eitaa logo
در مسیر شهادت
664 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو ....* 🧡 💚 .حرام.است❌ ادامــه.دارد.... ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
بسم الله الرحمن الرحیم... درروزگاری که جامعه ی بی هویت غرب،ازنبود اسطوره های واقعی رنج میبرد،وبرای مخاطبین خود آرنولد وبت من ومرد عنکبوتی وصدها قهرمان پوشالی میسازد، ما قهرمانان واقعی داریم که میتوانند برای تمام جوامع انسانی الگوی واقعی باشند... درروزگاری که آمریکا واسرائیل به کلاهک های هسته ای خود مینازند، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده،کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیرترین سلاح ها کرده... رخدادهای سالهای اخیر وواکنش های جوانان نسل سوم انقلاب وجان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد که این جوانان جنگ ندیده وانقلاب نچشیده، ازجوانان پرشور 57 انقلابی ترند... وقتی برچهره ی نورانی مقام معظم رهبری بنگری وامام خمینی راتصور کنی،همین میشود که پرشورتر از نسل اول انقلاب؛آماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام وانقلاب نمایی... آری، نسل سوم انقلاب ما اگرچه ابراهیم هادی ندارد، اماجوانانی دارد که کپی برابر اصل شهدای جنگ تحمیلی هستند، کپی برابراصل ابراهیم هادی... اما حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت.همیشه سعی میکرد مانند ابراهیم باشد، تصویری ازشهید هادی را درجلوی موتورش واتاق خودش زده بود که بسیار بزرگ بود. بااینکه بعد ازجنگ به دنیا آمده بود وچیزی ازآن دوران راندیده بود،شهدارا خوب میشناخت. کتاب سلام برابراهیم رابارها خوانده بود ومانند بسیاری ازجوانان این سرزمین میخواست ابراهیم را الگوی خود قراردهد. نوع لباس پوشیدن وبرخورد وگفتار ورفتار او همه ی دوستان را به یاد شهید ابراهیم می انداخت.اوابراهیم هادی ازنسل سوم انقلاب بود. اجازه بدهید کمتر حاشیه برویم برخی دوستان به ما میگفتند ابراهیم هادی برای دوران جنگ بود.درآن زمان،همه ی مردم انقلابی و...بودند. اما حالا دیگر دوران این حرفا تمام شده، اصلا نمیشود آنگونه زندگی کرد... اماجواب ما برای آنها که این تفکر رادارند،زندگی آقا هادی ذوالفقاری است. جوانی که زندگی اش، اخلاق ورفتارش برای مادرس شد ونشان داد که خلق وخوی ابراهیم هادی راخوب فرا گرفته. پس بیایید تا هادی نسل سوم رابهتر بشناسیم.. منبع زندگینامه ی 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب✨ 🌷رمان محتوایی ناب😍👌 🌷 🌷 قسمت -سلام مامان خوب و مهربونم😍✋ -علیک سلام دختر خوب و مهربونم.بیا بشین باهم چایی بخوریم.😊☕️☕️ -چشم،☺️بابا خونه نیست؟😕 -نه،هنوز نیومده. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی آشپزخونه رو به روی مامان نشستم... مامان نصف چاییشو خورده بود و به من نگاه میکرد. گفتم: _مامان!از اون نگاهها میکنی،بازم خبریه؟😅 مامان لبخند زد و گفت: _خوشم میاد زود میفهمی.😁 -مامان،جان زهرا بیخیال شین.🙈 -بذار بیان،اگه نخواستی بگو نه.😐 -مامان،نمیشه یه کاریش کنین،من نمیخوام فعلا ازدواج کنم.میخوام درس بخونم.😌🙈 -بهونه نیار.😁 -حالا کی هست؟🙈 -پسرآقای صادقی،دوست بابات.😊 -آقای صادقی مگه پسر داره؟!!!😳🙊 مامان سؤالی نگاهم کرد. -مگه نمیدونستی؟😟 بعد خندید و گفت: _پس برای همین باهاشون گرم میگرفتی؟!!😁 -مگه دستم به سیما و سارا نرسه.داداش داشتن و به من نگفتن.😕 مامان لبخند زد و گفت: _حالا چی میگی؟بیان یا نه؟😊 بالبخند و سؤالی نگاهش کردم و گفتم: _مگه نظر من برای شما مهمه؟ مامان لبخند زد و گفت: _معلومه که مهمه.میان،اگه نخواستی میگی نه. خندیدم و گفتم: _ممنونم که اینقدر نظر من براتون مهمه.😄 مامان خندید.گفتم: _تا حالا کجا بوده این ستاره ی سهیل؟😅 مامان باتعجب نگاهم کرد.با اشاره سر گفتم _چیشده؟😟 -مطمئنی نمیدونستی پسر دارن؟!!😁 -وا!!مامان یعنی میگی من دروغ میگم؟!🙈 مرموز نگاهم کرد و گفت: _پس از کجا میدونی اسمش سهیله؟😁😉 جا خوردم....😬🙈 یه کم به مامانم نگاه کردم،داشت بالبخند به من نگاه میکرد. سرمو انداختم پایین.وسایلمو برداشتم برم توی اتاقم،مامان گفت: _پس بیان؟😁 گفتم: _اگه از من میپرسین میگم نه.😌 -چرا؟😐 بالبخند گفتم: _چون نمیخوام سارا و سیما خواهرشوهرام باشن.😄 سریع رفتم توی اتاقم... منتظر عکس العمل مامان نشدم.حتما میخواست بهم بگه دختره ی پررو،خجالت بکش.😆 وسایلمو روی میزتحریرم گذاشتم و روی تخت نشستم. دوست نداشتم برام خاستگار بیاد.