eitaa logo
آغـوش‌خــدا | 𝐀𝐠𝐡𝐨𝐬𝐡𝐞 𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚
349 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2.7هزار ویدیو
441 فایل
بِسْـمِ‌رَبِّ‌النْور؛✨️ "اینجاهر‌دل‌شکسته‌،التیام‌می‌یابد🌱" ناشناسمون🌵 https://harfeto.timefriend.net/17167459505911 🪴شرایط‌و‌همسایه‌ها : @sharaet_Canal -مدیر : @Laleiy - ادمین: @Seyede_dona براامام‌زمانت‌بمون🤍🌿!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 🦋مبنای زندگی🦋 مادر شهید امام علی علیه السلام می فرماید: اِعمَل لِدُنیاکَ کَاَنَّکَ تَعیشُ اَبَداً وَاعمَل لِاخِرَتِکَ کَاَنَّکَ تَموتُ غداً برای دنیای خودت چنان عمل کن که گیا در دنیا تا ابد زندگی می کنی ؛ و برای آخرت خودت چنان عمل کن که گویا همین فردا می میری (مستدرک الوسائل ج ۱ ص ۱۴۶) احمد این حدیث نورانی را همیشه برای من می خواند و معتقد بود که این حدیث سراسر نور باعث جلوگیری از افراط و تفریط در میان مومنین و مسلمین می گردد و ضمن ان که بیانگر اهمیت هردو مرحله حیات در دنیا وآخرت است ، متذکر می گردد که انسان عاقل باید به هردو توجه ویژه ای داشته باشد تا آنجا که برای دنیایش به گونه ای فکر ، اندیشه و عمل کند که گویا همیشه در این دنیا خواهد بود و برای آخرت به گونه ای گه گویی روز آخر زندگی است . اگر این طور باشد ، مومن سریع تسلیم خواسته های سطحی و زودگذر دنیا که او به را ورطه ی سقوط می کشاند ، نمی گردد؛ کوتاه بینی نمی کند ؛برای مال دنیا حرص نمی زند ؛ برای یک لذت زودگذر به جسم و روان خود صدمه نمی زند ، اسراف نمی کند ، آینده نگر است ، اهل قناعت است و شرایط و ضروریات رفاه و رشد خودرا فراهم کند . احمد مبنای زندگی خودرا براساس همین حدیث بنا گذاشته بود .تفریح داشت و بادوستان و خانواده هایشان بیرون می رفت و خرید می کرد . از ماشینش استفاده می کرد ولی حد همه چیز را نگه می داشت و همه چیزش به جابود.اهل تفریح ها و خوش گذرانی حلال بود .او دنیا و تفریحات و لذت های آن را تا زمانی دوست داشت که به آخرتش لطمه نزند. اهل اسراف و زیاده روی نبود و ثروت باعث نشده بود که مصرف گرا و مُسرف باشد. سعی می کرد از زندگی لذت ببرد و لحظه به لحظه ی عمر را زندگی می کرد و اجازه نمی داد وقتش تلف شود .تلاش می کرد دیگران را نیز شاد کند تا همه از زندگی لذت ببرند . کسی که گمان کند شاید همین فردا بمیرد ، خود را آماده ی ملاقات معشوق می کند، بار خود را در این دنیا متناسب با سفری طولانی در برزخ و حیاتی ابدی در آخرت می بندد.لذا به جای آن که (خَسِر الدّنیا وَ الاخِره ) گردد، از بهترین های دنیا و بهترین های آخرت بهره مند می شود . مومن کامل کسی است که هم برای دنیایش نیکویی و بهترین هارا بخواهد و هم برای آخرتش ؛ (ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار )( سوره ی بقره ، آیه ۲۰۱ ) 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 ادامه دارد..... کپی ممنوع🚫 ✿﴿کنیز‌‌زهرا﴾‌❀: ‌‌ ✾✯✾✯✾✯✾✯✾ ✯@bashohadat✾ ✾✯✾✯✾✯✾✯✾
🌹🌸🌹 🌸🌹 🌹 ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﺮﻕ ﻭ ﺑﺎﺩ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﺎﻗﺺ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ …… ﺣﺎﻻ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻡ . ﻫﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ۱۰ ،۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯿﺶ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺿﺮﯾﺢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺑﺎﺑﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺷﺪﯼ ، ﺑﺎﺑﺖ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻻﻡ ، ﻭ ﻭ ﻭ ﻭ ..… ﮐﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﯿﺎﻡ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺿﺮﯾﺢ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺣﻢ ﺩﺭﺩﺍﻡ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻡ ﺳﻘﺎﺧﻮﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺭﻓﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ . ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺶ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﭘﺮﺭﻧﮓ ﺗﺮ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺁﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﻮ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺐ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺻﻼ . ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺒﺰ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﻮ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﺒﺮﮎ ﺷﺪﺱ . _ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺒﺮﮎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﮎ ﮐﻪ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺑﺎﺑﺎ : ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﯾﻢ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﻢ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ .… ﻫﯽ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ . _ ﮐﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻋﻤﻮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻢ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ . _ ﺟﻮﻧﻢ؟ ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺧﺎﻧﻢ . ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﮐﻪ ؟ ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ _ ﻋﻤﻮ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ . ﻧﺨﯿﺮ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻧﺸﺪﻡ . ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺑﻪ ؟ ﻋﻤﻮ : ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﻤﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺩﺭﺻﺪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻋﻤﻮ : ﻋﻬﻬﻪ . ﮐﺮ ﺷﺪﻡ . ﺧﻮﺏ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ۲٫ ۳ ﺳﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﺩﻟﻤﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﺭ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ …… ... ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌹 🌸🌹 🌹🌸🌹 ✿﴿کنیز‌‌زهرا﴾‌❀: ‌‌ ✾✯✾✯✾✯✾✯✾ ✯@bashohadat✾ ✾✯✾✯✾✯✾✯✾
👇👇👇👇👇👇👇👇👇 صبح به بهونه قرار درسی با یکی از دوستام 👭 ازخونه زدم بیرون. ساعت۷ و نیم صبح 🕢 تا رسیدم به محلی که مد نظرم بود تقریبا ساعت ۸ و ربع شده بود. سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش . چند دقیقه قبل از اینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت. و اینترنت رو خاموش کردم. وقتی رسیدم دیدم رو یه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت رو روشن کردم دیدم چند تا پیام دارم ازش که : کجا میخوای بیای؟🙄 رضوانه الان کجایی؟😬 کجا رفتی؟😧 بهت میگم کجایی الان؟😵 رفتم پیشش... *سلام سبحان🙃 _سلام رضوانه. اینجا چیکار میکنی؟😯 *اومدم ببینمت. مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟ خب باید همدیگه رو بشناسیم دیگه.🥰 _خب ما هم داریم شناخت پیدا میکنیم. مجازی دیگه بسه. خسته شدم. یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه خندیدم😄 واونم سرتکون داد... _از دست تو چیکار کنم من؟ بیا بریم یه جایی که خلوت_باشه. کسی نبینتمون... همون نزدیکی ها یه پارک بود. با فاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن. خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀 چادرم خاکی شده بود. آروم دستش رو کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد... اماااااا همین کافی بود که یخمون باز بشه. دیگه خجالت نمی کشیدم که کنارش باشم😔 دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔 دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔 حرفامون شده بود ابراز عشق بهم🥰 ، نگاه های عاشقانه،😍 خندیدنایی که بتونیم بیشتر دل هم رو ببریم،😇 اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصور نمیکردم انجامش بدم اونم باکی؟ با یه پسر نامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖 . ساعت نزدیک ۱۲ بود🕛 و من چند ساعت باهاش بودم ولی دل کندن خیلی سخت بود😧 با هر جون کندنی بود خداحافظی کردم🤚 برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟ هر کار میکردم، هر چیز میخوردم، حتی تا وقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴 دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که فقط تنها مشکلی که داشتیم مخالفت خونواده اش بود و تمام ادامه_دارد...
