🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#کتاب_ملاقات_درملکوت
#قسمت_هفتم
🦋سازمان پیشاهنگی(کشافه) مادر شهید
با شنیدن نام حزب الله تصویری که در ذهن همه نقش می بند ،معمولا تصویر یک نیروی شبه نظامی است ، اما با نگاهی دقیق می توان دریافت که حزب الله یک سازمان نظامی صِرف نیست ، بلکه یک سازمان چند بُعدی نظامی ، سیاسی ، فرهنگی و اجتماعی است.
حزب الله برای ترویج آرمان های انقلابی و اسلامی برنامه هایی را برای کودکان و نوجوانان تدارک دیده که در راستای فعالیت های فرهنگی است . یکی از اصلی ترین و موثرترین اقدامات فرهنگی حزب الله فعالیت های پیشاهنگی است . در لبنان نزدیک به ۳۰ گروه پیشاهنگی وجود دارد . پیشاهنگان امام مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف که در لبنان (کَشافِه المهدی ) گفته می شود تحت کنترل و حمایت حزب الله می باشد که برای اعضای کشافه برنامه های زیادی از جمله اردوهای پیشاهنگی تدارک می بیند که در آن مهارت های مختلفی ازجمله مهارت های ورزشی ، بهداشتی ، کمک های اولیه ، آداب معاشرت و از همه مهم تر مباحث اعتقادی از جمله ؛ دشمن شناسی ، وفاداری به رهبر ، مباحث اخلاقی و مذهبی ، نفرت نسبت به اسرائیل غاصب ،معرفی حضرت امام خمینی (ره) و امام خامنه ای ( مدظله العالی )و دیدگاه های آن ها آموزش داده می شود .این سازمان در شهرهای بیروت ، جبل عامل ، نبطیه و ...کودکان ۸ تا ۱۶ سال را تحت پوشش دارد واعضای آن شامل پیشاهنگان ، و مربیان است که بیش از ۶۰ هزار نفر می باشند . سازمان پیشاهنگان با بیش از ۳۰۰ شهید ، خطرناک ترین سازمان برای صهیونیست ها به حساب می آید .
احمد از کودکی به عضویت کشافه درآمد و در فعالیت های آن حضور مستمر و فعالی داشت .در کارهای فرهنگی ،فعالیت های آموزشی ، اردوهای تفریحی و.... نقش موثری داشت . کشافه دقیقا چیزی شبیه به فعالیت های بسیج در ایران است که افراد در آن بر اساس میزان حضور و مدت فعالیت پیشرفت می کنند و رتبه بندی هایی دارند که احمد تاآخرین رتبه ی آن پیشرفت کرد . وقت زیادی صرف نوجوانان و جوانان محله می کرد و خیلی دوست داشت فعالیت های کشفی برای آن ها انجام دهد و آن ها را جذب کشافه کند . هرکاری به احمد واگذار می شد تلاش می کرد به بهترین نحو ممکن انجام دهد ؛ او نسبت به کارش بسیار متعهد بود .
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ادامه دارد ......
کپی ممنوع 🚫
✿﴿کنیززهرا﴾❀:
✾✯✾✯✾✯✾✯✾
✯@bashohadat✾
✾✯✾✯✾✯✾✯✾
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_هفتم
دو هفته ای گذشته بود از اولین دیدارمون
چت📱 ، تماس صوتی📞، تماس تصویری🤳 همچنان پابرجابود.
دیگه به عنوان یک دختر مذهبی خیلی از خط قرمزهامو رد کرده بودم.
نمازم ، قرآنم ، خیلی اعتقاداتم برام بی اهمیت شده بود.😖
کارای شخصیم هم حسابی عقب افتاده بود.
خانوادم شاکی بودن که
چقدر گوشی دستت میگیری📱 بسه دیگه
ولی
سبحان شده بود همه دنیا و زندگی من
صبح وشبم🏙🌃، شام ونهارم🌭🍞، عبادت و استراحتم😴📿
همه شده بودن سبحان
چندباری سوتی داده بودم وبه جای بردن اسم برادرم اسم اونامیگفتم😧
درکنار همه این مسائل میترسیدم خونوادم بفهمن.😱
اگه پدرم مادرم برادرم متوجه میشدن دیگه خیلی ناراحت میشدن😖
هزار تا قفل ورمز بود که گذاشته بودم رو گوشیم که کسی نتونه وارد بشه🔒
سبحان ذهنمو خیلی درگیر کرده بود
ولی
چیزی که بدتر بود،
نخوردن شرایط من وسبحان بود
اختلاف سنی خیلی کم مون ،
نداشتن شغل،
اختلاف بعضی عقاید مهم بین من و سبحان و حتی خونواده هامون،
مخالفت خونوادش با اصل
ازدواجش تو این سن و.....
منم تو اون مدت خواستگاری مختلفی داشتم که
به خاطر علاقه ام به سبحان همه شونو به دلایل مختلف رد میکردم.😖
چه موردهایی که میشد بیشتر بهشون فکر کنم اما به خاطر این رابطه و
بدون ذره ای فکر رد میکردم.😔
همه این ذهن مشغولی ها موجب این شد که به سبحان بگم یک هفته نه زنگ بزنیم📱 به هم، نه پیام📧 نه هیچی.
یک هفته رهای رها باشیم
درست فکر کنیم به جوانب کار و همه چیز رو در نظر بگیریم. اگه بعد یک هفته بازم نظرمون مثبت بود✅ ادامه میدیم.
یک هفته اندازه یک سال برام گذشت
تو اون یک هفته حتی بعضیایه بوهایی هم برده بودن
در طی اون یک هفته هر وقت اومدم به مسائل اشتباه وسخت رابطه فکرکنم ،
عشق موهوم سبحان جلوی همه چیز رو میگرفت.⛔
بعد یک هفته دیگه نتونستم دَووم بیارم.
بهش پیام دادم
* سلام، میخوام ببینمت
_سلام اگه قراره جوابت منفی باشه همینجا بگو.
نمیخوام تو روم جواب رد بشنوم
* میخوام ببینمت حضوری فقط همین و تمام...
دوباره همون مکان قبلی قرار گذاشتیم
من زودتر رسیدم
بعد چند دقیقه رسید
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
👇👇👇👇👇👇👇👇👇
#قسمت_هفتم
دو هفته ای گذشته بود از اولین دیدارمون
چت📱 ، تماس صوتی📞، تماس تصویری🤳 همچنان پابرجابود.
دیگه به عنوان یک دختر مذهبی خیلی از خط قرمزهامو رد کرده بودم.
نمازم ، قرآنم ، خیلی اعتقاداتم برام بی اهمیت شده بود.😖
کارای شخصیم هم حسابی عقب افتاده بود.
خانوادم شاکی بودن که
چقدر گوشی دستت میگیری📱 بسه دیگه
ولی
سبحان شده بود همه دنیا و زندگی من
صبح وشبم🏙🌃، شام ونهارم🌭🍞، عبادت و استراحتم😴📿
همه شده بودن سبحان
چندباری سوتی داده بودم وبه جای بردن اسم برادرم اسم اونامیگفتم😧
درکنار همه این مسائل میترسیدم خونوادم بفهمن.😱
اگه پدرم مادرم برادرم متوجه میشدن دیگه خیلی ناراحت میشدن😖
هزار تا قفل ورمز بود که گذاشته بودم رو گوشیم که کسی نتونه وارد بشه🔒
سبحان ذهنمو خیلی درگیر کرده بود
ولی
چیزی که بدتر بود،
نخوردن شرایط من وسبحان بود
اختلاف سنی خیلی کم مون ،
نداشتن شغل،
اختلاف بعضی عقاید مهم بین من و سبحان و حتی خونواده هامون،
مخالفت خونوادش با اصل
ازدواجش تو این سن و.....
منم تو اون مدت خواستگاری مختلفی داشتم که
به خاطر علاقه ام به سبحان همه شونو به دلایل مختلف رد میکردم.😖
چه موردهایی که میشد بیشتر بهشون فکر کنم اما به خاطر این رابطه و
بدون ذره ای فکر رد میکردم.😔
همه این ذهن مشغولی ها موجب این شد که به سبحان بگم یک هفته نه زنگ بزنیم📱 به هم، نه پیام📧 نه هیچی.
یک هفته رهای رها باشیم
درست فکر کنیم به جوانب کار و همه چیز رو در نظر بگیریم. اگه بعد یک هفته بازم نظرمون مثبت بود✅ ادامه میدیم.
یک هفته اندازه یک سال برام گذشت
تو اون یک هفته حتی بعضیایه بوهایی هم برده بودن
در طی اون یک هفته هر وقت اومدم به مسائل اشتباه وسخت رابطه فکرکنم ،
عشق موهوم سبحان جلوی همه چیز رو میگرفت.⛔
بعد یک هفته دیگه نتونستم دَووم بیارم.
بهش پیام دادم
* سلام، میخوام ببینمت
_سلام اگه قراره جوابت منفی باشه همینجا بگو.
نمیخوام تو روم جواب رد بشنوم
* میخوام ببینمت حضوری فقط همین و تمام...
دوباره همون مکان قبلی قرار گذاشتیم
من زودتر رسیدم
بعد چند دقیقه رسید
ادامه دارد...
#داستان_دنباله_دار
#من_و_رفیق_مجازی
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_هفتم
✌🔸🚩🌺🚩
یه جوانی بهم میگفت:
حاج آقا یه روز نماز صبح میخوندیم خیلی باحال؛
اونقدر رفتیم تو حس که شک کردیم رکعت اول بودیم یا دوم!
😣
بهش گفتم: برادر عزیز توی نماز شک کنی رکعت اولی یا دوم
، نماز باطله دیگه...
گفت : حاج آقا نماز باحال خوندم!😣
گفتم: بکوب به دیوار! چه زودم با خدا پسر خاله میشه! بغلشو باز کرده خدایا بپرم تو بغلت!!!
😍
👈" ادب نماز رو رعایت کن"
💠♦✔
صبر کن ببینم! چند دقیقه وقت گذاشتی برای اینکه قرائت نمازت رو عربی کنی و به معنای دقیق کلمه ی عربی بخونی؟؟؟
↙
میگه: من چرا باید نماز رو عربی بخونم ؟!
گفتم ببخشید شما چرا باید تو نماز یه رکوع بری و دوتا سجده؟؟؟
خب دو تا رکوع برو یه سجده!!!
😳
گفت اینا رو خدا تعیین میکنه .
گفتم: "خب اون رو هم خدا تعیین میکنه "
✅👌🔸🔸🔸🔹
فدای امام رضا بشم الهی💖💞💕
از ایشون پرسیدن: آقا وضو برای چیه؟ ما اگه رفتیم حمام و دستامون تمیز بود دیگه برای چی آب بریزیم؟!
اگه منظور، تمیزیه ماخودمونو تمیز می کنیم دیگه!
وضو دیگه برای چیه؟!
💖❤
آقا فرمود خداوند وضو را امر کرده "ببینه چه کسی به حرفش گوش می ده... "
ادامه دارد... 😍
#پای_درس_استاد
#استاد_پناهیان
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_هفتم
تو آینه خودمو نگاه کردم...
این دخمل خوشمله کیه؟
-مروا جیگره
یه تیپی زده بودم که امشب دهن همه از شگفتی باز بمونه...
با موهای مشکیم فرق باز کردم و طره ای از موهام رو دادم بیرون... و همینطور از پشت هم تکه ای از موهایی که حالت دادم بیرون اومد .
کفش نقره ای کف صافی رو به پا کردم و شلوار لی لوله تفنگی رو از کمد بیرون کشیدم ...
لباس مجلسی آستین بلدم رو تنم کردم ...
بادیدن تیپم سوتی زدم و یه بوس تو آینه واسه خودم فرستادم ...
کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم ...
★★★★★
به خونه خاله زهره که رسیدم دم در خیلی شلوغ بود...
بعد از رفتن کامران رفت و آمد من هم به این خونه خیلی کم شده بود به طوری که شاید سالی یکبار اون هم برای سال نو می اومدیم اما مثل همیشه ظاهرش خیلی شیک بود ...
محله خاله زهره اینا فرمانیه بود عاشق محلشون بودم منطقه یک تهران و جزو بهترین محله های تهران به شمار می اومد.
ماشین رو پارک کردم و دست از برانداز کردن خونه برداشتم.
وارد خونه که شدم یکی از خدمتکارا به سمتم اومد و پالتو و وسایلمو ازم گرفت در همین حین خاله زهره رو دیدم که مثل همیشه خیلی شیک و مرتب بود و البته کمی پیر شده بود اما با وجود اون همه آرایش چروک های صورتش آنچنان خود نمایی نمیکرد.
یک شومیز و دامن خیلی شیک به تن کرده بود ، شومیزش پر از گل های سرمه ای ،قرمز و خاکستری بود و دامن سیاهی به پا کرده بود.
همینطور که در حال رصدش بودم متوجه شدم داره به سمتم میاد...
&ادامـــه دارد ......
~