﷽
﴿وَرِضْوَانٌ مِنَ اللَّهِ أَكْبَرُ ۚ ذَٰلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ﴾
برتر و بزرگتر از هر نعمت، مقام رضا و خشنودی خداست و آن به حقیقت رستگاری بزرگ است.
• سوره توبه آیه ۷۲ •
با خدا بساز، خدا کار رو درست میکنه ... 🌱
🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🖤|
زخمِ سرش حریف دلِ زخمے اش نشد
آه اے طبیب! او بہ چہ دردے دچار بود!؟
🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
#آخرین_وصیت
👈 عباس جان! حسین پسر زهراست!
👈 آخرین لحظات عمر مبارک امیرالمومنین(ع) چگونه گذشت؟
🔸رمضان ۱۳۹۸
▪️تهران / مسجد حضرت امیر(ع)
🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #شب_قدر
🔻نماهنگ «ماه من علی(ع)»
🎤 باصدای حسین طاهری
#امام_علی علیه السلام
🆔 @darentezareshahadat
مولای همه عالم پوشیده کفن امشب
تابوت علی باشد بر دوش حسن امشب
خاک غربت به فرق مسلمین است
شب قتل امیرالمؤمنین است
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
#تسلیت_باد🥀
🆔 @darentezareshahadat
#هرچی_توبخوای
#قسمت10
استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت:
_تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،👈مثل زندگی این بچه مذهبی ها.
بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد..
و به تدریسش ادامه داد.
کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، #بدون_فکر، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود.
آخرکلاس استاد گفت:
_سؤالی نیست؟
وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم:
_من سؤال دارم.🙂☝️
استادشمس که انگار منتظر بود گفت:
_بپرس.😏
-گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟
باپوزخند گفت:
_بله،گفتم.😏
-معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟🙂
یه کمی فکر کرد و گفت:
_نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.😏
_ #عشق توی #مذهب جایگاه ویژه ای داره.
همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین.
گفتم:
_عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست.#عشق مثل #نخ_توی_اسکناسه که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره.#ظاهر اسکناس درسته ولی #ارزشی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه.
استادشمس گفت:
تو تا حالا عاشق شدی؟😕
-من هم عاشق شدم...🙂منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از #ظاهرم هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه #یادمعشوقم میفته..
بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم:
_من عاشق ✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم.
با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم
*خدا*❤️✋
برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
_آدمی که #عاشق مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم #نمیتونه باشه.😊👌
وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در...
برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم:
_کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش #راضی باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر #رضای_معشوقم بوده.
رفتم توی حیاط....
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
#هرچی_توبخوای
#قسمت11
رفتم توی حیاط....
ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.😇😍
بازهم کلاس داشتم...
ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند 😊✨ذکر میگفتم.
موقع اذان ظهر🌇✨ رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم #همیشه_باوضو باشم.
تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم.
عصر هم کلاس داشتم.
تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم.
ولی از نگاه 👀👀👀👀دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه.
مذهبی ترها لبخند میزدن،.. ☺️
بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،😟بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.😑
هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت:
_هیچ معلوم هست کجایی؟😐
-سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.😕
-علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
-سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!🙁
-مگه تو با محمد قرار نداشتی؟😐
-آخ،تازه یادم افتاد.😅
-چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش
بزن.😕
گوشیمو از کیفم درآوردم...
سیزده تا تماس بی پاسخ.😳پنج تاپیام. 😯اوه..چه خبره....
پنج تماس ازمحمد،😅سه تماس از خانم رسولی،😆سه تماس از حانیه،🙈دو تماس از یه شماره ناشناس.🤔دو پیام از محمد.😄
پیامهاشو بازمیکنم:
📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره.
📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟
سه پیام از حانیه و خانم رسولی:
📲دانشگاه رو ترکوندی.
📲کجایی؟
📲خبری ازت نیست؟
دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود:
📲سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟
یکی دیگه ش نوشته بود:
📲سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید..
شماره ی محمد رو گرفتم.
-چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.😁
-خب حالا...سلام😅
-علیک سلام.معلوم هست کجایی؟😐
-بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.😌
-ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟😑
-قرار کنسل شد؟😕
-همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟🤔
-الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟😟
-اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.😊
-خونه ی ما؟! اینجا؟!😳
-بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.😁
سوار ماشین محمد شدم...
-کجا قرار گذاشتین؟😃
-دربند خوبه؟😁
بالبخند گفتم:...
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
مداحی آنلاین - پیچیده تو اتاق باز بوی فاطمه - بنی فاطمه.mp3
4.28M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
🌴پیچیده تو اتاق باز بوی فاطمه
🌴فرقم شده مثل پهلوی فاطمه
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #شور
👌بسیار دلنشین
🆔@darentezareshahadat
مداحی آنلاین - الحمدالله - استاد عالی.mp3
702.7K
🏴 #شهادت_امام_علی(ع)
♨️سه دوره بسیار سخت امیرالمومنین(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجتالاسلام #عالی
🆔 @darentezareshahadat
مداحی آنلاین - یه مسافر خسته دل پریشون - مهدی رسولی.mp3
4.76M
🔳 #شهادت_امام_علی(ع)
🌴یه مسافر خسته ی دل پریشون
🌴با چشایی که داره هوای خزون
🎤 #مهدی_رسولی
⏯ #زمینه
🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
@darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان
🌴 #بازنشر_برای_دوستان_متدین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج
🆔 @darentezareshahadat
🌹 دعای هر روز ماه مبارک رمضان
♦️بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
♦️ یا عَلِيُّ يا عَظيمُ،يا غَفُورُ يا رَحيمُ،اَنْتَ الرَّبُّ الْعَظيمُ الَّذي لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيءٌ وَهُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ
♦️ وَ هذا شَهْرٌ عَظَّمْتَهُ وَكَرَّمْتَهْ، وَ شَرَّفْتَهُ و َفَضَّلْتَهُ عَلَى الشُّهُورِ،و َهُوَ الشَّهْرُ الَّذي فَرَضْتَ صِيامَهُ عَلَيَّ،وَ هُوَ شَهْرُ رَمَضانَ،الَّذي اَنْزَلْتَ فيهِ الْقُرْآنَ، هُدىً لِلنّاسِ و َبَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى و َالْفُرْقانَ
♦️وَ جَعَلْتَ فيهِ لَيْلَةَ الْقَدْرِ، وَ جَعَلْتَها خَيْراً مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ،فَيا ذَا الْمَنِّ و َلا يُمَنُّ عَلَيْكَ،مُنَّ عَلَيَّ بِفَكاكِ رَقَبَتي مِنَ النّارِ فيمَنْ تَمُنَّ عَلَيْهِ، و َاَدْخِلْنِي الْجَنَّةَ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
@darentezareshahadat
🌹دعاى هر روز ماه مبارک رمضان
♦️ بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
♦️اَللّـهُمَّ اَدْخِلْ عَلى اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ اَللّـهُمَّ اَغْنِ كُلَّ فَقيرٍ، اَللّـهُمَّ اَشْبِعْ كُلَّ جائِعٍ، اَللّـهُمَّ اكْسُ كُلَّ عُرْيانٍ، اَللّـهُمَّ اقْضِ دَيْنَ كُلِّ مَدينٍ
♦️اَللّـهُمَّ فَرِّجْ عَنْ كُلِّ مَكْرُوبٍ، اَللّـهُمَّ رُدَّ كُلَّ غَريبٍ، اَللّـهُمَّ فُكَّ كُلَّ اَسيرٍ، اَللّـهُمَّ اَصْلِحْ كُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمينَ
♦️ اَللّـهُمَّ اشْفِ كُلَّ مَريضٍ، اللّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنا بِغِناكَ، اَللّـهُمَّ غَيِّر سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِكَ، اَللّـهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّيْنَ وَاَغْنِنا مِنَ الْفَقْرِ، اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَدير
@darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 غم دل تمومی نداره، اگه گریه بیاختیاره
🏴 شهادت امام علی (ع) تسلیتباد
🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بشنوید 🔉
صدای شهید علیرضا جیلان
طلب شهادت شهید علیرضا جیلان در شب قدر
🆔 @darentezareshahadat
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_سی_و_دو
قدم هام رو تند کردم وسمت اتاق بابا رفتم.
