eitaa logo
در مسیر شهادت
639 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
شࢪط گمنامے سکوت است نھ فࢪیاد خوبےها ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @darentezareshahadat ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مݩ یڪ دُخټرم🧕🏻🖐🏻 با چاشݩـے حـجآب👌🏻 ۅ ݩمڪ ځيـا😊 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @darentezareshahadat ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
هادي پسري بود كه تك و تنها راه خودش را ادامه داد. او مسير دين را از آنچه بر روي منبرها ميشنيد انتخاب ميكرد و در اين راه ثابت قدم بود. مدتي از حضور او در بسيج نگذشته بود كه گفت: بايد يكي از مسائل مهم دين را در محل خودمان عملي كنيم. ميگفت: روايت از حضرت علي (ع)داريم كه همه اعمال نيک و حتی جهاد در راه خدا در مقايسه با امر به معروف و نهی از منکر، مثل قطره در مقابل درياست. براي همين در برخي موارد خودش به تنهايي وارد عمل ميشد. يك سي دي ‌فروشي اطراف مسجد باز شده بود. بچه‌هاي نوجوان كه به مسجد رفت و آمد داشتند از اين مغازه خريد ميكردند. اين فروشنده سي دي‌هاي بازي و فيلم كپي‌شده را به قيمت ارزان به بچه‌ها ميفروخت. مشتريهاي زيادي براي خودش جمع كرد. تا اينكه يك روز خبر رسيد كه اين فروشنده فيلم‌ هاي خارجي سانسورنشده هم پخش ميكند! چند نفر از بچه‌ها خبر را به هادي رساندند. او هم به سراغ فروشنده‌ي اين مغازه رفت. خيلي مؤدب سلام كرد و از او پرسيد: بعضي از بچه‌ها ميگويند شما سي دي ‌هاي غير مجاز پخش ميكنيد، درسته!؟ فروشنده تكذيب كرد و اين بحث ادامه پيدا نكرد. بار ديگر بچه‌هاي نوجوان خبر آوردند كه نه تنها سي دي‌هاي فيلم، بلكه سي دي‌هاي مستهجن نيز از مغازه‌ي او پخش ميشود. هادي تحقيق كرد و مطمئن شد. لذا بار ديگر به سراغ فروشنده رفت. با او صحبت كرد و شرايط امر به معروف را انجام داد. بعد هم به او تذكر داد كه اگر به اين روند ادامه دهد با او با حكم ضابطان قضايي برخورد خواهد شد. اما اين فروشنده به روند اشتباه خودش ادامه داد. هادي نيز در كمين فرصتي بود تا با او برخورد كند. يك روز جواني وارد مغازه شد. هادي خبر داشت كه يك كيسه پر از سي دي ‌هاي مستهجن براي اين شخص آورده‌اند. لذا با هماهنگي بچه‌هاي بسيج وارد مغازه شد. درست زماني كه بار سي دي‌ها رسيد به سراغ اين شخص رفت. بعد فروشنده را با همان كيسه به مسجد آورد! در جلوي چشمان خودش همه سي دي‌ها را شكست. وقتي آخرين سي دي خرد شد، رو كرد به آن فروشنده و گفت: اگر يك بار ديگر تكرار شد با تو برخورد قانوني ميكنيم. همين برخورد هادي كافي بود تا آن شخص مغازه‌اش را جمع كند و از اين محل برود. شخصي در محل ما ساکن بود که هيکل درشتي داشت. چفيه مي‌انداخت و شلوار پلنگي بسيجي ميپوشيد. اخلاق درستي هم نداشت، اهل همه جور خلافی بود. او به شدت با مردم بد برخورد ميکرد. به مردم گير ميداد و اين لباس اوباعث ميشد که خيلي‌ها فکر کنند که او بسيجي است! هادي يک بار او را ديد و تذکر داد که لباست را عوض کن. اما او توجهي نكرد. دوباره او را ديد و به آن شخص گفت: شما با پوشيدن اين لباس و اين برخورد بدي که داريد، ديد مردم را نسبت به بسيج و نظام و رهبر انقلاب بد ميکنيد. هادي ادامه داد: مردم رفتار شما را که ميبينند نسبت به نظام بدبين ميشوند. بعد چفيه را از دوش او برداشت و به وي تذکر داد که ديگر با اين لباس و اين شلوار پلنگي نگردد. بار ديگر با شدت عمل با اين شخص برخورد كرد. ديگر نديديم که اين شخص با اين لباس و پوشش ظاهر شود و مردم را اذيت كند. البته بايد يادآور شويم که هادي در پايگاه بسيج، تحت تأثير برخي افراد، كمي تند برخورد ميكرد. او در امر به معروف و نهي از منکر شدت عمل به خرج ميداد. مثل همان رفقايي كه داشت. اما بعدها ديگر از او شدت عمل نديديم. امر به معروف او در حد تذکر زبانی خلاصه میشد. زندگینامه و خاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
بعضي از دوستان حتي برخي از بچه‌هاي مذهبي را ميشناسيم كه اخلاق خاصي دارند! كارهايي كه بايد انجام دهند با كندي پيش مي برند. جان آدم را به لب مي رسانند تا يك حركت مثبت انجام دهند. اگر كاري را به آنها واگذار كنيم، به انجام و يا اتمام آن مطمئن نيستيم. دائم بايد بالاي سرشان باشيم تا كار به خوبي تمام شود. اين معضل در برخي از نهادها و حتي برخي مسئولان ديده مي شود. برخي افراد هم هستند كه وقتي بخواهند كاري انجام دهند، از همه ي عالم و آدم طلبكار ميشوند. همه‌ي امكانات و شرايط بايد براي آنها مهيا شود تا بلكه يك تحرك كوچكي پيدا كنند. اميرالمؤمنين علي در بيان احوالات يكي از دوستانشان كه او را برادر خود خطاب ميكردند فرمودند: او پرفايده و كم ‌هزينه بود. اين عبارت مصداق كاملي از روحيات هادي ذوالفقاري به حساب مي آمد. هادي به هرجا كه وارد ميشد پرفايده بود. اهل كار بود. به كسي دستور نميداد. تا متوجه ميشد كاري بر زمين مانده، سريع وارد گود ميشد. بارها ديده بودم كه توي هيئت يا مسجد، كارهايي را انجام ميداد كه كسي سراغ آن كارها نميرفت؛ كارهايي مثل نظافت و شستن ظرفها و... من شاهد بودم كه برخي دوستان مسجدي ما به دنبال استخدام دولتي و پشت ميز نشيني بودند و مي گفتند تا كار دولتي براي ما فراهم نشود سراغ كار ديگري نميرويم. آنها شخصيتهاي كاذب براي خودشان درست كرده بودند و مي گفتند خيلي از كارها در شأن ما نيست! اما هادي اينگونه نبود. شخصيت كاذب براي خودش نميساخت. او براي رهايي از بيكاري كارهاي زيادي انجام داد. مدتها با موتور، كار پيك انجام ميداد. در بازار آهن مشغول بود و... ميگفت: در روايات اسلامي بيكاري بدترين حالت يك جوان به حساب مي آيد. بيكاري هزاران مشكل و گناه و ... را در پي خود دارد. ٭٭٭ هادي يك ويژگي بسيار مثبت داشت. در هر كاري وارد ميشد كار را به بهترين نحو به پايان مي رساند. خوب به ياد دارم كه يك روز وارد پايگاه بسيج شد. يكي از بچه‌ها مشغول گچكاري ديوارهاي طبقه‌ي بالاي مسجد بود. اما نيروي كمكي نداشت. هادي يكباره لباسش را عوض كرد. با شلوار كردي به كمك اين گچكار آمد. او خيلي زود كار را ياد گرفت و كار گچكاري ساختمان بسيج، به سرعت و به خوبي انجام شد. مدتي بعد بحث حضور بچه‌هاي مسجد در اردوي جهادي پيش آمد. تابستان 1387 بود كه هادي به همراه چند نفر از رفقا از جمله سيد علي مصطفوي راهي منطقه‌ي پيراشگفت، اطراف ياسوج، شد. هادي در اردوهاي جهادي نيز همين ويژگي را داشت. بيكار نمي ماند. از لحظه لحظه وقتش استفاده مي كرد. در كارهاي عمراني خستگي را نمي فهميد. مثل بولدوزر كار مي كرد. وقتي كار عمراني تمام مي شد، به سراغ بچه‌هايي مي رفت كه مشغول كار فرهنگي بودند. به آنها در زمينه‌ي فرهنگي كمك مي كرد. بعد به آشپز جهت پخت غذا مي رفت و... با آن بدن نحيف اما هميشه اهل كار و فعاليت بود. هادي هيچ گاه احساس خستگي نمي كرد. تا اينكه بعد از پايان اردوي جهادي به تهران آمديم. فعاليت بچه‌هاي مسجد در منطقه‌ي پيراشگفت مورد تحسين مسئولان قرار گرفت. قرار شد از بچه‌هاي جهادي برتر در مراسمي با حضور رئيس‌جمهور تقدير شود. راهي سالن وزارت كشور شديم. بعد از پايان مراسم و تقدير از بچه‌هاي مسجد هادي به سمت رئيس‌جمهور رفت. او توانست خودش را به آقاي احمدي‌نژاد برساند و از دوركمي با ايشان صحبت كند. اطراف رئيس‌جمهور شلوغ بود. نفهميدم هادي چه گفت و چه شد. اما هادي دستش را از روي جمعيت دراز كرد تا با رئيس‌جمهور، يعني بالاترين مقام اجرايي كشور دست بدهد، اما همين كه دست هادي به سمت ايشان رفت، آقاي احمدي‌نژاد دست هادي را بوسيد! رنگ از چهره‌ي هادي پريد. او كه هميشه مي خواست كارهايش در خفا باشد و براي كسي حرف نمي زد، اما يكباره در چنين شرايطي قرار گرفت. ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
🖼 | 🔻 بعد از خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردان‌ها و معاون‌هاشان باقی نمانده بود؛ یا شهید شده بودند یا مجروح، با خودم گفتم: "بنده خدا حاج مهدی هیچ کسی رو نداره. دست تنها مونده". رفتم دیدنش. فکر می‌کردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرماندهی رفتم تو. بلند شد. روی صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده؛ همان خنده همیشگی. زبانم نگشت بپرسم 《با گردان‌های بی‌‌فرمانده‌ات چه کار میخوای بکنی؟ 》 🆔 @darentezareshahadat
| 📍بچه های زینبیون میگفتند: پدر ماست! راست میگفتند؛ وقتی برای خانواده شهدا و جانبازان مشکلی پیش می آمد، این حیدر بود که وسط می آمد. 🔅 آنها میگفتند: هیچ فرمانده ای به خوبی حیدر با آنها برخورد نکرد او در کنار یک سفره با انها هم غذا میشد و مراقب خانواده هایشان بود. ▪️ استعداد بالایی در فرماندهی نیروها داشت و به خاطر اخلاق حسنه‌اش، افراد زیادی را جذب خود کرده بود و از محبوبیت بالایی میان نیروهایش برخوردار بود. ➖ بسیار متواضع بود و تا زمان شهادت نزدیکانش هم نمی‌دانستند که فرمانده گروه‌های مقاومت را بر عهده داشته است. محمد جنتی در حماه سوریه منطقه تل ترابی به شهادت رسید و همچون حضرت عباس(ع) سر و دستش را فدا کرد.. 📍سردار سلیمانی درباره این فرمانده شهید گفته بود: «حیدر یکی از بهترین‌هایم بود.» 📎 فرماندهٔ تیپ زینبیون 🌷 🆔 @darentezareshahadat
🇮🇷🌸 🍀 ✅ حجت الاسلام والمسلمین حاجی‌صادقی؛ منزلت و سرمایه اجتماعی سپاه هزینه جریان‌های سیاسی و افراد نمی‌شود/سپاه و بسیج ورود مصداقی در انتخابات ندارد 🍃🌻🍃 🔻حجت‌الاسلام و المسلمین عبدالله حاجی‌صادقی در همایش بصیرتی بسیجیان در حسینه عاشقان کربلا ساری، با اشاره به نقش مردم مازندران در انتخابات پیش رو اظهار کرد: همان طوری که در دوران دفاع مقدس لشکر ۲۵ کربلا خط شکن و پیشتاز و از لشکر‌های برجسته و ممتاز بود در قرن و دوران جدید هم مردم مازندران ادامه دهندگان شهدا باشند و بتوانند افتخار دیگری را خلق کنند. 🔸وی در ادامه سخنان خود به اهمیت حضور حداکثری در انتخابات پرداخت و با بیان اینکه باید کاری کرد تا در انتخابات حاکمیت خدا و گفتمان امام و رهبری تقویت و ترویج شود، افزود: انتخابات در شرایط فعلی یک تحول و نوسازی در مهم‌ترین رکن نظام ولایی است. 🔹نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران با قدردانی و تحسین مردم ایران اسلامی که با بصیرت و مقاومت در برابر همه تهاجم فکری و فرهنگی دشمن ایستادند و فریب دشمنان را نخوردند، تصریح کرد: مردم در برابر فشارها، تحریم‌ها، تهدیدها، فتنه‌ها و نیز در برابر همه هجمه‌های دشمنان معجزاسا ایستادند؛ لذا این بصیرت ومقاومت مردم بوده است که نظام ولایی را ۴۰ ساله کرده است. 🔸وی در ادامه سخنان خود با اشاره به بیانات رهبر معظم انقلاب که مهم‌ترین قوه تاثیرگذار قوه مجریه است و باید یک تحول در قوه مجریه بوجود بیاید، خاطرنشان کرد: اصل حضور و مشارکت حداکثری در انتخابات مهم است لذا سیاست نظام و رهبری حضور حداکثری امت در انتخابات است.   🔹حاجی صادقی با بیان اینکه منزلت و سرمایه اجتماعی سپاه هزینه جریان‌های سیاسی و افراد نخواهد شد، تاکید کرد: سپاه و بسیج هیچ گونه ورود مصداقی در انتخابات ندارد؛ و نباید به غوغاسالاری‌های دشمن اعتنا کرد لذا سپاه و بسیج از شاخص‌ها دفاع می‌کنند، اما نه گرایشی به کسی دارند و نه کسی را تخریب می‌کنند.   🔸حاجی صادقی با بیان اینکه سپاه و بسیج در آزمون بزرگ، انتخابات طبق تدابیر حکیمانه و هوشمندانه رهبر معظم انقلاب رفتار می‌کنند، تاکید کرد:امروز انسجام، یکدلی و یک سخنی در سپاه حاکم است و دشمنان خیال واهی نکنند، حواس سپاه در برابر غوغاسالاری و جریان سازی دشمن که در تلاش برای مشغول سازی نیرو‌های انقلابی است، جمع است و با دکترین سیاسی طبق تدابیر رهبری نه گرفتار مصداق سازی‌ها شده و نه دچار اختلاف می‌شود.   🔺نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران با تاکید بر اینکه حرف تمام سپاه و بسیج در انتخابات حضور حداکثری اقتدار آفرین و انتخاب سربازی برای ولایت است، گفت: هرکسی مصداقی به سپاه نسبت داد و یا گفت مصداق سپاه چه کسی است دروغ می‌گوید. چرا که نقش سپاه و بسیج فقط بصیرت افزایی است. انتهای پیام/ 🆔 @darentezareshahadat
