دور از چشم حاج قاسم این کار رو میکردیم. ▪️شهادت حضرت زهرا (س) تسلیت باد▪️ 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📌 @hajgassem | شهید حاج قاسم سلیمانی ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تبادل مذهبی یا زینب
💟اینقد لوسم نکن، دل کندن سخت میشه ها. بارها اینو ازش شنیده بودم وهر بارم یه شوقی تو چشاش میدیدم و دلم میریخت. یه سال و ۸ ماهی که با هم زندگی کردیم. میتونم به جرأت بگم خوشبختی رو به معنای واقعی حس کردم. هر روزش یه به یادموندنی بود 💟محبّتاش تمومی نداشت💕 از صمیم قلب مهربونش ميکرد و عجیب به دل شیدای من مینشست آرامشی که کنارش داشتم وصف نشدنیه یه شب که واسه قدم زدن رفتیم بیرون بهم گفت: 💟خانومی، تو از با من راضی هستی...؟! گفتم: نخیر…! با تعجب نگام کرد و گفت: واقعععاً...؟! گفتم: آره که راضی نیستم... بیا اینجا ادامه شو بخون 🌷 بهترین رمان شهیدانه قسمت اولش بالای کانال سنجاقه(رفتی تو کانال بزن روپیام سنجاق شده و بعد برو قسمتی که رمان ها هست و بزن رو لینک اولین رمانی که گذاشته ) 👇 https://eitaa.com/joinchat/1329266757Ccd52d80303
هدایت شده از تبادل مذهبی یا زینب
💟اینقد لوسم نکن، دل کندن سخت میشه ها. بارها اینو ازش شنیده بودم وهر بارم یه شوقی تو چشاش میدیدم و دلم میریخت. یه سال و ۸ ماهی که با هم زندگی کردیم. میتونم به جرأت بگم خوشبختی رو به معنای واقعی حس کردم. هر روزش یه به یادموندنی بود 💟محبّتاش تمومی نداشت💕 از صمیم قلب مهربونش ميکرد و عجیب به دل شیدای من مینشست آرامشی که کنارش داشتم وصف نشدنیه یه شب که واسه قدم زدن رفتیم بیرون بهم گفت: 💟خانومی، تو از با من راضی هستی...؟! گفتم: نخیر…! با تعجب نگام کرد و گفت: واقعععاً...؟! گفتم: آره که راضی نیستم... بیا اینجا ادامه شو بخون 🌷 بهترین رمان شهیدانه قسمت اولش بالای کانال سنجاقه(رفتی تو کانال بزن روپیام سنجاق شده و بعد برو قسمتی که رمان ها هست و بزن رو لینک اولین رمانی که گذاشته ) 👇 https://eitaa.com/joinchat/1329266757Ccd52d80303
هدایت شده از تبادل مذهبی یا زینب
💟اینقد لوسم نکن، دل کندن سخت میشه ها. بارها اینو ازش شنیده بودم وهر بارم یه شوقی تو چشاش میدیدم و دلم میریخت. یه سال و ۸ ماهی که با هم زندگی کردیم. میتونم به جرأت بگم خوشبختی رو به معنای واقعی حس کردم. هر روزش یه به یادموندنی بود 💟محبّتاش تمومی نداشت💕 از صمیم قلب مهربونش ميکرد و عجیب به دل شیدای من مینشست آرامشی که کنارش داشتم وصف نشدنیه یه شب که واسه قدم زدن رفتیم بیرون بهم گفت: 💟خانومی، تو از با من راضی هستی...؟! گفتم: نخیر…! با تعجب نگام کرد و گفت: واقعععاً...؟! گفتم: آره که راضی نیستم... بیا اینجا ادامه شو بخون 🌷 بهترین رمان شهیدانه قسمت اولش بالای کانال سنجاقه(رفتی تو کانال بزن روپیام سنجاق شده و بعد برو قسمتی که رمان ها هست و بزن رو لینک اولین رمانی که گذاشته ) 👇 https://eitaa.com/joinchat/1329266757Ccd52d80303
🎞 رفیق‌شهید: پدرشهید‌نوری‌سفارش‌کرده‌بودن هرگزنذارید‌بابڪ‌بیاد‌جلو دونفراونجابودن،آقایِ‌حسن‌قلےزاده‌و داوودمهرورزکہ‌تاکیدفراوان‌داشتن کہ‌پدربابڪ‌سفارش‌کرده‌ایشون‌رو‌جلونیارید🖐🏻 بابڪ‌همراه‌شهیدنظری‌و شهیدکایدخورده‌و‌یکنفر‌دیگہ‌ قسمت‌موشکےبودن🚀 ایناروازما‌دورکردند.ماروبردندجلو. بابڪ‌اومد‌گریہ‌میکرد😭میگفت : "مگه‌من‌دل‌ندارم‌منم‌دوست‌دارم‌جلوباشم💔.." وخواست‌خدا‌بودکہ‌ایشونم‌آوردن‌جلو. بازهم‌نہ‌اون‌جلویـےکہ‌مابودیم. یہ‌مقدارفاصلہ‌داشتن‌و‌لیاقت‌شهادتے کہ‌نصیبشون‌شدواقعاعجیب‌بود . . .🥀🍂 ؎💚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭┄┅═✧🌸♥️✧═┅┄╮ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🎞 زنگ زد گفت:" سامان همین الان وسایلتو جمع کن،دو روز بریم قــم..." 🕌☺️ گفتم:"بابــک جان میشه چند روز دیگه بریم؟؟!🧐 گفت:"نــه همین الان!🙁 با اصرارم که بود دوتایے راه افتادیم از رشت رفتیم قــم🌸🍃 اونجا ازش پرسیدم:"بابک اینهمه عجله و اصرار براے چی بود؟!؟"🤔 گفت:" برای‌فرار‌ازگنـــاه‌! اگه میموندم رشت،دچار‌‌‌‌ ‌یه‌گناه‌میشدم...😔💔 براےهمین‌اومدم‌ به‌حضرت‌معصــومه(س)‌پناه‌آوردم.💔 تو‌چقدر‌زیبـــایی‌بابک‌جان♥️ شهیدبابڪ‌نورۍ💛 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🥀➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
🌸 🍃 با دانشجو ها می رفتند کوه. من می رساندم بابک را. همین خیابان چمران . با چهار تا اتوبوس حرکت می کردند. دختر و پسر . همه دانشجو. بابک با اون ها می رفت . فکر می کنید موقعی که زمان اذان می شد ، اصلا میذاشت که دانشجو ها متوجه بشن که بابک می خواد چه بکنه؟؟ بر اساس گفته ی خود دانشجویان دارم عرض می کنم خدمت شما. تنها دانشجویی که می رفت سجاده را پهن می کرد نمازش را می خوند عبادتش رو هم می کرد. قرآنش رو هم می خوند. بعدا می اومد و به دانشجویان ملحق می شد. یعنی با عملش می خواست بگه که آقا ! این راه راهیست که من انتخاب کردم . توی تمامی بخش ها بابک چنین رفتاری را داشت.چنین خصوصیاتی را داشت. چه در زندگی خصوص ش . چه در زندگی اجتماعی ش. چه در زندگی تحصیلی ش . چه در زندگی ورزشی ش.تمام اعتقاداتش رو داشت و سر همین اعتقاداتش هم به خدا پیوست دیگه. تا آخر لحظه اصلا فرماندهاش مخالف بودند که ایشون برن جلو .25 روز منت شون رو کشیده دیگه . روی اعتقاداتش راسخ بود ولی یک دید بازی داشت دیگه. من در یک سخنرانی گفتم . گفتم که نه عارف بود نه زاهد بود نه فقیه بود نه درویش بود ولی در عین حال از سفره همه اینها بهره مند بود.🍃 راوی: پدرشهید ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 💫➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
😍 دوست‌شهید: بابڪ‌♥️همیشہ‌توذهنش‌دنبال‌کارا؎بزرگ‌بودوبہ عبارتی‌دوست‌داشت‌اسطوره‌باشہ توهرکاری. یادمہ‌یہ‌روزتومسیرپل‌بوسار‌بہ‌چهار‌راه‌گلسار‌داشتیم‌قدم‌میزدیم‌کہ‌ازش‌پرسیدم: "بابڪ‌♥️برای‌چی‌میخوای‌بری‌مدافع‌حرم‌بشی؟" بابڪ♥️گفت: "حسین‌میخوام‌برم‌ازناموس‌کشورم‌دفاع‌کنم‌تا‌داعش‌روهمونجا‌توسوریہ‌نابودش‌کنیم‌وبہ‌دلم‌افتاده‌من‌شهیدمیشم‌بعدهمہ‌جاعکسمو‌میزنن‌شهید‌مدافع‌حرم" من‌بهش‌گفتم: "توکہ‌قسمت‌زاغہ‌ومهمات‌هستی‌ونیروی‌عملیاتی‌نیستی‌ویجورایی‌پشت‌خط‌میمونی‌وبهت‌اجازه‌نمیدن‌جلو‌بری‌بجنگی." گفت: "من‌فقط‌پام‌اونجا‌برسہ‌اینقدر‌خواهش‌وتمنا‌می‌کنم‌کہ‌منو‌ببرن‌جلو‌ودرصف‌عملیات‌باشم." منم‌بهش‌خندیدم‌وگفتم: "آره‌جون‌خودت‌تورومیبرن‌جلو‌شهیدم‌میشی‌حتما" شوخی‌شوخی‌واقعا‌همہ‌اینا‌جدی‌شد. یک‌روز‌بادوستان‌دیگہ‌توکوچہ‌ردمیشدیم‌کہ‌یهو‌دیدم‌جلوی‌خونہ‌ماددبزرگش‌شلوغہ. شوکہ‌شدم.دیدم‌میگن‌بابڪ‌♥️شهید‌شده. اصلا‌باورم‌نمیشد... یڪ‌صلوات‌هدیہ‌شما‌بہ‌شهیدنور؎🌱 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂
📒 پدر شهید : مامعمولا خیلے درسال به مسافرت میرفتیم ، البته بعد از شهادت بابڪ مخطل شد. موقع ڪـہ ما ازشهر خارج میشدیم، بابڪ تازه زبان باز ڪرده بود تازه صحبت میڪرد ... بااون زبان شیرینش میگفت : "براے سلامتے لاننــده و مسافران صلوات بفرستید ..."👶🏻😍😅 این دیگه شده بود مُلاے ماشینمون... همه میگفتند: " اقا این مُلاے ماشینمون ڪجا رفت؟؟ ملا ڪجا رفتے ؟؟ سریع میومد میگفت: " بابا بامن هستند؟؟!" میگفتم : "بله باتوهستند. " میگفت : "صلوات بفرستم؟؟"👶🏻😍😍 میگفتم :" اره بابایے صلوات بفرست... " حالا وقتے ازشهر خارج میشیم میخوایم بریم مسافرت، جای بابڪ رو خالے میبینیم هممون... میگیم بابڪ اونموقع تو صلوات میفرستادے براے سلامتےهمه مسافرین و راننده و خودمون، الانم ڪـہ در نزد خدایے، شفاعتمون ڪن، حافظمون باش پسر گلم... شادے روح داداش بابک صلوات🍃 ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 🕊➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂
- - 🎞️ اذان‌گفت‌دیدیم‌بابک‌❤️ یه‌تیکه‌نون‌و‌یه‌خورده‌حلوا‌🙂 برای‌خودش‌آورده‌بود،‌با‌همون‌🌸 نشست‌و‌افطار‌کرد.🌱 هممون‌شوکه‌شدیم‌گفتیم:"😳 بابک‌تو‌روزه‌بودی‌لااقل‌به‌ما‌میگفتی‌ خوراکی‌هایی‌که‌بچه‌ها‌میخوردن‌رو جلوی‌تو‌نمی‌آوردیم.😢 گفت:"‌نه‌عمه‌این‌چه‌حرفیه بچه‌ها‌باید‌لذتشون‌رو‌ببرن‌😍 منم‌به‌کار‌خودم‌مشغول‌باشم." ▬▬▬▬▬▬ 💫➱@bashohadat ▬▬▬▬▬▬
📝 صبح های جمعه برنامه والیـ🏀ـبال داشتیم توی پارک. قانون هم گذاشته بودیم که هر کس،دیر بیاید باید همه بچه را بسـ🍦ـتنی بدهد.😁 یک روز،بـ🌧ـاران شدیدی می بارید.خیلی شدید.با این وجود گفتیم برویم.😅 من و چند تا از بچه ها با ماشیـن رفتیم پارک.چون باران‌خیلی تند و رگباری می بارید توی ماشـ🚗ـین نشستیم و بیرون نیامدیم.منتظر ماندیم تا محسن بیاید.اما خبری ازش نبود.😕 مقداری که گذشت،سر و کله اش پیدا شد.بنده خدا با مـ🏍ـوتور آمده بود.آب شرشر داشت ازش می بارید،انگار که از توی استخر درآمده بود.😄 از توی ماشین بهش نگاه کردیم و اشاره کردیم به سـ🕗ـاعت:《بله دیر آمده ای و بستنی رفت تو پاچت》😂 از روی موتور پیام داد:《 نامردا من توی بارون دارم شرشر آب می ریزم.رحم و مروت داشته باشید.》🙁 سر موتورش را برگرداند و رفت سمت بستنی فروشی و ما هم دنبالش.😅 ... .... :) ▬▬▬▬▬▬ 💫➱@bashohadat ▬▬▬▬▬▬