در زدم و بدون اینکه منتظر شنیدن جوابش باشم رفتم تو.
رو تختش دراز کشیده بود.
کنارش نشستم
چشم هاش و باز کرد و
+چیه؟چی میخوای؟
سعی کردم خودم و کنترل کنم
_بابا جان!
+بله؟
_چرا بهم نگفتی که آقا محمد اینا میان اینجا؟
+گفتمکه به تو ربطی نداشت حرف های تو رو شنیددیگه.
این دفعه باید حرف های منو میشنید
_خب؟
+خب که خب.قرار نیست تو در جریان همه چی باشی.
_بابا!
+باز چیه؟
_واسه چی بهش گفتین از سپاه بیاد بیرون؟
چرا فکر کردین اون شغلش و به خاطر من عوض میکنه؟
+فکر نکردم مطمئن بودم
_بابا!این چه کاریه که شما کردین!
چرا انقدر مهریه رو زیاد گفتین؟
بابا شما اصلا میدونین وضعیتش رو؟
+آدمِ مثل بقیه دیگه.چیزیش نیست که. تازه اگه مشکلی داره چرا میره خاستگاری؟
_ این همه مهریه آخه؟مگه میخواد طلاقم بده؟اصلا مگه محتاج پول دیگرانیم؟
بابا اون پدرو مادر نداره!بابا محمد یتیمه!
+اوه!از کی تاحالا شده محمد؟
_بابا
+بابا و کوفت.گفتم که این چیزا به تو ربطی نداره.برو خداروشکر کن که فقط بخاطرتو اجازه دادم دوباره پاش رو بزاره تو خونمون.
فقط در همین حد بدون اگه بخوادت واست همه کار میکنه!
کلافه از روی تخت پاشدم و از اتاقش رفتم.
دلم میخواست گریه کنم،ولی سعی کردم آروم باشم.حالا تقی به توقی خورده پسره از من خوشش اومده.شما باید از خداتون باشه.باید نماز شکر بخونین.من نمیدونم اخه چه سریه!
خدا خواست شما نمیخواین!
خدایا خودت به ما صبر بده.
به محمد کمک کن.بهش جرئت بده
بهش عشق بده که جا نزنه!
رفتم پایین،کولم و از کنار مبل گرفتم
یادِ رفتار بچگونم افتادم
نکنه محمد بره دیگه پشت سرش و نگاه نکنه!
خدایا همه چیز و به خودت میسپرم.
یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که تلفنم زنگ خورد.
گوشی و برداشتم
ریحانه بود
_الو سلام!
+به به سلام عروس خانومِ گلِ من!
از خطابش قند تو دلم آب شد.
یعنی میشه..!
_چه عجب چیشد شما یادی از ما کردین؟
+هیچی دلم تنگ شد واست بیا بریم بیرون
_بیرون؟کجا؟
+چه میدونم بریم دریا؟
_تو چقدر دریا میری.خب بیا بریم یه جای دیگه
+کجا مثلا؟
_کافه ای پارکی جایی
+خو پ بریم پارک یه ساعت دیگه پارک نزدیک دانشگاه میبینمت؟
_اره بریم
+تو با کی میای؟
_تنها میام
+اها باشه پس میبینمت عزیزم
_اوهوم حتما.
+فعلا
_خداحافظ
تلفن و قطع کردم
از اینکه دوباره مثل قبل گرم گرفته بود خوشحال شدم و خوشحال تر از اینکه منو عروس خانم خطاب کرده بود.
رفتم بالا پیش مامان و بهش گفتم که میخوایم با ریحانه بیرون بریم.
اصرار کرد که بابا چیزی نفهمه و زود برگردم
لباسام و با یه مانتوی سفید کوتاه و یه شلوارلی جذب عوض کردم.
تو آینه به موهای لخت و روشنم خیره شدم
گیسش کردم و تهش و بستم.
یه روسری سرمه ای گل گلی هم برداشتم سرم کردم. تو آینه به پوست سفیدم خیره شدم و یه لبخند زدم.روی ابروهای کمونیم دست کشیدم و صافشون کردم.چادرم و سرمکردم.
یه کیف کوچولو برداشتم و توش گوشیم وبا یه مقدار پول گذاشتم.
