eitaa logo
در مسیر شهادت
661 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
668 ویدیو
15 فایل
❧ هشت سال دفاع مقدس ما صرفاً یک امتداد زمانی و فقط یک برهه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی زمانی نیست؛ گنجینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عظیمی است که تا مدتهای طولانی ملت ما میتواند از آن استفاده کند. #سیدنا #راهیان_نور_مجازی ⇢سازمان بسیج دانش آموزی استان قزوین ❥
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
رمان نویسندگان : فاطمه زهرا درزی ؛ غزاله میرزاپور 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° بهش نگاه کردم و گفتم _حاج اقا؟ +جانم پسرم _خوب هستین شما؟ +اره خوبم _ان شالله این هفته باید بریم تهران +چه خبره ان شالله؟ _واسه عملتون دیگه این هفته نوبت داریم +عمل چیه اخه!! بزارین خودمون به مرگِ خدایی بمیریم _عههه حاجی این چه حرفیههه خدانکنه الهی هزار سال زنده بمونین برامون پدری کنین شما تنها امیدِ ما هستین ما جز شما کی وداریم ؟ +امیدتون به خدا باشه سرشو بوسیدم و از جام پاشدم که دیدم ریحانه لباس پوشیده داره میره بیرون ابروهام جمع شد وگفتم _کجا به سلامتی حاج خانم؟ +روحی اومده دنبالم میخوایم بریم خونه مامانش _روحی چیه بچهههه اسمشو درست تلفظ کن بیچاره روح الله تو آخر این و دق میدی بابا که از خطابِ ریحانه خندش گرفته بود گفت +اذیت نکن این بچه رو گناه داره ریحانه نگام کرد و شکلک درآورد که گفتم _میگم بی ادب شدی میگی ن ! الان فکر میکنی دیگه کارت پیش ما گیر نیست نه؟ باشه خواهرم باشه هر جور میخوای رفتار کن بعد که انتقامش و ازت گرفتم ناراحت نشو! +تا انتقامت چی باشه حالا میزاری برم؟ _چرا روح الله نمیاد بالا؟ +عجله داریم _باشه برو ب سلامت.سلام برسون ریحانه دست تکون داد: +خدافظ بابا خدافظ داداش _خدافظ باباهم ازش خدافظی کرد که رفت رو کردم به بابا و: _هعی پدرِ من دیدی همه مارو گذاشتن رفتن!!!! آخرشم منم که برات موندمممم!! یعنی به پسرت افتخار نمیکنی؟ +نه چرا باید به تو افتخار کنم؟ زن و بچه که نداری! تو هم از رویِ بی خانوادگی این جا نشستی اگه زن داشتی خودتم میرفتی! _بابااااا؟؟؟؟نوچ نوچ نوچ نوچ من ازدواج کنم هم پیشتون میمونم در ضمن زن کجا بود حالا! +همینه دیگه همیشه اخرش به اینجا میرسیم که زن کجا بود!؟ واقعا متوجه نیستی داری پیر میشی؟ ۳۰ سالت شده! دوستای همسن و سال تو الان در شرف ازدواج بچه هاشونن تو کی میخای دست بجنبونی پسر؟؟ _بابا جان نیست به خدا دخترِ خوب نیست یعنی نه که نباشه من نمیبینم +خدا چشاتو کور کرده _اصن هر چی شما بگین هر چی که بگین من میگم چشم! +چرا نمیری با این سلمای بیچاره ازدواج کنی؟ مگه چشه؟ هم دلش با توعه،هم دختر خوبیه چشام از حدقه زد بیرون _کیییییی؟؟؟؟سلماااااا؟؟؟ بابا ینی من قدِ ارزنم ارزش ندارم که میگین سلما؟؟؟ آخه سلما چیش ب من میخوره ؟اصلا یکی از دلایل ازدواج نکردن من همین سلماست یه همه بدبینم کرده ادمی نیست که لا اله الا الله من نمیدونم شما واسه همه خوب میخواین به من که میرسه باید از جام پاشدم برم تو اتاق که یه وقت از روی عصبانیت چیزی نگم دل بابا بشکنه همین که پاشدم صدام زد +همیشه از مشکلاتت فرار میکنی محمد!!! هیچ وقت سعی نکردی بشینی و حلشون کنی تا کی میخوای مجرد بمونی؟ خب سلما نه! یکی دیگه!! یعنی تو شهرِ به این بزرگی یه دختر وجود نداره که به دلت بشینه؟ اصن این جا نه تو تهران چی !!! من نمیدونم آخه تو چرا انقد دست و پا چلفتی ای پسرررر تو هیئتتون این همه پسر یه خاهرِ خوب ندارن؟ بابا نمیشه که! پس فردا من بیافتم سینه قبرستون تو میخوای چیکار کنی؟ مردم حرف در نمیارن بگن پسر اینا دیوونه است کسی بهش زن نمیده؟ اصلا مردم هیچی تو نباید دینتو کامل کنی؟ دو رکعت نمازی که یه آدم متاهل میخونه از هفتاد رکعت نمازی که تو میخونی بهتره ! اینارو که خودت بهتر از من میدونی! باید ازدواج کنی امسال محمد _چشم بابا چشم ولی صبر کنید یه دختر خوب پیدا شه +بازم داری طفره میری دخترِ خوب پیدا نمیشه. خودت باید پیدا کنی از جام پاشدم و کلافه رفتم تو آشپزخونه سه بار صورتمو شستم دیگه حالم بد شده بود پوفی کشیدم و ماهیی که ریحانه واس بابا پخته بود واز تو یخچال در اوردم و گذاشتم رو گاز که گرم شه سفره پهن کردم و نشستم پیش بابا برنجِ نهارم اوردم و مشغول گرفتن تیغ ماهی براش شدم دلم نمیخواست دوباره همون بحث وادامه بده برا همین گفتم: _بابا جهیزیه ریحانه رو چ کنیم +نمیدونم پسر یه مقداری پس انداز از قبل داشتم .الانم میخام یه مقدار وام بگیرم تیکه تیکه بدم خودشون بخرن والا دیگه نمیدونم باید چیکار کرد من که دیگه توان کار کردن و ندارم _خب منم هستم میتونین رو منم حساب کنین +نمیخواد تو باید پولاتو برا عروسی خودت جمع کنی _ولی به ریحانه قول دادم چهارتا از لوازمش و من بخرم با خنده گفتم: خب روح الله هم چهارتا چیز میخره شما هم چهارتا چیز علی هم چهارتا چیز خب تموم شد دیگه به سلامتی باباهم خندش گرفته بود وسط خنده نمیدونم چیشد که صورتش جمع شد و گفت +خدا بیامرزه پدر و مادرشو نیستن عروسیِ دخترشونو ببینن! بیچاره ها چه آرزوها داشتن برا این بچه یکم مکث کرد و ادامه داد: +محمد اگه من مردم حواست به ریحانه باشه‌ باشه پسرم؟اون هیچکی و جز ما نداره! بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 سرمو انداختم پایین و: _خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون. چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه . هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید . تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم. رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم. نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم. یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت: _چرا غذا نمیخوری؟ واسه اینکه دروغ نگم گفتم _خب الان پرتقال خوردم . نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد. تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت +آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت. مگه سرِ جنگ داری با کنترل! _نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم! یه لبخند رو لباش نشست . غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه. آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود! رفتم تو اتاقم. میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود ‌ حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون یکیشو باز کردم. دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد. چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم. چرا یادم رفته بود مامانمو...! مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که.... من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟ عکس دست جمعیمون بود. مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود. بیچاره زنداداش نرگس!! بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود. از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما. به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود‌. روصورت مامان دست کشیدم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم. تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود. به چهره خودم نگاه کردم . اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود. ینی دقیقا روزِ تولدم بود. دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن... همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما. همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود‌ برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما‌. دو سال ازم کوچیک تر بود. ولی .... از خامی و بچگی خودم خندم گرفت. چه پسر بچه ی تندی بودم . باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده. باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم. چقد دیوونه بودم! به ریحانه پیامک زدم : _فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت : +باشه‌. از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود. تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم‌. خودمم رفتم‌تو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم ساعت دم دمای ۱۲ بود‌ به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم. دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم. عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم. رسید به عکسای عقد ریحانه! عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم. رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود! زوم شدم رو خودم . چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم... درکل تو عکس خیلی خوب افتادم. عکسو عوض کردم عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود. دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان! ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن. عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود. خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم . روسری سرش بود. صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد. با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود. بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا. چقدر سختی کشید از دست من. دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم. پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش. اسمش چی بود ... اها فاطمه‌! فوری عکسُ بستم. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم . لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم... بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین. ۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم. بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست! چند صفحه که خوندم قران و بستم. رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه. مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...! هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم! زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهار و که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم. ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگچینای کنار ساحل. انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه! به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغرب و که خوندیم وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم . سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره. داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران. چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت! ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ باباهم به جاده خیره بود تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم . ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون! حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون بابا رو فرستادم بخوابه. واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم. وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم. رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود. پیشونیش و بوسیدم‌. نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد. حس میکردم از نبودش خیلی میترسم. دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود. قران وبوسیدم و بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🌸 🍀 🎥 ✅ موضوع: محورهای قرارداد ایران و چین 🎙دکتر محمود نبویان- نایب رئیس کمیسیون اصل ۹۰ مجلس شورای اسلامی 🍃🌻🍃 💠 قرارداد ایران و چین یک توافق برد برد است/ واگذاری جزایر و سواحل به چین دروغ محض است 🔻از مهم‌ترین محورهای این قرارداد می‌توان به موارد زیر اشاره کرد: ✔️ حوزه نفت و انرژی: چین تضمین کرده ۲۵ سال نفت ایران را بخرد، در حال حاضر و در اوج تحریم ها از فروش یک میلیون و دویست هزار بشکه نفت، حدود نهصد هزار