eitaa logo
در مسیر شهادت
640 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️📚 📚 شب قدر بود مامانم حال وروزم وکه میدید هرکاری که میخواستم رو انجام میداد. هنوز کامل نا امید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم . هنوز که ازدواج نکرده بود مامانم راضی شده بودبریم هیات لباس مشکیام وتنم کردم. روسری مشکیم و سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش. تمام موهام رو داخل ریخته بودم. در کمد رو باز کردم،ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم . از اخرین دفعه ای که رفته بودیم مشهدسرش نکرده بودم . گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم. ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمدازشون خوشش میومدخوشحال بودم. با اینکه زیر چشام‌گودافتاده بود و صورتم لاغرشده بودهیچی به صورتم نزدم ساعتم و دستم کردم ورفتم پایین مامان تاچشمش بهم خوردیه لبخند ملیح صورتش روپرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه وببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید. الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . رفتار ریحانه روالگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم وشمرده حرف بزنم ورفتارکنم جایی ونگاه نکنم سربه زیرومتین باشم . وقتی رسیدیم یه بسم الله گفتم و پیاده شدم. سرم‌ رو هم طرف مردانچرخوندم. مامانم ماشین وپارک کرد و باهام هم قدم شد. دنبال چندتا خانوم رفتیم واز در پشتی حسینیه ک واسه عبور خانوما بودداخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یخورده جلوتر رفتم تاریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم. گوشیم و برداشتم وشمارشو گرفتم بعد چندتا بوق جواب داد: +سلام جانم؟ _سلام کجایی؟ +آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟چرا افطاری نیومدی؟ _منم هیاتم.هیچی دیگه دیر شد. +یخورده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا روجمع میکنیم. _باشه فعلا. به مادرم گفتم وازجام بلندشدم یخورده ک گشتم بیرون محوطه آشپزخونه روپیدا کردم از شانس بد من چندتا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم،جلوی چادرم روبستم و بدون نگاه کردن به اطراف مسقیم رفتم آشپزخونه. ریحانه تا چشمش بهم خوردبا دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسیدوگفت: +وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخندگرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفیم حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چندتاخانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن ریحانه دستم رو گرفت و گفت: +بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جاپیدا کن بشین تاکارم تموم شه‌ چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی و بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت: +عه باشه سرش روکه بردعقب گفتم: _چیشد؟ +فاطمه جونم دوربین محمددستم بود پیداش نکردم با خودم‌آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومددوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت : +ول کن دستم ومیشورم میبرم خودم. قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم :کجاست دوربین ؟ به یه نقطه ای خیره شد رد نگاهش روگرفتم رفتم طرف صندلی ای که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین. برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرمو محکم گرفتم در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ وراستم‌ رو نگاه میکردم تا پیداش کنم یخورده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودشو به قفسه سینم میکوبید سرم و انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه . یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چجوری باید حرف بزنم . سرم و اوردم بالا و دیدم بافاصله تقریبازیادی ازکنارم ردشدوبه سمت درآشپزخونه تغییرمسیرداد وقتی ایستادرفتم پشت سرش با فاصله ایستادم. سعی کردم لرزش صدام روکنترل کنم،آروم گفتم: _آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد .حدس زدم‌ اول منو نشناخته یاشایدانتظار نداشت منو با این چهره ببینه. وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول وقرارایی که باخودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت. سرش و که انداخت پایین تازه یادم‌افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم. اخم کردم ونگاهم و از صورتش برداشتم. ته کیف روگرفتم طرفش تابه راحتی بتونه دستَشو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت ازکجا پیداش شد گفتم: _ ریحانه دستش بندبود دوباره سرش و آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره اش چجوری بود وقتی دیدم کیف رونمیگیره سرم و بالا آوردم وبا غرور ساختگیم بهش نگاه کردم کیف و برداشت ورفت منم دیگه نموندم و دوباره رفتم توآشپزخونه. 🆔 @darentezareshahadat