🙁 درسته که خوشگلم ولی بیشتر حجاب میگیرم که کمتر خوشگل دیده بشم،اما نمیدونم حکمتش چیه که هرچی بیشتر حجاب میگیرم تو دل برو تر میشم. با همه رسمی برخورد میکنم.😕 تا وقتی هم که مطمئن نشم خانمی که باهاش صحبت میکنم پسر یا برادر مجرد نداره باهاش ،فقط لبخند الکی میزنم. با آقایون هم برخورد میکنم.تا مجبور نشم با مردهای جوان .با استادهای کلاس نمیگیرم که مبادا مجرد باشه،با استادهای پیر هم کلاس نمیگیرم که مبادا پسرمجرد داشته باشه.خلاصه همچین آدمی هستم من.😕 مامان برای شام صدام کرد.... بابا هم بود.خجالت میکشیدم برم توی آشپزخونه. 🙈حتما بابا درمورد خواستگاری صحبت میکرد،ولی چاره ای هم نبود. -سلام بابا،خسته نباشید.☺️ -سلام دخترم.ممنون.😊 مامان دیس برنج رو به من داد و گفت: _بذار روی میز. گذاشتم و نشستم.سرم پایین بود.مامان بشقاب خورشت رو روی میز گذاشت و نشست.باباگفت: _زهرا بدون اینکه سرمو بالا بیارم گفتم: _جانم -مامانت درمورد خانواده ی آقای صادقی بهت گفته؟ به مامان نگاه کردم و گفتم: _یه چیزایی گفتن. -نظرت چیه؟بیان؟😊 سرم پایین بود و با غذام بازی میکردم. آقای صادقی و خانواده ش آدمهای خوبی بودن ولی.... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد بسم الله الرحمن الرحیم 💐💐💐قسمت اول ما قراره تمام تلاشمون رو بکنیم تا بتونیم همه زیباییها و لذتهایی که میبریم حفظ کنیم و انتشار بدیم ☺️ چون همه زندگی باید در پی این باشیم که از وقتمون بهترین استفاده رو ببریم خب به نظرتون بهتر نیست اول روشو یاد بگیریم 🤔 سبک زندگی مهمتر از خیلی مواردیه که میبینید مثلا خیلی شرایط نابهنجار یا خیلی شرایط خوب در زندگی افراد و اطرافیانتون همه نشاءت گرفته از روش زندگیشونه اگر از یک خانواده که منظم هستن بپرسید بدترین مشکل که ممکنه براتون پیش بیاد چیه 😉 میگن بی برنامگی بی نظمی و...... 💐 از یه خانواده دیگر که اولویتشون کمک به مردمه بپرسی میگن بی انصافی بی عدالتی و ...... چرا جوابها متفاوته سوال که یکی بود 😌 جوابش تو یه جمله خلاصه میشه سبک زندگی روش زندگی هر کسی مستقیما روی رفتار و اخلاقیاتش و روابط اجتماعیش تاثیر میذاره 🌻 حالا یه سوال 😊 برای درست کردن روش زندگیمون باید آگاهی زیادی داشته باشیم 🤔🤔 یا باید از کوچکترین چیزهایی که بلدیم شروع کنیم ؟؟ ما اطلاعات کافی برای بهتر زندگی کردن رو داریم نسبتا همگی میدونیم چه کارهایی به سود و چه کارهایی به ضرر ماست پس چرا کیفیت زندگی نسبتا هنوز به سطح عالی نرسیده مشکل کجاست ☺️ یه حلقه گمشده هست که ما زیاد بهش توجه نکردیم اونم 🌻عمله🌻 فقط موضوعی رو یاد گرفتن باعث بهبود زندگی ما نمیشه نکته طلاییش عمل به کمترین اطلاعات هست 💐💐 امتحان کن از کوچکترین کارهای روزمره شروع کن سعی کن به نحو عالی هر کاری رو انجام بدی نتیجه شگفت آوره 👌 شاید به نظرتون شعاری باشه یا مسائل سخت و بزرگ در نظرتون بیاد ولی میتونید .. از آب دادن به گلدون و کمک‌ به رفتگری که زباله های پاره شده رو جمع میکنه یا سر زدن به خانم مسن همسایه یا برداشتن یه کاغذ از کف اتاقتون شروع کنید ☺️😁 بله میگید اینارو که انجام میدادیم خب از حالا با دقت انجام بدید و البته لذت لذت ببرید از کوچکترین اتفاق زندگی منتظر معجزه نباشید😒 خودتون باید همت کنید 👌 ولی اغلب غربی تو رسانه ها موجه معرفی میشه چرا ؟؟ چون عمل باید از زندگیمون حذف بشه تا دچار انواع بیماریها بشیم. یه دومینوی معیوبه. وقتی ما تغییر بکنه مستقیم روی رفتارهای ما تاثیر گذاره با یه نگاه ساده به ده سال پیش کاملا به تغییرها پی میبریم👌 فکر میکنیم با رفتن به انواع کلاسهای روانشناسی و ..‌ باید اطلاعاتمونو زیاد کنیم تا بتونیم درستتر زندگی کنیم 😒 آگاهی زیاد برای ما سمّه تعجب کردید میگم خدمتتون با ما همراه باشید پایان قسمت اول با کم شروع کن ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
به قلم فاطمه امیری زاده رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد ــــ کجا میری مهیا ـــ بیرون ـــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت ـــ گفتم کہ بیرون مهلا خانم تا خواست با اون بحثی کند با شنیدن صدای سرفه های همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بابایی گفت نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پرس همسایه از کنارش به خودش آمد.. از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــــدا ادامه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید  ‌  ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🆔️@darentezareshahadat   ═══✼🍃🌹🍃✼══