از مامان خداحافظی کردم که آژانس رسید.
یه کفش شیک کتونی هم پوشیدم و رفتم بیرون.
____
زودتر از ریحانه رسیده بودم.
روی نیمکت منتظر نشستم تا بیاد.
چشمم به در ورودی پارک بود تا اگه اومد برم سمتش.
یه چند دقیقه گذشت،حوصلم سر رفته بود.
میخواستم بهش زنگ بزنم که دیدم یه بچه کنار سرسره ایستاده و گریه میکنه و مامانش و صدا میزنه.
اطرافش و گشتم.کسی نبود.دلم طاقت نیاورد
از جام بلندشدم و رفتم طرفش.
دست های کوچولوش وگرفتم که آروم شد و با تعجب بهم نگاه کرد
بعد چند ثانیه دوباره زد زیر گریه از این کارش خندم گرفت.صدام و بچگونه کردم و
_چیشده دختر کوچولو؟چرا گریه میکنی؟
چیزی نگفت فقط شدت گریه اش بیشتر شد
_زمین خوردی؟
بازم چیزی نگفت
_گم شدی؟
به حرف اومد با گریه داد زد
+مامانم و گم کردم
به زور فهمیدم چی گفت.
دستش و محکم فشردم و
_بیا بریم برات پیداش میکنم
باهم راه افتادیم اطراف سرسره،کسی نبود
بچه دیگه گریه نمیکرد وآروم شده بود.
از پشمکیِ دم پارک یه پشمک واسش خریدم و دادم دستش.
دوباره رفتیم کنار سرسره ایستادیم تا مامانش بیاد.
_چند سالته؟
+شیش
_اسم قشنگت چیه؟
+مهسا
_به به.اسم منم فاطمه اس
+خاله!!
اطرافم و گشتم و کسی و ندیدم
_به من گفتی خاله؟
+اره
خوشحال شده بودم،تا حالا هیچکس بهم نگفته بود خاله.
_جانم؟
+تو هم بچه داری؟
از حرفش کلی خندیدم
+نه! من خودم بچم
پشمکش و بدون حرف خورد و من تا اخر مشغول تماشاش بودم
یه بندی صورتی که عکس خرگوش روش داشت با شلوارک صورتی پوشیده بود.
گل سری که رو موهای قهوه ایش زده بود جذاب ترش کرد.به چشمای عسلیش خیره شدم و
_تو چقدر خوشگلی خانوم کوچولو!
یه لبخند شیرین زد.
همینجور محو نگاه کردنش بودم که یه دستی رو شونم نشست.برگشتم عقب.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_سی_و_سه
ریحانه بود
محکم بغلم کرد و گونم و بوسید.منم بغلش کردم.چند ثانیه تو بغل هم بودیم که از خودم جداش کردم و بوسیدمش
+زیارتت قبول باشه خانوم خانوما!
_ممنونم. ایشالله قسمت شما بشه با آقاتون.
میخواستم از ذوق بمیرم ولی سعی کردم خودم رو آروم جلوه بدم.با این حال نتونستم لبخندم رو پنهون کنم.ازش تشکر کردم.
برگشت سمت بچه
+این کیه؟فامیلتونه؟
_نه بابا تو پارک گم شده بود داشت گریه میکرد اومدم پیشش نترسه.
+اها میخوای اینجا بمونی تا مامانش پیدا شه؟
_یخورده اینجا بمونه اگه پیدا شد که هیچی اگه نشد.میبرمش آگاهی.
+اها باشه،حالا بیا بریم بشینیم.
دستش و گرفتم و رفتیم سمت نیمکت از دور حواسم به بچه بود که یهو یه خانوم رفت طرفش و با گریه بچه رو بغل کرد ورفت.
مهسا لبخند زد و برام دست تکون داد
منم براش دست تکون دادم.
مشغول صحبت با ریحانه بودم که یکی اومد جلومون ایستاد.بهش نگاه کردم.محمد بود.
ناخوداگاه مثل فنر از جام بلند شدم
دوباره دلم یجوری شد.
بی اراده یه لبخند رو لبم نشست
قرار نبود محمد بیاد، پس چرا...؟
کلی سوال تو ذهنم بود.