*اهمّیّت انتخابات ۱۴۰۰ رئیس‌ جمهور جدید و تازه‌نفس* انتخابات در کشور خیلی دارای اهمّیّت است. هم از جنبه‌ی داخلی، هم از جنبه‌ی وجهه‌ی خارجی. ورود افرادتازه‌نَفَس و نوسازی در مدیریّت اجرائی کشور؛ وجهه‌ی داخلی انتخابات!  از جنبه‌ی داخلی، انتخابات در واقع یک نوسازی در کشور است؛ وقتی انتخابات انجام می‌گیرد، یعنی یک افراد "تازه‌نَفَسی" وارد میدان می‌شوند، وارد کار میشوند و در دستگاه اجرای کشور، یک نوسازی‌ای به وجود می‌آید که این خیلی چیز مهمّی است؛ کأنّه‌ یک "نَفَس‌تازه‌ای" به دستگاه اجرائی داده خواهد شد! خب، کار دستگاه اجرائی، خیلی سنگین است...! بنابراین، یک مجموعه‌ی "تازه‌نَفَس" و "پُرانگیزه" وارد کار می‌شوند و این برای کشور خیلی چیز مبارک و خوبی است! ساختار حکومتی کاملا مشخص است و اصلاح طلبان با علم و آگاهی کامل وارد عرصه انتخابات شدند. آنها تمام قد ساختار سیاسی را پذیرفتند. اما حالا که در پیشبرد نقشه های شوم خود برای بهم ریختن کشور نا موفق بودند، دارند تلاش می کنند آب را گل آلود کنند بلکه فرجی شود. *دولت نامحترم تنها در یک اقدام ۶۳ تن طلا از پشتوانه پول ملی حراج کرد و از سوی دیگر دست به افزایش بی سابقه نقدینگی درجامعه زد. بعد هم به دیگران اتهام "حمله گاز انبری" زدند.* کسی هست که گاز انبری تر از این اقدامات در اقتصاد و سیاست سراغ داشته باشد*؟ بنظر من تاریخی ترین جنایت اقتصادی بعد از جریان "یتیم خانه ایران" همین حراج بی سابقه و گسترده طلا و خارج کردن آن از پشتوانه پول ملی بود. رویارویی دولتمردان فعلی و دولت بعد حتمی است. آنها دارند تلاش می کنند دولت نظامی و هر دولت دیگری بعد از خود را تخطئه کنند. اما بی فایده است. مردم برای دفع شر برخی عناصر نفوذی مجبور هستند به یک قدرت بالاتر چنگ بزنند. *اگر یزید هم بیاید و قول محاکمه این دولت و جلوگیری از اقدامات مخرب آن را بدهد، مردم حتما به او رای خواهند داد.* *مطمئن هستیم اول اینکه دولت فعلی قدرت را با سلام و صلوات واگذار نخواهد کرد و دوم آنکه اگر هر دولتی بعد از این دولت سرکار بیاید وابستگان دولت فعلی همراهی نخواهند کرد و حتما تلاش خواهند کرد همانند دو سال آخر دولت احمدی نژاد کشور و اقتصاد را بهم بریزند. آنها برای بدنام کردن دولت بعدی از هیچ اقدامی دریغ نخواهند کرد و چیزی بنام منافع ملی را اصلا به رسمیت نمی شناسند.* بهتر است دولت بعدی مثل دولت ترکیه هزینه جمع آوری اوباش سیاسی و اقتصادی را از اول بپذیرد. 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مستند به‌صورت دانلودی در دسترس قرار گرفت 🔹روایتی متفاوت از مسیرهای پیشِ ‌روی رتبه 2 کنکور سراسری در بهترین دانشگاه کشور ... 🌟 پرمخاطب‌ترین و محبوب‌ترین فیلم یازدهمین ▫️دانلود و تماشا هم‌اکنون در عماریار 🆔 @darentezareshahadat
بهش‌میگفتن‌خودتو‌معرفےکن میگفت : یك‌عدد‌مؤمن‌انقلابےِ‌بہ‌دردنخور!🚶🏿‍♂ خداکند‌کہ‌کسے‌حالتش‌چو‌ن‌مانشود.. شهداشرمنده‌ایم!(: ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @darentezareshahadat ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
مداحی_آنلاین_لیلی_لیلای_دنیا_محمود_کریمی.mp3
3.79M
🌸 (س) 💐لیلی لیلای دنیا 💐زینت آغوش سقا 🎤 👏 👌بسیار زیبا 🆔 @darentezareshahadat
مداحی آنلاین - پنج خطری که مومن را هر روز تهدید میکند - استاد رفیعی.mp3
3.34M
♨️پنج خطری که مومن را هر روز تهدید میکند 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🆔 @darentezareshahadat
مداحی_آنلاین_بارون_زده_نم_نم_زیر_ایوون_محمدرضا_طاهری.mp3
2.48M
🌸 (س) 💐بارون زده نم نم روی ایوون 💐مهمون میاد امشب زیر بارون 🎤 👏 👌فوق زیبا 🆔 @darentezareshahadat
حورای کربلایی و زهرای دیگری بنت الحسین ، ام ابیهای دیگری جای تو نیست روی زمین ، جای دیگری باید قدم زنی تو به دنیای دیگری (س)💝 🎊🎈 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ جالب امید دانا فعال رسانه‌ای مقیم اروپا به ادعاهای روحانی درباره رفراندم! سوئیس یه کشور 8 میلیونی که اکثرا هم مهاجر هستند و با قوانین آن کشور آشنایی ندارن، این ادعاها بیشتر شبیه یک جوکه...! 🆔 @darentezareshahadat
