eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
264 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
(فصل۳؛قسمت۳) عقربه های خستهٔ ساعتِ روی دیوار، بیست و دو را نشان می دادند که هستی خانم گفت...؛ تا خواست لب از لب باز کند، از آخر کافی شاپ جاسسی چینی زرد رنگ، با سرعت نور از کنار صورتش رد شد و با حروفِ من هستی خانم هستم، به آکواریوم چسبید، جدارهٔ شیشه ای آکواریم ترک برداشت و بعد از چند ثانیه شکست و آب با رازهای کافی شاپچی و مشتری هایش به زمین ریخت، هیپنوتیزم ثانیه شمار ساعت دیواری، جایش را به مرگ ماهی ها داده بود، آنها بالا و پایین می پریدند، شاید کسی آنها را ببیند، و برای نجاتشان اقدامی انجام دهد. رنگ از رخسار هستی خانم پرید، که با هیچ لوازم آرایشی قابل حل نبود، موچا و حرف هایمان کلا از دهن افتاده بود. بلند شدم هنوز صدای دعوای دختر و پسر میز پشت سری می آمد؛ «سعید چقد تو نفهمی اگه می خورد به صورت خانم چی، با پارسا تماس گرفتم که گرفتم، دوست داشتم، این چه برخورده، بی اخلاق و... پا شو برو معذرت خواهی کن پاشو، خفه شو لیاقتت همون پارساس و...» یک لیوان آب برای هستی خانم آوردم که هنوز در حالت شوک بود، چند بار صدا زدم هستی خانم، هستی خانم تا بالاخره آب را از دستم گرفت، از لرزش دست هایش آب داخل لیوان ویبره می رفت. کافی شاپچی ماهی را نجات داده بود اما ثانیه شمار هنوز از تلاش دست نکشیده بود و ساعت بیست و دو و سی دقیقه را نشان می داد. چند دقیقه ای گذشت تا حالش جا آمد گفتم؛ دور و اطرف را نگاه کن بعد خودت را معرفی کن، خنده ای در کنج لبانش نقش بست و گفت؛ «هستی هستم، بیست و یک سال، معماری می خونم، مثل خیلی از خانوما خوندن رمان رو دوست دارم، بچه بالا شهرم ولی از پسرای مثل شما بگی نگی خوشم میاد.» در همین حال و احوال، سعید به میز نزدیک شد، قد بلند با موهای رنگ زده، و جز لباس هایش که کمی مردانه بود صورتی زنانه، ابروهای کشیده که زیر آن تمیز شده و چسب سفیدی روی بینی داشت. پس از سلام و شنیدن پاسخ، رو به هستی خانم کرد و گفت؛ «خیلی معذرت می خوام، ببخشید...» و پس از شنیدن «خواهش می کنم بیشتر مراقب باشید»، به طرف میز خود برگشت. خب حسین آقا داشتم می گفتم؛... (ادامه دارد) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
(فصل۳؛قسمت۴) خب حسین آقا داشتم می گفتم؛ «بگی نگی ازت خوشم میاد»... همانطور که داشت صحبت می کرد؛ واژه ها به ذهنم هجوم آوردند که، «می شود در کافی شاپ هم این اتفاقات، خیلی برام عجیب بود، مخصوصاً حرف هایی که بینشون رد و بدل می شد، خیانت و...