eitaa logo
در مسیر شهادت
639 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
، ویژه‌شبهای‌قدر 🆔 @darentezareshahadat
🔰د | 🔻 خود پرستی ریشهٔ همهٔ ترس هاست. انسانی که از گرسنگی وحشت دارد، با اولین محاصره‌ی اقتصادی تسلیم می‌شود... شهید سید مرتضی آوینی🌷 📚 کتاب توسعه و مبانی تمدن غرب 🆔 @darentezareshahadat
پوزخندی زد و گفت: _راحت باش... (به خودش اشاره کرد) _بگو من لیاقت تو رو ندارم.😏 بلند شدم و گفتم: _دیگه بهتره بریم داخل. برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد. صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت: _چکار کنم لایقت بشم؟😒چکار کنم راضی میشی؟😒 باتعجب😳 و اخم😠 تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه. ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،😥نگاهش واقعا ملتمسانه بود. تعجبم بیشتر شد.گفت: _هرکاری بگی میکنم.😕به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟😐 دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت: _اینو ببندم خوبه؟ -یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!😐 پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت: _بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟😕 نمیدونستم بهش چی بگم،.. ولی بودم حتی اگه تغییر کنه هم باهاش ازدواج کنم... از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت: _بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.😊 -در موردش فکر میکنم. اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت: _ممنونم زهراخانوم.☺️ بعد با لبخند درو باز کرد و گفت: _بفرمایید. یه دفعه همه برگشتن سمت ما... از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن. نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود... بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد: _زهرا -جانم بابا -بیا بشین نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟ به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم دوست داره . نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست. محمد گفت: _بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...😕 بابا پرید وسط حرفش و گفت: _بذار خودش جواب بده.😐 مامان گفت: _آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه! همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم: _من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم. بلندشدم که برم،مامان گفت: _یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!😟 شانه بالا انداختم و گفتم: _چی بگم؟فقط همین بود.🙁 چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم: _شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن😅 از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.😁 همه لبخند زدن😊😊😏 و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم. مریم اومد پیشم و گفت: _چی شده؟محمد خیلی ناراحته!😕 -خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.😊 -خوشحال میشیم.😊 اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود. وقتی داشت میرفت... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