🌺 به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری دعوت شدهـ بود، "اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد!) 🔴تنهـا آرزویـش زیارت بارگاه و ضریـح امام حسین (ع)🌺 بود اما هرگز به دیدار دوست نائل نشد تا اینکه که به قافله شهدای مدافع حریم حرم حضرت زینب 🌸 💔عقیله بنی هاشم پیوست و میهمان امام و مقتدایوش حسین (علیه السلام) شد؛ و چه شیرین است چنین دیدار و زیارتی. ╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮ @darentezareshahadat ╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
🖐🏻‼️ افسر‌جنگ‌نرم‌زیرِ‌"هجده‌سال"؟! بچه بیابرومشقات‌روبنویس ... ازچرت‌وپرتای‌یه‌عده‌دلخور‌نشیدها ... عب‌نداره صدام‌هم‌به‌امثال‌شهید‌فهمیده‌میگفت ‌بچه((: که‌خب‌جا‌داره‌بگیم‌‌شما‌به‌اینا ‌میگی‌بچه؟! اگه‌همین‌بچه‌ها‌نبودن‌که‌مملکت‌رو‌هوا‌بود:| ... !! 🆔 @darentezareshahadat
خنده کن! رنگ بگیره در و دیوار دلم:) 💫❤ 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارت عروسی ... شهیدمحسن‌ حججی🌹 شادی روح شهدا صلوات🌷 🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃 🆔 @darentezareshahadat
خدايا! گويا چنانم كه در پيشگاه لطف تو ايستاده ‏ام و سايه ‏سار توكل نيكويم بر من بال گشوده و آنچه را تو شايسته آني گفته‏ اي و مرا در هاله‏ اي از بخشايش خويش پوشانده ‏اي. خدايا! اگر ببخشايي، كيست كه از تو سزاوارتر به عفو باشد؟ و اگر اجلم فرا رسيده و كار شايسته‏ اي نداشته ‏ام كه مرا به تو نزديك سازد، اعتراف به گناه را وسيله آمرزش تو ساخته ‏ام. خداوندا! با مهلت و ميداني كه به نفس داده ‏ام، بر خويش ستم كرده ‏ام، پس اگر مرا نيامرزي، پس واي بر من. 🆔 @darentezareshahadat
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
شیطنت های هادی در نوع خودش عجیب بود. این کارها تا زمانی که پای او به حوزه علمیه باز نشده بود ادامه داشت. یادم هست یک روز سوار موتور هادی از بهشت زهرا به سوی مسجد بر می گشتیم. در بین راه به یکی از رفقای مسجدی رسیدیم. او هم با موتور از بهشت زهرا برمی گشت. همینطور که روی موتور بودیم با هم سلام و علیک کردیم. یادم افتاد این بنده خدا توی اردوها و برنامه ها، چندین بار هادی را اذیت کرد. از نگاه های هادی فهمیدم که می خواهد تلافی کند. هادی یکباره با سرعت عملی که داشت به موتور این شخص نزدیک شد و سوییچ موتور را برداشت. موتور این شخص یکباره خاموش شد.ما هم گاز موتور را گرفتیم و رفتیم! هرچی که آن شخص داد می زد، اهمیتی ندادیم.به هادی گفتم:خوب نیست الان هوا تاریک می شه، این بنده خدا وسط این بیابون چیکار کنه؟ گفت: باید ادب بشه. یک کیلومتر جلوتر ایستادیم. برگشتیم به سمت عقب.این شخص همینطور با دست اشاره می کرد و التماس می کرد. هادی هم کلید را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زیر تابلو. بعد هم رفتیم.  زندگینامه و خاطرات 🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
ایام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجیبی در این کشور رخ می داد. دستور رسیده بود که بسیجی ها برنامه ایست و بازرسی را فعال کنند. بچه های بسیج مسجد، در حوالی میدان شهید محلاتی برنامه ایست و بازرسی را آغاز کردند. هادی با یکی دیگر از بسیجی ها که مسلح بود با یک موتور به ابتدای خیابان شهید ارجمندی آمدند. این خیابان دویست متر قبل از محل ایست بازرسی بود. استدلال هادی این بود که اگر مورد مشکوکی متوجه ایست و بازرسی بشود یقیناً از این مسیر می تواند فرار کند و اگر ما اینجا باشیم می توانیم با او برخورد کنیم. ساعات پایانی شب بود که کار ما آغاز شد. من هم در کنار بقیه نیروها در اطراف میدان محلاتی بودم. هنوز ساعتی نگذشته بود که یک خودروی سواری قبل از رسیدن به ایست بازرسی توقف کرد! بعد هم یکدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خیابان شهید ارجمندی فرار کند. به محض ورود به این خیابان یکباره هادی و دوستش با موتور در مقابل او قرار گرفتند. دوست هادی مسلح بود. راننده و شخصی که در کنارش بود، هر دو درب خودرو را باز کردند و هر یک به سمتی فرار کردند. هادی و دوستش نیز هر یک به دنبال یکی از این دو نفر دویدند. راننده از نرده های وسط اتوبان رد شد و خیلی سریع در آن سوی اتوبان محو شد! اما