eitaa logo
در مسیر شهادت
640 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه‌ از حرفش خندم گرف چقدر محمد سخت گیر بود نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود ریحانه ادامه داد +بیا بریم خونمون بعد از شام زنگ‌بزن بیان دنبالت _نه اصلا امکان نداره این دفعه تا تو نیای من نمیام‌خجالت میکشم عه‌ +نه دیگه فک کردی زرنگی! الان اینجا نزدیک خونه ی ماس باید بیای وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم _خدایی نمیام خونتون نزاشت حرفم تموم شه‌ دستمو کشید و منو با خودش برد دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده ولی روم نمیشد دیگه در مقابلش مقاومت نکردم اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌ تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌ خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌ با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه این دفعه محمد نبود اصلا نبود میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم روم‌نمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم‌و چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت +بیا بریم پیش بابام تنهاس میخام قرصاشو بدم چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم دوباره با همون صحنه مواجه شدم لنگه ی شلوار خالی باباش دلم میخاست ازش بپرسم چی شده که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف +تو جبهه جامونده با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه مشغول قرص ها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میکنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده ای یه دفعه باباش گفت +میخوای برات تعریف کنم؟ بی اختیار سرمو تکون دادم باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم از داستان زندگیش میگفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت +مال همون موقع هاس ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من +بیا دخترم نمیدونستم‌باید چیکار کنم چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد داد زد +ریحانه!! هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد +اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم دوباره دلم یجوری شده بود تپش قلب گرفتم محمد بود؟ جدی محمد بود؟ وای خدای من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم. خب زیاد هم بد نبودم‌ اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت _ یا الله و وارد شد فهمیده بود من اونجام ؟ نه قطعا متوجه نشده اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم ی دفعه باباش گفت +آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا... مهمون داریم پسرم از جام بلند شدم و آروم گفتم +سلام اول رو به باباش سلام کرد بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف ثانیه ها رو شمردم ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت _سلام نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد انگار وا رفته بودم محمد رفت سمت آشپزخونه بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟ احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم _این داداشت میخواست ازدواج کنه؟ چیشد؟ ازدواج کرد؟ چرا به من نگفتی؟ جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟ تاریخ عقد رو پرسیدم؟ از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت +نه بابا توهم دلت خوشه ! دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم چی چیو به تفاهم نرسیدی تا پریروز داشت واسش میمرد یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد +خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ به زور سلام میکنه حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودمو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره خیلی خوشحال شده بودم حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود میدونستم این اتفاق الکی نیست خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد از جام پاشدم و بوسیدمش _مرسی بابت امروز‌ ریحانه خیلی دوست دارم بمونی برام تو دخترک مهربونم فرشته ی منی اصن تو! اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت +بری؟ _اره مامانم اومد بالاخره دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نوقندتو دلم آب کنم،ولی توهال نبود ازاتاق رفتم بیرون روب پدرش گفتم _دست شماهم دردنکنه‌ خیلی زحمت دادم شرمنده ببخشیدتوروخدا این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود ازجاش پاشدو +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم‌ بهش یه لبخندگرم زدموگفتم _خداحافظ +خدانگهدار بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و ازخونه خارج شدم سوارماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شد یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه‌ حالم بهترشده بود خیلی بهتراز قبل بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه مشغول قرص ها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار میکنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده ی زجر کشیده ای یه دفعه باباش گفت +میخوای برات تعریف کنم؟ بی اختیار سرمو تکون دادم باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم از داستان زندگیش میگفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت +مال همون موقع هاس ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من +بیا دخترم نمیدونستم‌باید چیکار کنم چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد داد زد +ریحانه!! هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد +اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم دوباره دلم یجوری شده بود تپش قلب گرفتم محمد بود؟ جدی محمد بود؟ وای خدای من سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم. خب زیاد هم بد نبودم‌ اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت _ یا الله و وارد شد فهمیده بود من اونجام ؟ نه قطعا متوجه نشده اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم ی دفعه باباش گفت +آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا... مهمون داریم پسرم از جام بلند شدم و آروم گفتم +سلام اول رو به باباش سلام کرد بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف ثانیه ها رو شمردم ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت _سلام نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد انگار وا رفته بودم محمد رفت سمت آشپزخونه بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟ احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم _این داداشت میخواست ازدواج کنه؟ چیشد؟ ازدواج کرد؟ چرا به من نگفتی؟ جشن عقد نگرفتن؟ وای وای من چی گفتم؟ تاریخ عقد رو پرسیدم؟ از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت +نه بابا توهم دلت خوشه ! دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم چی چیو به تفاهم نرسیدی تا پریروز داشت واسش میمرد یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد +خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ به زور سلام میکنه حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودمو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره خیلی خوشحال شده بودم حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود میدونستم این اتفاق الکی نیست خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد از جام پاشدم و بوسیدمش _مرسی بابت امروز‌ ریحانه خیلی دوست دارم بمونی برام تو دخترک مهربونم فرشته ی منی اصن تو! اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت +بری؟ _اره مامانم اومد بالاخره دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نوقندتو دلم آب کنم،ولی توهال نبود ازاتاق رفتم بیرون روب پدرش گفتم _دست شماهم دردنکنه‌ خیلی زحمت دادم شرمنده ببخشیدتوروخدا این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود ازجاش پاشدو +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم‌ بهش یه لبخندگرم زدموگفتم _خداحافظ +خدانگهدار بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و ازخونه خارج شدم سوارماشین مامان شدم با دیدن چهرم ذوق زده شد یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه‌ حالم بهترشده بود خیلی بهتراز قبل بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° مثل یه تولد دوباره بودبرام حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد تو رخت خوابم دراز کشیده بودم ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم _عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ +فاطمه رو میگی؟ _اها چجوری چادری شد؟ +نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌ _ازدواج کرده؟ +نه بابا. ازدواج چیه‌ ؟ اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه _عه؟پس چیشده یهو؟ +نمیدونم والا‌ ! _آخه رفتارشم تغییر کرده این جای تعجب داره با تعجب گفت +چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟ _اخه چ میدونم مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه ! حس میکنم خبراییه! +چه خبرایی؟ _نمیدونم آرایش نمیکرد قبلا؟ +چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر _من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌ تو نشنیده گرفتی‌ +اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه _کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره با تشر گفت +وا داداش!حرفا میزنیا من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا! راستی!!! _جانم +امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره _خب؟ +من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم‌ _آفرین کار خوبی کردی اجی ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌ اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ +وا من چ میدونم _دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش! +کجا؟ _دم هیئت +اها _حالا بیخیالش ریحانه جان من گرسنمه میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ +عه.باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم _حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت +نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا‌ رو پیشونیشو بوسیدم و _بازم درد دارین؟ +اره بابا جان _شما ک سه ماهه عمل کردین که! +نمیدونم دو سه روزی هست که حالم بده‌ با نگرانی گفتم _پس چرا ب من نگفتین آقاجون‌؟ +الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ _خب میبردمت تهران دوباره +نمیخاد پسر از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم _قرصای بابا رو دادی؟ +اره چطور؟ _میگه چند روزه حالم بده تو خبر داشتی؟ +نه.چیزی به من نگفته _امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ +خب تو که پیشش بودی فکر کنم فقط یک ربع تنها موند قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش صداش زدم _اقاجون!بفرما قرصاتو بخور فردا نیستما. دارم میرم تهران‌ +بری تهران؟ _اره قرصشو گذاشت دهنش کمک کردم از جاش پاشه‌ بردمش حموم سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم. کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه مثل ی بچه مظلوم شده بود حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد +بیاین غذا حاضره‌ دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش _اقاجون حالتون بهتره؟ با بی حالی گفت +نه پسر نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه‌ خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
50.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃خاک پای زائراتم 🍃هر شب جمعه به یاد کربلاتم 🎤 🌷 🌷 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ نفس مےڪشم ؛ اینجا پنج شنبه هـا و ذخیره ‌اش مےڪنـم برایِ تمـام روزهـای هفتہ ! ڪه بـےیاد شهدا نباشد نفس‌هایم ... . 🎻🎵🎻🎵 . 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو جامعه ای که.... 🤔🤔 😍😎😎 ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @darentezareshahadat ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ عُدْ عَلَیَّ بِفَضْلِکَ عَلَى مُذْنِبٍ قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ خدایا کارم را چنان‏که سزاوار آنى بر عهده‏ گیر خدایا به سوى من با فضلت بازگرد، به سوى گناهکارى که جهلش سراپایش را پوشانده.....:))💔 +خدایا اگه ما گناه کردیم از جهلمون بوده قصد بی ادبی نداشتیم.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
نمی‌دانم کمیل را کجا می‌خوانید نجف، ڪربلا، سامرا، شاید هم در تاریکی بقیع، نمی‌دانم آقای من...! تمنا دارم امشب کمیل را هر کجا خواندید به این فراز از دعا که رسیدید یاد من هم کنید: " اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء " 💔😔 ˹
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
🌿🌾🕊🌿🌾🕊🌿🌾🕊🌿🌾 🔆 امام مهدی فرمودند: برای تعجیل فرج زیاد دعا کنید، زیرا همین دعا کردن، فرج و گشایش شماست. 📚 کمال الدین صدوق، ج ۲، ص ۴۸۵ 🌿🌾🕊🌿🌾🕊🌿🌾🕊🌿🌾 🆔 @darentezareshahadat
طلائیه.mp3
9.38M
📻 رادیوپلاک طلای ۱۰۰عیار دل ⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️ °•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور‌‌‌﴾•° سفرنامه راهیان نور دل به: ❤️یادمان طلائیه❤️ ••🖋نگارنده: خانم قیومیان ••💻 تدوین: خادم الشهداء ••🎙گوینده:خادم الشهداء 📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال ✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت: [سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷] 🖇به رادیو پلاک بپیوندید... 🎙【 @radiopelak 】🎧
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه‌ بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود هیچ کس دل تو دلش نبود سخت ترین شرایط بود برای هممون. کسی از بیمارستان تکون نمیخورد زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن به ساعتم نگاه کردم دم دمای اذان صبح بود داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود. بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید. خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده صدای اذان گوشیم بلند شد با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف بدنم خشک شد حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق همشون دور بابا جمع شده بودن با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید وای بابا بابا بابا حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟ بابای من چرا به این وضع افتاده؟ ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن علی هم با ترس به شیشه خیره بود بغض سراپای وجودمو گرفته بود نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم‌ حتی یک ثانیه‌ از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن میخواستم داد بکشم دیگه بریده بودم از دنیا من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو همه ی وجودم درد میکرد فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد بدنم شده بود کوره ی آتیش من چی کار میکردم بعد از بابا بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید بابای من رفته بود؟ کی باور میکرد؟ چی دردناک تر از این بود؟ چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟ من نمیخواستم بدون بابا نمیتونستم بدون بابا فاطمه : دلم خیلی شور میزد همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن! نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم _مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده‌! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ +خب به خونشون زنگ‌بزن _ندارم تلفنشون رو مامان دلم‌شور میزنه‌‌‌ +چرا دخترم؟ _اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ +عه زبونتو گاز بگیر میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر با این حرفش از جام پریدم‌ و رفتم تو اتاق دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن چیزی به صورتم نمالیدم با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم _خودم برم یا منو میبری +الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت‌ خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم‌ سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش اونم حرکت کرد سمت خونشون سر خیابونشون ک‌رسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردم‌عکس بابای محمد بود تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم _زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم چی؟ بابای محمد مرد؟؟؟ شوک بدی بهم وارد شده بود دم‌خونشون‌ک رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم‌ چقدر شلوغ شده بود به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم وای مگه میشه؟ من‌که چند روز پیش دیده بودم باباشو سالم‌بود یه نیرویی نمیزاشت برم تو‌ روح الله و علی دم دروایستاده بودن صدای قرآن بلند بود‌ نتونستم اشکام روکنترل کنم جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدم‌ک‌روح الله گف +بفرمایید سرم رو تکون دادم و وارد شدم وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم ‌سالم؟ با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟ رفتم سمتش بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت +دیدی فاطمه؟ دیدی چیشد؟ بابام رفت فاطمه فاطمه دیدی یتیم‌شدم؟ در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم زنداداشش هم گریه میکرد‌ اونم‌بغل کردم و تسلیت گفتم یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمدروندیده بودم دلم‌شور میزد براش اون چی به سرش اومده؟ چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟ یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد‌ و فریاد میکشید یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیم‌بریم مسجد رو کرد سمت من حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت: +وای کیفم!جا گذاشتمش خونه اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم _کیفت رو میخای چیکار؟ +باید کارت بدم به روح الله _آهان. میخای من برم بیارم برات؟ +نه به سلما میگم‌ زحمتت میشه _نه زحمتی نیست. میارم برات اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت +کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد‌ هنوز سر خاکه تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره بهش حق میدادم غم بزرگی بود به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد +بیا این کلید خونس کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون کلید انداختم ودر رو باز کردم‌ به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده تو این گرما پتو چی میگه یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه ولی از جاش تکون هم نخورد با صدای بلند تر گفتم +ببخشید دیدم بازم کسی جواب نداد حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه دست دراز کردم که کیفشو بردارم به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدم‌مانع شد اول ترسیدم بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده کابوس میدید؟ ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟ خواستم نزدیکش شم حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو ایستادم و نگاهش میکردم‌ که یهو دیدم تو جاش میلرزه کیف روانداختم ورفتم سمتش پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم‌ دیدم تلفنم زنگ میخوره‌ مامان بود تلفن و جواب دادم و _الو سلام مامان +سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه _بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده‌ من خونشونم الان‌ حال داداشش خیلی بده مامان بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم اگه چیزی هم داری با خودت بیار خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنیدیا نه ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه‌ نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد +فاطمه!