🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_چهل_و_سه
به زور آب دهنم و قورت دادم و گفتم
_آقا محم...
نزاشت حرفم تموم شه،
+هیس
تعداد ضربات گوشی به پاهاش بیشتر شده بود . حس کردم الانه که پاهاش کبود شه و گوشیش بشکنه.دستم و دراز کردم سمت دستاش.به زور گوشیش و ازش گرفتم.برگشت بهم نگاه کرد.خیلی خودش و کنترل کرده بود که روی مصطفی دست بلند نکنه.
صورتش سرخ شده بود باز هم...
نفسم تو سینم حبس شد
گفتم الانه که داد بزنه و هر چی از دهنش در میاد بگه. چشام و بستم ،قلبم خیلی تندمیزد.از ترس دستم و مشت کردم.بعد از چند لحظه چشمام و باز کردم.پلک که زدم اشکام روی گونم ریخت.یه دستش و روی دست مشت شدم گذاشت و مشت گره خوردم و باز کرد. پشت دست دیگه اش وبه گونه ام کشید.اشکام از گونه ام،روی دستش سر میخورد.به دستش نگاه کرد و آروم گفت
+فاطمه!تو نباید گریه کنی،هیچ وقت!
مگه من مُردم که اینطوری اشک...
نزاشتم ادامه بده.با شنیدن حرفاش گریم شدت گرفت وبا هق هق گفتم
_میترسم،محمد!میترسم از سرنوشت نامعلومم!از مصطفی میترسم! محمد از بدون تو بودن میترسم!
دستم و محکم فشرد .
+هیچی نظر من و راجع به تو عوض نمیکنه.من به راحتی از دستت نمیدم.
دستم و ول کرد و
+فاطمه من...!
ادامه نداد.حس کردم خجالت کشیده.
دیگه به صورتم نگاه نکرد.استارت زد و با ارامش بیشتری حرکت کرد.
آرامش به تک تک سلولام نفوذ پیدا کرده بود.حس دستاش روی صورت و دستم،فوق العاده بود.فکر میکردم ، مثل همیشه خواب میبینم.
چشم هام زوم بود روی صورتش که با لبخند گفت
+برگرد!تصادف میکنم!
از این حسِ لنتی که مانع میشد حرف بزنم بدم میومد.بالاخره بهش غلبه کردم و گفتم
_نمیتونم،نگات نکنم!دیگه خسته شدم!این دلواپسی کِی تموم میشه؟
لبخندش عمیق تر شد
+برسونمت خونه؟
با تردید گفتم
_نمیدونم ...
دیگه چیزی نگفت
به خیابون خیره شدم
قیافم و تو آینه دیدم و روسریم و مرتب کردم.از خیابونِ خونمون گذشت.از اینکه کنارش بودم حالم خوب بود،نمیخواستم ازش جدا شم.
میتونستم کنارش بهتر نفس بکشم.
باورم نمیشد که این آدم همون محمده.این کسی که الان کنارم نشسته و چند دقیقه پیش دستم و گرفته بود محمده!همونی که به خودش اجازه نمیداد حتی بهم نگاه کنه.همون ادم مغرور که به هزار زحمت با نامحرم حرف میزنه.
بدون اینکه چیزی بگم فقط به خیابون خیره بودم که دیدم دم آرامگاه نگه داشت.پیاده شد. بهم نگاه کردو
+پیاده شو.
_من؟
خندیدو
+جز شماکسی اینجاست؟
از ماشین پیاده شدم که گفت
+میخوام به بابام،عروسش و نشون بدم!
به یه لبخند اکتفا کردم و دنبالش رفتم
سر مزار باباش نشست.فاتحه خوند که یکی اومد کنارش و صداش کرد
+اقا محمد
ایستاد وبهم سلام کردن و دست دادن.
+ایشون ریحانه خانومن؟
خندید و
_نه!ایشون خانوم من هستن.
با این حرفش انگار که تو اغما رفتم.
من...!خانومش؟
____
محمد
صد بار مسافت آشپزخونه تا اتاقم و رفتم وبرگشتم.
از دلتنگی نمیدونستم چیکار کنم.
احساس میکردم خیلی به فاطمه وابسته شدم!نمیتونستم ازش دور بمونم.این فاصله اذیتم میکرد
وجودش آرومم میکرد .حضورش تمام استرس و آشوب دلم و از بین میبرد.
دلم میخواست زودتر همچی تموم شه که نگرانی برام نمونه و با خیالت راحت بهش بگم که چقدر دوستش دارم!گوشیم و گرفتم و بهش پیام دادم
_حالِ دلت خوبه؟
انگار منتظر نشسته بود،چند ثانیه بعد فرستاد:
+با شما حال دلم خوبه!
_فاطمه؟
+جانم؟
با دیدن پی امش مثل بچه ها ذوق زده شدم.خودم از رفتارم خجالت کشیدم.دیگه خودم و نمیشناختم. حس میکردم در مقابل فاطمه خیلی با پسر ۲۷ ساله قبل فرق میکنم.
دلم میخواست از همچی براش بگم.
بعد فوت مادرم کسی و که واقعا بهم نزدیک باشه پیدا نکردم .کسی که بشه سنگ صبورم...!
ولی با اومدن فاطمه تو زندگیم،یکی و پیدا کرده بودم که خیلی دلم میخواست بغلش کنم و از همچی براش بگم وآرومم کنه!فاطمه برام حامی بود!با اینکه بخاطر جنسیتمون من از نظر جسمی ازش قوی تر بودم ولی فاطمه با تمام ظرافتش خیلی از من قوی تر بود.اونقدر قوی بود که بتونم بهش بگم حامی!