شخص دوم وارد خیابان ارجمندی شد و هادی هم به دنبال او دوید. اولین کوچه در این خیابان بسیار پهن است، اما برخلاف ظاهرش بن بست می باشد. این شخص به خیال اینکه این کوچه راه دارد وارد آن شد. من و چند نفر از بچه های مسجد هم از دور شاهد این صحنه ها بودیم. ما سریع سوار موتور شدیم تا به کمک هادی و دوستش برویم. وقتی وارد کوچه شدیم با تعجب دیدیم که هادی دست و چشم این متهم را بسته و در حال حرکت به سمت سر کوچه است! نکته عجیب اینکه هیکل این شخص دو برابر هادی بود. از طرفی هادی مسلح نبود. اما اینکه چطور توانسته بود. این کار را بکند واقعاً برای ما عجیب بود. بعدها هادی می گفت:‌ وقتی به انتهای کوچه رسیدیم، تقریباً همه جا تاریک بود. فریاد زدم بخواب وگرنه می زنمت. او هم خوابید روی زمین. من هم رفتم بالای سرش و اول چشمانش رو بستم که نبینه من هیچی ندارم و ... بچه های بسیج، مردم را متفرق کردند. بعد هم مشغول شناسایی ماشین شدند. یک بسته بزرگ زیر پای راننده بود. همان موقع مأمورین کلانتری 114 نیز از راه رسیدند. آنها که به این مسائل بیشتر آشنا بودند تا بسته را باز کردند گفتند: اینها همه اش تریاک است. ماشین و متهم و مواد مخدر به کلانتری منتقل شد. ظهر فردا وقتی می خواستیم وارد مسجد شویم یک پلاکارد تشکر از سوی مسئول کلانتری جلوی درب مسجد نصب شده بود. در آن پلاکارد از تمام بسیجیان مسجد به خاطر این عملیات و دستگیری یکی از قاچاقچیان مواد مخدر تقدیر شده بود.  زندگینامه و خاطرات 🌷  ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مسی۳فرزند راموس۴تا رونالدو۴تا کوین کاستنر۷تا مل گیبسون ۹ تا ادی مورفی۱۰تا😱 استیون اسپیلبرگ۷ تا آرنولد۵ تا اغلب سلبریتی هامون مجردن و فرزنداشون سگ و گربه هستن. رونالدو بزرگترین ثروتشو خانواده میدونه و سلبریتی دسته ده ما برگ سفید شناسنامه! پس اینا از کدوم سبک غربی تقلید کردن؟ 🆔 @darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃 زندگیتان را با هیچ کسي، مقایسه نکنید... افکار منفی،نداشتـــــه باشـید... بیش از حــــد توان خود، کاری انجام ندهید.... خیلــــي خود را ، جـــــدی نگیرید... انرژی خود را ، صرف کنجکاوی در امور دیگران نکنید... وقتی بـیـــــدار هستید، خیال پردازی کنیـــــد. حسادت ، یعنــــي اتلاف وقت... گذشتــــــه را ، فــــرامــــوش کنید... زندگـــــي ،کوتاهتر از آنست که از دیگران متنفرباشید... هیچکس جز خود شما، مسئول خوشحال کردن شمـــــا نیست... بیشتــــــــــر ، لبخنــــــــد بزنیــــــد... 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
رمان نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم تاآخرشب خیلی سبک شده بودم هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم انقدر خسته بودم‌که همچیو سپردم‌به خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه. زمان برگشتمون ندیدمش گذاشتم پای حکمت خدا همینکه امشب تونستم یه بار ۵ ببینمش هم ‌خیلی بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگام‌میکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد ____ محمد: رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم. معلوم نیست تا کجا با خودش برده...! دوییدم تا آشپزخونه. میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه: +آقای دهقان فرد! عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم. برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود. قدش تقریبا تا شونم میرسید. چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه. خیلی جدی گفت +ریحانه دستش بند بود داشتم از تعجب شاخ در میاوردم. این کی بود. سرمو آوردم بالا عه این همون دوستِ ریحانس که. اینجا چیکار میکنه‌. چرا این ریختی شده. داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم. با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم. این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم. خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم. رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم. همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده‌ . شاید ازدواج کرده بود شایدم.... شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود .. ولی حالا هر چی.