📖🍃 🍃 •[ 📚 ]• 🔹عوامل تهدید درونی، یعنی مواردی که در درون خود ما انقلابیون و ما مؤمنین است؛ [مانند خودباختگی‌، تردید در پایبندی نظام به آرمان‌ها، تکالب در دنیا] که اگر ما این آسیب‌های درونی را علاج کنیم، آن آسیب‌های بیرونی، مشکلی برایمان به‌وجود نخواهد آورد. /منبع 🆔 @darentezareshahadat
یادم دادی بر غم هایم شاکر باشم تا صابر💚 زیارت عاشورا♡ امام حسین جانم 🆔 @darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃 خدای‌خوبم درهای رحمتت را به روی تک تک ما بگشای.بهترین احوال و روحیه و بهترین موفقیت ها و بهترین لبخندها و بهترین نعمت ها و بهترین فرصت ها و بهترین عاقبت را نصیبمان بگردان. خير و بركات خودت را در زندگی من و مردم سرزمینم جاری بفرما و آرامش را در ذكر خودت بر ما ارزانی بدار و دل ما را به نور خودت روشن و گرم كن. 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
✍ ‌‌‏کور منم... کور منم که چشمانم را غبارِ گناه، تاریک کرده است! کور منم که درد ندیدنت، دلم را نمی‌لرزاند کور منم که تنهاییت را نمی‌بینم ما این همه‌ایم اما تو هنوز تنهایی... 🍀🌷 هرصبح برای آمدنت میخوانم تا وقتی نفس میکشم.... 🌿🌾🌼🌿🌾🌼🌿🌾🌼🌿🌾 🆔 @darentezareshahadat
یادداشت حسین شریعتمداری// آقای روحانی! بر سر گرگ آب توبه نریزید! مدیر مسئول روزنامه کیهان نوشت: رئیس‌جمهور محترم این پرسش را بی‌پاسخ گذاشتند و توضیح ندادند که آمریکا، کِی و کجا اعلام کرده است که قصد توبه دارد رئیس‌جمهور محترم این پرسش را بی‌پاسخ گذاشتند و توضیح ندادند که آمریکا، کِی و کجا اعلام کرده است که قصد توبه دارد؟! آنچه تاکنون رئیس‌جمهور آمریکا و سایر مقامات این کشور به صراحت اعلام کرده و بر آن اصرار ورزیده‌اند این است که اگر ایران انجام تعهدات کاهش داده خود را از سر بگیرد، آمریکا هم که از برجام خارج شده بود، دوباره به برجام وارد می‌شود و تاکید کرده‌اند که اولاً تحریم‌ها را لغو نخواهند کرد و ثانیاً باید توان موشکی ایران و حضورش در منطقه نیز به برجام اضافه شود! اینکه نه فقط ادامه همان حرکت باج‌خواهانه آمریکاست، بلکه موارد باج‌خواهانه دیگری نیز به آن اضافه شده است. 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه‌ از حرفش خندم گرف چقدر محمد سخت گیر بود نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود ریحانه ادامه داد +بیا بریم خونمون بعد از شام زنگ‌بزن بیان دنبالت _نه اصلا امکان نداره این دفعه تا تو نیای من نمیام‌خجالت میکشم عه‌ +نه دیگه فک کردی زرنگی! الان اینجا نزدیک خونه ی ماس باید بیای وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم _خدایی نمیام خونتون نزاشت حرفم تموم شه‌ دستمو کشید و منو با خودش برد دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده ولی روم نمیشد دیگه در مقابلش مقاومت نکردم اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌ تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌ خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌ با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه این دفعه محمد نبود اصلا نبود میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم روم‌نمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم‌و چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت +بیا بریم پیش بابام تنهاس میخام قرصاشو بدم چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم دوباره با همون صحنه مواجه شدم لنگه ی شلوار خالی باباش دلم میخاست ازش بپرسم چی شده که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف +تو جبهه جامونده با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه مشغول قرص ها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میکنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده ای یه دفعه باباش گفت +میخوای برات تعریف کنم؟ بی اختیار سرمو تکون دادم باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم از داستان زندگیش میگفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت +مال همون موقع هاس ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من +بیا دخترم نمیدونستم‌باید چیکار کنم چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد داد زد +ریحانه!! هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد +اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم دوباره دلم یجوری شده بود تپش قلب گرفتم محمد بود؟ جدی محمد بود؟ وای خدای من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم. خب زیاد هم بد نبودم‌ اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت _ یا الله و وارد شد فهمیده بود من اونجام ؟ نه قطعا متوجه نشده اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم ی دفعه باباش گفت +آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا... مهمون داریم پسرم از جام بلند شدم و آروم گفتم +سلام اول رو به باباش سلام کرد بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف ثانیه ها رو شمردم ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت _سلام نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد انگار وا رفته بودم محمد رفت سمت آشپزخونه بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟ احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم _این داداشت میخواست ازدواج کنه؟ چیشد؟ ازدواج کرد؟ چرا به من نگفتی؟ جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟ تاریخ عقد رو پرسیدم؟ از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت +نه بابا توهم دلت خوشه ! دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم چی چیو به تفاهم نرسیدی تا پریروز داشت واسش میمرد یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد +خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ به زور سلام میکنه حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودمو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره خیلی خوشحال شده بودم حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود میدونستم این اتفاق الکی نیست خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد از جام پاشدم و بوسیدمش _مرسی بابت امروز‌ ریحانه خیلی دوست دارم بمونی برام تو دخترک مهربونم فرشته ی منی اصن تو! اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت +بری؟ _اره مامانم اومد بالاخره دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نوقندتو دلم آب کنم،ولی توهال نبود ازاتاق رفتم بیرون روب پدرش گفتم _دست شماهم دردنکنه‌ خیلی زحمت دادم شرمنده ببخشیدتوروخدا این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود ازجاش پاشدو +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم‌ بهش یه لبخندگرم زدموگفتم _خداحافظ +خدانگهدار بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و ازخونه خارج شدم سوارماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شد یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه‌ حالم بهترشده بود خیلی بهتراز قبل بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه مشغول قرص ها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میکنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده ای یه دفعه باباش گفت +میخوای برات تعریف کنم؟ بی اختیار سرمو تکون دادم باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم از داستان زندگیش میگفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت +مال همون موقع هاس ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من +بیا دخترم نمیدونستم‌باید چیکار کنم چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد داد زد +ریحانه!! هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد +اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم دوباره دلم یجوری شده بود تپش قلب گرفتم محمد بود؟ جدی محمد بود؟ وای خدای من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم. خب زیاد هم بد نبودم‌ اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت _ یا الله و وارد شد فهمیده بود من اونجام ؟ نه قطعا متوجه نشده اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم ی دفعه باباش گفت +آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا... مهمون داریم پسرم از جام بلند شدم و آروم گفتم +سلام اول رو به باباش سلام کرد بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف ثانیه ها رو شمردم ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت _سلام نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد انگار وا رفته بودم محمد رفت سمت آشپزخونه بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟ احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم _این داداشت میخواست ازدواج کنه؟ چیشد؟ ازدواج کرد؟ چرا به من نگفتی؟ جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟ تاریخ عقد رو پرسیدم؟ از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت +نه بابا توهم دلت خوشه ! دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم چی چیو به تفاهم نرسیدی تا پریروز داشت واسش میمرد یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد +خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ به زور سلام میکنه حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودمو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره خیلی خوشحال شده بودم حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود میدونستم این اتفاق الکی نیست خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد از جام پاشدم و بوسیدمش _مرسی بابت امروز‌ ریحانه خیلی دوست دارم بمونی برام تو دخترک مهربونم فرشته ی منی اصن تو! اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت +بری؟ _اره مامانم اومد بالاخره دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نوقندتو دلم آب کنم،ولی توهال نبود ازاتاق رفتم بیرون روب پدرش گفتم _دست شماهم دردنکنه‌ خیلی زحمت دادم شرمنده ببخشیدتوروخدا این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود ازجاش پاشدو +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم‌ بهش یه لبخندگرم زدموگفتم _خداحافظ +خدانگهدار بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و ازخونه خارج شدم سوارماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شد یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه‌ حالم بهترشده بود خیلی بهتراز قبل بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مثل یه تولد دوباره بودبرام حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد تو رخت خوابم دراز کشیده بودم ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم _عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ +فاطمه رو میگی؟ _اها چجوری چادری شد؟ +نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌ _ازدواج کرده؟ +نه بابا. ازدواج چیه‌ ؟ اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه _عه؟پس چیشده یهو؟ +نمیدونم والا‌ ! _آخه رفتارشم تغییر کرده این جای تعجب داره با تعجب گفت +چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ _اخه چ میدونم مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه ! حس میکنم خبراییه! +چه خبرایی؟ _نمیدونم آرایش نمیکرد قبلا؟ +چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر _من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌ تو نشنیده گرفتی‌ +اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه _کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره با تشر گفت +وا داداش!حرفا میزنیا من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا! راستی!!! _جانم +امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره _خب؟ +من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌ _آفرین کار خوبی کردی اجی ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌ اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ +وا من چ میدونم _دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! +کجا؟ _دم هیئت +اها _حالا بیخیالش ریحانه جان من گرسنمه میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ +عه.باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم _حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت +نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌ رو پیشونیشو بوسیدم و _بازم درد دارین؟ +اره بابا جان _شما ک سه ماهه عمل کردین که! +نمیدونم دو سه روزی هست که حالم بده‌ با نگرانی گفتم _پس چرا ب من نگفتین آقاجون‌؟ +الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ _خب میبردمت تهران دوباره +نمیخاد پسر از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم _قرصای بابا رو دادی؟ +اره چطور؟ _میگه چند روزه حالم بده تو خبر داشتی؟ +نه.چیزی به من نگفته _امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ +خب تو که پیشش بودی فکر کنم فقط یک ربع تنها موند قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش صداش زدم _اقاجون!بفرما قرصاتو بخور فردا نیستما. دارم میرم تهران‌ +بری تهران؟ _اره قرصشو گذاشت دهنش کمک کردم از جاش پاشه‌ بردمش حموم سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم. کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه مثل ی بچه مظلوم شده بود حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد +بیاین غذا حاضره‌ دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش _اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت +نه پسر نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌ خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
50.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃خاک پای زائراتم 🍃هر شب جمعه به یاد کربلاتم 🎤 🌷 🌷 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ نفس مےڪشم ؛ اینجا پنج شنبه هـا و ذخیره ‌اش مےڪنـم برایِ تمـام روزهـای هفتہ ! ڪه بـےیاد شهدا نباشد نفس‌هایم ... . 🎻🎵🎻🎵 . 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو جامعه ای که.... 🤔🤔 😍😎😎 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @darentezareshahadat ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ عُدْ عَلَیَّ بِفَضْلِکَ عَلَى مُذْنِبٍ قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ خدایا کارم را چنان‏که سزاوار آنى بر عهده‏ گیر خدایا به سوى من با فضلت بازگرد، به سوى گناهکارى که جهلش سراپایش را پوشانده.....:))💔 +خدایا اگه ما گناه کردیم از جهلمون بوده قصد بی ادبی نداشتیم.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
نمی‌دانم کمیل را کجا می‌خوانید نجف، ڪربلا، سامرا، شاید هم در تاریکی بقیع، نمی‌دانم آقای من...! تمنا دارم امشب کمیل را هر کجا خواندید به این فراز از دعا که رسیدید یاد من هم کنید: " اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء " 💔😔 ˹