eitaa logo
در مسیر شهادت
642 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 الهی دردهایی هست كه نمی توان گفت و گفتنی هایی هست كه هیچ قلبی محرم آن نیست الهی اشك هایی هست كه با هیچ دوستی نمی توان ریخت و زخم هایی هست كه هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد و تنهایی هایی هست كه هیچ جمعی آنرا پر نمی كند الهی پرسش هایی هست كه جز تو كسی قادر به پاسخ دادنش نیست دردهایی هست كه جز تو كسی آنرا نمی گشاید قصد هایی هست كه جز به توفیق تو میسر نمی شود الهی تلاش هایی هست كه جز به مدد تو ثمر نمی بخشد تغییراتی هست كه جز به تقدیر تو ممكن نیست و دعاهایی هست كه جز به آمین تو اجابت نمی شود الهی قدم های گمشده ای دارم كه تنها هدایتگرش تویی و به آزمون هایی دچارم كه اگر دستم نگیری و مرا به آنها محك بزنی، شرمنده خواهم شد. الهی با این همه باكی نیست زیرا من همچو تویی دارم تویی كه همانندی نداری رحمتت را هیچ مرزی نیست ای تو خالق دعا و مالك" 🆔 @darentezareshahadat
⚘بسم رب الشهدا و الصدیقین🌿 🔸به فکر مثل شــــهدا مردن نباش🌷 به فکر مثل شــهــدا زندگی کردن باش🌹 🔸شرط شهیـــــد شدن بودن است🌹 🔸طـوری رفــتـار کـــنید که وقتـی کسی با شما برخورد دارد احـــساس کند با یک برخورد دارد🌹 شـهیـــدانـه‌زیــسـتن‌رادراینجابیامـوزید👌👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778405C6f00e138e7
🖼 تفاوت‌ها را در تصویر پیدا کنید ♡↯ jøιπ ↯♡ @Asman7tom
یہ خستہ نباشید هم عرض ڪنیم خدمت فرشتہ‌ے سمت چپموݩ..(: خستہ نباشی دلاور'😁✋🏻 یه‍ کانال پر از متنائ خاص.., با ما همراه باشید..منتظرتونیم رفقا🙃👇🏻 •|🌱https://eitaa.com/joinchat/2317090910C01c688317a
رمان نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° چادرمو محکم کشیدو پرتم کرد عقب جوری ک چادرم از سرم در اومد. ادامه داد +حق نداری جایی بری! دیگه نمیتونستم تحمل کنم. تا همین الانش هم به زور جلو اشکام رو گرفته بودم‌ خدایا خودت کمکم کن خودت بگو باید چیکار کنم بدون توجه به مامان رفتم سمت اتاقم و در رو محکم بستم . دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم. چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟ چرا همه بی درک شدن یهو؟ چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟ بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد صدامو صاف کردم که دیدم ریحانس. جواب دادم _الو +کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه شرمندم به خدا. خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت. با هق هق گفتم _نمیتونم بیام ریحانه‌ بابام نمیزاره. میگه حق نداری بری بیرون. +ای وای چرا؟ چیشده؟ هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت : +بابات خونه است الان ؟ _آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره +آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره . _باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ خداحافظی کرد وتلفن قطع شد. دلم گرفت. بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!! دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم از جام تکون نخوردم دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت نمیدونم چقدر گذشت که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت: +با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟ با تعجب بهش خیره شدم از اتاق بیرون رفت داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود. با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش. شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش. وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم. لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود. دستش و گرفتم و نشستیم _ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد. +این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟ وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده دلم براش کباب شد نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم . از مصطفی و حمایتاش از محبت پدر و مادرش از توجه شون ب من از بی وفایی خودم از دلی که شکستم از کتکی ک خوردم همه چیز رو بهش گفتم دستم و تو دستش گرفت و گفت: +تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی . یخورده مکث کرد و گفت : +ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟ بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° +با چیزایی ک از تو شنیدم ،مطئمنا وقتی باهاش ازدواج میکردی دلت رو میبرد خب سرم رو انداختم پایین کاش روم میشدبهش بگم دیگه دلی برام نمونده که کسی بخاد ببرتش دلم میخواست میتونستم بگم منم مثل مصطفی یه بیچارم که عاشق یه آدم اشتباه شده ولی فقط تونستم بگم: _هیچوقت این اتفاق نمیافتاد +چرا فاطمه ؟چی رو به من نمیگی؟ سعی کردم بحث روعوض کنم یه لبخند الکی زدم و گفتم _بزار برم یه چیزی برات بیارم همینجوری نگهت داشتم اینجا ریحانه تا اینو شنید بلند شدو گفت: +نه قربونت برم محمد منتظره _چیی؟از کی تاحالا +از وقتی که زنگ زدم بهت _وای بمیرم الهی متعجب نگاهم که کرد تازه فهمیدم گند زدم سعی کردم عادی باشم: _الهی بمیرم برات کلی مزاحمت شدم بخاطر من وقتت تلف شد. لبخند بی جونی زد و گفت +عه فاطمه نگو اینجوری دیگه هم‌اینجوری گریه نکن سکته کردم نگران هیچی نباش و به خدا توکل کن همه چی درس میشه _چشم خیلی بد شدبعد مدتها اومدی خونمون اینجوری شد اگه منتظرت نبودن نمیذاشتم بری +میام بازم عزیزم دست کشیدروگونه ام که رد انگشتای بابا باعث کبودیش شده بود دوباره بغلم کردو داشت خداحافظی میکرد که گفتم _میام باهات تا دم در +نمیخوادبابا خودم میرم اجازه ندادم اعتراض کنه و چادرم و سرم کردم یهو یه چیزی یادم افتاد و بهش گفتم: _ریحانه چیشد که موندی +مگه تو،تو لحظات بدم باهام نموندی؟من میذاشتم میرفتم دستش رو گرفتم رفتیم بیرون محمد با دیدنمون از ماشین پیاده شد آروم سلام کردو منتظر موند تا ریحانه بره تو ماشین بشینه ریحانه رو بغل کردم و دوباره ازش معذرت خواستم وقتی رفت طرف ماشین تازه تونستم ب محمد نگاه کنم محاسن و موهای همیشه مرتبش نا مرتب تر از همیشه بود خستگی چشماش غرورش رو محو کرده بود با تعجب نگاهش نشست رو گونم.