بشکه را چین می‌خرد. ✔️ ایجاد روابط بانکی بین چین و ایران ( برگشت پول فروش نفت به کشور ) ✔️ در حوزه انرژی، سرمایه‌گذاری مشترک و ایجاد نیروگاه‌های برق برای صادر برق به کشورهای همسایه. ✔️ توسعه بنادر و سواحل جهت ایجاد خط آهن زیارتی بین ایران و کشورهای عراق و سوریه. ✔️ در بخش صنعتی، ایجاد اشتغال در مناطق آزاد با تولید خودرو و صادر به کشورهای منطقه جهت ارز آوری به کشور. ✔️ همکاری‌های نظامی و دفاعی و توسعه دانش صنایع نظامی ✔️ همکاری‌های سیاسی، بین‌المللی و منطقه‌ای 🔺 این توافق یک توافق برد- برد برای دو کشور ایران و چین است. ❌ یکی از تفاوت های این قرارداد با برجام؛ در برجام فقط یک متن انگلیسی امضا شد.! اما در این توافق یک متن فارسی، یک متن چینی و یک متن انگلیسی مشترک بین دو کشور به امضاء رسید. 🆔 @darentezareshahadat
انعقاد سند 25 ساله بین ایران و چین.pdf
329.2K
✅بهترین تحلیل‌های سیاسی جامعه نخبگانی کشور 🆔 @darentezareshahadat
♥🍃 🍃 ●|💚روایتـےازطُ💚|● • • در عملیات فتح المبین، ابراهیم و گردان همراه با او، قصد داشتند از رو به رو به مقر توپخانه عراق حمله کنند. اما آن شب در بیابان گم شدند!شاید ابراهیم خیلی از این ماجرا ناراحت شد. او مسئول اطلاعات بود و دوست داشت راه را سریع پیدا کند و از همان مسیر به دشمن هجوم برد، اما خدا تقدیر دیگری داشت! آنها در بیابان گم شدند و پس از توسل،. راه را پیدا کردند و از پشت، به مقر دشمن حمله کردند و با کمترین تلفات، توپخانه دشمن را گرفتند. آنجا فهمیدند که اگر از مسیر اصلی آمده بودند، با سنگر ها و صد ها نیروی آماده دشمن رو به رو می شدند و تلفات سنگین می‌دادند و معلوم نبود چه سر نوشتی خواهند داشت. اما این آیه، امید بخش مسیر زندگی است. اهل قرآن هیچکدام از ناملایمات زندگی برایشان سخت نیست. زیرا می دانند که شاید خیرشان در همان مشکلات است. خداوند می فرماید :كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ:جهاد در راه خدا، بر شما مقرر شد. در حالی که برایتان نا خوشایند است. چه بسا چیزی را دوست نداشته باشید، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید، حال آن که شرّ شما در آن است. و خدا می داند، و شما نمی‌دانید. (بقره/216) 📚 💛 🆔 @darentezareshahadat
تڪیه کـن به شھدا شهدا تکیہ گاهشاݩ خداسٺ... ڪنار گل بنشینے بوۍِ گل میگیࢪی پس گلستان کن زندگیـت را با یاد شهدا 🆔 @darentezareshahadat
Γ🌿🌻🔗°○ ابراهیم‌مےگفت: دنیاهمین‌است‌،تاآدم‌عاشق‌دنیاست وبہ‌این‌دنیاچسبیده، حال‌وروزش‌همین‌است امااگرانسان‌سرش‌رابہ‌سمت‌آسمان‌ بالابیاوردوکارهایش‌رابرای‌رضای‌خدا انجام‌دهد، مطمئن‌باش‌زندگیش‌عوض‌مےشود وتازه‌معنےزندگےکردن‌رامےفهمد(: ♥! 🆔 @darentezareshahadat
🔴 دشمن در کمین است ❣مقام معظم رهبری: ❌💯 توجّه داشته باشید که دشمن -من که مدام تعبیر دشمن را بیان می‌کنم، یک عدّه‌ای ناراحت می‌شوند که چرا فلانی مدام می‌گوید دشمن بله، باید تأکید کرد تا مردم فراموش نکنند که دشمنشان در کمین است- به‌‌طور دائم دارد کار می‌کند برای اینکه جوان‌ها را مأیوس کند، منحرف کند، از راه باز بدارد؛ آنهایی را که معتقد نیستند غرق در فساد کند، و آنهایی را که معتقدند، منحرف و زاویه‌دارِ از خطّ انقلاب کند؛ دشمن دائم دارد برنامه‌ریزی می‌کند. ۹۹/۱۲/۲۵ 🆔 @darentezareshahadat
تا ظهورت چقدر فاصله داریم آقا؟ آه! از جمعه بی تو گله داریم آقا من شب جمعه قرار تو دلم می‌خواهد صبح فرداش کنار تو دلم می‌خواهد به خدا منتظر آمدنت می‌مانیم پای این عشق، اویس قرن‌ات می‌مانیم تو دلت بیشتر از ما تب هجران دارد سحر وصل همیشه شب هجران دارد تا به اندازه شمعی که ز سر می‌سوزد پر پروانه به امید سحر می‌سوزد خیر از جمعه ندیدیم به والعصر قسم بی تو ما طعنه شنیدیم به والعصر قسم ــ خراسانی 🆔 @darentezareshahadat
امام سجاد(علیه السلام) صدقه پنهانی آتش خشم پروردگار رافرومی نشاند. 🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ این کشتی مورد حمله‌ دزدان دریایی قرار گرفته است‼️ 📣 مستند جذاب در عماریار 🌐 b2n.ir/eglan، مرجع عرضه آثار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 🆔 @darentezareshahadat
✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨ ✫⇠ رمان زیبای 📌زندگینامه شهید محمدهادی ذوالفقاری...🍃🌹 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
بسم الله الرحمن الرحیم... درروزگاری که جامعه ی بی هویت غرب،ازنبود اسطوره های واقعی رنج میبرد،وبرای مخاطبین خود آرنولد وبت من ومرد عنکبوتی وصدها قهرمان پوشالی میسازد، ما قهرمانان واقعی داریم که میتوانند برای تمام جوامع انسانی الگوی واقعی باشند... درروزگاری که آمریکا واسرائیل به کلاهک های هسته ای خود مینازند، محور مقاومت با سیلی محکمی که بر صورت استکبار زده،کلاهک های هسته ای غرب را بی تاثیرترین سلاح ها کرده... رخدادهای سالهای اخیر وواکنش های جوانان نسل سوم انقلاب وجان فشانی های این نسل به همگان ثابت کرد که این جوانان جنگ ندیده وانقلاب نچشیده، ازجوانان پرشور 57 انقلابی ترند... وقتی برچهره ی نورانی مقام معظم رهبری بنگری وامام خمینی راتصور کنی،همین میشود که پرشورتر از نسل اول انقلاب؛آماده ای بالاترین دارایی خود را فدای اسلام وانقلاب نمایی... آری، نسل سوم انقلاب ما اگرچه ابراهیم هادی ندارد، اماجوانانی دارد که کپی برابر اصل شهدای جنگ تحمیلی هستند، کپی برابراصل ابراهیم هادی... اما حکایت این مجموعه به جوانی اختصاص دارد که علاقه عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت.همیشه سعی میکرد مانند ابراهیم باشد، تصویری ازشهید هادی را درجلوی موتورش واتاق خودش زده بود که بسیار بزرگ بود. بااینکه بعد ازجنگ به دنیا آمده بود وچیزی ازآن دوران راندیده بود،شهدارا خوب میشناخت. کتاب سلام برابراهیم رابارها خوانده بود ومانند بسیاری ازجوانان این سرزمین میخواست ابراهیم را الگوی خود قراردهد. نوع لباس پوشیدن وبرخورد وگفتار ورفتار او همه ی دوستان را به یاد شهید ابراهیم می انداخت.اوابراهیم هادی ازنسل سوم انقلاب بود. اجازه بدهید کمتر حاشیه برویم برخی دوستان به ما میگفتند ابراهیم هادی برای دوران جنگ بود.درآن زمان،همه ی مردم انقلابی و...بودند. اما حالا دیگر دوران این حرفا تمام شده، اصلا نمیشود آنگونه زندگی کرد... اماجواب ما برای آنها که این تفکر رادارند،زندگی آقا هادی ذوالفقاری است. جوانی که زندگی اش، اخلاق ورفتارش برای مادرس شد ونشان داد که خلق وخوی ابراهیم هادی راخوب فرا گرفته. پس بیایید تا هادی نسل سوم رابهتر بشناسیم.. منبع زندگینامه ی 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
سال1367 بود که محمدهادی یاهمان هادی به دنیا آمد.اودرشب جمعه وچندروز بعداز ایام فاطمیه به دنیا آمد. وقتی تقویم راکه می بینند مصادف است با امام هادی (ع)برهمین اساس نام اورا محمد هادی میگذارند. عجیب است که اوعاشق ودلداده ی امام هادی(ع)شد ودراین راه ودرشهر امام هادی(ع)یعنی سامراء به شهادت رسید. خانواده هادی میگویند ؛هادی اذیتی برای مانداشت.آنچه میخواست راخودش به دست می آورد. ازهمان کودکی روی پای خودش بود.مستقل بار آمد واین، روی آینده ی زندگی اوخیلی تاثیر داشت.هادی ازاول یک جوردیگر بود. حال وهوایش وخواسته هایش مثل جوانان هم سن وسالش نبود... محمدهادی ویژگی های خاصی داشت همیشه دائم الوضو بود. مداحی میکرد. اکثراوقات ذکر سینه زنی هیئت رامیگفت اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگرکسی ازاو تعریف میکرد خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی اززحمات او تشکر میکرد، میگفت:خرمشهر را خدا آزاد کرد،یعنی ماکاری نکرده ایم، همه کاره خداست وهمه ی کارها برای خداست. هادی علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت وهمیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.