eitaa logo
در مسیر شهادت
637 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
‏یَا مـُولانا دیده تُو را می‌جویَد ارادت شیعه تا ظهور باقیست اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ... 🆔
در غربت عشق... آشـ❤️ـنا را برسان فرزنـ❤️ـد علیِ... مرتضـ❤️ـی را  برسان خشنودی قلبِ... چهارده معصـ❤️ـومت یارب فرجِ... امـ❤️ـام ما را برسان 🍀🌹 ☘🌾🌹☘🌾🌹☘🌾🌹☘🌾 🆔 @darentezareshahadat
🎐 l او اسوۀ پایمردی و ایثار است او در صف عاشقان پرچمدار است مردی که جنون جنگ را تجربه کرد سردار سلیمانی بی‌تکرار است 🔹امین رحیمی 🔰 نشر دهید و همراه ما باشید 🆔 @darentezareshahadat
📡 | 📍 آغاز زندگی مشترک ۱۲ زوج در جوار شهدای تازه تفحص شده معراج شهدای اهواز ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
05-Fereshte Darayad.mp3
2.81M
بوی گل سوسن ویاسمن آید آهنگ دهه فجر 🆔 @darentezareshahadat
نور آسمونا - باکلام.mp3
11.45M
بهترین واژه ی دنیا مادره مادرم از همه مهربون تره عاشق چادرنمازِ مادرم مادری که از فرشته ها سَره 🆔 @darentezareshahadat
🍃🌺‌‌نعمتهایتان‌را بشمارید یعنی توجه مثبت به آنها کنید هر چند کم باشندولی شکر گذاری کنید گله وشکایت کردن تنها کمبود بیشتری می آورد وهر لحظه بیشتر از دست می دهید وقتی میگویید چرا اینقدر بی پول هستم این چه وضعی است.. ذهن ناخودآگاه شما سریع به دنبال مواردی می رود که بی پولی بیشتر را تجربه کنید... اما اگر بگویید خدایا شکرت مطمئن هستم که راهی عالی برای خیر وبرکت برایم گشوده می شود در واقع استارت فراوانی را بر ای خود می زنید. و این قانون خلقت هستی است...🍃🌺 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خاطره شنیدنی زینب سلیمانی از هدیه حاج قاسم به یک خانم بدحجاب معترض در هواپیما 🔹اگر در کشور ضعف و کم کاری وجود دارد گردن من مسئول است نه رهبرانقلاب ایشان یک تنه ایستاده اند... 🆔 @darentezareshahadat
🎨 | پاسداران سپهر 📍 ۱۹ بهمن‌ماه روز نیروی هوایی و سالروز دیدار تاریخی همافران ارتش با حضرت امام در سال ۱۳۵۷ ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: مرعوب شدن و امید بستن به دشمنی که بنا بر غارتگری دارد، خطای بزرگی است 🆔 @darentezareshahadat
@mataleb_mazhabi313 .mp3
2.46M
‌∞♥∞ 🍃باشـدعلۍخداڪہ‌نہ‌ولۍناخداڪہ‌هست 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌∞♥∞ میگفت‌ اگر میگویید الگویتان حضرتِ‌زهراست‌ بآیدکارۍکنید‌ ایشان‌ از‌شمآ راضے‌ باشند‌وحجآبــِ شما فآطمے‌ باشد ' 🆔 @darentezareshahadat
☆همین الان یهویے:↯ دستتو بزار رو سینتــ یہ دقیقہ زمان بگیـر و مدام بگو یامهدۍ حداقلش‌اینہ ڪهـ روزِ قیامتــ میگے قلبـم روزۍ یہ دیقہ بہ عشقہ آقام زده . . . 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢‌ آقای رئیسی‌؛ " شما تنها مقام عالی قضایی کشور بودی که به یاد شهدا، بغض کردی." 🔸 ای کاش دیگر مسئولان نظام میدانستند که در کشتی نجاتی نشسته اند که بر دریای خون غیرتمندانی شناور است که، برای حفظ دین، سرزمین و ناموس این مرز و بوم، جان خود را فدا کردند. 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خاطرات رهبر انقلاب از زندان ساواک و حرف زدن با یکی از زندانی‌ها با کدهای مورس 🆔 @darentezareshahadat
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت می‌سوخت که همچنان می‌گفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلی‌ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!» سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیری‌های حلب وقتی جنازه تروریست‌ها رو شناسایی می‌کردن، چندتا افسر و هم قاطی‌شون بودن. حتی یکی‌شون پیش‌نماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!» 💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه داره پول جمع می‌کنه که این حرومزاده‌ها رو بیشتر تجهیز کنه!» و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و می‌خوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه‌ای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد می‌زنن!» 💠 سپس چشمانش درخشید و از لب‌هایش عصاره چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، و ما سربازای مثل کوه پشت‌تون وایسادیم! اینجا فرماندهی با (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر هم امن نبود که رو به مصطفی بی‌ملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!» 💠 نگاه ما به دهانش مانده و او می‌دانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«ان‌شاءالله تا چند روز دیگه وضعیت تثبیت میشه، براتون یه جایی می‌گیرم که بیاید اونجا.» به‌قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرم‌تر توضیح داد :«می‌دونم کار و زندگی‌تون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» 💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می‌کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده‌ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می‌پوشید، با بی‌قراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می‌کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوت‌مان را به هم زد :«شما اگه می‌خواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» 💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله‌های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمی‌خوای کمکم کنی؟» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ مصطفی لحظه‌ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» 💠 انگار دست ابوالفضل را رد می‌کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!» لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی‌اش نمی‌شد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم می‌چرخیدم که مصطفی وارد شد. 💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا می‌دید که تنها نگاهم می‌کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!» کلماتش مبهم بود و خودش می‌دانست آتش چطور به دامن دلش افتاده که شبنم روی پیشانی‌اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«ان‌شاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.» 💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. هنوز وارد شهر نشده و که از قبل در لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
💛﷽💛 ما سادہ دلیم بہ دلے ڪاࢪ نداࢪیم🍁 جزٓحٓضڔٺ‌ارٻآٻ‌خریدارݩڋآڔیݥ.🦋 .ڪآݩآݪےازجݩس‌ڂٓڋٺوݩ یآفٺ نݜڋݩے🌙 جݫئے 😇 ☁️ 💫 💕 ☺️ 🎀 ❗️ 🦋 ✍🏻 😍 🌙 ڪڀے‌اڗ‌ڪآݩآݪ‌ݕه‌ۺڔط‌ڋعاےشهاڋٺ‌ݕڔآے‌‌ اڋݥیݩ‌هآ🌈وڛه‌ۺآڂه‌ڳݪ ڝٓݪوآت🌱 @ihcnhh