eitaa logo
در مسیر شهادت
651 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت +یک دقیقه صبر کن. الان میام منتظر شدم تا برگرده ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا‌ از استرس تمام تنم میلرزید چیزی هم نمیتونستم بگم اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم به تن بی جون محمد خیره شدم مامان دست گذاشت رو پیشونیش و +وای خیلی داغه ! تب داره اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم: _مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت +تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده‌ چندتا تب بر و تقویتی سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد یه سرم تو صندوق عقب هست برو بیارش چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم خواستم برم داخل که ریحانه اومد رو بهش گفتم _حال داداشت بده ،به مامانم گفتم میخواد بهش سرم بزنه اینو گفتم و باهم رفتیم بالا ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد بعد دوباره ‌شروع کرد به گریه و زاری کردن با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه نمیتونستم اینجوری ببینمش مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد منم همین کار رو کردم بعدش هم از اتاق رفتم بیرون‌ پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه‌ نگاهم دنبالش بود یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat