eitaa logo
در انتظار رویش🌱
2.3هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
379 ویدیو
20 فایل
➖دبیر دین و زندگی ➖کاردانی گیاهپزشکی ➖ کارشناسی و کارشناسی ارشد علوم قرآن و حدیث ➖عاشق مطالعه و علاقه مند کار تربیتی ➖کپی ممنوع❌ https://harfeto.timefriend.net/16508918927120 https://abzarek.ir/service-p/msg/1955759 👆👆 دریافت پیشنهاد و انتقادهای شما
مشاهده در ایتا
دانلود
گزیده ای از دل نوشته های این شهید عزیز؛ تقدیم نگاهتون ببینید "محبت به خدا" چه کارها که میتواند بکند🌺☘🌸
بسم رب الشهدا والصدیقین اینجانب ناصرالدین باغانی بنده ی حقیر در درگاه خداوندم . چند جمله ای را به رسم وصیت می نگارم 📝سخنم را درباره ی عشق ❣️آغاز می کنم ما را به جرم عشق موأخذه می کنند .💔گویا نمی دانند که عشق گناه نیست امّا کدام عشق؟! خداوندا معبودا عاشقا،مرا که آفریدی عشق به پستان مادر را به من یاد دادی ، 🧕امّا بزرگتر شدم ودیگر عشق اولیه مرا ارضاء نمی کرد پس عشق به پدر ومادر را در من به ودیعت نهادی.👨‍⚕️🧕مدتی گذشت، دیگر عشق را آموخته بودم امّا به چه چیز عشق ورزیدن را نه،به دنیا عشق ورزیدم به مال ومنال دنیا عشق ورزیدم .🏆🥇🚓🏘 به مدرسه عشق ورزیدم . به دانشگاه عشق ورزیدم امّا همه ی اینها بعدِ مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد یعنی عشق به تو .❤️❣️❤️ (یَومَ لا یَنْفَعُ مال وَلا بَنُون ) فهمیدم که وقتی شرایط عوض شود یَفِرّالْمرءَ مِنْ اَخیهِ و صاحِبَتهِ و بَنیهِ و اُمّهِ وَاَبیهِ،🏃‍♀️🏃‍♀️🏃‍♀️پس به عشق تو دل بستم بعد از چندی که با تو معاشقه کردم یکباره به خود آمدم ودیدم که من کوچکتر از آن هستم که عاشق تو شوم 😢وتو بزرگتر از آن هستی که معشوق من قرار گیری،فهمیدم در این مدت که فکر می کردم عاشق تو هستم اشتباه می کرده ام ، 😭😭این تو بودی که عاشق من بوده ای و من را می کشانده ای ،❤️💔😭😭 اگر من عاشق تو بودم باید یکسره به دنبال تو می آمدم .ولیکن وقتی توجه می کنم می بینم که گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام 😐ولی باز مستقیم آمده ام حال می فهمم که این تو بوده ای که به دنبال بنده ات بوده ای، و هرگاه او صید شیطان شده، تو دام شیطان را پاره کرده ای 🔪و هر شب به انتظار او نشسته ای تا بلکه یک شب او را ببینی ، حالا می فهمم که تو عاشق صادق بنده ات هستی ، بنده را چه ، که عاشق تو بشود (عَنقا شکار کرکس نشود دام باز گیر) آری تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار می کردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوق می نشستی. اما من بدبخت ناز می کردم و شب خلوت را از دست می دادم و می خوابیدم !😔 اما تو دست بر نداشتی و انقدر به این کار ادامه دادی تا بالا خره منِ گریز پای را به چنگ آوردی و من فکر می کردم که با پای خود آمده ام😭😭 وه چه خیال باطنی !! این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود .❣️ مرا که به چنگ آوردی به صحنه ی جهادم آوردی ، تا به دور از هر گونه هیاهو با من نبرد عشق ببازی من در کار تو حیران بودم🤔 و از کرم تو تعجب می کردم . 