سریع نگاهش رو برداشت و نشست تو ماشین میدونستم چقدر درد کشیده ولی هنوز محکم بود وچیزی از قدرتش کم نشده بود میدونستم چقدر عاشقه پدرشه.ولی برام عجیب بود صبرشون کاش میفهمیدم این همه توکل و صبرشون از کجا نشات میگیره چطور تونستن مثل قبل خودشون رو حفظ کنن غرق افکارم بودم و نگاهم به ماشین بود که به سرعت دور شد از جلو چشمام محمد: با اصرار ریحانه راضی شدم که بریم دنبال دوستش‌ به محض اینکه نشستیم تو ماشین تلفن رو برداشت و زنگ زد بهش قرار شد نیم ساعت دیگه دم خونشون باشیم خیلی وقت بود نرفته بودم سپاه از همه چی عقب مونده بودم یه سری فایل که از قبل دستم بود رو رفتم که به محسن بدم تا با خودش ببره تهران بعد از اینکه کارم تموم شد روندم سمت خونه ی دوست ریحانه بعد از چند دقیقه رسیدیم یکم صبر کردیم تا بیاد ولی نیومد کلافه تو آینه به خودم نگاه کردم و گفتم: _ریحانه ببین چقدر وقت کشی میکنی! زنگ بزن بهش ببینم دیره ریحانه سرش رو تکون دادو شمارش رو گرفت بعد از چندتا بوق جواب داد صدای گوشیش خیلی بلند بود طوری که من میتونستم بشنوم‌ منتهی توجهی نداشتم به حرفاشون که یه دفعه صدای گریه هایی ک از پشت تلفن میومد حواسمو از افکارم پرت‌ کرد دقیق شدم و سعی کردم ببینم چی میگن یخورده ک گذشت ریحانه تلفن رو قطع کرد با تعجب بهش گفتم _چیشده؟نمیاد +وای نه نمیدونم چ اتفاقی افتاده باباش سخت گیر بود ولی نه در این حد که _حتما چیزی دیده ازش که نمیذاره بره بیرون +نه بابا اهل این چیزا نیست بیچاره _پس چیشده؟ +چه میدونم دندون رو جیگر بزار برم تو بپرسم ازش. گفت چند دقیقه دیگه باباش میره بیرون _مثلا چند دقیقه دیگه؟؟کی میخاد صبر کنه تا اون موقع +خواهش میکنم محمدصبر کن دیگه چیزی نگفتم. اصلا نه حوصله ی حرف زدن داشتم نه بحث کردن دلم هم نمیخواست دل خواهر کوچولوم رو بشکونم‌ جدیدا از شنیدن صدای خودم هم حالم بد میشد یه مداحی پلی کردم و حواسمو دادم بهش و باهاش زمزمه کردم‌ تقریبا یک ربع گذشت که دیدم در خونشون باز شد و یه سمند بیرون زد از خونه قیافه خشن باباش بود که مثل همیشه ابروهاش توهم گره خورده بود یه گاز دادو ماشین از جاش کنده شد‌ بلافاصله ریحانه از ماشین پیاده شد و رفت سمت خونشون منم نگاهم رو ازش برداشتمو صندلی رو خوابوندم و صدای مداحی رو بلند تر کردم‌ خواستم گوشیم رو روشن کنم که صورتم تو صفحه مشکیش پیدا شد چقد بی حال و شلخته یه دست کشیدم به محاسنم و گوشیمو پرت کردم تو داشپورت چشم هامو بستم نفهمیدم چقدر گذشت از جام پاشدم و صندلی رو به حالت اولش برگردوندم و چشم دوختم به در خونه که ریحانه اومد بیرون پشت سرشم دوستش اومد نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم‌ که فهمیدم شلوارم خاکیه در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین بهم اشاره زد ک سلام کنم منم سرمو تکون دادم و آروم سلام کردم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° خواستم سرم رو برگردونم که قرمزی رو گونه ی فاطمه نظرم رو جلب کرد فوری ازش چشم برداشتم و نشستم تو ماشین استارت زدم و پام رو، روی پدال گاز فشردم یکم که از خونشون دور شدیم پرسیدم: _چیشد؟ +چه میدونم بابا‌ پدر نیست که این پدر این چه پدریه؟ _هوی راجع به مردم اینجوری حرف نزن. کی بهت اجازه داده قضاوت کنی؟ تو چی میدونی ازشون اصلا یه چند ثانیه سکوت کردو +ندیدی چجوری دختره روکتک زد؟ بدبخت هنوز گوشش سوت میکشه‌ صورتش کبود شده _خب مگه تو میدونی سر چی اینکارو کرده؟ شاید حقشه! به تو چه ک دخالت میکنی؟ +حقشه کتک بخوره به خاطر ازدواج با کسی ک دوستش نداره؟ خب بابا دوستش نداره زوره مگه؟ نمیخوادطرف رو واسه چی میخوان بهش بندازن؟ _عه که اینطور! حالا طرف کی هست؟ +مصطفی همونی که تو بیمارستان دیدیش. _خب؟ اون ک خوشگله که‌ +فاطمه نمیخوادش قیافشو جدی تر کردو: + تو چیکار داری اصلا که خوشگله یا زشت اون بایدخوشش بیاد که نمیاد. هعی بابای بیچاره ی من فاطمه اگه بابای مارو داشت تا حالا حجت الاسلام میشد فقط مشکلش اینه که کسی رو نداره که راهنماییش کنه _خب فعلا تو هستی عزیزم ولی خواهش میکنم زیاد دخالت نکن سرشو برگردوندسمت شیشه وچیزی نگفت چند دقیقه بعد رسیدیم ریحانه رفت سر مزار باباومنم رفتم گل فروشی کنار مزار دوتا شاخه گل خریدم و یه شیشه گلاب و رفتم پیش ریحانه تقریبایه ساعتی بودنشسته بودیم‌ که روح الله و علی هم به ما اضافه شدن قران گوشیم رو باز کردم و یه یس و الرحمن خوندم بعدش رفتم سر مزار بقیه شهداو براشون فاتحه خوندم تموم ک شدن دوباره رفتم سر مزار بابا. از روح الله وریحانه و علی خداحافظی کردمو رفتم خونه قرار بود ریحانه بره خونه مادرشوهرش دراز کشیدم تو حال و چفیه بابا رو گذاشتم رو صورتم همه ی سلولام دلتنگیشونو فریاد میزدن خیلی سعی میکردم ریحانه اشک هام رو نبینه ولی دیگه نمیتونستم تظاهر کنم به خوب بودن دلم واسه خنده هاش؛ اخماش، جدی بودنش و لک زده بود چقدر زودرفت از پیشمون چقدر خاطره گذاشت برامون بغضم ترکید و اشکام راهشون رو روی گونم پیدا کرده بودن و محاسنمو خیس میکردن حس میکردم باهامه شاید هم کنارمه لحظه لحظه هامو رصد میکنه دهنم بی اراده باز شد و چیزی که همیشه ورد زبونش بود رو خوندم (ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود...) هعی آقاجون کجا رفتی تنها گذاشتی مارو حالا من بدون تو چیکار کنم بابای خوبم رفتم تو آشپزخونه و یه کتری گذاشتم رو گاز بعد چند دقیقه صداش در اومد دست گذاشتم به دستگیره فلزیش و گرفتمش تازه فهمیدم دستش داغه و دستم رو سوزونده‌ کتری رو ول کردم رو سینک ظرفشویی وشیر آب سردرو باز کردم تا به دستام آب خنک بزنم بیخیال چایی شدم رفتم و دوباره نشستم سر جام‌ ایندفعه لپ تاپ رو باز کرده بودم و عکسامون رو نگاه میکردم الهی من قربون اون شکل ماهت دلم تنگ شده واست احساس ضعف میکردم از گرسنگی ولی حال و حوصله ی پختن غذا رو نداشتم.