(📌)
پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش،
به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او
عیادت می کرد.
یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت
کرد که مادرش درحال جان دادن است
پس با شــــتاب رفت تا قــــبل از اینکه
مادرش از دنیا برود، او را ببیند.
از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی
برایت انجام دهم؟
مادر گفت : از تو می خواهم که برای
خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها
پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب
بگذاری .چه شبها که بدون غذا خوابیدم.
فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی
و از من اینها را درخواست می کنی؟
و قبلا به من گلایه نکردی.
مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این
گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم
ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در
پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و
گرسنگی عادت نکنی.
#عاقِلانرااشاٰرهایڪافیٖست👌🏻🌸
🌏 http://eitaa.com/joinchat/2296578048C6b727db237
🔻
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ
ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ
می ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ ...
ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ
ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ
ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ
ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!
✗ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ،
✗ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ؛
👈🏻 ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ طور ﺍﺳﺖ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ
ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟـــﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧـــــﻮﺑﺶ ﺭﺍ
ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ؛ ﺑــﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ
ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ...
#ﮐﻤـــﺘﺮﻣﯽﺷﻮﺩﺯﻧﺪﮔﯽﺩﺭﻟﺤﻈﻪﺭﺍﺑﻠﺪﺑﺎﺷﯿﻢ!
ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ
ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ
ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛ ﻏـــﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ
ﺍﺳﺖ.
#ﯾﮏ_ﺭﻭﺯﯼ_ﺑﻪ_ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ_ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ
ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی
ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ
ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ....
#عاقِـلانرااشــــاٰرهایڪافیٖست👌🏻🌸
🌏 http://eitaa.com/joinchat/2296578048C6b727db237