😮آخرتو بزرگ بودی و من کوچک !! تو کریم بودی و من ل‍ئیم ! تو جمیل بودی و من قبیح ، تو مولا بودی و من شرمنده از این همه احسان تو بودم .😭کمند عشقت را محکمتر کردی و مرا به خط مقدم عشق بردی ،❤️❤️ در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی 🍷وچه نیکو شرابی بود . من هنوز از لذت آن شراب مستم . اولین جرعه ی آنرا که نوشیدم مست شدم ودر حال مستی تقاضای جرعه های دیگر کردم .💦💦 امّا این بار تو بودی که ناز می کردی و مرا سر می گرداندی ، پیاله ام را شکستی ، 💔💔💔هر چه التماس می کردم تا از حجاب ظلمانی بیاسایم ، ندادی 💔❣️و زیر لب به من خندیدی 😊و پنهانی عشوه کردی 😉اکنون من خمارم و پیاله به دست ، هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر می برم . 🤲ای عاشق من !! ای اله من !! پیاله ام را پر کن و در خماریم نگذار. تو که یک عمر به انتظار نشسته حال که به من رسیده ای چرا کام دل بر نمی گیری؟ تو که از بیع و شراء متاع عشق دم می زنی، چرا اکنون مرا در انتظار گذاشته ای ؟😭😭 اگر بدانم که خریدار متاعم نیستی و اگر بدانم که پیاله ام را پر نمی کنی ، پیاله ی خود را می شکنم و متاعم را به آتش می کشم ♨️♨️تا در آتش حسرت بسوزی و انگشت حسرت به دندان بگزاری🤔
آخر کلاس؛ به عنوان یک گزینه روی میز؛ البته از نوع اختیاری 😉؛ برای افزایش محبت خدا در دلها❤️ یک فنجان شرح دعا گذاشتم؛ شرحی بر دعای ابوحمزه ثمالی از استاد هادی زاده👇👇
سلام ، ظهر زمستانی تون بخیر☘🌺
اومدم به قولم وفا کنم😊 خاطره گویی با موضوع دوستی برای خدا😍 تغییر محبوب ها و محبت های دل❤️❣👇
اولین دیدار ما در کلاس عمومی تربیت بدنی و در سالن ورزشی بود؛ با لباس راحتی 😊 رشته تنیس روی میز 🏸🏸 استاد دیر کرده بود؛ بعضی ها با لباس های خیلی راحتشان مشغول حرکات موزون بودند..🙈 شاید من تنها دانشجوی الهیاتی آن جمع بودم؛ حال و هوای اون فضا با دنیای من جور نبود😐 گوشه ای تکیه داده بودم و به این دنیاهای متفاوت می نگریستم😢 داشتم نرخ های ارزانی را که برای پربهاترین مخلوق هستی عرضه میشد؛ در ذهنم حلاجی میکردم!!!😐 در همین حین آمد کنارم و بی مقدمه بحث رو شروع کرد؛ از چی؟! از مدل رقص های آذری، عربی و...😂😅 هیچی دیگه؛ گل بود 🌷 و به سبزه نیز آراسته شد🌿 با تعجب بهم که لباس ورزشی ام پوشیده تر بود؛ نگاه کرد و پرسید: تو اصلا عروسی و جشن و ...میری؟!😊 گفتم : بلههه،😊 گویا انتظار چنان جوابی نداشت؛ گل از گلش شکفت و مشتاقتر شد برا بحث. 😍 گفتم میرم البته با رعایت پروتکل های مذهبی😉😅 گفت: یعنی چطور؟ گفتم هر تالاری دعوت باشم؛ اولین کاری که میکنم در حین ورود، نمازخانه تالار رو شناسایی می کنم؛ چون دوس دارم حتی تو مجالس شادی، نماز رو تا حد امکان، اول وقت بخونم❤️ بنده خدا تعجبش بیشتر شد🙄🙄 گفت : اصلا مگه تو عروسی ها، نمازخونه تالار هم کسی میره؟! گفتم: بله، درسته تعدادشون کمه ولی هستند کسانی که میرن.. گفتم من عاشق راه هایی هستم که روندگانش اندک هستند😊😇اتفاقا من تو همون نمازخونه تالار، دوستای خوبی برا بهتر گذروندن اون مجالس پیدا کردم و کلی خنده و شادی رو تجربه کردم؛ بدون اینکه نگاهم رو خرج کسانی بکنم که با صدهزار جلوه برون آمده بودند 💃که با صدهزار دیده تماشا شوند!!