فاطمهه با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم _هیس مامان بیا بالا +کسی خونه نیست _نه بیا حالا برات تعریف میکنم +بگو چیشده میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره‌ _اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده داداش ریحانس مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟ مثلا پرستاری ها ملتمسانه گفتم +خواهش میکنم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت +یک دقیقه صبر کن. الان میام منتظر شدم تا برگرده ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا‌ از استرس تمام تنم میلرزید چیزی هم نمیتونستم بگم اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم به تن بی جون محمد خیره شدم مامان دست گذاشت رو پیشونیش و +وای خیلی داغه ! تب داره اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم: _مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت +تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده‌ چندتا تب بر و تقویتی سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد یه سرم تو صندوق عقب هست برو بیارش چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم خواستم برم داخل که ریحانه اومد رو بهش گفتم _حال داداشت بده ،به مامانم گفتم میخواد بهش سرم بزنه اینو گفتم و باهم رفتیم بالا ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد بعد دوباره ‌شروع کرد به گریه و زاری کردن با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه نمیتونستم اینجوری ببینمش مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد منم همین کار رو کردم بعدش هم از اتاق رفتم بیرون‌ پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه‌ نگاهم دنبالش بود یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
سلام اقای خوبم ، مهدی جان بیچاره من که از دیدارت محرومم . روزهایم به بی کسی می گذرد و شب هایم به بیقراری والتهاب . در خاطرم هزار قاصدکِ سپید با هزار سلام و دعا به سویت روانه می کنم و خودم همچون بوته خاری خشکیده اسیر بیابان تف زده ی انتظارم ... ✨✨✨✨ بیا ای باران رحمت ، ای منجیِ دلها ، ای آخرین امید ... بیا و سبزم کن ، جانم ببخش ، آرامم کن ... اللهم عجل لولیک الفرج ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
🎨 لوح | سید شهیدان اهل قلم 🔻 شهید آقا سید مرتضی آوینی: زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرنده‌ی عشق، تن را قفسی می‌بیند که در باغ نهاده باشند. 🔅 ۲۰ فروردین ماه سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی 🆔 @darentezareshahadat
چہ‌مۍجویۍ.mp3
4.65M
🔊 | 🔻 چه می جویی؟ 🎙به روایت :سید مرتضی آوینی 🆔 @darentezareshahadat
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
هادي بعد از دوراني كه در فلافل‌فروشي كار ميكرد، با معرفي يكي از دوستانش راهي بازار شد. در حجره‌ي يكي از آهن‌فروشان پامنار كار را آغاز كرد. او در مدت كوتاهي توانايي خود را نشان داد. صاحبكار او از هادي خيلي خوشش آمد. خيلي به او اعتماد پيدا كرد. هنوز مدت كوتاهي نگذشته بود كه مسئول كارهاي مالي شد. چك‌ها و حسابه‌اي مالي صاحبكار خودش را وصول ميكرد. آنها آنقدر به هادي اعتماد داشتند كه چك‌هاي سنگين و مبالغ بالا را در اختيار او قرار ميدادند. كار هادي در بازار هر روز از صبح تا عصر ادامه داشت. هادي عصرها، بعد از پايان كار، سوار موتور خودش ميشد و با موتور كار ميكرد. درآمد خوبي در آن دوران داشت و هزينه‌ي زيادي نداشت. دستش توي جيب خودش بود و ديگر به كسي وابستگي مالي نداشت.😊 یادم هست روح پاك هادي در همه جا خودش را نشان ميداد. حتي وقتي با موتور مسافركشي ميكرد. دوستش ميگفت: يك بار شاهد بودم كه هادي شخصي را با موتور به ميدان خراسان آورد. با اينكه با اين شخص مبلغ كرايه را طي كرده بود، اما وقتي متوجه شد كه او وضع مالي خوبي ندارد نه تنها پولي از او نگرفت، بلكه موجودي داخل جيبش را به اين شخص داد!