‌.. خیلی خانوم‌شده بود. حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن. کاش میتونستم باهاش صحبت کنم... کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم. رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو . پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات. که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم. +بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن‌ بزار کانال‌ . _برو بابا من‌خودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز‌ . +عه محمد من باید برم کار دارم. _کجا؟ +خالمو برسونم. _عهههه خالتم مگه اومده؟ +اینجوریاس دیگه آقا محمد؟ باید اسم خالمو بیارم ...؟ اره؟ _باشه حالا! برو !خداحافظ +خداحافظ دادا. خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو . سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره! برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد. از جام پا شدم. نگاش به من نبود. داشت با روح الله حرف میزد. +‌کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون. چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب. اروم سلام کرد. منم سلام کردم . نگامو از روش برداشتم ونشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو : +چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟ اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم. که محسن گفت +بله بله؟چیشده اقا محمد!!! جریان چیه؟ عاشق شدی؟ به ما نمیگی دیگه نه !!! باشه آقا باشه‌ . _هنوز چیزی نشده ک میگم برات. اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون. .منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم. 🆔 @darentezareshahadat
❤️📚 📚 فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟ میتونم بعدش ازدواج کنم؟ یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟ میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟ فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد. رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم. یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز. اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم. موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده. +سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟ اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم. بهش پیام دادم : _ بیکارم .کجا بریم؟ +چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و: _باشه.کی بریم؟ +اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس. _باش. رفتم تواتاقم. از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم‌. یه لبخند نشست رو لبم‌. یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم. موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون. روسریم رو هم یه مدل جدید بستم. یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم. قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم‌ . میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم. به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون . اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد. با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس! رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم. به ساعتم نگاه کردم‌. چهار و نیم بود. رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن. دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود‌. نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد. کاش الان اینجا بود‌... ولی اون الان ...! راستی ازدواج کرده !!؟ زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم... یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا. هعی.... تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت. برگشتم ک دیدم ریحانس. با ذوق گف : +چطوری دختره؟ یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو: _ممنون. تو خوبی؟ +هعی بدک نیستم. بیا بریم دور بزنیم . از جام پاشدم و دنبالش رفتم. سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم. نمیدونستم فایده داره ، بدرد میخوره یا نه ...! ولی احساس خوبی داشتم ... انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود. رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب‌". حجابم مگه ملزومات داشت از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...! 🆔 @darentezareshahadat