وقتی داشت میرفت لبخندی زد و گفت: _مراقب باش.😊 همه ش به فکر 💭سهیل و نگاهها👀 و حرفهاش بودم... تناقض عجیبی داشت.🙄😑 خانواده سهیل مذهبی بودن ولی اینکه خودش اونطور رفتار میکرد،..🤔🙁 شاید بخاطر این باشه که از دچار تعارض شده. شاید اگه جواب سوالهاشو بگیره،رفتارش اصلاح بشه، ولی اگه بهم علاقه مند بشه،چی؟❣😐 مطمئن بودم نمیخوام باهاش ازدواج کنم.نمیخوام کنم.😕😣 تا بعدازظهر تو همین فکرها 💭😕🤔بودم و به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم... رفتم خونه ی محمد.جمعه بود و محمد خونه بود. تا چشمم بهش افتاد،گفت: _سلام! اینقدر بهش فکر نکن.😁 -سلام.یعنی چی؟😟 -چند دقیقه ست ایستادی فقط نگاه میکنی،نه سلامی،نه حرفی،نه میای تو.😁 رفتم تو خونه و بالبخند گفتم: _هوش و حواس ندارم داداش،فکر کنم از دست رفتم.😃🙈 محمد باعصبانیت گفت: _حواست باشه ها،بگی میخوای باهاش ازدواج کنی...😠 پریدم وسط حرفش و گفتم: _از ارث محرومم میکنی یاشیر تو حلالم نمیکنی؟😜😂 من و مریم بلند خندیدیم.😂😂 محمد هم لبخند زد😁 و اومد دنبالم که از دستش فرار کردم😱🏃🏃و رفتم پشت مریم قایم شدم، گفتم: _قربون داداش مهربونم که اینقدر نگران منه.😍☺️ از پشت مریم اومدم بیرون و روی مبل نشستم. محمد همونطوری که روی مبل می نشست گفت: _چرا گفتی درموردش فکر میکنی؟😕 مریم برامون چایی آورد.گفتم: _همون اول که دیدمش فهمیدم چرا گفتی آدمی نیست که من بخوام.گفت میخواد بعد ازدواج برگرده خارج منم گفتم به درد هم نمیخوریم.بعد عوض شد ولی نه... گفت همونجوری میشه که من بخوام. بالبخند تلخی گفتم:گفته ریش میذاره و دکمه یقه شو میبنده.😕😒 محمد گفت: _تو باور میکنی؟😟😐 -نمیتونم بهش اعتماد کنم.😕 -پس میخوای جواب منفی بدی دیگه؟😊 -جوابم منفیه ولی...🙁 -دیگه ولی نداره.😊☝️ -ولی شاید برای جواب منفی دادن زود باشه.😕 مریم گفت: _منظورت چیه؟وقتی جوابت منفیه میخوای پسر مردمو سرکار بذاری؟😑 -نه،من بهش گفتم جوابم منفیه ولی ازم خواست بیشتر باهم آشنا بشیم.😟🙁به نظرم بیشتر حس داره،احتمالا میخواد بدونه دختری مثل من چطوری به زندگی نگاه میکنه. محمد گفت: _اگه بهت علاقه مند بشه چی؟😐 -همه نگرانی منم همینه.اومدم پیش شما که بهم بگین چکار کنم.😒😕 محمد سرشو انداخت پایین و فکر میکرد. مریم نگاهی به من انداخت و بعد به لیوان چایی ش نگاه کرد. بعد مدتی مریم گفت: _محمد!چطوره اول تو باهاش صحبت کنی؟شاید بفهمی چی تو سرشه،شاید تو بتونی به جای زهرا کمکش کنی.😊 من و محمد اول به مریم نگاه کردیم و بعد به هم و باهم گفتیم: _این بهتره. سه تامون خندیدیم.😁😃😄 از خنده ی ما ضحی بیدار شد و اومد بغلم.👧🏻🤗وای خدا چقدر این دختر نازه.به اصرار ضحی شام خونه ی محمد بودم. شب محمد و مریم منو رسوندن خونه. وقتی احوالپرسی محمد با مامان و بابا تموم شد،مامان به من گفت: _خانم صادقی تماس گرفت،گفت یادشون رفت بپرسن کی زنگ بزنن برای گرفتن جواب.