من واسه خودم خیلی زیاد پیش اومده که تو خیابون تنها دارم راه میرم و بخاطر فکر به ماجرا های خندهدار گذشته یا ساخت سناریو های خنده دار در ذهن، خندهم گرفته اما به دلیل اینکه اطرافیان نگن دیوونه شده یا چیزی مصرف میکنه، به زور جلوی خندهمو گرفتم.
یا مثلا وقتی روم خیلی فوکوس بشه بی مورد خندهم میگیره. چندوقت پیش آرایشگاه بودم، این آرایشگره چندتا کارآموز گرفته بود، بنده خداها بالاسرم وایساده بودن و خیر شده بودن به من، بعد من نمیدونستم به کجا نگاه کنم، تو آینه زل بزنم به خودم که از خنده پاره میشم، اونارو نگاه کنم بازم پاره میشم. لطفا سعی کنید به آدما خیلی خیره نشید شاید مثل من بیماری خندهی بیدلیل داشته باشن.
از سینهی شکسته شدهی زهرا زیاد شنیدیم.. با میخ ِدربی که از سینهاش خارج شد و بیرون زد هم رون رون اشک ریختیم.. بخاطر تن ِکتک خورده و پهلوی زخم شده و دل ِسوختهای که غم ِسقط نوازدش رو حمل میکرد کمرمون خم شد..
ولی با اینحال ؛ بازهم
اگه تموم حروف و واژه ها و کلمات و اصطلاحاتِ حزنآلود و غم افزای ِدنیارو با هر زبونی دونه به دونه کنارِ هم بچینیم، نمیتونیم دروصف غم ِپهلوونی که درِخیبر رو با یک دست انداخت، ولی وقتی جسم بیجون ِزهرا رو دید، زانو زدو با چشمایی که به سرخیِ گلگون دراومده بود گفت:
‹ کمکام کنید ، پیکرش واسم سنگینه ›
حتی یک کلمهی درخور بنویسیم. به وَلله، به وَلله، به وَلله که گر بمیریم این دم از غم هم؛ رواست.
از یه تابستون فن بعیده ولی هوسِ زمستون و برفِ تا بالای زانو کردم. هوس اون روزایی که کل هفته رو پشت پنجره منتظر میموندم تا آسمون اَمون نده، برف روی برف بباره، جمع بشه، سفت بشه و از ارتفاع لبه های چکمههای آبی رنگم بزنه بالا. هوس غروب روزای چهارشنبهای که شیفت ظهر بودیمو سه دقیقه مونده به زنگ آخر، همه کیف به دست، پاشنه کشیده و چشم به ساعت، آمادهی شنیدن زنگ بودیم تا گلهوار بزنیم بیرون و من خودمو از بین بچها با هیکل ریزم رد کنم و زودی سوار سرویس بشمو برم خونه و کتابهای روز شنبه رو بردارم و بریم خونهی مادربزگم. دلم لذتِ اون انتظاری که ' تا رسیدنِ همبازی هام و شام خوردنو نوشتن تکالیفو و در نهایت رسیدن به موعد پروژهی اصلی که کل هفته رو برای ساختنش روزشماری میکردم، یعنی ساختنِ یه سرسرهی لیز و تروتمیزو با برفهای سفتِ تو حیاط'، میکشیدم رو میخواد. زمستون های الان انگار زمستون نیستن. خوش نمیگذره. روحتو ارضا نمیکنه. غلظت لذت و خوشیش پایینه. تنورِ دلت عین کرسی های ذغالی خونههای کاهگلی قدیمی خوب گرم نمیشه. همش منتظری، منتظر چیو نمیدونم ولی تو تابستون منتظر پاییزی، پاییز نیومده دلت زمستون میخواد، دو روز از زمستون نگذشته به هوای سردش لعنت میفرستی و لحظه شماری میکنی صفحههای تقویم ورق بخورن و استُپ کنن رو بهار و... . باز خوبه ما دهههشتادیا ته موندهی اون خوشی های کهنه و قدیمی رو کمو بیش چشیدیم، طفلک این دههنودی و هزارو چهارصدی هایی که کل دنیای رنگارنگی که تو ذهنشون از الان ترسیم میکنن، قراره به همین خونههای ۸۰_۹۰ متری آپارتمانی، با پدربزرگ مادربزرگ هایی که دیگه حتی حوصلهی خودشونم ندارن و پناه بردن به یه دنیای مجازی بیسرو تهِ رنگولعابدارِ توخالی محدودشه.
ولی جداً رفتن تو گوشی و کلا حضور تو فجازی شبیه کوکائین زدن میمونه. میدونی اگه مصرف کنی، هم معتاد میشی، هم به زندگیت لطمه وارد میشها؛
ولی با اینحال دهنِ عذاب وجدانِ درونتو دَه دور با چسب پنجسانتی میبندی و با خودت میگی «حالا یه امروزو بیخیال مشتی، یکم اسنیف[بو کشیدن] کنیم تا بعدش خدا بزرگه.»
پارسال با گالن بنزین میرفتیم دم سفارت انگلیس و تو توییتر هشتگ زمستان سخت میزدیمو باهاش جوک میساختیم. امسال علاوه بر اینکه زیر سه لایه پتو مدفون شدیم، برق رفته، نت قطعه، پکیج خاموشه، خونه سرده. منتظریم برق بیاد، خونه گرم شه، نت وصل شه تا بریم جدول قطعی های برقو گازو چک کنیم. این کارما نیست پس چیه؟