#دمشق_شهرعشق
#قسمت14
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
#دمشق_شهرعشق
#قسمت16
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
⁉️ ما چڪار ڪنیم ؟!
‼️ از ڪجا شرو؏ ڪنیم ؟!
••| آقــا از #نماز شـرو؏ ڪنید... |••
شمــا هــر چقدر به نمــازت بـهـا بدهـۍ
تواناییت براۍ مقابله با گناه بیشتر
مۍشود... 🌱
#آیتاللهجاودان
🆔 @darentezareshahadat
#دمشق_شهرعشق
#قسمت72
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت117
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
✍️ #دمشق_شهرعشق
#قسمت147
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
💢↶ #نمـــاز یـا #افـــطار
💠🔹امام باقر علیهالسلام فرمودهاند:
↫◄ در ماه رمضان ابتدا #نمـاز بخوان
سپس #افـطار کن
مگر اینکه همراه عدهای بودی که
منتظر افطار بودند
اگر قرار بود تو نیز با آنان افطار کنی
با ایشان مخالفت نکن و ابتدا افطار کن
و در غیر این صورت ابتدا نماز بخوان
↫◄ راوی پرسید:
چرا اینکار را کنم و ابتدا نماز بخوانم!؟
✨فرمود:
چون دو وظیفه برای تو پیش آمده است:
افـطار و نمـاز
پس با چیزی شروع کن که
بر دیگری برتری دارد و آن نمـاز است
✨سپس فرمودند: و تو روزه داری
پس اگر نمازت را با حالت روزه بجا آوری
و روز را پایان دهی
برای من دوست داشتنیتر است
📗وسائل الشیعه، جلد۱۰، صفحه۱۵۰
@darentezareshahadat
#هرچی_توبخوای
#قسمت19
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.😊
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.😇😌
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب✨ صلوات✨ میفرستادم.
تاکسی🚕 برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم 😟آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.😕
نگاهی به مسافراش کردم.👀🚕
یه آقایی👤 جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.😥دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.😥😐بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
✨بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...😏
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:👤🔪
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.😠
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.😏
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... 😣
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...😧😥👞👞👞👞
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
اولین اثــر از؛
✍ #بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
#نسخه_الهی_درمان_غم
🦋#نماز شب از دیگر عوامل #درمان_غم است که خواصش پایانی ندارد. 👌
وقتی برای نماز شب بیدار می شویم یعنی اعلام می کنیم که👇👇
❤️خدایا! دوستت داریم. چون نماز شب، علامت #صدق دوستی خدا است.
✅انسان ها معشوق های مختلفی دارند؛ برخی با دیدن فیلم یا نقاشی کشیدن لذت می برند و برای معشوق شان وقت می گذارند. برخی با پول و بعضی هم با مطالعه و خواندن لذت می برند.
ما در لذات بخش فوق انسانی، اگر صدق داشته باشیم، هیچ وقت از خدا و عبادت او بدمان نمی آید و از خلوت با او فراری نخواهیم بود.
👌اگر کسی الله حقیقی را دوست داشته باشد امکان ندارد رفت و آمد با او را به کس دیگری ترجیح دهد.
✳️امام صادق (علیه السلام) در فرمایش گهربارشان آثار نماز شب را این گونه بیان می کنند:
«صَلاةُ اللَّيْلِ تُحْسِنُ الْوَجْهَ وَ تُحْسِنُ الْخُلْقَ وَ تُطيبُ الرُّوحَ وَ تُدِرُّ الرِّزْقَ وَ تَقْضِى الدَّيْنَ وَ تَذْهَبُ بِالْهَمِّ وَ تَجْلُوا الْبَصَرَ
🔱زیبائی چهره
🔱خوش اخلاقی
🔱خوش بوئی بدن
🔱زیاد شدن رزق
🔱ادای دین و قرض
🔱رفع همّ
🔱زیبائی صورت
بنابر فرمایش امام صادق (علیه السلام) نماز شب رفع همّ می کند.
✅«غم» حالت گرفتگی و انقباض نفس است
✅ ولی «همّ» حرص و جوش ها و هیجاناتی است که انسان می خواهد آن ها را برطرف کند، ولی نمی تواند.
✨اما با نماز شب می توان گره گشایی از همّ های زندگی کرد.
🌺وقتی به خدا می گوئیم: «چشم»
همه دنیا به ما می گوید:«چشم»
👌 و از آن جائی که حسابش را نمی کنیم
،خداوند روزی ما را می رساند و مشکلماتمان را حل می کند.
#پای_درس_استاد_شجاعی
@darentezareshahadat
🍃مولای غریب و تنهای من #پدر مهربانِ اهل عالم، سلام؛ میخواهم از غربتت بگویم غربتی که ۱٢ قرن است ریشه دوانیده، غربتی که اشک آسمان را جاری ساخته، که حتی برای برخی از محبانت #غریب و ناشناخته است، غربتی که اجداد طاهرینت پیش از تولد تو بر آن گریسته اند.
🍃از خود آغاز میکنم که اگر هر کس از خود شروع کند امر #فرج اصلاح خواهد شد. میخواهم به سوی تو برگردم یقین دارم بر گذشته های پرغفلتم کریمانه چشم می پوشی می دانم #توبه ام را قبول میکنی می دانم درهمان لحظه، روز، ماه و سال های غفلتم برایم #دعا میکردی...
🍃پدر جان با انکه نمی بینمتان ولی حس میکنم همه جا هوایم را دارید. مهربانم دفتری گرفته ام و هر زمان که #دلتنگتر و بیقرارتر میشوم برایتان نامه مینویسم گاه از آرزوی دیدارتان. گاه از شکایت هایم از زمانه، گاه خبرهای خوش.
🍃و مطمئنم که میخوانید و برای رفع مشکلم دعا میکنید امروز آمده ام که بنویسم مولای من اگر بیایی دیگر غمی نمی ماند دیگر شکایتی نمی ماند تو بیایی همه چیز و همه جا زیباست کینه نمی ماند حسد محو میشود همه جا #عشق می ماند و #محبت. پس پدرم میشود امروز هنگام #نماز دستهای مهربانت را به دعا بلند کنی و بفرمایی #اللهم_عجل_لولیک_الفرج به حق حسین علیه السلام؟
#اشرف_صالحی
🆔 @darentezareshahadat
🔔
👈 بالاتـــرین تنـــبیه
وقتی حضرت موسی(ع) خواست
به #ڪــوهطـور برود ڪسی به او
گـــــفت:
به پــروردگار بگــو این هــمه مـن
#معصـــیت میڪنم چــرا مـن را
تنبـــیه نمیڪنی؟!
💐خداوند به حضرت موسی گـفت
وقـتی رفتی به او بگو: بالاتــرین
تنبـیهات این است ڪه #نـــــماز
میخوانی و لذتنماز را نمیچشی💐
@darentezareshahadat
*#تلنگر‼️*
*هرگاه ڪه نمازتــ*
*قضاشدونخواندے*
*دراین فڪر نباش ڪہ*
*وقت نماز خواندن نیافتے*
*بلڪه!*
*فڪرڪن چہ گناهے را*
*مرتڪب شدے کہ* *خداوندنخواست*
*درمقابلش بایستے!*
*#نماز راسبڪ نشماریم🌸*
ـــــــــــــــــــ
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
@darentezareshahadat