چقدر زمان میخوای تا جواب بدی؟ نگاهی به محمد انداختم وگفتم: _سه روز دیگه. یه کم بعد محمد و مریم خداحافظی کردن و رفتن. قبل ازخواب محمد پیام داد: 📲_شماره سهیل رو داری؟ براش نوشتم: 📲_نه. نوشت: 📲_یه جوری پیداش میکنم. فردا باید میرفتم دانشگاه.... شنبه ها با استادشمس کلاس نداشتم.مثل شنبه های دیگه کلاس رفتم و بعد ازکلاسهام تو بسیج بودم. وقتی از دفتر بسیج اومدم بیرون آقایی گفت: _ببخشید! خانم مهدی نژاد داخل دفتر بسیج هستن؟ نمیکردم. گفتم:... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
سلام شاید روزی از روزها غیبتت را کردم ، یا شاید جایی دلت را شکستم ... واین لغزش زبانم بود...در دلم یا در جمع عمدا یا سهوا .... از تو میخواهم مرا ببخشی میدانم که خداوند کسی را که غیبت کند یا حق الناسی به گردنش باشد، نمیبخشد😔 تا زمانیکه کسی که غیبتش را کرده او را ببخشد این نامه را برای تمام دوستانم فرستادم نه به عنوان تحفه بلکه به خاطر ترس از خداوند. هرگاه مرا بخشیدی آن را بر من برگردان .این دعوت برای بخشش است...بیا دلهایمان را صاف کنیم بخاطر الله سبحانه... مرا ببخش این روزها مرگ ناگهانی زیاد شده ومن خدا را شاهد میگیرم که تورا بخشیدم بخاطر رضایت خدا اگرمیتوانید این نامه را برای بخشش وبخشیدن برای همه بفرست. تا قبل از شب احیا همدیگر را ببخشیم🙏🏻😊 🆔 @darentezareshahadat
💔 میرسد آوای تیغی‎پشت مسجدهای شهر . قاتل مولایمان صیقل می دهد 🌙 (ع)🥀 🆔 @darentezareshahadat
💔 ■خداوندا چہ دنیاے 🍂چہ چہ آقاے ■مگر مِحراب اسٺ ڪوفہ؟ 🍂ڪہ افتاده زمین 🥀🏴 🌙 (ع)🥀 🆔 @darentezareshahadat
مداحی آنلاین - سحر بود و صدای نفس خسته ی یک مرد - حاج حسن خلج.mp3
12.11M
🔳 (ع) 🌴سحر بود و صدای نفس خسته ی یک مرد 🌴که آرام در آن کوچه به روی لب خود زمزمه میکرد 🎤حاج 👌بسیار دلنشین 🆔 @darentezareshahadat
مداحی آنلاین - شکسته قلب محراب خون دل سجاده - محمود کریمی.mp3
5.2M
🔳 (ع) 🌴شکسته قلب محراب خون دل سجاده 🌴ستون هفت آسمون روی زمین افتاده 🎤 👌بسیار دلنشین 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️میری مسجد امشب بابا حیدر ▪️بی‎قراره زینب بابا حیدر 🏴فرارسیدن ایام شهادت امام علی (ع) تسلیت باد 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
🌹 دعای هر روز ماه مبارک رمضان ♦️بسم اللّه الرّحمن الرّحیم ♦️ یا عَلِيُّ يا عَظيمُ،يا غَفُورُ يا رَحيمُ،اَنْتَ الرَّبُّ الْعَظيمُ الَّذي لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيءٌ وَهُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ ♦️ وَ هذا شَهْرٌ عَظَّمْتَهُ وَكَرَّمْتَهْ، وَ شَرَّفْتَهُ و َفَضَّلْتَهُ عَلَى الشُّهُورِ،و َهُوَ الشَّهْرُ الَّذي فَرَضْتَ صِيامَهُ عَلَيَّ،وَ هُوَ شَهْرُ رَمَضانَ،الَّذي اَنْزَلْتَ فيهِ الْقُرْآنَ، هُدىً لِلنّاسِ و َبَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى و َالْفُرْقانَ ♦️وَ جَعَلْتَ فيهِ لَيْلَةَ الْقَدْرِ، وَ جَعَلْتَها خَيْراً مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ،فَيا ذَا الْمَنِّ و َلا يُمَنُّ عَلَيْكَ،مُنَّ عَلَيَّ بِفَكاكِ رَقَبَتي مِنَ النّارِ فيمَنْ تَمُنَّ عَلَيْهِ، و َاَدْخِلْنِي الْجَنَّةَ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ. @darentezareshahadat