خداروشکر کردم بخاطر نعمتی که بهم داده.ناراحت بودم از اینکه دیر شناختمش.
نوشتم :
+بادلم، چیکار کردی؟
_آقا محمد،چیزی شده؟
+آره
_چیشده ؟
چند ثانیه به متن پیامم زل زدم و بعد فرستادمش
+یه دلی سخت گرفتار شما شده!
بی صبرانه به صفحه گوشی خیره شدم و منتظر جوابش موندم
چند دقیقه گذشت و چیزی نگفت.
نا امید شدم .خب حق داشت ، چی باید میگفت ؟لابد خوابید. دراز کشیدم و سعی کردم چهرش و تو ذهنم ترصیم کنم.
یاد جمله ای افتادم که امروز گفته بود
(محمد از بدون تو بودن میترسم)
چقدر حالم با شنیدن این جمله خوب شده بود.فاطمه حرفش و زده بود. دیگه چی از این قشنگ تر بود که بهم بگه؟
میخواستم از ریحانه عکس فاطمه رو بگیرم که یادم اومد یه عکس ازش دارم. لپ تابم و روشن کردم و پوشه عقد ریحانه رو باز کردم.
قرار بوداین پوشه رو حذف کنم ولی هربار انقدر سرم شلوغ بود که وقت نمیشد.
🆔 @darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃
حاج اسماعیل دولابی میفرماید : ظاهــرا
میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به
خدمت حضرت میرویم.ما به پشت دیوار
دنیا رفتیم و گم شدیم، بایداز پشت دیوار
بیرون بیاییم تا ببینیم که حضرت از همان
ابتدا حاضر بودند. امام زمان گم و غائـب
نشده است. ما گم و غائب شده ایم.
مصباح الهُدی ص ۳۱۹
از حضرت فاطمه روایت شده که پیامبر
اکرم فرمودند: امام همچون کعبه است
که (مردم)باید به سویش روند،نه آن که
(منتظر باشند تا) او به سوی آنها بیاید.
بحار الانوار، ج ۳۶، ص ۳۵۳
تا ما نخواهیم، او نمی آید...
کافیست از خودمان شروع کنیم..
@darentezareshahadat
📸 واکنش روزنامه نگار عرب زبان به خطبه عربی رهبرانقلاب
🔺سلام بر تو ای عرب زبان فصیح و بلیغ، سلام بر تو ای آقا و رهبر ما امروز شما به تنهایی مستضعفین جهان را مخاطب قرار میدهید و مجاهدین را به جهاد ترغیب میکنید و تاکید میکنید که پیروزی و آزادی قدس حتمی است.
🆔 @darentezareshahadat
♦️سید حسن نصرالله: ایران قدرتمندترین عضو محور مقاومت است/ ایران با میزان غنیسازی به اتفاق نطنز پاسخ داد
🔹دبیرکل حزب الله: ایستادگی محور مقاومت [در موضوع فلسطین] نیز مهم است. ایران در زمان فعلی مهمترین و قدرتمندترین عضو محور مقاومت است. آن زمان که ترامپ از جنگ سخن میگفت، امام خامنهای گفت، جنگ نخواهد شد. ایران مرحله خطر را پشت سر گذاشته است. شرطبندی [و تکیه] برخی روی جنگ آمریکا با ایران دیگر تمام شده است.
🔹گزینههای آمریکا و اسرائیل برای صرفنظر کردن ایران از برنامه اتمی، تمام شده است. ایران به انفجار نطنز پاسخ داد و بزرگترین پاسخ ایران، افزایش دادن میزان غنیسازی اورانیوم بود. افزایش میزان غنیسازی است که اسرائیل را مرعوب کرده است.
🆔 @darentezareshahadat
▪️ریچل کوری رو بشناسید تا بدونید مسئله فلسطین،مسیحی و مسلمان نمیشناسه.
تابستان۲۰۰۳ریچل و هزار دانشجو از آمریکا و انگلیس رفتن غزه تا با تشکیل سپر انسانی از تخریب خونههای فلسطینیا توسط اسرائیل جلوگیری کنن. بولدوزر۶۰ تنی صهیونیستی در کمال بیرحمی جلوی چشم همه از روی ریچل عبور کرد.
🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⏯ #نماهنگ ویژه #امام_زمان(عج)
🍃ای عشق بی نشان
🍃ای ماه جمکران
🎤 #عبدالرضا_هلالی
👌بسیار دلنشین
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🆔 @darentezareshahadat
آخرین جمعه ی ماه رمضان است بیا
شیعه آماده ی بخشیدن جان است بیا
بوده این ماه تمنا ز خدا امر ظهور
اشک از دیده عشاق روان است بیا
سعی ما بوده کمی لایق دیدار شویم
صاحبا، تشنه وصل تو زمان است بیا
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🆔 @darentezareshahadat
مداحی آنلاین - تو ساحل آرومی - حسین شریفی.mp3
4.48M
⏯ #استودیویی احساسی
🍃تو ساحل آرومی
🍃نمیزاری تنها شم
🎤 #حسین_شریفی
👌بسیار دلنشین
🆔 @darentezareshahadat
#هرچی_توبخوای
#قسمت14
اما خبری از سهیل نبود..داشت دیر میشد و باید کم کم برمیگشتیم خونه.
برگشتم ببینم چکار میکنه؛هنوز روی همون نیمکت نشسته بود و نگاهش به بچه ها بود و فکرمیکرد.😟🤔
محمد اومد سمت ما و گفت:
_بیاید چایی ای،☕️میوه ای،🍎🍐چیزی بفرمایید.کم کم دیگه باید بریم.