بعد یخورده مکث سلام کرد.نمیتونستم خودم رو کنترل کنم.با دیدنش به شدت دلتنگیم پی بردم و با لبخند جوابش و دادم.
کنار ریحانه رو نیمکت نشست.
منم نشستم. یه شلوار کتان کرم پاش بود با یه پیراهن سرمه ای،که روش خط های سبز داشت
فرم موهاشم مثل همیشه بود و باعث میشد که دلم براش ضعف بره.
وقتی که سلام میکرد دستش تو جیبش بود و خیلی جدی بود.
ریحانه از من فاصله گرفت و بهش چسبید.
محمد به محاسن روی صورتش دست کشید
اصلا حواسم بهشون نبودو تمام فکرم پِیِ تیپ قشنگ محمد بود!
ریحانه محکم رو بازوم زد.
+اه حواست کجاست فاطمه
_چی؟چیشد؟
محمد از گیج بودنم بلند خندید
ریحانه ادامه داد
+میگم من میرم یه دوری بزنم
_باشه منم میام
+بیا،من میگم خل شدی،میگی نه!
محمد گفت
+اگه امکان داره شما بمونید.
خواستم بلند شم که با حرفش دوباره نشستم
ریحانه خندیدو رفت.
نوک نیمکت نشسته بودم و هر آن ممکن بود بیافتم.خجالت میکشیدم بهش نزدیک شم که گفت
+خوبید ان شالله؟
دلم نمیخواست حرف بزنم،فقط میخواستم حرفاشو بشنوم.ولی به ناچار گفتم
_ممنون.
یه نفس عمیق کشیدو ادامه داد
فاطمه خانوم من با پدرتون صحبت کردم. فهمیدم ایشون هنوز به این وصلت راضی نشدن.
با این حرفش دلم ریخت.چشمام و بستم و باخودم گفتم فاطمه دیگه تموم شد،اومده باهات خداحافظی کنه،شاید این آخرین باری باشه که با این لحن باهات صحبت میکنه
از آخرین فرصتت استفاده کن و سعی کن این لحظه رو به خوب به خاطر بسپری تا هیچ وقت یادت نره.بغض تو گلوم نشست.محمد حق داشت کم بیاره.
+این رو از حرف های دیروزشون فهمیدم.برام یه سری شرط گذاشتن که
حرفش و قطع کردم و گفتم :بله،مادرم بهم گفت
سعی کردم بغض صدام رو پنهون کنم نفس عمیق کشیدم وگفتم:من به شما حق میدم اگه قبول نکنید و میفهمم که اصلا منطقی نیست...
بهش نگاه کردم.یه لبخندکنج لبش نشسته بود گفت : نزاشتین ادامه بدم
_ببخشید بفرمایین
+قبلا هم بهتون گفته بودم که نمیخوام از دستتون بدم ،به هیچ وجه هم کنار نمیکشم، ولی ...
امیدوار شدم .بی صبرانه منتظر ادامه حرفش بودم
+شرطی که پدرتون برام گذاشت خیلی سخته ...
کار من وسیله ایه واسه رسیدن به آرزوهام،
اگه دورش و خط بکشم در حقیقت دور تمام اهدافم خط کشیدم.من نمیخوام بین شما و کارم یکی و انتخاب کنم.من میخواستم که شما واسه رسیدن بهشون کمکم کنید باهام همراه باشین و تشویقم کنیدچطور میتونم یکی رو انتخاب کنم؟
بهم برخورده بود .از اینکه انقدر واسه کارش ارزش قائل بود احساس حسادت میکردم ولی همین شخصیت محمد بود که منو اینطور از خود بی خود کرده بود .شخصیت محمد خیلی جالب تر از چیزی بود که فکرش ومیکردم.
محمد خیلی محکم بود وهرچقدر میگذشت بیشتر بهش پی میبردم .
ادامه داد:من اومدم که ازتون بخوام کمکم کنید .اصلا دلمنمیخواد توروی پدرتون وایستین ولی باهاشون صحبت کنید بگید مناونی که فکر میکنن نیستم .ایشون خیلی شمارو دوست دارن.شایداگه بخاطر علاقشون به شما نبود هیچ وقت اجازه نمیدادن حتی راجب این مسئله باهاشون حرف بزنم.من دلم روشنه میدونم خدا مثل همیشه کمک میکنه، ولی میخوام شماهم از جایگاهی که تو قلب پدرتون دارین استفاده کنین.اگه هم خدایی نکرده فایده نداشت،باید یه فکر دیگه ای کنیم.