🌹دعاى هر روز ماه مبارک رمضان ♦️ بسم اللّه الرّحمن الرّحیم ♦️اَللّـهُمَّ اَدْخِلْ عَلى اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ اَللّـهُمَّ اَغْنِ كُلَّ فَقيرٍ، اَللّـهُمَّ اَشْبِعْ كُلَّ جائِعٍ، اَللّـهُمَّ اكْسُ كُلَّ عُرْيانٍ، اَللّـهُمَّ اقْضِ دَيْنَ كُلِّ مَدينٍ ♦️اَللّـهُمَّ فَرِّجْ عَنْ كُلِّ مَكْرُوبٍ، اَللّـهُمَّ رُدَّ كُلَّ غَريبٍ، اَللّـهُمَّ فُكَّ كُلَّ اَسيرٍ، اَللّـهُمَّ اَصْلِحْ كُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمينَ ♦️ اَللّـهُمَّ اشْفِ كُلَّ مَريضٍ، اللّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنا بِغِناكَ، اَللّـهُمَّ غَيِّر سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِكَ، اَللّـهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّيْنَ وَاَغْنِنا مِنَ الْفَقْرِ، اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَدير @darentezareshahadat
رمان نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله مطمئن شدم از چیزی که میخواستم بگم یه نفس عمیقی کشیدم و گفتم :من قسم میخورم‌ بدون رضایتشون هیچ ماموریتی رو قبول نکنم +حتی اگه اخراج شی؟ مطمئن بودم هر زمان که بخوام میتونم فاطمه رو راضی کنم .شاید سخت باشه ولی غیر ممکن نیست واسه همین با خیال راحت گفتم : در این صورت هم به قولم عمل میکنم ریحانه با اخم نگام میکرد . علت خشمش و میدونستم .من خیلی از دخترایی که ریحانه معرفی میکرد و به این بهانه که ممکنه با کار من موافق نباشن ردمیکردم اما الان ...! شاید علت تعجب همه به این خاطر بود که اونا چیزی و که من تو نگاه مضطرب فاطمه خوندم ،نمیدیدن. مادر فاطمه که کنار پدرش نشسته بود آروم بهش چیزی گفت. پدر فاطمه واکنشی نشون نداد محسن که سکوت جمع رو دید از نوع شروع کرد به حرف زدن .سعی داشت کارم رو راحت جلوه بده و از خوبی هاش بگه. تو دلم خدا رو بابت داشتن محسن شکر گفتم دوباره سکوت به جمع برگشته بود. همه منتظرشنیدن حرفی از بابای فاطمه بودن بعد چند لحظه به فاطمه نگاه کرد و گفت :فاطمه جان راهنماییشون کن فاطمه از جاش بلند شد و میخواست از پله ها بالا بره که من هم با اشاره محسن ایستادم و با لبخند به پدر فاطمه گفتم : حیاط قشنگی دارین .اجاره میدین بریم حیاط ؟ پدر فاطمه با لبخندی که بیشتر به پوزخند شبیه بود،گفت : بله بفرمایید فاطمه مسیری و که رفته بود و به سمت حیاط برگشت وایستادم تا اول اون بره بعد من. پشت سرش بیرون رفتم و درو بستم. کفشم رو پوشیدم و آروم قدم برداشتم فاطمه هم کنارم میومد. رفتم سمت گل های باغچشون که به کناره های حیاط بزرگشون زینت داده بود. از شدت هیجان نمیدونستم باید چیکار کنم .