سهیل بلند شد و رفت پیش محمد.
ضحی هم از بازی خسته شده بود و بدو رفت پیش باباش.منم دنبالشون رفتم.
محمد و مریم و ضحی یه طرف نشستن و باهم مشغول صحبت شدن.انگار که اصلا من و سهیل نبودیم.😑سهیل هم یه طرف نشسته بود.من موندم چکار کنم.
اینجوری که اینا نشستن من مجبور بودم نزدیکتر به سهیل بشینم.😐
داشتم فکر میکردم که محمد جوری که سهیل نفهمه با اشاره ابرو گفت اونجا بشین.با نگاه بهش گفتم
_نفهمیدم،یعنی نزدیک سهیل بشینم؟؟!!!
نگاهی به سهیل انداخت و با اشاره گفت:_آره.
به سهیل نگاه کردم،سرش پایین بود و با میوه ش بازی میکرد.با بیشتر ازیک متر #فاصله از سهیل نشستم.
وقتی متوجه نشستن من شد خودشو جمع کرد.
تعجب کردم.😟آخه شب خاستگاری همه ش سعی میکرد نزدیک من بشینه.خودشم از حرکتش تعجب کرده بود،آخه به تته پته افتاده بود.🙈
محمد یه بشقاب میوه داد دستم🍎🍐 و دوباره مشغول صحبت با مریم شد.
سهیل همونجوری که سرش پایین بود آروم گفت:
_شما این آرامش رو چطوری به دست آوردین؟
-این آرامش رو ✨ #خدا✨ به من هدیه داده.خدا برای هرکاری که آدم بخواد انجام بده #روش_هایی گفته که اگه اونا رو انجام بدیم تأثیر زیادی توی زندگیمون داره،هم تو این دنیا تأثیر داره،هم اگه به #نیت اینکه چون خدا گفته انجام بدیم توی اون دنیا اثر داره.یکی از آثارش داشتن #آرامش توی زندگیه.وقتی توی زندگیت #هرکاری خدا بگه انجام میدی یعنی برات مهمه که خدا ویژه نگاهت کنه.وقتی خدا ویژه نگاهت میکنه دلت آروم میشه.
-آرامشی که با کوچکترین موجی ازبین میره؟😕
-آرامشی که با بزرگترین تلخی ها و سختی ها ازبین نمیره.👌
-یعنی سنگدل شدن؟🙁
-نه.اصلا.اتفاقا همچین آدم هایی خیلی #مهربون هستن،اونقدر که حتی راضی نمیشن دانه ای از مورچه ای بگیرن یا خار تو دست کسی بره.☝️
-متوجه نمیشم.😟
-مثلا امام حسین(ع)خیلی مهربونن. میدونید که با #دخترکوچولوش چطور رفتار میکرد،تحمل گریه های علی اصغرش سخت بود براش.شب عاشورا بوته های خارو از اطراف خیمه ها جمع میکرد که فرداش #خار تو پای بچه ها نره.اما همین امام حسین(ع) #بادشمن سرسختانه میجنگه.⚔ همین امام حسین(ع)هرچی به شهادت نزدیکتر میشه #آرامتر ونجواهاش #عاشقانه_تر میشه.چون خدا داره میبینه.آدم وقتی باور داره خدا نگاهش میکنه میگه خدایا هرچی توبگی،هرچی تو بخوای،من و هرچی که دارم فدای یه نگاه تو.نوکرتم که یه نگاه به من میکنی،منت سرمن میذاری به من نگاه میکنی،چه برسه به نعمت هایی که به من میدی.
باتمام وجودم و با تمام عشقم به خدا این حرفها رو به سهیل میگفتم؛
مثل امروز تو دانشگاه.😊👌اگه یه کم دیگه از عشق به خدا میگفتم از خوشحالی گریه م میگرفت.دیگه ادامه ندادم.
سهیل گفت:
_از کجا میدونید خدا الان،تو این لحظه، برای حالی که توش هستید چی گفته؟مثلا الان شما برای نشستن مشکل داشتید.ازکجا فهمیدید خدا برای این زاویه نشستن شما چی گفته؟
توی دلم گفتم ناقلا حواسش بوده.🙈
بهش گفتم:
_اولش باید #مطالعه کنید.ببینید خدا برای کارهای مختلف چی گفته.قبلا گفتم،مثلا برای غذاخوردن،خوابیدن و چیزهای دیگه.بعد که خوب مطالعه کنید #اخلاق_خدا میاد دستتون.هرجا توی موقعیتی قرار گرفتید که درموردش مطالعه نکرده بودید،به #قلبتون توجه کنید،ببینید دلتون چی میگه.
-مثلا من دلم میگه به ازدواج با شما اصرار کنم.به حرف دلم گوش بدم؟☺️
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
🌸🍃🌸🍃
خدا تو قرآنش میگه:
بنده من،
تو یه قدم به سمت من بردار،
تو یه تلاش بکن،
تو یه چراغ سبز نشون بده که میخوای هدایتِ من شامل حالت بشه،
من راه رو برات باز میکنم.
وَ الَّذِینَ جٰاهَدُوا فِینٰا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنٰا (عنکبوت/۶۹)
کسانی که در راه ما تلاش و مجاهده کنند، ما راههای خود را به آنان نشان خواهیم داد.
یعنی برای رسیدن به هدایت ویژهی الهی، تلاش لازمه،
یه حرکتِ جهادی لازمه،
قدم اوّل رو خودِ انسان باید برداره...
جٰاهَدُوا 👈 لَنَهْدِیَنَّهُمْ
گاهی، یک گام و یک لحظه تلاش خالصانه، هدایت و نجاتِ ابدی رو به دنبال داره.
پس برای گام اوّل... بسم الله...
راستی فکر میکنی از اینجا تا خدا چقدر راهه؟
میگن از اینجا تا خدا دو قدم بیشتر نیست:
قدم اول پا رو نفست بگذار، قدم بعدی در کوی دوست...
@darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃
#نيايش_شبانه
خدای مهربانم .!
در این روزگار غریب تنها تو را دارم
پروردگارا!
درهای لطف تو باز است
زیر باران رحمت ماه رمضانت
دست هایم را به آسمان
بلند میکنم
تا میوه های اجابت بچینم
و می دانم دست هایم خالی بر نخواهند
گشت ....
به یاد تو قدم در رویاهایم می گذارم و
فقط به تو می اندیشم
و تنها تو را میخوانم
خدایا بهترین ها را برایمان مقدر بفرما
@darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
@darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان
🌴 #بازنشر_برای_دوستان_متدین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج
🆔 @darentezareshahadat
🌹 دعای هر روز ماه مبارک رمضان
♦️بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
♦️ یا عَلِيُّ يا عَظيمُ،يا غَفُورُ يا رَحيمُ،اَنْتَ الرَّبُّ الْعَظيمُ الَّذي لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيءٌ وَهُوَ السَّميعُ الْبَصيرُ
♦️ وَ هذا شَهْرٌ عَظَّمْتَهُ وَكَرَّمْتَهْ، وَ شَرَّفْتَهُ و َفَضَّلْتَهُ عَلَى الشُّهُورِ،و َهُوَ الشَّهْرُ الَّذي فَرَضْتَ صِيامَهُ عَلَيَّ،وَ هُوَ شَهْرُ رَمَضانَ،الَّذي اَنْزَلْتَ فيهِ الْقُرْآنَ، هُدىً لِلنّاسِ و َبَيِّناتٍ مِنَ الْهُدى و َالْفُرْقانَ
♦️وَ جَعَلْتَ فيهِ لَيْلَةَ الْقَدْرِ، وَ جَعَلْتَها خَيْراً مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ،فَيا ذَا الْمَنِّ و َلا يُمَنُّ عَلَيْكَ،مُنَّ عَلَيَّ بِفَكاكِ رَقَبَتي مِنَ النّارِ فيمَنْ تَمُنَّ عَلَيْهِ، و َاَدْخِلْنِي الْجَنَّةَ بِرَحْمَتِكَ يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ.
@darentezareshahadat
🌹دعاى هر روز ماه مبارک رمضان
♦️ بسم اللّه الرّحمن الرّحیم
♦️اَللّـهُمَّ اَدْخِلْ عَلى اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ اَللّـهُمَّ اَغْنِ كُلَّ فَقيرٍ، اَللّـهُمَّ اَشْبِعْ كُلَّ جائِعٍ، اَللّـهُمَّ اكْسُ كُلَّ عُرْيانٍ، اَللّـهُمَّ اقْضِ دَيْنَ كُلِّ مَدينٍ
♦️اَللّـهُمَّ فَرِّجْ عَنْ كُلِّ مَكْرُوبٍ، اَللّـهُمَّ رُدَّ كُلَّ غَريبٍ، اَللّـهُمَّ فُكَّ كُلَّ اَسيرٍ، اَللّـهُمَّ اَصْلِحْ كُلَّ فاسِدٍ مِنْ اُمُورِ الْمُسْلِمينَ
♦️ اَللّـهُمَّ اشْفِ كُلَّ مَريضٍ، اللّهُمَّ سُدَّ فَقْرَنا بِغِناكَ، اَللّـهُمَّ غَيِّر سُوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِكَ، اَللّـهُمَّ اقْضِ عَنَّا الدَّيْنَ وَاَغْنِنا مِنَ الْفَقْرِ، اِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيءٍ قَدير
@darentezareshahadat
🌸 ۱۸ اردیبهشت ۱۳۷۲ ولادت با سعادت شهید مدافع حرم شهید عباس دانشگر پرچمدار جوانان دهه ۷۰ مبارک باد💕
ایشان روز پنجشنبه ۲ رمضان مصادف با ۲۰ خرداد ۱۳۹۵ با زبان روزه در میدان نبرد با تکفیریها به فیض شهادت نائل آمد
🆔 @darentezareshahadat
📖 #نکات_کلیدی #جزء_25 قرآن
🔸به مردم ظلم نکنید و به ناحق در جامعه زور نگویید که بلایی دردناک در انتظار شماست.
🆔 @darentezareshahadat
♨️ اضطرار فرج
💠امام زمان(علیه السلام)؛
🔅 اگر در شما دو صفت «وفاداری و همدلی» باشد، با عجله ظهور می کنم.
💢 غیبت امام زمان(علیه السلام) برخلاف تصور ما، خواسته ی خدا نیست، بلکه تصمیمی است که مردم ایجاد کردند و خدا به دنبال همان تصمیم که ناشی از روحیه ی مردم است، امرِ غیبت را استمرار داده است؛ و گرنه خود حضرت فرمود: اگر در شما دو صفت وفاداری (به اهل بیت علیه السلام) و همدلی (بامومنان) باشد، من با عجله ظهور می کنم.
🔸 ما هنوز نسبت به صاحب و اماممان وفادار نبوده و دلتنگش نیستیم؛ غیبت، اضطرار، آوارگی و طرد شدگی او دل ما را نمی آزارد و اشکی از ما جاری نمی کند؛ برای برطرف کردن موانع ظهور حضرت، با هم همدل نیستیم.
🔸 این منکری است که خود جامعه ی شیعی ایجاد کرده و باید برطرف شود.
💢 بزرگترین امر به معروف، و بزرگترین نهی از منکر، امر به برطرف کردن موانع ظهور، و نهی از ایجاد موانع ظهور است.
💢 بزرگترین و حیاتی ترین نیاز ما در بخش فوق عقلانی مان به عنوان یک انسان، ارتباط با غیب، امام زمان(علیه السلام)، ملائکة الله، صمیمیت، دوستی و محبت خداوند است. دعا برای ظهور راهی است که ما را با غیب و امام زمان مان مرتبط می سازد.
🖋استاد شجاعی
#اللّهمعجّللولیکالفرج
🌾🌿🌹🌾🌿🌹🌾🌿🌹🌾🌿🌹
🆔 @darentezareshahadat
سلام بر تو
روزی که بدنیا آمدی و روزی که شهید گشتی و روزی که زنده میشوی،
ای سردار دل ها
#القدس_اقرب
🆔 @darentezareshahadat
رمان #ناحله
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور
🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
خدا خدا میکردم ریحانه عکساشون و پاک نکرده باشه.با چشمام دنبالش میگشتم.پیداش کردم.عکس و باز کردم.ریحانه و فاطمه کنار هم ایستاده بودن.عکس و روی صورت فاطمه زوم کردم.به نظرم خیلی خوشگل بود. مطمئن بودم اطرفم دختری و به زیبایی فاطمه ندیدم.
البته خودم هم از فکرم خندم گرفت،اصلا من دختری و اطرافام، جز ریحانه و چندتا از دخترای فامیل دیده بودم؟به تمام اجزای صورتش زل زدم.
فرم لبخندش،نوع نگاهش،طرز ایستادنش .
عکس وتو گوشیم ریختم.
لپ تابم و خاموش کردم و به عکسش زل زدم
____
فاطمه
دوساعتی بود که به صفحه گوشیم خیره شدم و برای بار هزارم چندتا جمله ای که بهم گفتیم و می خوندم
محمد بهم گفت که دوستم داره. با اینکه مستقیمنگفته بود، ولی حرفش همون معنی و میداد.
فقط میتونستم از شوق گریه کنم
چندین بار خواستم بهش بگم که چقدر دوستش دارم ولی نتونستم...!
اونقدر به صفحه گوشیمو عکس های محمد نگاه کردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد...
____
نمازمون وخوندیم و وسایلمون و جمع کردیم .لباس های عقدم رو طوری که چروک نشه پشت ماشین گذاشتم.
یه بار دیگه به خودمتو آینه نگاه کردم.
روسریم و مرتب کردم و با مامان و بابا از خونه بیرون رفتیم.
حس میکردم روی ابرها راه میرم.
نشستیم تو ماشین و حرکت کردیم
قرار بود ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه صبح همه خیابون نزدیک خونمون جمع شیم و حرکت کنیم.
دختر خالم سارا و شوهرش هم قرار بود همراه ما بیان.طبق قراری که گذاشته بودیم ساعت ۵ و ۴۰ دقیقه ماشین وکنار خیابون پارک کردیم.باباپیاده شد.با دقت به پشت نگاه کردم تا ببینم کجا میره .
محمد از ماشین پشتی پیاده شده بود و به پدرم دست داد .
مامانم گفت :فاطمه بیا ماهم بریم پایین زشته .
از ماشین پیاده شدیم.مامان سمت محمد رفت.ولی من سر جام ایستادم و نگاشون میکردم که با اشاره مامان جلوتر رفتم.محمد با دیدنم لبخند زد و سلام کرد.با لبخند جوابش و دادم.
دوتا ماشین همون زمان اومدن و کنار ماشینمون پارک کردن.به ترتیب با علی و زنش و محسن و زنش و ریحانه و روح الله سلام و علیک کردیم که سارا و شوهرش هم به ما ملحق شدن. وقتی با اوناهم احوال پرسی کردیم.تو ماشینامون نشستیم.
ریحانه و روح الله هم تو ماشین محمد نشستن.دلم میخواست برم تو ماشینش.حیف که نمیشد ...
هندزفریم تو گوشم گذاشتم وسرم رو به شیشه ماشین تکیه دادم
_
مامان:فاطمه پاشو دیگه .پسره میگه دختره خابالوعه،نمیگیرتت ها!
با تعجب چشمم و باز کردم و به اطرافم نگاه کردم.گردنم درد گرفته بود
صورتم جمع شد و پرسیدم :کجاییم ؟
+بیا پایین،همه رفتن واسه صبحانه .عروس خانوم گرفته خوابیده
_وایی مامان چرا بیدارم نکردی؟
+میزنمتا .بیدارت نکردم؟دوساعته دارم صدات میزنم.پاشو بیا.
گوشیم رو برداشتم و به خودم نگاه کردم.چشمم پف کرده و روسریم داغون بو.
گفتم :واییی من با این قیافه کجا بیاممم مامان؟
+بیا برو دستشویی صورتت و آب بزن
با فکر اینکه محمد ببینتم گفتم :واییی نه. یه بطری اب سرد بیار من همینجا صورتم ومیشورم.
_من نمیارم .میخوای بیا میخوای نیا
آبروی خودت میره.
در ماشین و بست و رفت.
با ناراحتی به رفتنش نگاه کردم
به ناچار روسریم و درست کردم و از ماشین پیاده شدم.تند تند آدرس دستشویی و پرسیدم ورفتم .
صورتم رو آب زدم و روسریم و از نو بستم.وقتی مطمئن شدم قیافه ام ضایع نیست،رفتم طرف رستوران تا بیشتر ازاین آبروم نره. میخواستم از پله ها بالا برم که یکی گفت: سلام
برگشتم عقب که با چهره ی خندون محمد روبه رو شدم.
تو دلم گفتم خداروشکر با اون وضع من و ندید.
_سلام .صبح بخیر
باهام هم قدم شد ورفتیم داخل رستوران.
سلام کردم و به گرمی جوابم و دادن کنار شمیم نشستم. محمدم پیش محسن نشست.
به شمیم گفتم :ریحانه و مامانم کجان؟
+میان الان
دیگه چیزی نگفتم و چایی رو برداشتم و خوردم.مامان ایناهم اومدن .چیزی نپرسیدم.چندباری نگاه محمد و حس کردم ولی میترسیدم بهش نگاه کنم.
جو سرد با شوخی های محسن و علی ونوید شوهر سارا از بین رفت و با خنده از جامون بلند شدیم.از رستوران بیرون رفتم و به ماشین تکیه دادم.
مامان چند دقیقه بعد اومد و با لبخند عجیبی نگام کرد .بابا ایناهم اومدن. نشستم توماشین.
ریحانه و روح الله رفتن تو ماشین علی
محمد تنها شده بود .دلم براش سوخت.کاش میتونستم پیشش باشم .
تو همین افکار غرق بودم که مامانم گفت: فاطمه برو پایین دیگه . میخوایم حرکت کنیما
_چرا برم پایین؟!
+محمد منتظرته
با تعجب نگاش کردم که سرش و تکون داد و گفت :ریحانه ازم اجازه گرفت که تو این دوساعتی که مونده تو بری تو ماشین محمد .به بابات گفتم .نگران نباش،برو.
با ذوق لبخند زدم و گفتم : باشه پس خداحافظ.
از ماشین که پیاده شدم با دیدن بابا لبخندم جمع شد. ازش خجالت میکشیدم. لبخند زد و تو ماشین نشست.منم رفتم کنار ماشینمحمد و با تردید در صندلی کنارش و باز کردم و نشستم .برگشتم سمتش.
🆔 @darentezareshahadat
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج
آرنجش رو به پنجره کنارش تکیه داده بود و نگام میکرد.با لبخندش دلم ضعف رفت ونتونستم لبخندم و کنترل کنم.
پشت سر بابا اینا حرکت کردیم.
یخورده که گذشت گفت :خوبی؟
از اینکه دیگه حرفاش و جمع نمیبست خوشحال بودم .باعث میشد کم تر ازش خجالت بکشم.
گفتم :خوبم شما خوبین ؟
+الحمدالله
نگاهش به جاده بود ولبخند روی لبش یک لحظه هم کنار نمیرفت.
باورم نمیشد این آدم همون پسری باشه که بیشتر اوقات با اخم دیده بودمش.
+چیشد افتخار دادین؟
_همینجوری،دلم سوخت!
با حرفم بلند بلند خندید!
_هیچ وقت فکر نمیکردم عقدم تو جمکران باشه!
+خب؟
_هیچ وقت فکر نمیکردم با یکی مثل شما ازدواج میکنم!
+الان ناراحتی که داری با یکی مثل من ازدواج میکنی؟
لبخند زدم و خودم و کنترل کردم که جوابش و ندم.چون انقدر قیافه اش بامزه شده بود که میترسیدم از تمام احساساتم براش بگم. به جاش گفتم:
من هنوز نفهمیدم.چرا داریم میریم جمکران؟
+راستش نذر کردم اگه مالِ من شدی عقدمون رو اونجا بگیریم!
با حرفش یه نفس عمیق کشیدم .
من مالِ محمد شدم!
تلفنم زنگ خورد،به شماره نگاه کردم.
مژگان بودیکی از هم کلاسی هام.
قطع کردم، نمیخواستم جواب بدم!
چند بار پشت هم زنگ زد که محمد گفت +چرا جواب نمیدی؟مشکلی پیش اومده؟
_نه چه مشکلی؟فقط نمیخوام الان راجع به درس و دانشگاه حرف بزنم.
+اها
دوباره زنگ خورد،کلافه جواب دادم
_بله؟
+سلام
_سلام
+خوبی؟کجایی؟
_مرسی،مسافرتم چطور!؟
(گوشه ی چادرم قسمت بلندگو رو لمس کرد صداش رفت رو بلندگو)
+چرا نمیای دانشگاه ؟رسولی دق کرد حالا سوالاش و از کی بپرسه؟
هل شدم و رفتم از بلند گو بردارم که لمس موبایلم قاطی کرد و چند ثانیه طول کشید.بنا رو بر این گذاشتم که محمد نشنیده .با ترس برگشتم سمتش که دیدم داره نگام میکنه.
ابروهاش از تعجب بالا رفته بود .
بی اختیار گفتم
_ مژگان بیکاری ها!
+وا فاطمه؟خودتی؟
_الان نمیتونم صحبت کنم خداحافظ
تلفن و قطع کردم وچشام و بستم.
اخه چرا هی گند میزنم؟چرا همش یه چیزی میشه که محمد نظرش عوض شه؟
ای خدا اخه این چه وضعشه؟
گوشیم و کلا خاموش کردم.محمد چیزی نمیگفت.این بیشتر حالم و بد میکرد.نمیخواستم بهم شک کنه!
برای همین گفتم
_محمد به خدا...
+چیزی نگو!
_چرا نمیزاری حرف بزنم؟بابا به خدا رسولی کسی نی!
+مگه من چیزی گفتم؟
چرا فکر میکنی بهت شک دارم؟
این بیشتر آزارم میده!
_اخه...!
بلند داد زد
+اخه چی؟ همه ی اینا به خاطر اون شب هیئته؟بابا بگم غلط کردم قضاوتت کردم میبخشی؟به خدا دیگه انقدراهم پَست نیستم که به خانومم شک داشته باشم.من نمیدونم آخه این چه رفتاریه!یه سیب از تو داشپورت در آر بده به من!
به زور جلو خندش و گرفته بود.یهو زدزیر خنده .خشکم زده بود.خیلی ترسیده بودم.با خندش آروم شدم
،ولی چیزی نگفتم
_
به ساعت نگاه کردم
دو ساعت دیگه میتونستم هر چی که تو دلم مونده بود و بهش بگم .
میتونستم دستاش و بگیرم.
هیچ حسی بهتر از این نمیشد.
گوشیش زنگ خورد .به صفحش نگاه کرد و جواب داد
+الو!
....
+عه!!!
.....
+چه میدونم چرا گوشیش خاموشه
.....
+باشه یه دقیقه صبر کن
گوشی و سمتم دراز کرد.با تعجب نگاش کردم.
+بیا محسن کارت داره.شمیم حالش بد شده!
گوشی وازش گرفتم
_الو!سلام
+سلام فاطمه خانم،شمیم حالش بده
_چطورشده؟
+چه میدونم سرش گیج میره.چند بار بالا آورد.
_خب بارداره دیگه عادیه شما چرا ترسیدین؟
+اخه حالش خیلی بده.
_خب تو جاده است ،منم حالم بد میشه قرص ضد تهوع میخورم دیگه چه برسه به شمیم جون که...
حالا یه متوکلوپرامید بدین بهش !
اگه ندارین بزنین کنار من بهتون دیمن هیدرینات بدم!
+باشه دستتون درد نکنه
تلفن و قطع کردم .محمد نگام میکرد
+خانم دکتر زیر دیپلم حرف بزنین مام بفهمیم دیگه .
خندیدم و
_شما خودتون کارشناسی ارشد دارین من زیر دیپلم حرف بزنم؟من که خودم تازه دیپلم گرفتم حاجی.
+خب حالا چش بود؟
_چیزیش نبود.آقا محسن بیخودی نگران شدن.
+اها
به جاده زل زده بود.
گوشیم و روشن کردم.۱۰ تا تماس بی پاسخ و از دست رفته داشتم.بدون اینکه بهشون نگاه کنم دوربینش و باز کردم.بردمش سمت صورت محمد که گفت
+چیکار میکنی؟
_میخوام عکس بگیرم ازتون
+نهههه !نیم رخ؟بیخیال بابا. زشت میشم
_میخوام خاطره بمونه
عکس و گرفتم و با لبخند بهش خیره شدم
+ببینم
_نه خیر
+اذیت نکن دیگه بده ببینم
_نمیخوام شما رانندگیتون و بکنین.
دیگه چیزی نگفت و به جاده خیره شد
نگام به بیرون پنجره بود که صدای آرومش به گوشم خورد. برگشتم سمتش و دقیق شدم که بفهمم چی میخونه.
+بگو به مادرت ،من و دعا کنه
روز قیامتم ،بیاد ،منو سوا کنه
برا یه بار منم پسر،صدا کنه
_چی میخونین؟
خندید وگفت:ببخشید،یهو اومد به ذهنم،خوندم
_بلند بخونید منم بشنوم! شما که صداتون خوبه !مردم و هم که سرکار میزارین ...
اولش متوجه منظورم نشد ولی بعد چندلحظه خندید و گفت :آها اون مداحیه منظورته؟
_بله
دوباره خندید وگفت:خدایی چجوری نفهمیدی صدای منه؟
🍃رمان ناحله
#قسمت_صد_و_چهل_و_شش
_نیست که خیلی حرف میزدین ، من کاملا با صداتون آشنا بودم
خندید و چیزی نگفت که گفتم:خب؟
+خب؟
_بخونین دیگه!
+چی بخونم؟
_هرچی خواستین.
+فاطمه خانوم
میخواستم بگم جانم ولی خجالت می کشیدم،به جاش گفتم:بله؟
+چرا اون و رو آهنگ زنگت گذاشته بودی ؟
_آرامش بخش بود!
+آها.پس میشه صدام و تحمل کرد
بعد چند لحظه مکث گفتم: صداتون خیلی خوبه!مخصوصا وقتی نوحه میخونید!
+عه؟خب پس با جلسه هفتگی دونفره موافقی ؟
نفهمیدم منظورش و گفتم: یعنی چی؟
+یه روز تو هفته، جای اینکه بریم هیات،تو خونه،خودمون مراسم بگیریم!یه هفته من سخنرانی میکنم یه هفته شما!
بعد این حرفش باهم خندیدیم و گفتم:عالیه!
انقدر که لبخند زده بودم احساس میکردم فکم درد گرفته.
بودن کنار محمد انقدر شیرین بود که یک لحظه هم لبخند از لبام محو نمیشد.
+راسی آبجوش نداری؟صدام گرفته که!
دوباره خندیدم و گفتم :ببخشید دیگه امکاناتمون کمه.
خندید و صداش و صاف کرد.بعد یهو برگشت و گفت:شما اینجوری نگام کنی،تمرکزم بهم میریزه خب!
_بله چشم .شما بخونین من نگاتون نمیکنم.
نگاهش به جاده بود.جدی شد و خوند:اشکای روضه،آبرومونه
نوکریه تو،آرزومونه
(بهش خیره شدم،با تمام وجود میخوند،طوری که نفهمه ضبط گوشی و روشن کردم )
چی میشه،هم رکاب حر و وهب باشیم؟
برای تو،تو روضه ها جون به لب باشیم
رو سیاهم اما آقا،تو روی منم حساب کن
بیا و محاسنم رو، با خونِ سرم خَضاب کن
میدونم با نگاهِ تو رو سفید میشم،
ایشالله، آخرش یه روزی شهید میشم
حسین...
محو نگاه کردنش بودم،به این جمله که رسید ناخوداگاه گفتم: خدانکنه
سکوت کرد و ادامه نداد
برگشت طرفم و نگران نگام کرد.
چهرش جدی شده و بود و از چشماش،نگرانی فریاد میزد.
+فاطمه خانوم، من اگه یکی و خیلی دوست داشته باشم،براش از خدا، شهادت میخوام!
بدون اینکه نگام کنه ادامه داد:یه حرفی داشتم که میخواستم قبل جاری شدن خطبه ی عقدمون،بزنم .
میخواستم بگم، حتی اگه تو گوشه و کناره های قلبت ،جایی برای من هست،این خواهشم و قبول کن.اگه میشه ،سر سفره عقد قبل از اینکه بله رو بگی،دعا کن به آرزو هام برسم.دعا ی شما اون لحظه مستجاب میشه.
من و یادت نره.
آروم چشمی گفتم و نگاهم و ازش گرفتم.
____
چادر سفیدی که ریحانه بهم داده بود ،روی سرم مرتب کردم.
نگاهم به سفره ی عقد،آبی و سفید خوشگلی بود که به شکل ستاره تو اتاق عقد جمکران چیشده شده بود.
به تابلوی یا مهدی آبی رنگی که وسط سفره قرار داشت خیره شدم.
گریه ام گرفته بود و هر لحظه اشک چشام و پر میکرد،ولی سعی میکردم جلوی گریه ام و بگیرم تا کسی متوجه نشه.نگام و به سمت قرآنی که تو دست منو و محمد بود چرخوندم.
سوره نور و آورده بود.شروع کردم به خوندن.آروم زیر لب زمزمه میکردم
عاقد برای اولین بار ازم اجازه گرفت که ریحانه گفت :عروس خانوم داره قرآن میخونه!
برای دومین بار پرسید
که دوباره ریحانه گفت :عروس خانوم داره دعا میکنه...!
واقعا هم همین بود.آرزو کردم همیشه عاشق و پایبند به هم بمونیم و هیچ وقت از هم جدانشیم.آرزو کردم همه جوون ها خوشبخت شن و به کسی که میخوان برسن.از امام زمان خواستم محمدم همیشه برام بمونه.
برای سومین بار اینطوری خوند:
دوشیزه مکرمه سرکار خانوم فاطمه موحد آیا وکیلم شما را به عقد آقای محمد دهقان فرد با مهریه معلومه یک جلد کلام الله مجید،یک سفر به عتبات عالیات و۱۱۴ سکه بهار آزدی در بیاورم ؟
با تعجب به پدرم نگاه کردم که با لبخند نگام میکرد.من گفته بودم مهریه ۱۴ تا سکه باشه.مادرم سرش و با لبخند تکون داد و آروم گفت :بگو
برگشتم طرف محمد که داشت نگام میکرد.اونم با لبخند پلک زد.
با دیدن لبخندشون خیالم جمع شد و ترجیح دادم اعتراضی نکنم. لبخند زدم میخواستم بله رو بگم که محمد کنار گوشم گفت :یک دقیقه صبر کن
با تعجب نگاش کردم
چرا صبر کنم؟من اینهمه مدت منتظر این لحظه بودم چرا باید صبر میکردم؟دلم آشوب شد .باخودم گفتم نکنه ناراحت شده از اینکه پدرم مهریه رو بالا برده؟
محمد به ریحانه اشاره زد.ریحانه یه جعبه گنده و شیک چوبی به محمد داد.
محمد آروم و بااحترام طرفم گرفت.
در مقابل نگاه منتظر همه جعبه رو گرفتم وبازش کردم.با دیدن سکه هابا تعجب به بابا نگاه کردم که لبخندش از قبل بیشتر شده بود
ریحانه گفت:مبارکت باشه عزیزدلم
نگاهم و از ۵ تا سکه تو جعبه برداشتم
که محمد، طوری که فقط من بشنوم گفت:یادت نره من و...!
چشم هام و بستم و با تمام وجودم از خدا خواستم که محمد و به آرزوش برسونه.درحالی که پرده ی اشک چشمام و پوشونده و بغض گلوم و فشرده بود،با نگاه به تابلوی یا مهدی جلوی چشمام بی اختیار گفتم: بااجازه آقا امام زمان وپدر و مادرم...بله
صدای صلواتشون بلند شد.با اینکه مراسم عقدم اونطوری که قبلنا خیال میکردم نبود،ولی خیلی حالم خوب بود واز انتخابم راضی بودم. حس میکردم به همه ی آرزوم رسیدم و دیگه چیزی از خدا نمیخوام.از ته دلم خداروشکر کردم.
🆔 @darentezareshaha