لپ تاپو بستم پا شدم چراغ هارو هم خاموش کردم و دراز کشیدم تا بخوابم‌ فاطمه: یک هفته گذشته بود بابا نمیذاشت حتی پام رو ازخونه بزارم بیرون‌ مصطفی هم منو بلاک کرده بود فکر‌کنم نه میخواست حرفامو بشنوه نه صدامو هر چی بود بالاخره حرفامو زدم و الان راحت تر از قبل بودم‌ اونم دیگه کم کم باید کنار می اومد با این شرایط داشتم پست های مختلف رو لایک میکردم و کپشن هاشو میخوندم که دیدم محسن یه پست جدید گذاشته یه فیلم آپلود کرده بود صبر کردم تا لود شه مداحی بود ولی با همه مداحیایی که تاحالا به گوشم خورده بود فرق داشت انگار مداحش وقت خوندش از تمام احساسش استفاده کرده بود از عمق وجودش میخوند! ناخودآگاه دلم گرفت و چشم هام تر شد.راجب حضرت زهرا بود کوتاه بود و دردناک فکر کنم پنجاه بار این صوت یک دقیقه ای رو از نو گوش کردم صدای مداح با اینکه با بغض وگریه همراه بودوغمناک،در کمال تعجبم باعث شدآروم شم کم پیش میومد مداحی گوش کنم راستش اصلا گوش نمیکردم خیلی خوشم نمیومد ولی این یکی یه جورخاصی نشسته بود به دلم‌ شایدبخاطر شعر یا نوع خوندش بود بیخیالش نشدم رفتم دایرکت محسن وگفتم +سلام ببخشید میشه پست آخرتون رو کامل به تلگرام بنده بفرستید تو پیج ها میگشتم تاجواب بده ۵ دقیقه بعد گفت +سلام به این آی دی پیام بدید یه آی دی ای روفرستاد تلگرامم رو باز کردم وبراش یه نقطه فرستادم یادم افتاد اسم تو تلگرامم اسم خودمه سریع تغییرش دادم چندلحظه بعد یه فایل برام ارسال شد پایینش نوشته بود"فایل صوتیش! دان کردم وصدای گوشیم رو زیاد کردم ازاون موقع به بعدقفل شدم رو این مداحی گذاشتمش رواهنگ زنگم این چند وقتی که بابا زندونیم‌کرده بود تو خونه خودمو با کارای هنری مشغول کرده بودم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
🇮🇷🌸 🍀 ✅ صرفا_جهت_اطلاع 💠 جدول زمان بندی انتخابات ریاست جمهوری 🍃🌻🍃 🌺 💠 همه در انتخابات شرکت کنند، هر کسی که ایران را دوست دارد، هرکسی که جمهوری اسلامی را دوست دارد، هر کسی که شکوه و عظمت ملی را دوست دارد، در انتخابات شرکت کند. ۹۴/۱۲/۷ ۱۴۰۰ 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ( 2 روز مانده)🌙 👈 حکایت شنیدنی از یک چوپان 👈 ما دور قلبمون خط کشیدیم که گرگ هوای نفس داخل نشه؟! 🔸رمضان ۱۳۹۸ ▪️تهران / حسینیه همدانی ها 🆔 @darentezareshahadat
مداحی آنلاین - اول سال بندگی - استاد عالی.mp3
2.02M
🌙 ♨️اول سال بندگی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🆔 @darentezareshahadat
🍃 مستمندیم... نگـــاه کرَمت مارا بس... 💚 🆔 @darentezareshahadat
📸شیشه‌ شیر بچه وسط میدان‌جنگ! «صدام حسین هنوز باید شیر بخورد» این رجزخوانی مرحوم حاج بخشی در عملیات والفجر‌۱۰ برای صدام بود اسفند ماه ۱۳۶۶ منطقه دربندی‌خان عراق عکاس: اباصلت بیات 🆔 @darentezareshahadat
•◌🌿🦋🌿◌• "چفیه... "پرچم... "چادر... همه از یک خانواده اند،اما! چفیه بر دوش شهدا... پرچم به دست رزمندگان... و چادر بر سر توست ای بانو... 🆔 @darentezareshahadat
مداحی آنلاین - دردم گناه و بر لبم افغان - محمود کریمی.mp3
9.16M
🌙 🍃دردم گناه و بر لبم أفغان، مرا ببخش 🍃با توبه آمدم پی درمان، مرا ببخش 🍃دردم گناه و بر لبم أفغان، مرا ببخش 🍃با توبه آمدم پی درمان، مرا ببخش 🍃یاغی نیم به حال غریبان، ترحّمی 🍃باز آمدم به حال پریشان، مرا ببخش 🍃یک عمر گفته‌ام که سریع‌الرضا تویی 🍃امشب به‌حقّ شاه خراسان، مرا ببخش 🍃با این بلا که آمده، مرگ است بیخ گوش 🍃کم گوشمالی‌ام بده، الآن مرا ببخش 🍃شاید که عمر من به شب قدر، قد نداد! 🍃پس در همین لیالی شعبان، مرا ببخش 🍃گریه برای کشته‌ی بی سر، سلاح ماست 🍃محض همین نوای حسین جان، مرا ببخش 🍃زینب به ناله گفت: الا یا اخا الغریب 🍃ای مانده زیر پای ستوران، مرا ببخش 🍃با چادرم نشد که تنت را کفن کنم 🍃ای پاره پاره پیکر عریان، مرا ببخش 🎤حاج 👌بسیار دلنشین 🆔 @darentezareshahadat
