تعداد صلوات ها شد 47,599😍😍بریم بیشترش کنیییم🏃🏿‍♂

🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین #تلنگر_عشق نویسنده #بانوی_منتظر پارت4 بابا و سهیل هم هم زمان با ما خارج شدن سهیل به سمتم اومد و دست هاش رو به سمتم گرفت و گفت -بده به من صدف جان خسته شدی +نه داداش میارمش خسته نشدم سهیل اسنپ گرفت و منتظر شدیم تا بیاد با اصرار مامان قرار شد سهیل اینا بیان خونمون با رسیدن به در خونت و حساب کردن کرایه توسط بابا از ماشین پیاده شدیم بابا با کلید در رو باز کرد و وارد خونه شدیم وقتی به خونه رسیدیم ساعت 5:08 دقیقه صبح بود و من اولین کلاسم ساعت 7:30 بود مرسانا رو به سهیل دادم و رفتم تو اتاقم وارد حموم شدم و دوش نیم ساعته گرفتم از حموم که بیرون اومدم موهای خرمایی رنگ موجی که تا کمرم بود رو سشوار کشیدم و بعدش هم شونه کردم بعدش هم شلوار سیاه راسته به همراه مانتو شیری و روسری بژ پوشیدم بعدش هم چادر و کیفم رو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم وارد آشپزخونه شدم و صبحانه خوردم سهیل گفت -من میرسونمت کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

پارت ظهر

🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین #تلنگر_عشق نویسنده #بانوی_منتظر پارت5 سهیل گفت -من میرسونمت +نه داداش زحمت نمیدم لبخندی به روم پاشید و گفت -رحمتی آبجی منم متقابلا لبخندی بهش زدم و چادر قجریم رو پوشیدم و کیف شیری رنگم رو برداشتم و بعد از خداحافظی با مامان و سوگند و زینب و بابا همراه سهیل رفتیم بیرون سوار ماشین سهیل شدم تو راه کمی حرف زدیم تا اینکه رسیدیم +دستت دردنکنه داداشی -خواهش میکنم آبجی گلم لبخندی بهش زدم و گفتم +خداحافظ -خدانگهدار پیاده شدم و به سمت دانشگاه پا تند کردم وارد که شدم چشمم به فاطمه افتاد که رو نیمکت منتظر من بود به سمتش رفتم +سلام بر فاطمه بانو گل بلند شد و بغلم کرد و گفت -سلام عزیزدلم خوبی؟ مارو هم دعا کردی؟ +خداروشکر، بله مگه میشه رفیق گلمو دعا نکنم با صدای سودا مه از پشتم اومد از هم جدا شدیم برگشتم که دیدم با اکیپش (سودا ،سودابه،آقای حسینی، آقای همتی) هستن سرم رو پایین انداختم و سلامی گفتم که همشون جواب دادن -سوغاتی برای من آوردی دیگه؟ +بله -چی آوردی؟ لبخندی بهش زدم و گفتم کپی حرام نویسنده راضی نیست🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

پارت امشب

#خواب_فرزند_شهید 🔹اوایل شهادت حاج قاسم بود ایشان به خواب من آمدند و گفتند: 🔸چرا اینقدر میگید کاش حاج قاسم بود، قاسم کجایی حاج قاسم نیستی و... 🔹یعنی شما منو نمی‌بینید؟ ________________________ پ.ن:حاج قاسم راست میگوید،یعنی شما واقعا ایشان را نمی‌بینید؟ بخدا قسم خود حاج قاسم اینجا حضور دارد🙂 دلنوشته هایتان از دوری ایشان را کمتر کنید که ایشان همیشه در کنار شما هستند🍃 چشمانمان را باز کنیم،حاج قاسم اینجاست یادتان که نرفته..! او سیدالشهداء مدافعین حرم است💕 آیا این آیه برای اینکه بگوید شهدا هستند حاج قاسم هم هست کافی نیست؟ هرگز گمان مکن شهدا مرده اند،بلکه آنها زنده اند، و نزد پروردگار شأن روزی داده میشوند☘ ▬▬▬▬▬▬ 💕➱@modafe_1335 ▬▬▬▬▬▬ #ادمین_گمنام

#تقویم_روز😍✨ مناسبت: ۲۳ اسفند ولادت علی اکبر علیه السلام و روز جوان [ ١١ شعبان ] 🌸✨

🌹 #استوری | ویژه #روز_جوان😍 🔻 رهبرانقلاب: جوانهای امروز، جوانهای انقلابی امروز، از جوانهای انقلابی اول انقلاب بهترند. معرفت‌شان بیشتر است، عمق‌شان بیشتر است،‌ بصیرت‌شان بیشتر است. #روز_جوان #میلاد_حضرت_علی_اکبر✨ ادمین#گمنام❣️ ▂▂▂▂▂▂▂▂▂ 😍➫¦@bashohadat ▂▂▂▂▂▂▂▂▂

🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟 رمان آنلاین #تلنگر_عشق نویسنده #بانوی_منتظر پارت6 لبخندی بهش زدم و گفتم +بعد از کلاس بهت میدم سری تکون داد و همگی راه افتادیم به سمت کلاس من و فاطمه آخر کلاس نشستیم و منتظر استاد شدیم ☆☆☆☆☆☆☆☆ بعد از پایان کلاس ها میخـواستم سوغاتی سودا و فاطمه رو بدم دست بردم تو کیفم و هرچقدر گشتم پیدا نکردم واای یادم رفته بود از روی میزم بردارم رو به بچه ها گفتم +ببخشید انقدر عجله ای شد یادم رفت بیارم ان شاءالله پس فردا که اومدم برات میارم سودا ☆☆☆☆☆☆☆☆ تو اتاقم بودم و داشتم درس میخوندم که در اتاقم به صدا در اومد +بفرمائید مریم وارد اتاق شد و گفت -عمه ژون +جانم؟ -بابایی دفت که آماده شی بلیم لستولان شام بخولیم +باشه عزیزدل عمه برو من آماده شدم میام -باشه مریم که رفت بیرون شلوار لی دم پا و مانتو سرمه ای رو پوشیدم روسری سبز رنگم رو مدل لبنانی بستم چادر و کیف و موبایلم رو برداشتم و رفتم بیرون همگی آماده بودن کپی حرام نویسنده راضی نیست 🚫 🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟 🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟

سلام دختر ها و خانوم ها نظراتتون رو درباره رمان به آیدی زیر بگین @Montazer1200 مذکر بیاد ریپورت میکنم