#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۳)
#آزادی
عقربه های خستهٔ ساعتِ روی دیوار، بیست و دو را نشان می دادند که هستی خانم گفت...؛
تا خواست لب از لب باز کند، از آخر کافی شاپ جاسسی چینی زرد رنگ، با سرعت نور از کنار صورتش رد شد و با حروفِ من هستی خانم هستم، به آکواریوم چسبید، جدارهٔ شیشه ای آکواریم ترک برداشت و بعد از چند ثانیه شکست و آب با رازهای کافی شاپچی و مشتری هایش به زمین ریخت، هیپنوتیزم ثانیه شمار ساعت دیواری، جایش را به مرگ ماهی ها داده بود، آنها بالا و پایین می پریدند، شاید کسی آنها را ببیند، و برای نجاتشان اقدامی انجام دهد.
رنگ از رخسار هستی خانم پرید، که با هیچ لوازم آرایشی قابل حل نبود، موچا و حرف هایمان کلا از دهن افتاده بود.
بلند شدم هنوز صدای دعوای دختر و پسر میز پشت سری می آمد؛ «سعید چقد تو نفهمی اگه می خورد به صورت خانم چی، با پارسا تماس گرفتم که گرفتم، دوست داشتم، این چه برخورده، بی اخلاق و... پا شو برو معذرت خواهی کن پاشو، خفه شو لیاقتت همون پارساس و...»
یک لیوان آب برای هستی خانم آوردم که هنوز در حالت شوک بود، چند بار صدا زدم هستی خانم، هستی خانم تا بالاخره آب را از دستم گرفت، از لرزش دست هایش آب داخل لیوان ویبره می رفت.
کافی شاپچی ماهی را نجات داده بود اما ثانیه شمار هنوز از تلاش دست نکشیده بود و ساعت بیست و دو و سی دقیقه را نشان می داد.
چند دقیقه ای گذشت تا حالش جا آمد گفتم؛ دور و اطرف را نگاه کن بعد خودت را معرفی کن، خنده ای در کنج لبانش نقش بست و گفت؛ «هستی هستم، بیست و یک سال، معماری می خونم، مثل خیلی از خانوما خوندن رمان رو دوست دارم، بچه بالا شهرم ولی از پسرای مثل شما بگی نگی خوشم میاد.»
در همین حال و احوال، سعید به میز نزدیک شد، قد بلند با موهای رنگ زده، و جز لباس هایش که کمی مردانه بود صورتی زنانه، ابروهای کشیده که زیر آن تمیز شده و چسب سفیدی روی بینی داشت.
پس از سلام و شنیدن پاسخ، رو به هستی خانم کرد و گفت؛ «خیلی معذرت می خوام، ببخشید...» و پس از شنیدن «خواهش می کنم بیشتر مراقب باشید»، به طرف میز خود برگشت.
خب حسین آقا داشتم می گفتم؛...
(ادامه دارد)
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#شب_قدر
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۴)
#آزادی
خب حسین آقا داشتم می گفتم؛ «بگی نگی ازت خوشم میاد»...
همانطور که داشت صحبت می کرد؛ واژه ها به ذهنم هجوم آوردند که، «می شود در کافی شاپ هم این اتفاقات، خیلی برام عجیب بود، مخصوصاً حرف هایی که بینشون رد و بدل می شد، خیانت و...، خیلی براشون عادی...»
«با صدای چیز دیگه ای میل دارید یا نه»؛ اتحاد واژه ها از هم پاشید و هر کدام به گوشه ای از ذهن پناه بردند، تا در فرصت بهتر دور هم جمع شوند، من و هستی خانم با هم گفتیم؛ نه ممنونیم.
«حسین، برای همین از تو خوشم میاد که فکر می کنم میشه بهت تکیه کرد.»
بعد از چند لحظه سکوت، از لحن صحبت کردنش، زبانم بند آمده بود و انگار همه صدای تپش های قلبم را می شنیدند گفتم؛ «شما که هنوز چیز زیادی از من نمی دونید...»
هستی خانم گفت؛ «خب بگو بدونم» پرسش های پی در پی با همدستی واژه ها ذهنم را پر کردند، هجوم علامت های سوال تا عدسی چشم های سیاهش رخنه کرده بودند.
آرام و با صدای کم رنگ گفتم؛ «اول همین فاصله بین بالاشهر و پایین شهر که خیلی با هم تفاوت دارند، در جمله نزدیک هم هستند اما در واقعیت نه.»
کافی شاپ آرام آرام داشت شلوغ تر می شد، در همهمهٔ صداها، سکوت بار خودش را بسته بود، انگار مشتری هایش همه در تاریکی آخر شبِ کافی شاپ قرار می گذاشتند، میزهای دو نفره، سه نفره همگی پر شده بود.
هستی خانم با لبخندی که همیشه میزبان لب هایش بود گفت؛ «یه ذره واضح تر بگو حسین آقا، انتخاب بالا یا پایین برای خانواده هاست، انتخاب من یا تو که نیست، این خوبِ که هم دیگه رو دوست داشته باشیم، بقیش با تفاهم حل میشه، بعدشم مثلا چه فرق داره.»
بالاخره پس از جریانات «ملیک شیک موچا شکلاتی»، پرتاپ جاسسی، شکستن آکواریوم و دست و پنجه نرم کردن ماهی ها برای زنده ماندن، هیپنوتیزم ثانیه شمار ساعت دیواری، مکالمه در حال شکل گرفتن بود که...
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#شب_قدر
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۵)
#آزادی
مکالمه در حال شکل گرفتن بود که، دختر خانمی با شکل و شمایلی عجیب تر به طرف ما آمد، لباس های تنگ، با رنگ های تند و زننده، موها روی صورت و آرایشی غلیظ که چشم هایم را به حیا وا می داشت.
نزدیک که شد هستی خانم بلند شد؛ «سلام مینا جان، خوبی شیطون بلا، خیلی دلم برات تنگ شده بود، جواب اس و تلم که نمیدی...»
همانطور که دست هستی خانم در دستش بود گفت؛ «سلام، مرسی، عالی، تو که شیطون تر از منی... معرفی نمی کنی»
«ببخشید حواسم نبود، مینا جان، حسین آقا...»
برای سلام و عرض ادب از روی صندلی بلند شده بودم که دست جدا شده از دست هستی خانم روبه روی من قرار داشت؛ «سلام حسین آقا خوبی...»
کافی شاپ دور سرم می چرخید، واقعا به خودم دری وری می گفتم که پسر اینجا چه می کنی، تا حالا در این موقعیت قرار نگرفته بودم، واژه های مامور شیطان در گوشم می خواندند؛ زشته منتظره، یه بار که اشکال نداره تا کی اسیر عقاید کهنه و پوسیده ای، دست بده بره، هستی خانم چه فکری در موردت می کنه، اما از طرفی صحبت های دوست پدرم وقتی داشت ماشین مشتری را تعمیر می کرد از روی نوار مغزم می گذشت: «ببین گناهِ کوچیک، دروازه ی گناه بزرگتره ها! باس حواست باشه، پا بدی یهو چش وا کنی، می بینی تا تهش رفتی وا! آره پسر آره...، گناه کوچیک... و همیشه پایان صحبت هایش این بود؛ عاشق نشی ها! پاگیر میشی وا!»
با صدای زنگِ ساعت دیواری، که یازده را نشان می داد، به خودم آمدم و گفتم؛ «ببخشید مینا خانوم کف دستم عرق کرده ببخشید، خوبم شما خوب هستید...»
غوغایی به راه افتاد؛ شیطان قوه ی شهوت را بر علیه من شورانده بود، واژه ها کلام را در بند کشیده بودند، قوه ی خیال نرمی دستش را تصور می کرد و عقل همچنان نظاره گر بود...
مینا خانم به هستی نگاهی کرد و گفت؛ «مرسی، همیشه خوب باشی، راحت باش اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه... هستی جان عزیزم من با امیر اومدم آخر کافی شاپ میز آخری نشستیم می بینمت، حسین آقا خوشحال شدم از دیدنت فعلا...»
هستی با کمی مکث گفت؛ «فدات عزیزم، می بینمت...»
من که عرق کفِ دست هایم بیشتر شده بود گفتم؛ «ممنونم، خداحافظ...»
مینا خانم دور شد و دوباره من و هستی خانم، سر میز دونفره رو به روی هم نشسته بودیم.
هستی خانم گفت؛ «خب حسین آقا داشتی می گفتی بالاشهر و پایین شهر چه تفاوتی داره...»
اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه» فکرم را درگیر خودش کرده بود که....
(ادامه دارد)
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#شب_قدر
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
#داستان_شب (فصل۳؛قسمت۶)
#آزادی
اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه» فکرم را درگیر خودش کرده بود که به ذهنم رسید تفاوت را از همین جا شروع کنم و گفتم؛ خوشبختانه با اومدن دوستت شاهد از غیب رسید مثلا این که «اینجا هر کسی...» خیلی معنی داره، یعنی این که حرام خدا حلال شه و... رفتار ما باید بر پایه دین و مذهبمون باشه...
لبخند لب های هستی جایش را به کلام داد و گفت؛ «پس آزادی چی میشه، اگه منظورت دست دادن بود که دست کشیدی، بعدشم منظورش این بود که از حرکتت ناراحت نشد، و به رفتارت احترام گذاشت، من هم خیلی خوشم اومد دست ندادی، همین تو رو دوست داشتنی کرده، و خیلی فرق داری با پسرایی که می شناسم، حسین آقا بیا یه قهوه سفارش بدیم و در مورد علاقه هامون، عشق، دوست داشتن، صحبت کنیم، مثل چت...»
ساعت تلفن همراه که روی گل های قرمز رو میزی قرار داشت، یازده و نیم را نشان می داد، در میان آن همه پچ پچ، صدای خنده های مستانه مینا خانوم تا میز ما می آمد.
تا هستی خانم سرگرم سفارش دادن بود، به خودم آمدم که واقعا من اینجا چه می کنم، با دوبار چت کردن تن به این قرار دادم...
با آمدن فنجان های کوچک قهوه که در دست گم می شد، سردی فضای حاکم بر میز جایش را به حرارت قهوه داد و هستی خانم گفت؛ «ساکتی، دوست دارم نظرتو بشنوم و...
تا فنجان قهوهٔ تلخ به لب رسید تمام شد و گفتم؛ «ببینید هستی خانم، آزادی با بی بند و باری فرق داره، نمیشه گفت هر کی هر کاری دلش خواست انجام بده، به بهانه این که باید راحت باشه و....»
مدیریت کلام از زبان و ذهن خارج شده بود، ناخودآگاه بلند شدم، اما کافی شاپ، هستی خانم و مشترها دور سرم می چرخید.
در همین حال و احوال هستی خانم گفت؛ «چی شده حسین آقا، بلند شدی چرا رنگت پریده»
«ببخشید شب از نیمه گذشته، حالمم خوب نیست، نمی دونم چم شده، اجازه بدید من برم اگه قسمت شد بعدا هم دیگه رو می بینیم.»
هستی خانم که از روی صندلی بلند شد هل بود گفت؛ «آخه اینجوری خوب نیست، وایستا برسونمت»
با پاسخ «نه ممنونم، خوشحال شدم از دیدنتون، خداحافظ» اجازه ندادم هستی خانم حرف دیگری بزند، خودم را با هر سختی بود به بیرون کافی شاپ رساندم، انگار از زندان نجات پیدا کرده بودم، پس از کشیدن نفس عمیق، سرازیری پیاده رو را گرفتم و آرام آرام راه افتادم.
سردرد و سرگیجه امانم را بریده بود، به دیوار خانهٔ چسبیده به پیاده رو تکیه دادم، که تلفن همراهم به صدا در آمد، شماره را درست نمی دیدم اما پاسخ دادم؛
بله بفرماید؛
ـ سلام حسین آقا امیر هستم؛
ـ سلام، به جا نیاوردم کدوم امیر؛
ـ دوست مینا خانوم، کافی شاپ؛
ـ آها بفرماید امرتون؛
خواستم در مورد هستی خانم، صحبت کنم؛
دیگر چیزی متوجه نشدم و گوشه ی پیاده رو افتادم.
(ادامه دارد)
◽پایان فصل سوم◽
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#شب_قدر
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده عالی با ظروف پلاستیکی
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#شب_قدر
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
#داستان_شب (فصل۴؛قسمت۱)
#آزادی
از صدای رعد و برق، چشم هایم از خواب پرید، اما هوش و حواسم هنوز در حال چرت زدن بود.
جز صدای تندِ قطره های باران، که به شیشهٔ پنجرهٔ کنار تخت، برخورد می کرد، صدای دیگری نمی آمد، انگار تمام اعضای بدنم خشک شده بودند، به هر زحمتی بود بلند شدم، اما پاها نای ایستادن نداشتند، دوباره روی رو تختی، که گل های درشت صورتی داشت نشستم.
نور قرمز چراغ خواب به فضای اطراف تخت، کمی روشنایی داده و ترس حاکم در وجودم از یک طرف، و بی اطلاعی خانواده از طرف دیگر حالم را آشفته تر کرده بود.
در همان ترس و بی حالی هر چه گشتمب تلفن همراهم را پیدا نکردم، زمان و مکان مشخص نبود، واقعا نمی دانستم کجا هستم و قرار است چه اتفاقی بیفتد، دلم مثل آسمان گرفته بود و می خواست چشم ها را تحریک کند که به خودم نهیب زدم؛ «حسین! الان وقت دل گرفتن و اشک و این چیزا نیست، شیش دونگ حواست رو جمع کن ببین چی شده و کجایی...»
تماس امیر آخرین اتفاقی بود که به یاد داشتم، خودش مسئله ای بود؛
«شماره رو از هستی گرفته...؟!
در مورد هستی خانم چی می خواست بگه و...؟!»
تمام سلول های خاکستری ذهن را بسیج، و اتفاقات کافی شاپ را یکی یکی مرور کردم؛
دعوای سعید با خانم همراهش، اومدن مینا و جریان دست دادن و... .
هم زمان با صدای مهیب رعد و برق، همهٔ اتفاقات رنگشان پرید، و سفارش قهوهٔ هستی خانم در ذهن پر رنگ شد، که بعد از نوشیدن، حالم بد و سرگیجه به سراغم آمد، اما فقط فرضیه و گمان بود و از هیچ چیزی مطمئن نبودم.
باران با شدت هر چه تمام تر عقده هایش را روی شیشه های پنجره خالی می کرد، سرگیجه جایش را به سر و صدای معده داده و دلم آشوب و غوغایی داشت و تا همزادپنداری اشک ها با قطره های باران، یک بغض فاصله بود.
دلواپسی خانواده ذهنم را مشغول کرده بود، چون تا حالا سابقه نداشت، بی اطلاع آنها جایی بروم، دیگر نشستن جایز نبود به امید یافتن نشانه ای بلند شدم، با روشن کردن روشنایی اتاق چشم ها نفسِ راحتی کشیدند.
کنار چراغ خواب، قفسه کتاب، پر از کتاب های روشنفکری، ایدئولوژی در غرب، انسان گرایی و... رمان و داستان که با نظم خاصی چیده شده بودند، وجود داشت.
با نگاه کردن قابهای نقاشی روی دیوار، که انگار نقاش بی اعصاب رنگ ها را روی بوم ها پاشیده بود، به میزِ گرد آنطرف اتاق نزدیک شدم و با دیدن عکس های ریخته شده روی آن، رنگ از رخسارم پرید و با پاهای لرزان روی صندلی نشستم؛
چشم هایم سیاهی می رفت، اتاق همراه قفسه های کتاب دور سرم می چرخید، چند دقیقه ای حتی صدای باران را هم نمی شنیدم؛ «حسین آقا، از شما بعیده، حالا کافی شاپ رفتی عیب نداره، عکسای رو تخت دیگه چیه... حسین آقا، از شما بعیده، حالا کافی شاپ رفتی عیب نداره... حسین آقا...»
در همین فکر، احوالات، چرخش اتاق و حسین آقا از شما بعیده، در اتاق باز شد و....
(ادامه دارد)
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺رمان
#شب_قدر
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان
#داستان_شب (فصل۴؛قسمت۲)
#آزادی
در همین فکر و احوالات درب اتاق باز، امیر وارد شد و پس از قفل کردن گفت؛ «سلام حسین جان، چطوری...»
با دیدن امیر که قد بلند و لاغری داشت، چشم هایم از تعجب تا جایی که راه می داد، باز شد، و مطمئن شدم هر چه هست زیر سر آن قرار لعنتی است، کاش پاهایم به آنجا نمی رسید کاش... یاد حرف استادم افتادم که می گفت؛ «از هر تهدیدی می شود هزاران فرصت ایجاد کرد» اما فکر نکنم هیچ وقت در این شرایط گیر کرده بود.
واژه های آرامش را در گوشهٔ ذهن زندانی کردم، و با صدای بلند گفتم؛ چه سلامی چه علیکی، آره خیلی خوبم، معلوم نیست کجا هستم، چه اتفاقی افتاده، تلفن همراهم نیست به کسی اطلاع بدم، این چه بساطیه بی انصاف، عکسای رو میز چیه، نامردی حدی داره....
با دستم به زیر میز زدم، تمام تصویر های کافی شاپ و.... «که نمی دانستم از کجا آمده»، روی زمین، جلو پایش ریخت، امیر همانطور که عکس ها را جمع می کرد گفت؛
«داداشی آروم باشی حل میشه، حرف می زنیم حالا»
بعید می دونم داداش تو باشم، بشین صحبت کنیم.
امیر با تصاویر در دست، روی صندلی رو به روی من نشست و گفت؛
«زنگ زدم بهت، خواستم در مورد هستی جون حرف بزنم، صدات یهو رف، فهمیدم اتفاقی افتاده اومدم دنبالت...»
«از کجا فهمیدی اتفاقی افتاده، من که حرفی نزدم..»
امیر چند لحظه مکث کرد و گفت؛
«گفتم که داداشی صدات رف، حدس زدم اتفاقی افتاده برات، با ماشین اومدم کنار پیاده رو بیهوش افتاده بودی، داداشی»
صدایش می لرزید و در چشم های کوچکش می شد دروغ را دید، اما باید به صحبت ادامه می دادم و گفتم؛
«خب درست بیهوش افتاده بودم، باید منو می بردی بیمارستان اینجا کجاست، بعدش شمارمو از کی گرفتی.»
قطره های باران دیگر زوری نداشت، کم کم خورشید داشت از پس ابرها خودش را بیرون می کشید.
امیر که عکس ها را روی میز گذاشته بود گفت؛
«دیگه آوردمت خونه، هستی جون داد داداشی، گفت از کافی شاپ که رفتی بیرون حالت بد بوده داداشی»
واقعا ترسیده بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده، از روی صندلی بلند شدم؛
«اینقد به من نگو دادشی، اینجا چرا منو آوردی، خواستی کمک کنی دیگه، دربو قفل کردی، تلفن و لباسم، این عکسا، کمک به شیوه جدیده، این جور کمکی نمیخام میخام برم.»
«در رو باز کن باید برم، تلفن همراه و لباسمو بیار..»
امیر با عجله بلند شد و گفت؛ «داریم صحبت می کنیم داداشی، من کاره ای نیستم والا، گفتن تو رو آوردم اینجا داداشی»
اتاق از نور خورشید روشن شده بود اما از روشن شدن جریان خبری نبود در همین زمان امیر گفت؛
«آروم باش داداش من، بشین میرم و برمیگردم حل میشه داداشی»
امیر خودش با عکس ها رفت در که باز شد بوی ادکلنی وارد اتاق شد. از نور خورشید زمان نزدیک ظهر را می شد فهمید، خدا را شکر از امیر و داداشی داداشی گفتن هایش که روی مخ بود خبری نبود.
گرسنگی امانم را بریده بود که.....
(ادامه دارد)
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺رمان
#شب_قدر
#امام_زمان_عج
#ماه_مبارک_رمضان