انقدر حس خوبی داشتم که دلم میخواست مثلِ بچه ها که با دیدن چیزی به وجد میان تو حیاطشون بچرخم. رو کناره حوضچه نشستم فاطمه هم روبه روم ایستاد. لرزش دستاش به وضوح مشخص بود. فهمیدم اگه بخوایم اینطوری پیش بریم تا فردا فقط باید تو حیاط راه برم و زیر پای فاطمه هم علف سبز شه هرچی بیشتر بهش نگاه میکردم بیشتر متوجه تغییرش با دختر سربه هوا و شیطونی میشدم که قبلا میشناختمش . سر به زیریش و که میدیدم یاد وقت هایی میافتادم که گیج و خیره نگام میکرد. حس میکردم دلم واسه اون خاطراتم تنگ شده. همونطور که نگاهم به زمین بود گفتم:بشینید لطفا. آروم قدم برداشت.داشتم با نگاهم قدم هاش و دنبال میکردم که چشمم خورد به سوسک سیاه و گنده ای که تو فاصله دوقدمی فاطمه رو زمین بود و شاخک هاش و تکون میداد میخواستم بهش بگم که دیگه دیر شده بود و روش لگد کرد. با لحن تاسف باری گفتم :بدبخت و کشتینش با تعجب رد نگاهم و گرفت و رسید به پاهاش یه قدم عقب رفت. تا نگاهش به سوسک زیر پاش افتاد یه جیغ بنفشی کشید و رفت عقب که چادر بلندش زیر کفشش گیر کرد و از پشت کشیده شد. روی زمین نشست. خیلی خندم گرفته بود ولی واسه اینکه ناراحت نشه خودم و کنترل کردم از جام بلند شدم ،با فاصله روی زمین کنارش نشستم . واسه اینکه فراموش کنه و خجالت نکشه شروع کردم به حرف زدن: _فاطمه خانوم ،من ازتون یه خواهشی دارم نگاه خجالت زدش و به من دوخت _میخوام ازتون خواهش کنم واسه من همیشه یه بله کنار بزارین منظورم و نفهمید که گفتم : بودین و شنیدین حرفایی و که با پدرتون زدم من شغلم اینه و واقعا عاشق کارمم .با تمام سختی ها و... چند لحظه مکث کردم و گفتم :من نمیتونم شمارو از دست بدم،ولی میخوام که... سرم و اوردم بالا تا جمله ام و کامل کنم که متوجه قطره اشکی که از گوشه چشماش سر خورد شدم. دلم گرم شد با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم: چیزایی که بهتون میگم و نمیتونم از هیچ آدم دیگه ای درخواست کنم من میخوام که همراهم باشین تو مسیری که انتخاب کردم .برای رسیدن به اهدافم حمایتم کنین .تحت هر شرایط با من بمونین اینایی که میگم شرط نیست هامن در حدی نیستم بخوام براتون شرط بزارم اینا فقط خواهشِ... بهم این افتخار و میدین ؟همسفرم میشین؟ اشک هاش بیشتر شده بود _گریه چرا؟مگه روضه میخونم؟ بین گریه یه لبخند شیرین زد و سرش و تکون داد.مثلِ خودش لبخند زدم و یه نفس عمیق کشیدم. آروم گفتم خدایا شکرت سرم و سمت آسمون گرفتم امشب ماه تو قشنگ ترین حالتش بود کامل و درخشان تر از همیشه بود! با یه لحن آرومی گفتم : امشب چقدر از همیشه قشنگتره ! بعد چند لحظه با لحن آروم تری گفتم :چقدر شبیه شماست! +چی!؟ امشب واسه دومین بار صداش و شنیده بودم چند لحظه بهش نگاه کردم و ماه و نشونش دادم. لبخند زد واشک هاش و پاک کرد وخجالت زده نگاهش و به زمین دوخت. دیگه از حرف زدنش نا امید شده بودم که با صدای آرومی گفت: منم یه خواهشی دارم! از اینکه میخواست حرف بزنه خوشحال شدم و با اشتیاق منتظر ادامه جمله اش موندم بعد چند لحظه به سختی گفت : میشه هیچ وقت تنهام نزارین؟ :فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله جوابی به سوالش ندادم که سرش و بالا گرفت و نگام کرد. _بخوام هم‌نمیتونم! از جام بلند شدم.اونم پاشد داشت چادرش و میتکوند که گلی که از حیاطشون چیدم و جلوش گرفتم با تعجب نگاه کرد گفتم : نشد دست گل و به خودتون تقدیم کنم ولی این شاخه گل که واسه خونه خودتونم هست و از من قبول کنید. خندید و گل و از دستم گرفت. نشست کنار حوض و به گل تو دستش خیره شد. رفتم طرف حوضچه اشون و به لوله هایی که مرکز حوضچه قرار داشت زل زدم پرسیدم :خرابه ؟ +چی؟ _آبشار حوضتون ! +نه خراب نیست شیطنتم گل کرده بود رفتم طرف شیر کنار حوضچه و بازش کردم یهو فاطمه گفت :نههه اون نیست و از جاش بلند شد دیگه برای بستنش دیر شده بود و قبل اینکه بخوام ببندمش فاطمه خیس آب شده بود اون شیر واسه مرکز حوض نبود،برای لوله های اطراف حوض بود و مسقتیم تو صورت فاطمه خورد با تشر گفت :آقا محمددددد نمیدونستم چرا وقتی فاطمه اسمم و تلفظ میکنه اسمم قشنگ تر میشه. عینکش و در اورد و گذاشت کناره حوض داشت صورتش و خشک میکرد شرمنده طرفش رفتم همونطور که آروم میخندیدم عینکش و برداشتم با تعجب نگام میکرد .براش سوال بود که چرا عینکش و گرفتم. باگوشهء پیراهنم شیشه هاش رو تمیز کردم و سمتش گرفتم. عینکش و با خجالت از دستم گرفت. نگاهمون که به حوض افتاد زدیم زیر خنده داشتیم میخندیدیم که صدای ریحانه بلند شد! ریحانه با بهت گفت :محمد یک ساعته چیکار میکنین شما؟؟ چقدر حرف داشتین؟بیاین بالا دیگه ! شدت خنده من بیشتر شد ولی فاطمه خجالت زده به ریحانه نگاه میکرد به این فکر میکردم که زمان چقدر زود گذشت! ریحانه رفت و ما هم پشت سرش رفتیم همه نگاهاشون سمت من وفاطمه برگشت. پشت لباس من خاکی شده بود . فاطمه هم جلوی چادر و روسریش خیس شده بود با دیدن خودمون دوباره خندم گرفت. واسه اینکه کسی متوجه نشه دارم میخندم سرم و پایین گرفتم و به صورتم دست کشیدم با همه اینا همه متوجه لبخند رو لبمون شدن. نشستم سر جام مامان فاطمه با دیدن دخترش مهربون تر از همیشه نگام کرد ولی باباش اخم کرده بود و نگاهش مثل همیشه نافذ بود. _ وسایلم و ریختم تو یه ساکِ جمع و جور دو دور چِکشون کردم. ساعت ۵ باید به تهران میرسیدم دوباره تپش قلب گرفتم. ریحانه از حوزه برگشته بود و مشغول مطالعه بود. زنداداش چندتا ساندویچ برام درست کرد و تو ساکم گذاشت فرشته رو محکم تو بغلم فشار دادم و بوسیدمش‌. برادر زاده ی خوش قدمِ من! به گوشی ریحانه نگاه کردم که رو شارژ بود بچه رو گذاشتم رو زمین و سمت گوشیش رفتم. وقتی دیدم حواسش نیست برش داشتم‌ . شماره ی فاطمه رو از لیست مخاطب هاش برداشتم و تو گوشی خودم ذخیره اش کردم و دوباره گوشی و سر جاش گذاشتم. وضو گرفتم و گفتم تو راه یه جایی نمازم و میخونم. ساکم و بردم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم. لباس چریکیم و از تو کمد در اوردم. یه دستی روش کشیدم و پوشیدمش. پوتینم و از تو کمد در اوردم و تو حیاط انداختمش. ریحانه سمت من اومد +الان میری؟ _اره چطور +هیچی به سلامت _وایستا سرش و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم. خیلی سرد بهم دست دادو دوباره رفت سر کتاباش. _از روح الله هم خداحافظی کن بگو نشد ازش خداحافظی کنم +باشه فرشته رو بغل کردم و رفتم پیش زنداداش. بچه رو ازم گرفت و +میخوای بری؟ _بله دیگه. دیر میشه میترسم نرسم +خیلی مواظب خودت باشیا _چشم +مواظب باش ایندفعه به جای کتفت مغزت رو نشونه نگیرن!!! خندیدم و _چشم چشم +زودتر بیا.دخترِ مردم و چشم انتظار نزاری ها! _چشم زنداداش چشم. قران و گرفت و دم در رفت از اینکه ریحانه باهام سرسنگین بود ناراحت بودم‌. مشغول بستن بندهای پوتینم بودم. با اینکه دلشوره داشتم، حالم خوب بود. جیبم رو چک کردم که حتما نامه رو برداشته باشم. از زیر قران رد شدم. با زنداداش خداحافظی کردم و گفتم که به علی سلام برسونه‌ .سوار ماشین شدم .استارت زدم و براش دست تکون دادم. پام رو گذاشتم رو گاز که ماشین از جاش کنده شد. __ زنگ زدم به زنداداش و گفتم به فاطمه پیام بده که دم در خونشون بیاد. خجالت میکشیدم خودم باهاش حرف بزنم. یخورده که گذشت زنداداش زنگ زد و گفت که داره میاد. از ماشین پیاده شدم‌ یه شاخه رزِ آبی واسش خریدم از روی صندلی برداشتمش وکنار درشون رفتم. نامه رو از تو جیبم برداشتم و گذاشتم لای کتابِ "هبوط در کویر" از "دکتر علی شریعتی". صدای پاهاش و میشنیدم. گل و کتاب و رها کردم رو زمین و به سرعت به ماشین برگشتم. ماشین و دور تر از خونشون پارک کرده بودم‌ . تو ماشین منتظر نشستم تا درو باز کنه. چند ثانیه گذشت که با یه چادر روی سرش در و باز کرد. چند بار چپ و راستش و نگاه کرد وقتی کسی و ندید خواست درو ببنده که یهو خم شد سمت زمین. گل و نامه رو برداشت. یه لبخند گرم زد... :فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله گل تو دست راستش بود و کتاب و تو دست دیگه اش گرفته بود. با همون دستش چند بار کتابه رو بالا پایین برد که نامه و دید. دوباره تو خیابون به اطرافش نگاه کرد. ماشین و استارت زدم که برگشت سمتم. چندثانیه چشم تو چشم شدیم. لبخندش رو با لبخند جواب دادم چند ثانیه بدون حرکت بهم نگاه کردیم. خواستم حرکت کنم که متوجه شدم خیره به لباس هام اشک میریزه. دلم نمیخواست اشک هاش و ببینم.نگاهم و ازش گرفتم و پام رو روی گاز فشردم. ____ فاطمه نگاهم به اسم روی کتاب افتاد (هبوط در کویر) گل و بو کردم و از عطرش لبخند زدم با تعجب یک دور صفحه هاش و باز کردم یه پاکت توش بود . به اطرافم نگاه کردم تا ببینم کی اینارو اینجا گذاشت! نگاهم‌ به ماشین محمد افتاد سرم و که بالاتر گرفتم دیدمش. یه لبخند رو لب هاش بود باورم نمیشد این ادم همونی باشه که تا قبل از این فکر میکردم از دماغ فیل افتاده وممکن نیست لب هاش واسه خنده باز شن. بی اراده بهش لبخند زدم همزمان یه قطره اشکم رو گونم سر خورد. حس میکردم مغزم هنوزهم نتونسته این اتفاق و باور کنه. این محمدی که الان میدیدم همون آدمی بود که یه روزی هیچ توجه ای بهم نداشت وحتی بزور بهم سلام میکرد. این ادمی که الان بهم لبخند میزنه همونیه که تا نگاهش به من می افتاد اخم میکرد و روش و برمیگردوند. همونیه که باتمام رفتارهای عجیبش عاشقش شده بودم و آرزو میکردم حداقل از من بدش نیاد.نگاهم به لباس هاش افتاد .لباس فرم تنش بود. مردد بودم ولی دلم میگفت سمتش برم. تا خواستم قدیمی بردارم به سرعت از جلوی چشمام دور شد. انتظار نداشتم اینجوری بره بی سلام بی خداحافظی! الان از قبل دلنازک تر شده بودم. در و بستم و پشت در نشستم. نامه رو از پاکت در اوردم بارون چشم هام بند نمیومد. کنترلی روی اشک هام‌نداشتم. میترسیدم !از اینکه از این خواب شیرین بیدارم کنن وحشت داشتم. از اینکه دوباره همه چیز مثل سابق شه میترسیدم. از اینکه محمد مثله قبل شه وحتی نگام هم نکنه میترسیدم. دلم میخواست زودتر همچی تموم شه و از این استرسی که افتاده بود به جونم راحت شم بازم باید صبر میکردم . مثل همیشه به گوشه اتاقم پناه بردم و شروع کردم به خوندن نامه که با خط خوش نوشته شده بود. ( بِسـمِــ ربِ روزی که دیدَم تو را و دل سپردم به دستت! دست به قلم برده ام که روایت کنم ضمیر تُ را! تا کی توان چیزی نگفت؟ تا كِى توان به مصلحت عقل كار كرد؟ آخر در گلو می شکند ناله ام از رِقت دل قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست... سخن بسیار است ... اما ! تُ را گفتن کم! چگونه توان تُ را گفتن .... چگونه توان عشق را تعریف کرد ...! چگونه توان تُ را جستن!؟ بآری عشق چیست!؟ یا چیست فلسفه ی دادنِ دل؟؟! تمنا یا خواهشیست تاابد بمآن کنارِ دلم ! مصلحت بود به بهانه ی نبودن زمانی ز حآل و هوآیتان دور بمانیم! مدتی به بهانه ی ماموریت نیستیم اما، عهدی بود میانِ ما،بینِ خودمان بماند...! کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی به بارَم بکش مرا...! خودمآنی تر بگویم برای من بمان! التماس دعا،یاعلی! |از محمد دهقان فرد به فاطمه موحد| قبل از اینکه نامه رو بخونم از ترس و دلتنگی اشک میریختم،بعد خوندن نامه از شدت ذوق گریه میکردم.خدا صدای دلم و شنید و اتفاقی که فکر میکردم هیچ وقت نمیافته ،افتاد مهر من به دل محمد که خیلی باهام تفاوت داره افتاد.محمد کجا و من کجا ؟! با اینکه حس میکردم به مغزم شوک وارد شده و چیزی نمیفهمم،یه چیزی و خوب میدونستم اینکه واسه رسیدن بهش و تموم شدن کابوس هام حاضر بودم هر کاری کنم. الان برای من صبر آسون ترین کار بود! ___ بیست روز و به سختی گذروندم سعی کردم خودم رو با درس و دانشگاه و کلاس های مختلف سرگرم کنم ولی هیچکدومشون فایده ای نداشت وتمام مدت فکرم پیش محمد بود. ازش هیچ خبری نداشتم و داشتم تو این بیخبری هلاک میشدم.طعنه های پدرم هم به این عذاب اضافه کرده بود. به ناچار زنگ زدم به ریحانه ،با اینکه حدس میزدم جوابم رو نده .ریحانه خیلی تغییر کرده بود. از بعد فوت پدرش کلا یه آدم دیگه ای شده بود و هر چقدر که میگذشت بیشتر از قبل تغییر میکرد و رفتارش سرد تر میشد. چندتا بوق خورد و قطع شد دوبار دیگه زنگ زدم داشتم از جواب دادنش نا امید میشدم که صداش رو شنیدم‌ +الو _سلام +سلاام چطوریی؟ _قربونت ریحانه جون .خوبه حالت ؟ کجایی؟کم پیدایی! بی معرفت شدی! +خوبم منم خداروشکر.مشهدم _مشهدد؟کی رفتی؟ +دیروز رسیدیم . با روح الله و مامان و باباش اومدیم _آها به سلامتی واس منم دعا کن +حتما .چه خبر از داداشم ؟ _داداشت ؟ +اره آقا محمدتون :فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat