🖼 #شهید_زین_الدین | #فرماندهان
🔻 بعد از خیبر، دیگر کسی از فرمانده گردانها و معاونهاشان باقی نمانده بود؛ یا شهید شده بودند یا مجروح، با خودم گفتم: "بنده خدا حاج مهدی هیچ کسی رو نداره. دست تنها مونده". رفتم دیدنش. فکر میکردم وقتی ببینمش، حسابی تو غمه. از در سنگر فرماندهی رفتم تو. بلند شد. روی صورتش خاک نشسته بود، روی لبش هم خنده؛ همان خنده همیشگی. زبانم نگشت بپرسم 《با گردانهای بیفرماندهات چه کار میخوای بکنی؟ 》
#شهید_مهدی_زین_الدین
🆔 @darentezareshahadat
#خاطرات_شهید | #سالروز_شهادت
📍بچه های زینبیون میگفتند: پدر ماست! راست میگفتند؛ وقتی برای خانواده شهدا و جانبازان مشکلی پیش می آمد، این حیدر بود که وسط می آمد.
🔅 آنها میگفتند: هیچ فرمانده ای به خوبی حیدر با آنها برخورد نکرد او در کنار یک سفره با انها هم غذا میشد و مراقب خانواده هایشان بود.
▪️ استعداد بالایی در فرماندهی نیروها داشت و به خاطر اخلاق حسنهاش، افراد زیادی را جذب خود کرده بود و از محبوبیت بالایی میان نیروهایش برخوردار بود.
➖ بسیار متواضع بود و تا زمان شهادت نزدیکانش هم نمیدانستند که فرمانده گروههای مقاومت را بر عهده داشته است. محمد جنتی در حماه سوریه منطقه تل ترابی به شهادت رسید و همچون حضرت عباس(ع) سر و دستش را فدا کرد..
📍سردار سلیمانی درباره این فرمانده شهید گفته بود: «حیدر یکی از بهترینهایم بود.»
📎 فرماندهٔ تیپ زینبیون
#شهید_محمد_جنتی🌷
🆔 @darentezareshahadat
🇮🇷🌸
🍀
✅ حجت الاسلام والمسلمین حاجیصادقی؛
منزلت و سرمایه اجتماعی سپاه هزینه جریانهای سیاسی و افراد نمیشود/سپاه و بسیج ورود مصداقی در انتخابات ندارد
🍃🌻🍃
🔻حجتالاسلام و المسلمین عبدالله حاجیصادقی در همایش بصیرتی بسیجیان در حسینه عاشقان کربلا ساری، با اشاره به نقش مردم مازندران در انتخابات پیش رو اظهار کرد: همان طوری که در دوران دفاع مقدس لشکر ۲۵ کربلا خط شکن و پیشتاز و از لشکرهای برجسته و ممتاز بود در قرن و دوران جدید هم مردم مازندران ادامه دهندگان شهدا باشند و بتوانند افتخار دیگری را خلق کنند.
🔸وی در ادامه سخنان خود به اهمیت حضور حداکثری در انتخابات پرداخت و با بیان اینکه باید کاری کرد تا در انتخابات حاکمیت خدا و گفتمان امام و رهبری تقویت و ترویج شود، افزود: انتخابات در شرایط فعلی یک تحول و نوسازی در مهمترین رکن نظام ولایی است.
🔹نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران با قدردانی و تحسین مردم ایران اسلامی که با بصیرت و مقاومت در برابر همه تهاجم فکری و فرهنگی دشمن ایستادند و فریب دشمنان را نخوردند، تصریح کرد: مردم در برابر فشارها، تحریمها، تهدیدها، فتنهها و نیز در برابر همه هجمههای دشمنان معجزاسا ایستادند؛ لذا این بصیرت ومقاومت مردم بوده است که نظام ولایی را ۴۰ ساله کرده است.
🔸وی در ادامه سخنان خود با اشاره به بیانات رهبر معظم انقلاب که مهمترین قوه تاثیرگذار قوه مجریه است و باید یک تحول در قوه مجریه بوجود بیاید، خاطرنشان کرد: اصل حضور و مشارکت حداکثری در انتخابات مهم است لذا سیاست نظام و رهبری حضور حداکثری امت در انتخابات است.
🔹حاجی صادقی با بیان اینکه منزلت و سرمایه اجتماعی سپاه هزینه جریانهای سیاسی و افراد نخواهد شد، تاکید کرد: سپاه و بسیج هیچ گونه ورود مصداقی در انتخابات ندارد؛ و نباید به غوغاسالاریهای دشمن اعتنا کرد لذا سپاه و بسیج از شاخصها دفاع میکنند، اما نه گرایشی به کسی دارند و نه کسی را تخریب میکنند.
🔸حاجی صادقی با بیان اینکه سپاه و بسیج در آزمون بزرگ، انتخابات طبق تدابیر حکیمانه و هوشمندانه رهبر معظم انقلاب رفتار میکنند، تاکید کرد:امروز انسجام، یکدلی و یک سخنی در سپاه حاکم است و دشمنان خیال واهی نکنند، حواس سپاه در برابر غوغاسالاری و جریان سازی دشمن که در تلاش برای مشغول سازی نیروهای انقلابی است، جمع است و با دکترین سیاسی طبق تدابیر رهبری نه گرفتار مصداق سازیها شده و نه دچار اختلاف میشود.
🔺نماینده ولی فقیه در سپاه پاسداران با تاکید بر اینکه حرف تمام سپاه و بسیج در انتخابات حضور حداکثری اقتدار آفرین و انتخاب سربازی برای ولایت است، گفت: هرکسی مصداقی به سپاه نسبت داد و یا گفت مصداق سپاه چه کسی است دروغ میگوید. چرا که نقش سپاه و بسیج فقط بصیرت افزایی است.
انتهای پیام/
#روشنگری
#معیار
#ثامن
🆔 @darentezareshahadat
📖🍃
🍃
•[ #سیر_مطالعاتے 📚 ]•
🔹عوامل تهدید درونی، یعنی مواردی که
در درون خود ما انقلابیون و ما مؤمنین
است؛ [مانند خودباختگی، تردید در پایبندی
نظام به آرمانها، تکالب در دنیا] که اگر ما
این آسیبهای درونی را علاج کنیم، آن
آسیبهای بیرونی، مشکلی برایمان بهوجود
نخواهد آورد.
#استاد_سید_علی_خامنه_ای
#کتاب_دغدغههای_فرهنگی /منبع
#کتاب_سوم #فصل_ششم
#تهدیدات_درونی
🆔 @darentezareshahadat
یادم دادی بر غم هایم
شاکر باشم تا صابر💚
زیارت عاشورا♡
امام حسین جانم
🆔 @darentezareshahadat
🌸🍃🌸🍃
#نیایششبانه
خدایخوبم درهای رحمتت را به روی تک تک ما بگشای.بهترین احوال و روحیه و بهترین موفقیت ها و بهترین لبخندها و بهترین نعمت ها و بهترین فرصت ها و بهترین عاقبت را نصیبمان بگردان.
خير و بركات خودت را در زندگی من و مردم سرزمینم جاری بفرما و آرامش را در ذكر خودت بر ما ارزانی بدار
و دل ما را به نور خودت روشن و گرم كن.
🆔 @darentezareshahadat
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
@darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان
🌴 #بازنشر_برای_دوستان_متدین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج
🆔 @darentezareshahadat
✍ کور منم...
کور منم که چشمانم را غبارِ گناه، تاریک کرده است!
کور منم که درد ندیدنت، دلم را نمیلرزاند
کور منم که تنهاییت را نمیبینم
ما این همهایم اما تو هنوز تنهایی...
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج 🍀🌷
هرصبح برای آمدنت #دعای_فرج میخوانم تا وقتی نفس میکشم....
🌿🌾🌼🌿🌾🌼🌿🌾🌼🌿🌾
🆔 @darentezareshahadat
یادداشت حسین شریعتمداری//
آقای روحانی! بر سر گرگ آب توبه نریزید!
مدیر مسئول روزنامه کیهان نوشت: رئیسجمهور محترم این پرسش را بیپاسخ گذاشتند و توضیح ندادند که آمریکا، کِی و کجا اعلام کرده است که قصد توبه دارد
رئیسجمهور محترم این پرسش را بیپاسخ گذاشتند و توضیح ندادند که آمریکا، کِی و کجا اعلام کرده است که قصد توبه دارد؟! آنچه تاکنون رئیسجمهور آمریکا و سایر مقامات این کشور به صراحت اعلام کرده و بر آن اصرار ورزیدهاند این است که اگر ایران انجام تعهدات کاهش داده خود را از سر بگیرد، آمریکا هم که از برجام خارج شده بود، دوباره به برجام وارد میشود و تاکید کردهاند که اولاً تحریمها را لغو نخواهند کرد و ثانیاً باید توان موشکی ایران و حضورش در منطقه نیز به برجام اضافه شود! اینکه نه فقط ادامه همان حرکت باجخواهانه آمریکاست، بلکه موارد باجخواهانه دیگری نیز به آن اضافه شده است.
🆔 @darentezareshahadat
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_شصت_و_هفت
°•○●﷽●○•°
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه
از حرفش خندم گرف
چقدر محمد سخت گیر بود
نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه
ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود
ریحانه ادامه داد
+بیا بریم خونمون بعد از شام زنگبزن بیان دنبالت
_نه اصلا امکان نداره
این دفعه تا تو نیای من نمیامخجالت میکشم عه
+نه دیگه فک کردی زرنگی!
الان اینجا نزدیک خونه ی ماس
باید بیای
وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم
_خدایی نمیام خونتون
نزاشت حرفم تموم شه
دستمو کشید و منو با خودش برد
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده
ولی روم نمیشد
دیگه در مقابلش مقاومت نکردم
اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون
فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم
تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم
خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود
چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون
با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم
با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه
این دفعه محمد نبود اصلا نبود
میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه
داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس
میخام قرصاشو بدم
چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم
دوباره با همون صحنه مواجه شدم
لنگه ی شلوار خالی باباش
دلم میخاست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف
+تو جبهه جامونده
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
🆔 @darentezareshahadat
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_شصت_و_هشت
°•○●﷽●○•°
ریحانه مشغول قرص ها بود
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده ی زجر کشیده ای
یه دفعه باباش گفت
+میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقع هاس
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من
+بیا دخترم
نمیدونستمباید چیکار کنم
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم
جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد
+ریحانه!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم
دوباره دلم یجوری شده بود
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد
دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم
اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد
فهمیده بود من اونجام ؟
نه قطعا متوجه نشده
اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم
ی دفعه باباش گفت
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم
از جام بلند شدم و آروم گفتم
+سلام
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف
ثانیه ها رو شمردم
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد
انگار وا رفته بودم
محمد رفت سمت آشپزخونه
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم
با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟
چیشد؟
ازدواج کرد؟
چرا به من نگفتی؟
جشن عقد نگرفتن؟
وای وای من چی گفتم؟
تاریخ عقد رو پرسیدم؟
از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه !
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم
چی چیو به تفاهم نرسیدی
تا پریروز داشت واسش میمرد
یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد
+خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه به زور سلام میکنه
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودمو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود
میدونستم این اتفاق الکی نیست
خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد
از جام پاشدم و بوسیدمش
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم
بمونی برام تو دخترک مهربونم
فرشته ی منی اصن تو!
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت
+بری؟
_اره مامانم اومد بالاخره
دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نوقندتو دلم آب کنم،ولی توهال نبود
ازاتاق رفتم بیرون
روب پدرش گفتم
_دست شماهم دردنکنه خیلی زحمت دادم
شرمنده ببخشیدتوروخدا
این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود
ازجاش پاشدو
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم
بهش یه لبخندگرم زدموگفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و ازخونه خارج شدم
سوارماشین مامان شدم
با دیدن چهرم ذوق زده شد
یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه
حالم بهترشده بود
خیلی بهتراز قبل
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
🆔 @darentezareshahadat
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_شصت_و_هشت
°•○●﷽●○•°
ریحانه مشغول قرص ها بود
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده ی زجر کشیده ای
یه دفعه باباش گفت
+میخوای برات تعریف کنم؟
بی اختیار سرمو تکون دادم
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه ای که روی کتابخونه ی چوبی ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقع هاس
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من
+بیا دخترم
نمیدونستمباید چیکار کنم
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم
جاذبه ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد
+ریحانه!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم
دوباره دلم یجوری شده بود
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد
دست ب روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه ی مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم
اشکامو با گوشه ی چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد
فهمیده بود من اونجام ؟
نه قطعا متوجه نشده
اگه میدونست که داد و بیداد راه نمینداخت
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یا الله
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم
ی دفعه باباش گفت
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا...
مهمون داریم پسرم
از جام بلند شدم و آروم گفتم
+سلام
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روشو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگف
ثانیه ها رو شمردم
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم واردچهارمین ثانیه شدم که گفت
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد
انگار وا رفته بودم
محمد رفت سمت آشپزخونه
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم
با هر زحمتی که شده بود خودمو رسوندم به اتاق ریحانه
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟
چیشد؟
ازدواج کرد؟
چرا به من نگفتی؟
جشن عقد نگرفتن؟
وای وای من چی گفتم؟
تاریخ عقد رو پرسیدم؟
از حرف خودم حالم بد شد میخواستم بلند داد بزنم گریه کنم ک ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه !
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم
چی چیو به تفاهم نرسیدی
تا پریروز داشت واسش میمرد
یه خورده مکث کرد و بعدش ادامه داد
+خودش محمد و رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه به زور سلام میکنه
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودمو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود
میدونستم این اتفاق الکی نیست
خدا بالاخره جواب گریه ها و دعاهامو داده بود
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه ی حرفش شد
از جام پاشدم و بوسیدمش
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم
بمونی برام تو دخترک مهربونم
فرشته ی منی اصن تو!
اونم منو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت
+بری؟
_اره مامانم اومد بالاخره
دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم ،دوباره ببینمش،دوباره از نوقندتو دلم آب کنم،ولی توهال نبود
ازاتاق رفتم بیرون
روب پدرش گفتم
_دست شماهم دردنکنه خیلی زحمت دادم
شرمنده ببخشیدتوروخدا
این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود
ازجاش پاشدو
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم
بهش یه لبخندگرم زدموگفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و ازخونه خارج شدم
سوارماشین مامان شدم
با دیدن چهرم ذوق زده شد
یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه
حالم بهترشده بود
خیلی بهتراز قبل
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
🆔 @darentezareshahadat
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_شصت_و_نه
°•○●﷽●○•°
مثل یه تولد دوباره بودبرام
حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
محمد
تو رخت خوابم دراز کشیده بودم
ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم
داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_اها
چجوری چادری شد؟
+نمیدونم نمیتونم بپرسم ازش
شاید دلیل شخصی داشته باشه
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه ؟
اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه
_عه؟پس چیشده یهو؟
+نمیدونم والا !
_آخه رفتارشم تغییر کرده
این جای تعجب داره
با تعجب گفت
+چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_اخه چ میدونم
مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم
واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه !
حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم
آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه تو نشنیده گرفتی
+اره عجیبه خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره
با تشر گفت
+وا داداش!حرفا میزنیا
من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا!
راستی!!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی اجی
ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چ میدونم
_دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت
+اها
_حالا بیخیالش
ریحانه جان من گرسنمه
میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟
+عه.باشه باشه صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان!
قلبم درد میکنه بابا
رو پیشونیشو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+اره بابا جان
_شما ک سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم
دو سه روزی هست که حالم بده
با نگرانی گفتم
_پس چرا ب من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخاد پسر
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه
رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+اره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده
تو خبر داشتی؟
+نه.چیزی به من نگفته
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش
صداش زدم
_اقاجون!بفرما قرصاتو بخور
فردا نیستما. دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_اره
قرصشو گذاشت دهنش
کمک کردم از جاش پاشه
بردمش حموم
سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه
در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه
مثل ی بچه مظلوم شده بود
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس
از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم
که ریحانه داد زد
+بیاین غذا حاضره
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش
_اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت
+نه پسر
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد
غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان
بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم
خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس
زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه
خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم
🆔 @darentezareshahadat
50.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃خاک پای زائراتم
🍃هر شب جمعه به یاد کربلاتم
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ #شور
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری ❤️
نفس مےڪشم ؛
اینجا پنج شنبه هـا
و ذخیره اش مےڪنـم
برایِ تمـام روزهـای هفتہ !
ڪه بـےیاد شهدا نباشد نفسهایم ...
.
🎻🎵🎻🎵
.
#دل_نَوا
#پنجشنبه_های_عاشقی
#یاد_شهدا_با_صلوات
🆔 @darentezareshahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو جامعه ای که.... 🤔🤔
😍😎😎
#استوری
╭━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╮
@darentezareshahadat
╰━━⊰•❀🍃🌹🍃❀•⊱━━╯
إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ
عُدْ عَلَیَّ بِفَضْلِکَ عَلَى مُذْنِبٍ قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ
خدایا کارم را چنانکه سزاوار آنى بر عهده گیر
خدایا به سوى من با فضلت بازگرد،
به سوى گناهکارى که جهلش
سراپایش را پوشانده.....:))💔
+خدایا
اگه ما گناه کردیم از جهلمون بوده
قصد بی ادبی نداشتیم....
#مناجات_شعبانیة
═══✼🍃🌹🍃✼══
@darentezareshahadat
═══✼🍃🌹🍃✼══
نمیدانم کمیل را کجا میخوانید
نجف، ڪربلا، سامرا،
شاید هم در تاریکی بقیع، نمیدانم
آقای من...!
تمنا دارم امشب کمیل را هر کجا خواندید
به این فراز از دعا که رسیدید یاد من هم کنید:
" اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء " 💔😔
˹#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
@darentezareshahadat
108565_173.mp3
2.3M
🌴 دعای #هفتم_صحیفه_سجادیه با نوای حاج محمود کریمی | بشنویم و زمزمه کنیم به نیت فرج، رفع ویروس منحوس و خطیر کرونا و استشفای مریضان
🌴 #بازنشر_برای_دوستان_متدین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعای_فرج
🆔 @darentezareshahadat
🌿🌾🕊🌿🌾🕊🌿🌾🕊🌿🌾
🔆 امام مهدی فرمودند: برای تعجیل فرج زیاد دعا کنید، زیرا همین دعا کردن، فرج و گشایش شماست.
📚 کمال الدین صدوق، ج ۲، ص ۴۸۵
🌿🌾🕊🌿🌾🕊🌿🌾🕊🌿🌾
🆔 @darentezareshahadat
طلائیه.mp3
9.38M
📻 رادیوپلاک
طلای ۱۰۰عیار دل
⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️
°•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور﴾•°
سفرنامه راهیان نور دل به:
❤️یادمان طلائیه❤️
••🖋نگارنده: خانم قیومیان
••💻 تدوین: خادم الشهداء
••🎙گوینده:خادم الشهداء
📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال
✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت:
[سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷]
🖇به رادیو پلاک بپیوندید...
🎙【 @radiopelak 】🎧
#دلتنگی
#راهیان_نور
#مدافعان_حرم
#طلائیه
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_هفتاد
°•○●﷽●○•°
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود
هیچ کس دل تو دلش نبود
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن
به ساعتم نگاه کردم
دم دمای اذان صبح بود
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده
صدای اذان گوشیم بلند شد
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش
یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف
بدنم خشک شد
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق
همشون دور بابا جمع شده بودن
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن
علی هم با ترس به شیشه خیره بود
بغض سراپای وجودمو گرفته بود
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن
میخواستم داد بکشم
دیگه بریده بودم از دنیا
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو
همه ی وجودم درد میکرد
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد
بدنم شده بود کوره ی آتیش
من چی کار میکردم بعد از بابا
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد
همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن
_ندارم تلفنشون رو
مامان دلمشور میزنه
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن
چیزی به صورتم نمالیدم
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری
+الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش
اونم حرکت کرد سمت خونشون
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
🆔 @darentezareshahadat