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
شهریور 1390 بود. توی مسجد نشسته بودیم و با هادی صحبت می کردم. می دانست من طلبه حوزه علمیه هستم. صحبت بر سر ادامه زندگی و کار و تحصیل بود. گفتم: آقا هادی شما توی همان بازار آهن مشغول هستی؟ نگاه معنی داری به چهره من انداخت و بعد از کمی مکث گفت: می خوام بیام بیرون! گفتم: چرا؟ شما تازه توی بازار آهن جا افتادی، چند وقته اونجا کار می کنی و همه قبولت دارن. گفت: می دونم. الان صاحبکار من اینقدر به من اعتماد داره که بیشتر کارهای بانکی را به من واگذار کرده. اما... سرش رو پایین انداخت و بعد ادامه داد:‌ احساس می کنم عمر من داره اینطوری تلف می شه. من از بچگی کار کردم و همه شغلی رو هم تجربه کردم. همه کاری روبلدم و خوب می تونم پول در بیارم. اما همه ی زندگی پول نیست. دوست دارم تحصیلات خودم رو ادامه بدم.  نگاهی به صورت هادی انداختم و گفتم: تا جایی که یادم هست، دبیرستان شما تمام نشده و دیپلم نگرفتی. هادی پرید تو حرف من و گفت: دارم تو دبیرستان دکتر حسابی غیر حضوری درس می خوانم. چند واحد از سال آخر دبیرستان مانده بود که به زودی دیپلم می گیرد خیلی خوشحال شدم و گفتم: الحمدلله، خیلی خوبه، خُب برو دنبال دانشگاه. برو شرکت کن. مثل خیلی بچه های دیگه. هادی گفت: اینکه اومدم با شما مشورت کنم به خاطر همین ادامه تحصیله، حقیقتش من نمی خوام برم دانشگاه به چند علت. اولاً مگه ما چقدر دکتر و مهندس و متخصص می خوایم. این همه فارغ التحصیل داریم، پس بهتره یه درسی رو بخوانم که هم به درد من بخوره هم به درد جامعه. در ثانی اگر ما دکتر و مهندس نداشته باشیم، می تونیم از خارج وارد کنیم. اما اگه امثال شهید مطهری نداشته باشیم باید چیکار کنیم. تا آخر حرف هادی را خواندم. او خیلی جدی تصمیم گرفته بود وارد حوزه شود. برای همین با من مشورت می کرد.  هادی ادامه داد: ببین، من مدرک دانشگاهی برایم مهم نیست. اینکه به من بگن دکتر یا مهندس اصلاً برام ارزش نداره. من می خوام علمی رو به دست بیارم که لااقل برای اون دنیای من مفید باشه. از طرفی ما داریم توی مسجد و بسیج فعالیت می کنیم، هر چقدر اطلاعات دینی ما کامل تر باشه بهتر می تونیم بچه ها و جوان ها رو ارشاد کنیم. می دانستم که بیشتر این حرف ها را تحت تأثیر سید علی مصطفوی (همسفر شهدا) می زد. زمانی که سیدعلی زنده بود این حرف ها را شنیده بودم. هادی هم بارها در حوزه علمیه امام القائم(عج) به دیدن سیدعلی می رفت. از وقتی سیدعلی از دنیا رفت، هادی انسان دیگری شد. علاقه به حوزه علمیه از همان زمان در هادی دیده شد. حرفی نداشتم بزنم. گفتم: هادی، می دونی درس های حوزه به مراتب از دانشگاه سخت تره؟ می دونی بعدها گرفتاری مالی برات ایجاد می شه؟ اگه به فکر پول هستی از فکر حوزه بیا بیرون. هادی لبخندی زد و گفت: من همه شغلی رو امتحان کردم. اهل کار هستم و از کار لذت می برم. اگر مشکل مالی پیدا کردم می رم کار می کنم. می رم یه فلافل فروشی وا می کنم. خلاصه اون شب احساس کردم که هادی تحقیقاتش رو انجام داده و عزمش رو برای ورود به جمع شاگردان امام صادق(ع) جزم کرده. فردا صبح با هم به سراغ مسئول حوزه علمیه حاج ابوالفتح رفتیم. مسئول پذیرش حوزه سوالاتی را پرسید. هادی هم گفت: 23 سال دارم. پایان خدمت دارم و دیپلم هم به زودی می گیرم. بعد از انجام مصاحبه به هادی گفتند: از فردا در کلاسها شرکت کنید تا ببینیم شرایط شما چطور است. هادی با ناراحتی گفت: من فردا عازم کربلا هستم. خواهش می کنم اجازه بدهید که... مسئول حوزه گفت: قرار نیست از روز اول غیبت کنید. بعد از خواهش و تمنای هادی، با سفر کربلای او موافقت شد. زندگینامه وخاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
از مدتها قبل شاهد بودم که کتاب خصائص الحسینیه را در دست دارد و مشغول مطالعه است. هادی مرتب مشغول مطالعه بود. عشق و شوری که از زیارت امام حسین(ع) در قلب ما پدید آمده بود، در او چند برابر بود. به ما می گفت: امام صادق(ع) فرموده اند: هر کس به زیارت امام حسین(ع) نرود تا بمیرد، در حالیکه خود را هم شیعه ما بداند، هرگز شیعه ما نیست. و اگر از اهل بهشت هم باشد، او مهمان بهشتیان است. در جای دیگری می فرمایند: زیارت حسین بن على(ع) بر هر کسى که (ایشان) را از سوى خداوند، (امام) مىداند لازم و واجب است. هر که تا هنگام مرگ، به زیارت حسین(ع) نرود، دینو ایمانش نقص دارد. از طرفی کلام بزرگان را نیز به ما متذکر می شد که می فرمودند: برای اینکه دین شما کامل شود و نقایص ایمان و مشکلات اخلاقی شما برطرف شود حتماً به کربلا بروید. خلاصه آنچنان در ما شور کربلا ایجاد کرد که برای حرکت کاروان لحظه شماری می کردیم. شهریور 1390 بود. مقدمات کار فراهم شد. با تعدادی از بچه های کانون فرهنگی نوجوانان شهید آوینی از مسجد موسی ابن جعفر(ع) راهی کربلا شدیم. نه تنها من، که بیشتر رفقا اعتقاد دارند که هادی هرچه می خواست در این سفر به دست آورد. به نظر من آن اتفاقی که باید برای هادی می افتاد، در همین سفر رخ داد. در حرم ها که حضور می یافتیم حال او با بقیه فرق می کرد. این موضوع در سوز و صدا و حالات ایشان به خوبی مشخص بود. در زیارت ها بسیار عجیب و غریب بود. اتفاقی که در آن سفر افتاد، تحول عظیم در شخصیت هادی بود که ایشان را زیر و رو کرد. بالاخره همه ما که در آن سفر حضور داشتیم، اهل هیئت بودیم، اما همه احساس می کردیم که این هادی، با هادی قبل از سفر به کربلا خیلی تفاوت دارد. دیگر از آن جوان شوخ و خنده رو خبری نبود! او در کربلا فهمید کجا آمده و به خوبی از این فرصت استفاده کرد. پس از آن سفر بود که با یکی از دوستان طلبه آشنا شد. از او خواست تا در تحصیل علوم دینی یاریش کند. بعد از سفر کربلا راهی حوزه علمیه حاج ابوالفتح شد. ما دیگر کمتر او را می دیدیم. یکبار من به دیدن او در محل حوزه علمیه رفتم. قرار شد با موتور هادی برگردیم. در مسیر برگشت بودیم