از استرسم کم شده بود.نگاش کردم و پرسیدم:
چرا انقدر این شغل براتون مهمه ؟
سکوت کردو بعد چند لحظه با لبخند گفت :
عشقه دیگه...!خب حرف میزنید باهاشون؟
فهمیدم خیلی شیک و مجلسی بحث و عوض کرد.سعی کردم بیخیال شم .الان تو شرایطی بودم که اگه محمد بدون هیچ علاقه ایم میومد خاستگاریم باهاش ازدواج میکردم.
اینکه کارش براش عزیز تر از من بود الان چندان مهم نبود .در حال حاضر فقط خودش بود که اهمیت داشت
به معنای واقعی کلمه،مجنون شده بودم و هیچی جز اینکه واقعا عاشقشم نمیفهمیدم
رمان ناحله🍃
ادامه قسمت صد و سی و سه🌹
با لبخند یه باشه ای گفتم.
لبخند زد و گفت :برم به ریحانه بگم بیاد تا بیشتراز این آبرومون نرفت.
نگام چرخید به طرف ریحانه.نشسته بود روی تاب وآروم تکون میخورد و باخنده به ما نگاه میکرد.یه گوشی هم دستش بود وسمت ما گرفته بود.
با دیدنش تواون وضعیت بلند زدم زیر خنده که محمد لبخندش جمع شد و به اطراف، نگاه کرد.پارک خیلی شلوغ نبود و کسی متوجه من نشد.متوجه سوتیم شدم وتو دلم به خودم فحش دادم.بی اراده گفتم :ببخشید و سرم و پایین گرفتم.
چیزی نگفت وبه طرف ریحانه رفت.
اه فاطمه لعنت بهت آخرش بدبخت و پشیمون میکنی.با ریحانه در حالی که میخندیدن اومدن
ریحانه نشست کنارمو روبه محمد که ایستاده بودگفت :شکارتون کردم داداش. الان رسانه ای میشین.
محمد خندید و گفت :باشه
گوشیش و از دست ریحانه گرفت.
یخورده که گذشت ریحانه گفت :اه حوصله ام سر رفت.محمد برو یچیزی بخر بخوریم.
محمد همونطور که ایستاده بود و نگاهش به گوشیش بود گفت :چی بخرم؟
ریحانه مثل بچه ها با ذوق گفت: بستنییی
محمد خندید و رفت
ریحانه:عه پسره خل نپرسید چه بستنی میخواین .همینطوریی رفت
ناخوداگاه گفتم :بی ادب خودت باید میگفتی
ریحانه اول با تعجب نگام کرد و بعد زد زیر خنده و گفت :اوه اوه من واقعا از شما معذرت میخوام .هیچی دیگه کارم در اومد .از این به بعد (تو)به این داداشم بگم منو میکشی .
حرفش حس خوبی بهم داد.منم خندیدم.
گوشیم زنگ خورد.با دیدن اسم آقای رسولی از جام بلند شدم.یکی از همکلاسی های دانشگاه بود.ترسیدممحمد بیاد .از ریحانه عذر خواهی کردم و ازش به اندازه ای که دیده نشم دور شدم به یه درخت تکیه دادم و جواب دادم
ازم چندتا سوال پرسید که بهشون جواب دادم
اظطراب داشتم ومیخواستم قطع کنم ولی هی ادامه میداد وحرفش و تموم نمیکرد.
کلافه چشمم و بستم و منتظر موندم حرفش تموم شه.
+راستی خانوم موحد،دیروز کارتون عالی بود
دکتر گفت فقط شما نمره کامل وگرفتید
تبریک میگم.
دوباره با یادآوریش خوشحال شدم و با لبخند گفتم : ممنونم آقای رسولی .ببخشید من باید برم .
+چشم ببخشید مزاحم شدم. بازم دستتون درد نکنه خداحافظ.
_خواهش میکنم،خدانگهدار
سرم تو گوشی بود.به سرعت برگشتم عقب و دوقدم برداشتم که رسیدم به محمد .رفت عقب تا باهاش برخورد نکنم .با ترس نگاهم افتادبه بستنی قیفی تو دستش.گرفتش سمتم
استرسم باعث شد یه سوال احمقانه بپرسم :از کی اینجایید ؟
با تعجب نگام کرد و چند ثانیه بعد یه پوزخند زد.تازه متوجه زشتی سوالی که پرسیده بودم شدم.به بستنی نگاه کرد و گفت :آب شد بگیرید لطفا.
با دست های لرزون بستنی وارزش گرفتم
برگشت که بره.نمیخواستم بخاطر یه سوال احمقانه سرنوشتم خراب شه و کلی تصورات اشتباه راجبم داشته باشه.
واس همین پشت سرش رفتم.قدم هاش و بلند برمیداشت،منم واسه اینکه بهش برسم تند تر رفتم .از ترس دستپاچه شده بودم وهی به علیرضا(رسولی) لعنت می فرستادم
صداش زدم :آقا محمد
خیال نمیکردم انقدر سریع برگرده ولی برگشت سمتم واتفاقی که نبایدمیافتاد افتاد.
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_سی_و_چهار
چون برگشتش غیر منتظره بود فاصله بینمون خیلی کم شد و بستنیم به لباسش خورد.
بلند گفتم وایی و زدم رو صورتم
با ترس بهش زل زدم
داشت به لباسش که لکه سفید بستی قیفیم روش چسبیده بود نگاه میکرد.
بخاطر سوتی های زیادی که داده بودم دلم میخواست بشینم وفقط گریه کنم ،چون کاره دیگه ای هم ازم بر نمیومد.
قیافش جدی بود.همینم باعث شد ترسم بیشتر شه. شروع کردم به حرف زدن :آقای رسولی هم دانشگاهیمه .زنگ زد چندتا سوال درسی ازم بپرسه بعدشم بخاطر موفقیتم تو امتحان بهم تبریک گفت.بخدا فقط همین بود.اون سوال احمقانه رو هم،چون هل شدم پرسیدم.
نفسم گرفت انقدر که همچیزو پشت هم و تند تند گفتم.سریع یه دستمال تمیز از جیبم در آوردم.انقدر ترسیده بودم که چیزی نمیفهمیدم.میترسیدم به چشم هاش نگاه کنم
دستمال و کشیدم روی پیراهنش و بستنی و از روش برداشتم همینطور که پیراهن و پاک میکردم گفتم :توروخدا ببخشید. بخدا حواسم نبود .اصلا در بیارید براتون میشورمش میارم
بلاخره جرئت به خرج دادم و سرم و بالا گرفتم و بهش نگاه کردم تا ببینم چه عکس العملی نشون داده.
با یه لبخند خوشگل،خیلی مهربون نگام میکرد
دلم با دیدن نگاهش غنج رفت
گفت:من ازتون توضیحی خواستم؟
به بستنی آب شده ی توی دستم نگاه کرد و ادامه داد:دیگه قابل خوردن نیست . بریم یکی دیگه اش و بخریم.
از این همه مهربونی تو صداش،صدای قلبم بلند شد!
یه شیر آب نزدیکمون بود رفتم طرفش و دستم و شستم.محمد منتظرم ایستاده بود
رفتار مهربونش یه حس خوب و جایگزین ترسم کرده بود.
همراهش رفتم پیش ریحانه که با اخم نگامون میکرد.
+دوساعته کاشتین اینجا من و، کجایین شما؟ چه غلطی کردم نگفتم روح الله بیاد.
از حرفش خندمون گرفت.ریحانه به لباس محمد نگاه کرد و گفت :پیراهنت چیشده؟لکه چیه روش؟
محمد خندید و گفت :بستنیه،یا شایدم...!
شرمنده نگاهم و ازش گرفتم که گفت بیاین با من.
ریحانه صداش در اومد :وا یعنی چی؟دیگه کجا میرین؟
محمد سوئیچ ماشین و به ریحانه داد و گفت :منتظر باش زود میایم
ریحانه چشم غره ای داد و رفت تو ماشین .
دلم چیزی نمیخواست ولی جرئت حرف زدن نداشتم .میترسیدم لب واکنم و دوباره سوتی بدم.در سوپری و باز کرد .من رفتم تو ومحمد پشت سرم اومد.
رفت طرف یخچال و منتظر نگام کرد
چیزی نگفتم که گفت :از اینا؟یا از همون قبلیه؟
خجالت میکشیدم حرفی بزنم.من بستنی شکلاتی خیلی دوست داشتم.
از اینکه منتظر گذاشته بودمش بیشتر شرمنده شدم
_فاطمه خانوم اگه نگین کدومش و بیشتر دوست دارین مجبور میشم از هر کدومش یدونه بردارم!
حرفش به دلم نشست.قند تو دلم آب شده بود.نتونستم لبخند نزنم .رفتم طرف یخچال و یه بستنی کاکائویی گرفتم .
با همون لحن مهربونش گفت : همین فقط؟
بهش نگاه کردم،انگار فهمیده بود نمیتونم چیزی بگم یدونه از همون بستنی برداشت و یه نگاه به خانوم فروشنده انداخت که با ظاهر نامناسبی به محمد خیره بود. بعد چند ثانیه تردید به طرفش رفت.
به رفتارش دقت کردم.
بدون اینکه نگاهی بهش بندازه ده تومن وبه همراه بستنی روی میزگذاشت.
منم بستنیم و کنارش گذاشتم خانومِ با غضب پول و گرفت و بقیه اش و روی میزگذاشت .
تشکر کردم و بیرون رفتیم.
از اینکه کنارش راه میرفتم احساس غرور میکردم.توماشین نشستیم.
ریحانه :چه عجب اومدین بلاخره
تازه یادم افتاد پرو پرو اومدم وتو ماشینشون نشستم.
به ریحانه گفتم :من بازم مزاحمتون شدم
+بشین سر جات عروس خانوم . الان که دیگه نباید تعارف کنی.
بستنی تو دستم و که دید گفت :فعلا بستنیت و بخور
از اینکه پیش محمد من و اینطور خطاب کرد خیلی خجالت کشیدم.محمد از توآینه یه نگاهی بهم انداخت.لبخند زده بود.
سعی کردم عادی باشم و انقدر سرخ و سفید نشم .بستنیم و باز کردم و بدون توجه به حضور محمد شروع کردم به خوردنش.
یخورده شهرگردی کردیم و بعد چند دقیقه، محمد یه کوچه مونده بود به خونمون ایستاد و گفت :فاطمه خانوم ببخشید،میترسم پدرتون ببینن منو .سوء تفاهم شه براشون.
_خواهش میکنم .ببخشید بهتون زحمت دادم .خیلی لطف کردین
پیاده شدم و گفتم :بابت بستنیا هم ممنونم. بخاطر پیراهنتون بازم عذر میخوام.
خندید و چیزی نگفت
میخواستم با ریحانه هم خداحافظی کنم که محمدبهش گفت همراه من بیاد
_نه میرم خودم راهی نیست. ریحانه جون تو زحمت نکش
ریحانه پیاده شد و گفت :ببین فاطمه جان بزار یچیزی و برات روشن کنم
این آقا داداش من یه حرفی بزنه.حرفش دوتا نمیشه.یعنی تا فردا صبحم وایستی اینجا نزاری من باهات بیام محمد اجازه نمیده تنها بری
خندیدم و بهش نگاه کردم
با لبخند به روبه روش خیره بود
ازش خداحافظی کردم و با ریحانه رفتیم .با اینکه چند قدم ازش دور شده بودم ،حس میکردم دلم به شدت براش تنگ شده
#نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat
#یا_علے_ع💚
اصالتے ڪه من از عشق مرتضـے دارم
دوصد هزار سلیمان بہ خواب مےبیند
هر آنڪہ عشق علے از دلش برون رفتہ
هـزار حج برود هم عذاب مےبیند
#من_حیدرےام💚
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
#تسلیت_باد🥀
🆔 @darentezareshahadat
📸 #شب_قدر | #دفاع_مقدس
🔻 چند روزی
آسمان نزدیک است
لحظه ها را دریاب ....
#به_رسم_رفاقت_دعایمان_کنید❤️
🆔 @darentezareshahadat