👇👇👇👇👇👇👇👇👇 صبح به بهونه قرار درسی با یکی از دوستام 👭 ازخونه زدم بیرون. ساعت۷ و نیم صبح 🕢 تا رسیدم به محلی که مد نظرم بود تقریبا ساعت ۸ و ربع شده بود. سبحان نمیدونست میخوام برم پیشش . چند دقیقه قبل از اینکه برسم بهش پیام دادم که دارم میام پیشت. و اینترنت رو خاموش کردم. وقتی رسیدم دیدم رو یه نیمکت کنار خیابون نشسته .اینترنت رو روشن کردم دیدم چند تا پیام دارم ازش که : کجا میخوای بیای؟🙄 رضوانه الان کجایی؟😬 کجا رفتی؟😧 بهت میگم کجایی الان؟😵 رفتم پیشش... *سلام سبحان🙃 _سلام رضوانه. اینجا چیکار میکنی؟😯 *اومدم ببینمت. مگه نمیگی دوسم داری ومیخوای بیای خواستگاری؟ خب باید همدیگه رو بشناسیم دیگه.🥰 _خب ما هم داریم شناخت پیدا میکنیم. مجازی دیگه بسه. خسته شدم. یه ذره هم حضوری بشناسیم دیگه خندیدم😄 واونم سرتکون داد... _از دست تو چیکار کنم من؟ بیا بریم یه جایی که خلوت_باشه. کسی نبینتمون... همون نزدیکی ها یه پارک بود. با فاصله نشستیم کنارهم شروع کردیم به صحبت کردن. خیلی معمولی وحتی به هم نگاه نمی کردیم. 👀 چادرم خاکی شده بود. آروم دستش رو کشید رو خاک های چادرم ولی دستش بهم نخورد... اماااااا همین کافی بود که یخمون باز بشه. دیگه خجالت نمی کشیدم که کنارش باشم😔 دیگه ناراحت نبودم که شونه هامون بهم میخوره،😔 دیگه عذاب وجدان نداشتم که دیگران دارن نگاهمون میکنن😔 حرفامون شده بود ابراز عشق بهم🥰 ، نگاه های عاشقانه،😍 خندیدنایی که بتونیم بیشتر دل هم رو ببریم،😇 اتفاقاتی که من تو کل عمرم هم تصور نمیکردم انجامش بدم اونم باکی؟ با یه پسر نامحرمی که نمیدونستم کیه وچیه😱😖 . ساعت نزدیک ۱۲ بود🕛 و من چند ساعت باهاش بودم ولی دل کندن خیلی سخت بود😧 با هر جون کندنی بود خداحافظی کردم🤚 برگشتم خونه ولی مگه فکرش ولم میکرد؟ هر کار میکردم، هر چیز میخوردم، حتی تا وقتی خوابم میبرد سبحان توفکرم بود😴 دیگه خودمو زنش👰🏻 میدونستم که فقط تنها مشکلی که داشتیم مخالفت خونواده اش بود و تمام ادامه_دارد...
چرا نماز رو غلط معرفی می کنیم؟ یه استاد دانشگاهی می فرمود: بچه ی من نماز نمی خونه، یعنی کاهل نمازی میکنه، ولی ما کم نذاشتیم تو تربیتش، حاج آقا شما بفرمایید ما چیکار کنیم؟! ❗💠💠❓ ✅ گفتم : نماز رو چجوری به پسرت معرفی کردی؟ 💠 گفت : بلاخره معرفی کردیم دیگه! ✅ گفتم نه دقیقا بگو؛ داریم صحبت می کنیم. 💠 گفت حاج آقا چی بگم آخه ! بهش گفتیم نماز عبادته و ... کم کم که گفت رسید به این جملات: نماز خوندن عشق بازی با خداست، مناجات با معبوده، راز و نیاز با رب العالمینه و... اینجوری معرفی کرده بودن نماز رو! اما بچش وقتی ایستاده واسه نماز👇 گفته راز کو؟ نیاز کو؟ من اگه رازی داشته باشم همینجوری به خدا میگم! ❗ وایساده سر نماز مثلا عشق بازی کنه با خدا! بعد یواش یواش دیده عشق کجا بود؟!!! آروم آروم پیش خودش میگه: حالا بعدا عشق بازی می کنیم دیگه ! حالا چه وقتشه! الان من وسط کار و درسم هستم و حال عشق بازی ندارم ☘ به اون استاد گفتم: خب اشتباه نماز رو معرفی کردی!!! بچت هی میره سراغ نماز هی لذت نمیبره و "هی دیگه نمیره سراغ نماز!" 😔 " خودش رو شکست خورده ی در نماز میبینه" خیلی خیلی خیلی مهم👆👆👆 ✅ بابا "نماز عشق بازی نیست فعلا" نماز عشق بازی با خدانیست ابتدائًا " نماز ابتدائًا مؤدب شدن است " "ادب رعایت کردن است" اول از همه ادب نماز رو رعایت کن. لطفا نماز رو درست معرفی کنید به افراد. "مخصوصا به جوانان و نوجوانان ادامه دارد... 😍