😳 از همان ايام بود كه با درآمد خودش گره از مشكلات بسياري از دوستان و آشنايان باز كرد. به بسياري از رفقا قرض داده بود. بعضي‌ها پول او را پس ميدادند و بعضي‌ها هم بعد از شهادت هادي ... من از هادي چهار سال بزرگتر بودم. وقتي هادي حسابي در بازار جا باز كرد، من در سربازي بودم. دوران خدمت من كه تمام شد، هادي مرا به همان مغازه‌اي برد كه خودش كار ميكرد. من اينگونه وارد بازار آهن شدم. به صاحبكار خودش مرا معرفي كرد و گفت: آقا مهدي برادر من است و در خدمت شما. بعد ادامه داد: مهدي مثل هادي است، همانطور ميتوانيد اعتماد داشته باشيد. من هم ديگر پيش شما نيستم. بايد به سربازي بروم. هادي مرا جاي خودش در بازار مشغول كرد. كار را هم به من ياد داد و رفت براي خدمت. مدت خدمت او به خاطر داشتن سابقه‌ي بسيجي فعال كم شد. فكر ميكنم يك سال در سپاه حفاظت مشغول خدمت بود. از آن دوران تنها خاطره‌اي كه دارم بازداشت هادي بود! هادي به خاطر درگيري در دوران خدمت با يكي از سربازان يك شب بازداشت شد. تا اينكه روز بعد فهميدند حق با هادي بوده و آزاد شد. پسرك فلافل فروش هادي در آنجا به خاطر امر به معروف با اين شخص درگير شده بود. چند بار به او تذكر داده بود كه فلان گناه را انجام ندهد اما بي‌نتيجه بود. تا اينكه مجبور شد برخورد فيزيكي داشته باشد. بعد از پايان خدمت نيز مدتي در بازار آهن كار كرد. البته فعاليت هادي در بسيج و مسجد زيادتر از قبل شده بود. پيگيري كار براي شهدا و مبارزه با فتنه‌گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصميم گرفت كار در بازار را رها كند! صاحبكار ما خيلي از اخلاق و مرام و صداقت هادي خوشش مي‌آمد. براي همين اصرار داشت به هر قيمتي هادي را پس از پايان خدمت نگه دارد. هادي اما تصميم خودش را به صورت جدي گرفته بود. قصد داشت به سراغ علم برود. ميخواست از فرصت كوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد خاطرات و زندگینامه 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
سال ۸۸  از راه رسید. این سال آبستن حوادثی بود که هیچکس از نتیجه آن خبر نداشت! بحث های داغ انتخاباتی و بعد هم حضور حداکثری مردم، نقشه های شوم دشمن را نقش برآب کرد. اما یکباره اتفاقاتی در کشور رخ داد که همه چیز را دستخوش تغییرات کرد. صدای استکبار از گلوی دو کاندیدای بازنده انتخابات شنیده شد. یکباره خیابان های مرکزی تهران جولانگاه حضور فرزندان معنوی بی بی سی شد! هادی در آن زمان یک موتور تریل داشت. در بازار آهن کار می کرد. اما بیشتر وقت او پیگیری مسائل مربوط به فتنه بود. غروب که از سر کار می آمد مستقیم به پایگاه بسیج می آمد و از رفقا اخبار را می شنید. هرشب با موتور به همراه دیگر بسیجیان مسجد راهی خیابان های مرکزی تهران بود. می گفت: من دلم برای اینها می سوزد، به خدا این جوان ها نمی دانند چه می کنند، مگر می شود تقلب کرد آن هم به این وسعت؟! یک روز هادی، همراه سید علی مصطفوی (همسفر شهدا) به جلوی دانشگاه رفتند. جمعیت اغتشاش گران کم نبود. در جلوی دانشگاه پارچه سیاه نصب کرده و تصاویر کشته های خیالی اغتشاشگران روی آن نصب بود. هادی و سیدعلی از موتور پیاده شدند. جرات می خواست کسی به طرف آنها برود. اما آنها حرکت کردند و خودشان را به مقابل تصاویر رساندند. یکباره تمام عکس ها را کنده و پارچه سیاه را نیز برداشتند. قبل از اینکه جمعیت فتنه گر بخواهد کاری بکند، سریع از مقابل آنها دور شدند. آن شب بی بی سی این صحنه را نشان داد. در ایام فتنه، یکی از کارهای پیاده نظام دشمن، که در شبکه های ماهواره ای آموزش داده می شد نوشتن اهانت به مسئولین و رهبر انقلاب بر روی دیوارها و ... بود. هادی نسبت به مقام معظم رهبری بسیار حساس بود. ارادت او به ساحت ولایت عجیب بود. یادم هست چند ماه که از فتنه گذشت، طبق یک برنامه ریزی از آنسوی مرزها، همه اتهامات، که تا آن زمان به رییس جمهور وقت زده می شد به سمت رهبری انقلاب رفت! آنها در شبکه های ماهواره ای تبلیغ می کردند که چگونه در مکان های مختلف بر روی دیوارها شعار نویسی کنید. بیشتر صبح ها شاهد بودیم که بر روی دیوارها شعار نوشته بودند.   هادی از هزینه شخصی خودش چند اسپری رنگ تهیه کرد و صبح های زود، قبل از اینکه به محل کار برود، در خیابان های محل با موتور دور می زد. اگر جایی شعاری علیه مسئولین روی دیوار می دید پاک می کرد. یکی از دوستانش می گفت: یک بار شعاری را در گوشه ای از پل عابر دیده بود. به من اطلاع داد که یک شعار را در فلان جا فلان قسمت نوشته اند و من دارم می روم که پاکش کنم. گفتم: آخه تو از کجا دیدی که اونجا شعار نوشته اند!؟ گفت: من هر شب این مناطق را چک می کنم، الان متوجه این شعار شدم. بعد ادامه داد: کسی نباید چیزی بنویسد، حالا که همه مردم پای انقلاب ایستاده اند ما نباید به ضد انقلاب اجازه جولان دادن و عرض اندام بدهیم. هادی خیلی روی حضرت آقا حساس بود. یک بار به او گفتم اگر شعاری ضد حکومت روی دیوار بنویسند و ما برویم پاکش کنیم چه سودی داره، چرا این همه وقت می گذاری تا شعار پاک کنی؟ این همه پاک می کنی، خُب دوباره می نویسند! گفت: نه، این کسانی که می نویسند زیاد نیستند. اما می خوان اینطور جلوه بدهند که خیلی هستند. من اینقدر پاک می کنم تا دیگر ننویسند. در ثانی اینها دارند یه مسئله که به قول خودشون به رییس جمهور مربوط می شه رو به حساب رهبری و نظام می گذارند. اینها همه برنامه ریزی شده است.  زندگینامه و خاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
⭕️اشعری صفتان از توبه ی معاویه میگویند؛ علیِ ما هنوز عزادار مالک اشتر است گرگان دور حرمت زوزه میکشند باشد زمان غرش شیران حیدری ⛔️ما با آمریکا پدرکشتگی داریم 🆔 @darentezareshahadat