💄👄😉😅 غیرمستقیم داشتم میگفتم " به چشمانت بیاموز که هرچیز ارزش دیدن ندارد "... حرفای منو که شنید، تعجبش بیشتر شد؛ مگه میشه؟؟!! مگه داریم؟؟!!🤔🤔 تو همین بحثها بودیم که استاد رسید و بحثمون تموم شد.! ولی دوستی مون از همون روز شروع شد😐 👇
اون جلسه اول بود؛ بعد تموم شدن کلاس، رفتیم لباسهامون رو تعویض کنیم برا رفتن به دانشکده! قبلا همدیگه رو تو لباس رسمی ندیده بودیم...لباسها رو که پوشیدیم؛ دو تا خط موازی شدیم که با تدبیر خدا به هم رسیده بودیم😅😐 یک طرف ، او بود با مانتویی کمی بزرگتر از یک بولیز 👚، شلوارش شاید این مدلی 👖، با کفش اسپورت 👟 بدون جوراب؛ مقنعه اش انقدر کوتاه بود که نصف سرش با موها کلا بیرون بود؛ و چهره اش دفتر نقاشی 👄💄🎨 و این طرف من بودم، با حجاب چادر❤️🤩 شاید انتظارداشت خطاب به او بگویم : موهات رو بذار تو ، مقنعه رو بکش جلو ، این چه وضعیه؟😠 ولی من به جای این حرفا، رو کردم بهش و گفتم، ببخش من آینه همرام نیست، میشه ببینی مقنعه ام رو که از چادر کشی ام بیرون گذاشتم ؛ مرتب هست یا نه؟ احیانا کج نباشه؟!! 😉 بنده خدا، با سوالهایی که درونش ایجاد میشد و چیزی به روم نمیاورد، با تعجبی فزونتر🙄🙄 گفت: کاملا مرتبه، خیالت راحت... من اون روز، ایشون رو با سوالها و تعجبهاش تنها گذاشتم و رفتم... . . . . . . .
این نقاطی که گذاشتم ردپای دوستی های من و اوست در مسیر سالن ورزشی به سمت دانشکده❤️❣️،مسیری که اغلب دانشجویان با سرویس می رفتند؛ ولی ما دو تا، با کمال میل برای بحث و گفتگو پیاده رفتنش را انتخاب کرده بودیم☘ 👣 در این مسیر، از موضوعات متنوعی حرف میزدیم، او از دوست پسرش میگفت که "بی وفا" از آب درآمده بود🙈 و من از خدایی می گفتم که باوفاترین است( و من اوفی بعهده من الله) 😍 او از دلش میگفت که شکسته بود 💔 و من از خدایی می گفتم که خریدار دلشکسته ها❣️❤️
این دلشکستگی و ضربه دیدن ها و رمیدن از محبت های پوشالی، او را آماده تر کرده بود برای یافتن حق❤️❤️ و من دوستی با او را غنیمتی فراموش نشدنی یافته بودم.. ( خودتان شاهدید که الان بعد ۶ سال؛ هنوز دارم به نیکی یادش میکنم😊) یادمه یه روز تو دانشکده با هم بودیم؛ یهو برگشت گفت، شنیدی میگن آدما رو با دوستاش بشناس؟ گفتم: بله خب.✅ گفت: الان اینایی که از بیرون به من و تو نگاه میکنن، من رو با تو میشناسن یا برعکس؟!!😉😊 انصافا سوال خوبی بود😉 آخه ظاهر و پوشش من و اون خیلی متفاوت بود.😅 گفتم، اونا رو که خودت میگی از "بیرون" به ما نگاه میکنن، نظرشون مهم نیست و ملاک هم نیست؛ مهم، "خدا" است که من و تو رو از "درون و بیرون" نگاه میکنه❤️ و اتفاقا خودِ خودش خواسته که ما با هم باشیم😊😍، گفت: احساس میکنم خدای تو؛ دوست داشتنی تر است❣چون تو را از من نرمانده است!! بلکه با این همه تفاوت در پوشش ظاهری؛ تو را با من دوست کرده است! تو از کدوم خدا حرف میزنی؟!!🤔
