eitaa logo
در مسیرِ فاطمه(سلام الله علیها)
134 دنبال‌کننده
126 عکس
65 ویدیو
1 فایل
برای ارتباط با مدیر به ایدی زیر پیام دهید: @shuridedel62
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ ⚫️ ▪️اشک زینب نمی آمد. تازه اگر هم می آمد، برای مادرش نبود. برای خودش بود. چرا که میدانست و مطمئن بود او به جایی بهتر از اینجا رفته.. مگر روز آخر نگفت که خواب پدرش را دیده که به او گفته فاطمه جان بیا که من به دیدارت مشتاقم! و مادر هم جواب داده من به آمدن مشتاق ترم... پس چرا گریه کند؟ هرچه اسماء هی میگفت: گریه کن تا راحت شوی. میگفت: نمیخواهم گریه کنم! ▪️نیمه شب فکر کردند او خواب است..پدر، حسن و حسین را آهسته صدا کرد که زینب بیدار نشود. زینب سریع تر از حسن و حسین برخاست. علی گفت: بیداری عزیزم؟ زینب گله کرد: میخواستین مرا نبرید؟! این جمله را با بغض گفت.. علی بغض را دریافت کرد و به گریه افتاد... چه سوزی در نگاه علی است.. دستش را دراز کرد سوی زینب. زینب دست علی را گرفت. علی دخترش را در بغل گرفت و گفت: عزیز دلم! آرام باش! زینب گفت: شما آرامید؟! علی گفت: راضی ام به رضای خدا.. و هردو گونه ی زینب را بوسید. زینب دستهایش را دور گردن پدر حلقه کرد و گفت: تو بغل من گریه کن! علی یکّه خورد.. این جمله و این حالت، پُر از فاطمه است! انگار فاطمه پنج ساله شده باشد!.. علی سر بر شانه ی نحیف فاطمه ی پنج ساله اش گذاشت و زار زد.. چنان که حسن و حسین هم آمدند و به زاری پدر پیوستند.. ▪️علی شروع کرد به خاک ریختن روی قبر مادر.. وای بابا! چطور دلت می آید روی مادر خاک بریزی؟!! اینجا را دیگر نمیشود گریه نکرد.. زینب آرام اشک میریخت... ای دنیا! چقدر بی ارزشی...مادرم را زیر خاک بُردی.. ▪️پراکنده شدند.. شروع کردند به کندن قبرهای تازه...بعد از قبر چهلم، دل علی راضی شد که بس است. حس میکرد فاطمه دیگر راضی شده..گفت: بس است.. ▪️راه افتادند..حسن شروع کرد به گریه کردن. گفت : حتی نمی توانیم سر خاکش بیاییم! حسین گفت: حتی شب ها؟؟ علی گفت: حتی شب ها.. اسماء دست کشید روی سر زینب..گریه میکرد، صدایش را فرو خورد. زینب خواست دست بیندازد دور کمر اسماء و سرش را بچسباند به بازوی او، اما بهتر دید بجای اسماء به حسن و حسین برسد که دلشان مادر میخواهد.. دوان دوان خود را به آنها رساند، میان شان ایستاد و دستشان را گرفت.. ▪️علی جلوتر میرفت... خمیده... هی با خودش میگفت: بخاطر من.. بخاطر من پرپر شد... زینب دلش نیامد علی را تنها گذارد. دست حسن و حسین را رها کرد و رفت دست پدر را گرفت. علی نگاهش کرد و آه کشید.. زینب گفت: دوست داری مادرِ تو هم بشوم؟؟... ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ @dar_masire_fatemeh
▪️▪️▪️▪️▪️ قرار بود که عمری قرار هم باشیم که بی‌قرار هم و غمگسار هم باشیم اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم در این دیار اگر خشکسالی آمده است خوشا من و تو که ابر بهار هم باشیم نگفتی‌ام ز چه خون گریه می‌کند دیوار مگر قرار نشد رازدار هم باشیم؟ نگفتی‌ام ز چه رو رو گرفته‌ای از من مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم به دست خسته‌ی تو دست بسته‌ام نرسید نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم شکسته است دلم مثل پهلویت آری شکسته‌ایم که آیینه‌دار هم باشیم ▪️▪️▪️▪️▪️ @dar_masire_fatemeh