که چند خانم بدحجاب را دید. جلوتر که رفت با صدای بلند گفت: خواهرم حجابت رو حفظ کن. بعد حرکت کرد. توی راه با حالتی دگرگون گفت: دیگه از اینجا خسته شدم. این حجاب ها بوی حضرت زهرا(س) نمی ده. اینجا مثلاً محله های مذهبی تهران هست و این وضعیت رو داره. بعد با صدایی گرفته تر گفت:‌ خسته ام، بعد از سفر کربلا دیگه دوست ندارم توی خیابون برم. من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کنه خیلی چیزها رو از دست می ده. چشم گنهکار لایق شهادت نمی شه. هادی حرف می زد و من دقت می کردم که بعد از گذشت چند ماه، دل و جان هادی هنوز در کربلا مانده. با خودم گفتم:‌ خوش به حال هادی، چقدر خوب توانسته حال معنوی کربلا را حفظ کند. هادی بعد از سفر کربلا، واقعاً کربلایی شد. خودش را در حرم جا گذاشته بود و هیچگاه به دنیای مادی ما برنگشت. آنقدر ذکر و فکرش در کربلا بود که آقا دعوتش کرد. پنج ماه پس از بازگشت از کربلا، توسط یکی از دوستان، مقدمات سفر و اقامت در حوزه علمیه نجف را فراهم کرد. بهمن ماه 1390 راهی شد. دیگر نتوانست اینجا بماند. برای تحصیل راهی نجف شد. یکی از دوستان که برادر شهید و ساکن نجف بود، شرایط حضور ایشان در نجف را فراهم کرد و هادی راهی نجف شد. زندگینامه وخاطرات 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
💌 | چه کسی می‌تواند به مرگ فکر کند؟ 🆔 @darentezareshahadat
پایان شعبان رسیده مرا پاڪ ڪن حسین . این دل براے ماه خدا روبراه نیسٺ 🌙 🆔 @darentezareshahadat
مداحی آنلاین - خدا هر گناهی باشه - ایمان کیوانی.mp3
4.52M
🌙استقبال از 🍃خدا هر گناهی باشه 🍃به حسین می بخشه 🎤 👌بسیار دلنشین 🆔 @darentezareshahadat
🍃اباصلت می‌گوید: در آخرین جمعه شعبان خدمت امام رضا علیه‌السلام رسیدم. فرمود: ای اباصلت، بیشترِ ماه شعبان سپری شده و امروز آخرین جمعه شعبان است، پس در روزهای باقیمانده کوتاهی‌های روزهای گذشته را جبران بکن و باید به آنچه برایت مهم است اقدام کنی: ۱. زیاد دعا کن. ۲. زیاد استغفار کن. ۳. زیاد قرآن تلاوت کن. ۴. از گناهانت به درگاه خدا توبه کن تا خالصانه به ماه خدا وارد شوی. ۵. هر امانتی که گردنت هست ادا کن. ۶. تمام کینه‌هایی که در دلت نسبت به مؤمنان داری، از دل بیرون کن. ۷. هر گناهی که به آن مبتلا هستی از آن دست بکش و تقوای خدا پیشه کن و در آشکار و پنهان بر خدا توکل کن... ۸. و در روزهای باقیمانده این ماه بسیار بگو: اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ... خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز... 📘 عیون اخبار الرضا علیه السلام ج۲ ص۵۱. 📘 بحارالانوار ج ۹۴ ص۷۳. 🆔 @darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃 پروردگارا از دریای فیض و نور خویش، بادی برانگیز که رخوت و خواب‌زدگی ما را چاره کند و به چشم‌های ما بیداری ببخشد. گاهی چنان در دام روزمرگی و اندوه معاش غوطه‌وریم که از یاد می‌بریم چشم‌های‌مان را شستشو دهیم و دل‌‌های‌مان را هر بار تازه کنیم. یاری‌مان کن تا حرمت عشق را پاس داریم و مهربانی را از یاد نبریم. 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat