eitaa logo
در مسیر شهادت
644 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً می‌فهمیدم و نمی‌فهمیدم چرا هنوز نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم. سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش می‌داد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :« هستی؟» 💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خنده‌ای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً هستی، نه؟» و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه می‌گوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمی‌کردم!»... ✍️نویسنده: ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
شیطنت های هادی در نوع خودش عجیب بود. این کارها تا زمانی که پای او به حوزه علمیه باز نشده بود ادامه داشت. یادم هست یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر می گشتیم. در بین راه به یکی از رفقای مسجدی رسیدیم. او هم با موتور از بهشت زهرا برمی گشت. همینطور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم. یادم افتاد این بنده خدا توی اردوها و برنامه ها، چندین بار هادی را اذیت کرد. از نگاه های هادی فهمیدم که می خواهد تلافی کند. هادی یکباره با سرعت عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و سوییچ موتور را برداشت. موتور این شخص یکباره خاموش شد.ما هم گاز موتور را گرفتیم و رفتیم! هرچی که آن شخص داد می زد، اهمیتی ندادیم.به هادی گفتم:خوب نیست الان هوا تاریک می شه، این بنده خدا وسط این بیابون چیکار کنه؟ گفت: باید ادب بشه. یک کیلومتر جلوتر ایستادیم. برگشتیم به سمت عقب.این شخص همینطور با دست اشاره می کرد و التماس می کرد. هادی هم کلید را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زیر تابلو. بعد هم رفتیم.  زندگینامه و خاطرات 🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم.... تاصدای حرکت کردن ماشین اومد 💨🚙نفس راحتی کشیدم. اولین باری که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم.😬😓 یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه. آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت: _امروز رفتم پیش سهیل.😐 -خب؟😕 -خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.😠یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره.😑😠 -چه سؤالایی؟😟🙁 -اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و سؤالای زیادی براش به وجود اومده.😐 -شما جواب سؤالاشو دادی؟🙁 -بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه.😐 -شما بهش چی گفتی؟😕 -با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه. منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم: _واقعا محمدی؟😳 خنده ای کرد و گفت: _ آزاردهنده ست،😁یه کم هم پرروئه،😁یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد.😊 -اگه بهم علاقه مند شد چی؟😒😕 -خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن.😌😁 خجالت کشیدم.گفتم: _ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه.😅 -من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه.😊✌️ بالبخند گفتم: _شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟😃حالا برای کی قرار گذاشتین؟ -خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...😁با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟ -تاعصر کلاس دارم.😌 -حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ -خداحافظ صبح رفتم دانشگاه.... اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.😑😤همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس. هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود. چند دقیقه بعد از من،🌷امین رضاپور 🌷اومد کلاس. تعجب کردم.😟نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.😳اومد جلوی من و گفت: _خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟ -در مورد چی؟ -در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!.. تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم. قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید. نگاهی به امین انداختم، خیلی ناراحت 😞و عصبی😠 شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست. منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد 😏و رفت روی صندلی نشست. نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت😡 دستشو زیرمیزش مشت کرده بود. پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود.😥😧 استاد شمس شروع کرد به... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ اولین اثــر از؛ ✍ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
استاد بسم الله الرحمن الرحیم ادامه 👇👇 ما به صورت سازمانی یه اشتباهی که داریم اینه که جوان رو به اسم دبیرستان بیکار نگه میداریم این ایراد آموزش و پرورش هست ولی ما چی 😌 هیچ کاری نمیتونیم بکنیم؟؟ یه نکته رو بگم کلا کسی که کار میکنه بهتر میفهمه👌 تو همه امور موفقتره راه داره👌 از اوقات فراغت بچه ها بعنوان وقت کار استفاده کنید سه ماه تابستان بجای انواع کلاسهایی که واقعا بکارشون نمیاد و ممکنه در آینده هیچ استفاده ای ازش نکنن بفرستید یه جای مطمئن کار کنند👌 از مسئولیت دادن بهش برای مرتب کردن وسایلش بگیرید تا کار در بیرون خونه بستگی به سن و توان 🌻 😕😕 چی میگین‌کار نیست 😐 کاری که ازش بخوای پول در بیاری بله ممکنه سخت گیر بیاد ولی کاری که بدون پول هست زیاده مخصوصا کارهایی که توش یه فن آموزش داده بشه 👌🍭 نتیجه دلچسبی داره چقدر لیسانس داریم که تو رشته تحصیلیشون مشغول کار نیستن این معضله جامعه ماست ✅ ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
با امدن مریم سریع از جایش بلند شد ـــ بیا بریم عزیزم داداشم میرسونتمون مهیا همراه مریم از پایگاه خارج شدن و به سمت یک پژو مشکی رفتند سوار شدند مهیا حتی سلام نکرد داداش مریم هم بدون هیچ حرفی رانندگی کرد مهیا می خواست مثبت فکر کند اما همه اش فکرهای ناجور به ذهنش می رسید و او را آزار می داد نمی دانست اگر برود چگونه باید رفتار مے ڪرد یا به پدرش چه بگویید و یا اصلا حال پدرش خوب است ــــ خانمی باتوم مهیا به خودش اومد ـــ با منے ?? ـــ آره عزیزم میگم ادرسو میدی ـــ اها، نمیدونم الان کجا بردنش ولی همیشه میرفتیم بیمارستان ..... دیگر تا رسیدن به بیمارستان حرفی زده نشد به محض رسیدن به بیمارستان پیاده شد با پیاده شدن داداش مریم مهیا ایستاد باورش نمی شود داداش مریم همان سیدی باشد که آن روز در خیابان با آن بحث کرده باشد ولی الان باید خودش را به پدرش می رساند بدون توجه به مریم و برادرش به سمت ورودی بیمارستان دوید وخودش را به پذیرش رساند ــــ سلام خانم پدرمو اوردن اینجا پرستار در حال صحبت با تلفن بود با دست به مهیا اشاره کرد که یه لحظه صبر کند مهیا که از این کار پرستار عصبی شد خیزی برداشت و گوشی را از دست پر ستار کشید ـــ من بهت میگم بابامو اوردن بیمارستان تو با تلفن صحبت میکنی * از.لاڪ.جیـغ.تـا.خــدا * * ادامه.دارد... * 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ═══✼🍃🌹🍃✼══ 🆔️ @darentezareshahadat   ═══✼🍃🌹🍃✼══