راستی برا شما همچین موقعیتی پیش اومده که در معرض این سوال مهم قرار بگیرین؟! و دنبال معرفی جوابی باشید برا تشنه ای که از آبهای گل آلود نوشیده بود؟!😐🌺 شما رو نمیدونم چیکار میکردین؛ ولی براتون خواهم گفت که خدا با من و او چیکار کرد😍😍
خدا،خدایی می کرد و ما هییییچ، ما فقط نگاه❤️😍 به قول دوستم، آن خدایی که او دنبالش بود، قدم به قدم پیش پایش نشانه می ریخت🌺☘️ و او "اگر با این همه نشانه، آدم نمیشد، خیلی پرت بود دیگه "😊 اینا عین حرفای دوستمه هااااا وگرنه من جسارت نمی کنم😊 من فقط کمکش میکردم تا این مسیر برگشت رو بتونه راحت تر طی کنه؛ همین🌹 یه روز، ناهار نداشت؛ گفتم امروز ناهار مهمون منی❤️ ولی تو این مدت کاملا دستش اومده بود که این دوستش، قائل به ناهار اول وقت است؛ ولی بعدِ نماز😂 خوب میدونست که من عاشق راه هایی هستم که روندگانش اندکند!! و موقع اذان، راه مسجد دانشگاه، در مقایسه با غذاخوری، اینگونه بود... بنده خدا با کمال میل با من اومد مسجد🕌 نمازم رو خوندم؛ همینکه نمازم تموم شد؛ گفتم پاشو بریم ناهار؛ ولی در کمال عشق و محبت ❣دیدم که با همون چهره آرایشی رفت وضو گرفت و گفت چادرت رو بده منم نمازم رو بخونم؛ بعد بریم😍❣️❤️ باورتون نمیشه اگه بگم اون نماز از اون فرد، چقدررررر دلچسب بود!! 😉 چون داشت خودجوش و با محبت، برای خدایی که لمسش میکرد، نماز میخوند؛ اینه که میگم خدا یه روز دست همچین بنده هایی رو میگیره و لاک و آرایششونم قبل وضو پاک میکنه 🤩 یاد این عبارت از شهید باکری می افتم: خدایا مرا پاکیزه بپذیر😭😭
قسمت آخر این خاطره رو هم بگم و تموم، یه روز صبح همینکه وارد دانشکده مون شدم، دیدم طبقه همکف دانشکده، نمایشگاه کتاب گذاشتن؛ خیلی خوشحال شدم؛ چون عاشق کتابم؛ ناخودآگاه قبل کلاس، به سمت کتابها کشیده شدم😍 جالب بود بدون قصد خرید و خیلی عجله ای داشتم کتابا رو رصد میکردم🧐 و از یه طرف هم حواسم بود که استاد نره کلاس و دیرم نشه؛ یهو چشمم خورد به یه کتابی📖،دیگه نتونستم ازش چشم بردارم ، علی رغم حجم کمش، عنوانش بدجور جذبم کرد❤️ به خودم که اومدم دیدم کتاب تو دستمه و همون جا سرپایی چند صفحه خونده ام 😊😍 و افسوس که استادها بدموقع از راه میرسن😐😐 فروشنده که اشتیاق من برا خوندن و عجله ام برا رفتن به کلاس رو دید، گفت کتاب رو ببر، بعد کلاست بیا حساب کن 😂 منم همین کار رو کردم. دروغه اگر بگم سرِکلاس، حواسم به کتاب نبود😉همینکه کلاس تموم شد؛ کتاب رو که چند صفحه شو خونده بودم برداشتم و رفتم با فروشنده حساب کردم و چون جمعیت جلوی دانشکده زیاد بود، رفتم به جای خلوتی روبروی دانشکده روی یک نیمکت خالی نشستم به خوندن کتاب...بگم چی شد؟؟!! دیدم یکی از شخصیت های اون کتاب داستانی میگه از ازدحام جمعیت دانشکده به جای خلوتی روی یه نیمکت خالی مقابل دانشکده پناهنده شدم....🙄🙄🙄🙄 حالا عین عبارات کتاب یادم نیست آآآ؛ ولی اون موقع میخکوب شدم از بسط کراماتی که رخ داده بود😊😅😉 قدم به قدم کتاب رو که می خوندم، داشت عینا اتفاق می افتاد😐😍😮 اون کتاب رو همون روز خوندم تموم شد و بعدش به اون دوستم هدیه دادم❤️💌♥️ اون کتاب، رزق اون بنده خدا بود که ازم پرسیده بود: تو از کدوم خدا حرف میزنی؟! و اسم اون کتاب دقیقا همین بود:" کدام خدا؟؟؟ "