و در خصلت ها خود را خیلی به ابراهیم نزدیک کرده بود. ازخصوصیات بارز هادی کمک پنهانی به نیازمندان چه درایران وچه درعراق بوده است که این از اظهارات بعضی ازنیازمندان بعد ازشهادتش روشن شد. انرژی اش را وقف بسیج و کارفرهنگی و هیئت کرده بود و بیشتر وقتش درمسجد محله وپایگاه درکنار دوست صمیمی واستادش زنده یاد همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی وانجام کارهای فرهنگی میگذشت. پس از پرواز ناگهانی سید علیرضا در تابستان سال 88 هادی آرام وقرار نداشت و بسیار غمگین بود. زیرا نزدیکترین دوست خود را درمسجد از دست داده بود. سال بعد از عروج آقاسید علیرضا همه ی دوستان راجمع کرد و تلاش نمود تا کتاب خاطرات سیدعلیرضا مصطفوی چاپ شود. اوهمه ی کارهارا انجام میداد اما میگفت ؛راضی نیستم اسمی ازمن به میان آید. کتاب همسفرشهدا چاپ شد. هادی بعداز پایان خدمت، چندین کار مختلف راتجربه کرد وبعداز آن راهی حوزه علمیه شد. زیرا راهی جز طلبگی درنجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود ودرنهایت شهادت چه زیبا او را برگزید... وهادی، فدای امام هادی(ع)شد.. منبع زندگینامه ی 🌷 ═══✼🍃🌹🍃✼══ @darentezareshahadat ═══✼🍃🌹🍃✼══
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 🔻به وقت دلتنگی نوروز امسال هم تموم شد در دل هممون خاطره ای موند از هزار خوشی و یک از سفر ❤️ 🎞 تدوینگر: خادم الشهدا سعید امیری ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @darentezareshahadat
خــداوندا مرا شرم و حيا ده دلی پاک و پر از مهر و صفا ده دلی کـز او محبت خيزد و مهر به نيکان آنچه را دادی به ما ده دلــم را با حقيقت آشنا کن يقين و باور و صبـرم عطا کن مرا صبری بده چون صبر ايوب دلم را خالی از شرک و ريا کن مرا دور کن از بخل و حسادت ز بغض و کينه و کفر عداوت مرا آنی به خـود مگذار يارب موفق کـن بــه انجام عبــادت 🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... @darentezareshahadat
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 دعای با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان 🌴 🆔 @darentezareshahadat
سخت‌است‌امّا . . گذشتند‌از‌هر‌آنچہ‌که قلبشان‌را وصل‌ِزمین‌میکرد!(:🕊 این‌قانون‌ِپرواز‌است.. گذشتن‌برای‌رھا‌شدن🌱! 🆔 @darentezareshahadat
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم . لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم... بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین. ۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم. بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست! چند صفحه که خوندم قران و بستم. رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه. مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...! هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم! زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهار و که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم. ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگچینای کنار ساحل. انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه! به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغرب و که خوندیم وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم . سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره. داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران. چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت! ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ باباهم به جاده خیره بود تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم . ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون! حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون بابا رو فرستادم بخوابه. واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم. وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم. رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود. پیشونیش و بوسیدم‌. نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد. حس میکردم از نبودش خیلی میترسم. دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود. قران وبوسیدم و بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ 🆔 @darentezareshahadat