📙کتاب 📜 در مقابله آینه که قرار گرفتم ، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده ! حالت عجیبی بود . از طرفی درد شدیدی داشتم . همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس می کردم که مرا عمل کنید . دیگر قابل تحمل نیست . کمیسیون پزشکی تشکیل شد . عکس ها و آزمایش های متعدد از من گرفتند . در نهایت تیم پزشکی که مشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود ، اعلام کردند : یک غده ی نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده . به علت چسبیدگی این غده به مغز ، کار جداسازی آن بسیار سخت است . و اگر عمل صورت بگیرد ، یا چشمان بیمار از بین می رود و یا به مغز او آسیب خواهد دید . کمیسیون پزشکی ، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد می دانست و موافق نبود . اما با اصرار من با حضور یک جراح از تهران ، کمیسیون بار دیگر تشکیل شد و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم ، به سراغ غده در پشت چشم بروند . عمل جراحی من در اوایل اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستان های اصفهان انجام شد . عمل ، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد : به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم ، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد . برای همین احتمال موفقیت عمل ، کم است و فقط با اصرار بیمار ، عمل انجام می‌شود . با همه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم . با همسرم که باردار بود و در این سال ها سختی های بسیاری کشیده بود وداع کردم از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستان شدم . وارد اتاق عمل شدم . حس خیلی خاصی داشتم . احساس می کردم که از این اتاق عمل دیگر بر نمی گردم . تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد . من در همان اول کار بیهوش شدم .😇 🖇ادامه دارد...‼️
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هودیمو به تن کردم و کلاهشو روی موهام انداختم... بدون اینکه مامان چیزی متوجه بشه از خونه اومدم بیرون ... هوای خیلی خوبی بود...داخل خیابونا داشتم قدم میزدم که گوشیم زنگ خورد... هرکسی عاشقه حال منو میدونه... بذار کل دنیا بهم بگن دیوونه ... خیلی این آهنگ رو دوست داشتم. چشمم سمت اسم کسی که تماس گرفته بود رفت ... کاملیا ! خواستم رد تماس بدم اما با خودم گفتم شاید کار مهمی داشته باشه، تماس رو وصل کردم ... _سلام بر کاملیا ! پارسال دوست امسال آشنا ، رفیق نیمه راه ... +سلام بر مروای خودم ،خوبی؟ من رفیق نیمه راهم؟! _بله دیگه عزیز... وقتی رفتی با ازما بهترون دیگه سراغی از من نمیگیری . + هوف مروا ! آره بهت حق میدم این روزا خیلی مشغله دارم... راستی دلم برات خیلی تنگ شده ، قراره با ساشا امشب بریم خونه ی خالت اینا تو هم میای؟! _وای کاملیا امروز از صبح دارم اسم کامران و اون مهمونی کوفتیشو میشنوم، نمیدونم شاید اومدم... +آخی عزیز دلم ،، خب دوست داشتم ببینمت ،فعلاً... _خداحافظ عزیز حوصله اون مهمونی کسل کننده رو نداشتم از طرفی هم اگر نمی رفتم آخر شب با مامانم یه دعوای حسابی میکردم... تصمیم گرفتم برم ولی آرایشگاه نرم خودم آرایش کنم بهتره. ساعتو نگاه کردم ۶ بعد از ظهر بود .سریع به سمت خونه رفتم... &ادامـــه دارد ...... ~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~