مقدمه نویسنده رو هم میزارم براتون👇👇
به یاد اون صفحاتی که سرپا خونده بودم😉👆
راستی شمارونمیدونم ولی من دلتنگ شعرم❣❣
راهی به خدا دارد خلوتـگه تنـهایی💔🌷 آنجا که روی از خود آنجا که به خود آیی☘🌸 هر جا که سری بردم در پــرده تو را دیدم♥️ تو پرده نشینی و من هـرزه ی هر جایی🍂🍁
سلام و رحمت خدا بر شما و بر من😊
دیروز با یازدهمی ها، موضوع بحثمون در مورد مرجع تقلید بود🌹در مورد چرایی تقلید، شناسایی مرجع تقلید و شرایط فردی که میتونه مرجع تقلید باشه، گفتگو کردیم. در ادامه برای محک زدن تلاش فکری عزیزان، یک قاشق مرباخوری چاشنیِ اعتراض 😉به این سوال اضافه کردم و پرسیدم: آقا از یه طرف میگید؛ مرجع تقلید کسی هست که میتونه احکام دین رو از منابعش استخراج کنه، از یه طرف هم می بینیم که تو بعضی مسائل، بین مراجع تقلید اختلاف نظر هست!!😐 یکی منو قانع کنه این چه وضعیه؟! چرا بین مراجع تقلید اختلاف نظر هست؟!🤔 سمت و سوی اغلب جوابها این بود : 1️⃣ خب طبیعیه که بین دو انسان، تفاوت نظر وجود داشته باشه؛ چون عقایدشون با هم متفاوته!! انصافا این اصلا جواب نبود که😐 باید یه کاری میکردم سوال تو ذهنشون قشنگ جا بیفته و دم بکشه😄 گفتم خیلی ببخشید آآ، مرجع تقلید کارش اینه که "حکم خدا" رو بگه؛ نه نظر شخص خودش رو؛ خدا هم که "یکی هست و نیست جز او / وحده لا اله الا هو " 😊؛ وقتی خدا، یکی هست؛ حکم خدا در یه موضوع هم حتما یکی خواهد بود؛ پس چرا این مراجع تقلید، گاهی نظراتشون متفاوت میشه؟!! 🤔🤔 وقتی سوال رو جدی تر از قبل یافتند، چون میدونستن قانع کردن من، یه خرده سخته و از دست خودشون برنمیاد؛ به انبار مهمات وصل شدند؛ یعنی سایت حوزه😂😂😅 یهو انقلابی در جوابها رخ داد😅: 1️⃣ ممکنه یه مرجعی، یه روایتی رو معتبر بدونه و به اون استناد بکنه؛ ولی مرجع دیگه با دلایلی اون روایت رو معتبر ندونه، و این منشا اختلاف میشه. 2️⃣ درجه علمی مراجع متفاوت هست و فهم هر کدوم بسته به سطح علمش، میتونه متفاوت باشه 3️⃣ ممکنه فهم مرجع تقلید از معنای یه لغتی در آیه یا روایت، بر استخراج حکمش تاثیر بذاره مثلا اینکه چه چیزهایی میتواند مصداق "غنا" و یا " آهنگ حرام" باشد، خودش محل اختلاف نظر هست...😍 همینطوری داشتن جواب میدادن که گفتم، بسه ؛ تا خودتون هم مجتهد نشدید، دست نگه دارید دیگه؛ من جواب سوالم رو گرفتم😄 آفرین بر مهارت سرچ در گوگل👏👏😉 از یه جایی جواب براشون دادم که با 100 سال جستجو در نت هم نمیتونستن اون رو پیدا کنن😜 آخه جالبش اینه که این جواب رو هم یه حاج آقای روحانی داده هااا ..ولی کجا؟! ...کدوم سایت؟! دنبالش نگردید که نمیتونید پیداش کنید...😄😉 جواب این سوال رو از یه رمان عاشقانه جوان پسند براشون فرستادم😇😉❤️👇