، خیلی براشون عادی...» «با صدای چیز دیگه ای میل دارید یا نه»؛ اتحاد واژه ها از هم پاشید و هر کدام به گوشه ای از ذهن پناه بردند، تا در فرصت بهتر دور هم جمع شوند، من و هستی خانم با هم گفتیم؛ نه ممنونیم. «حسین، برای همین از تو خوشم میاد که فکر می کنم میشه بهت تکیه کرد.» بعد از چند لحظه سکوت، از لحن صحبت کردنش، زبانم بند آمده بود و انگار همه صدای تپش های قلبم را می شنیدند گفتم؛ «شما که هنوز چیز زیادی از من نمی دونید...» هستی خانم گفت؛ «خب بگو بدونم» پرسش های پی در پی با همدستی واژه ها ذهنم را پر کردند، هجوم علامت های سوال تا عدسی چشم های سیاهش رخنه کرده بودند. آرام و با صدای کم رنگ گفتم؛ «اول همین فاصله بین بالاشهر و پایین شهر که خیلی با هم تفاوت دارند، در جمله نزدیک هم هستند اما در واقعیت نه.» کافی شاپ آرام آرام داشت شلوغ تر می شد، در همهمهٔ صداها، سکوت بار خودش را بسته بود، انگار مشتری هایش همه در تاریکی آخر شبِ کافی شاپ قرار می گذاشتند، میزهای دو نفره، سه نفره همگی پر شده بود. هستی خانم با لبخندی که همیشه میزبان لب هایش بود گفت؛ «یه ذره واضح تر بگو حسین آقا، انتخاب بالا یا پایین برای خانواده هاست، انتخاب من یا تو که نیست، این خوبِ که هم دیگه رو دوست داشته باشیم، بقیش با تفاهم حل میشه، بعدشم مثلا چه فرق داره.» بالاخره پس از جریانات «ملیک شیک موچا شکلاتی»،  پرتاپ جاسسی، شکستن آکواریوم و دست و پنجه نرم کردن ماهی ها برای زنده ماندن، هیپنوتیزم ثانیه شمار ساعت دیواری، مکالمه در حال شکل گرفتن بود که... الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
(فصل۳؛قسمت۵) مکالمه در حال شکل گرفتن بود که، دختر خانمی با شکل و شمایلی عجیب تر به طرف ما آمد، لباس های تنگ، با رنگ های تند و زننده، موها روی صورت و آرایشی غلیظ که چشم هایم را به حیا وا می داشت. نزدیک که شد هستی خانم بلند شد؛ «سلام مینا جان، خوبی شیطون بلا، خیلی دلم برات تنگ شده بود، جواب اس و تلم که نمیدی...» همانطور که دست هستی خانم در دستش بود گفت؛ «سلام، مرسی، عالی، تو که شیطون تر از منی... معرفی نمی کنی» «ببخشید حواسم نبود، مینا جان، حسین آقا...» برای سلام و عرض ادب از روی صندلی بلند شده بودم که دست جدا شده از دست هستی خانم روبه روی من قرار داشت؛ «سلام حسین آقا خوبی...» کافی شاپ دور سرم می چرخید، واقعا به خودم دری وری می گفتم که پسر اینجا چه می کنی، تا حالا در این موقعیت قرار نگرفته بودم، واژه های مامور شیطان در گوشم می خواندند؛ زشته منتظره، یه بار که اشکال نداره تا کی اسیر عقاید کهنه و پوسیده ای، دست بده بره، هستی خانم چه فکری در موردت می کنه، اما از طرفی صحبت های دوست پدرم وقتی داشت ماشین مشتری را تعمیر می کرد از روی نوار مغزم می گذشت: «ببین گناهِ کوچیک، دروازه ی گناه بزرگتره ها! باس حواست باشه، پا بدی یهو چش وا کنی، می بینی تا تهش رفتی وا! آره پسر آره...، گناه کوچیک... و همیشه پایان صحبت هایش این بود؛ عاشق نشی ها! پاگیر میشی وا!» با صدای زنگِ ساعت دیواری، که یازده را نشان می داد، به خودم آمدم و گفتم؛ «ببخشید مینا خانوم کف دستم عرق کرده ببخشید، خوبم شما خوب هستید...» غوغایی به راه افتاد؛ شیطان قوه ی شهوت را بر علیه من شورانده بود، واژه ها کلام را در بند کشیده بودند، قوه ی خیال نرمی دستش را تصور می کرد و عقل همچنان نظاره گر بود... مینا خانم به هستی نگاهی کرد و گفت؛ «مرسی، همیشه خوب باشی، راحت باش اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه... هستی جان عزیزم من با امیر اومدم آخر کافی شاپ میز آخری نشستیم می بینمت، حسین آقا خوشحال شدم از دیدنت فعلا...» هستی با کمی مکث گفت؛ «فدات عزیزم، می بینمت...» من که عرق کفِ دست هایم بیشتر شده بود گفتم؛ «ممنونم، خداحافظ...» مینا خانم دور شد و دوباره من و هستی خانم، سر میز دونفره رو به روی هم نشسته بودیم. هستی خانم گفت؛ «خب حسین آقا داشتی می گفتی بالاشهر و پایین شهر چه تفاوتی داره...» اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه» فکرم را درگیر خودش کرده بود که.... (ادامه دارد) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
(فصل۳؛قسمت۶) اما جمله ی «اینجا هر کسی هر جور راحتِ رفتار می کنه» فکرم را درگیر خودش کرده بود که به ذهنم رسید تفاوت را از همین جا شروع کنم و گفتم؛ خوشبختانه با اومدن دوستت شاهد از غیب رسید مثلا این که «اینجا هر کسی...» خیلی معنی داره، یعنی این که حرام خدا حلال شه و... رفتار  ما باید بر پایه دین و مذهبمون باشه... لبخند لب های هستی جایش را به کلام داد و گفت؛ «پس آزادی چی میشه، اگه منظورت دست دادن بود که دست کشیدی، بعدشم منظورش این بود که از حرکتت ناراحت نشد، و به رفتارت احترام گذاشت، من هم خیلی خوشم اومد دست ندادی، همین تو رو دوست داشتنی کرده، و خیلی فرق داری با پسرایی که می شناسم، حسین آقا بیا یه قهوه سفارش بدیم و در مورد علاقه هامون، عشق، دوست داشتن، صحبت کنیم، مثل چت...» ساعت تلفن همراه که روی گل های قرمز رو میزی قرار داشت، یازده و نیم را نشان می داد، در میان آن همه پچ پچ، صدای خنده های مستانه مینا خانوم تا میز ما می آمد. تا هستی خانم سرگرم سفارش دادن بود، به خودم آمدم که واقعا من اینجا چه می کنم، با دوبار چت کردن تن به این قرار دادم... با آمدن فنجان های کوچک قهوه که در دست گم می شد، سردی فضای حاکم بر میز جایش را به حرارت قهوه داد و هستی خانم گفت؛ «ساکتی، دوست دارم نظرتو بشنوم و... تا فنجان قهوهٔ تلخ به لب رسید تمام شد و گفتم؛ «ببینید هستی خانم، آزادی با بی بند و باری فرق داره، نمیشه گفت هر کی هر کاری دلش خواست انجام بده، به بهانه این که باید راحت باشه و....» مدیریت کلام از زبان و ذهن خارج شده بود، ناخودآگاه بلند شدم، اما کافی شاپ، هستی خانم و مشترها دور سرم می چرخید. در همین حال و احوال هستی خانم گفت؛ «چی شده حسین آقا، بلند شدی چرا رنگت پریده» «ببخشید شب از نیمه گذشته، حالمم خوب نیست، نمی دونم چم شده، اجازه بدید من برم اگه قسمت شد بعدا هم دیگه رو می بینیم.» هستی خانم که از روی صندلی بلند شد هل بود گفت؛ «آخه اینجوری خوب نیست، وایستا برسونمت» با پاسخ «نه ممنونم، خوشحال شدم از دیدنتون، خداحافظ» اجازه ندادم هستی خانم حرف دیگری بزند، خودم را با هر سختی بود به بیرون کافی شاپ رساندم، انگار از زندان نجات پیدا کرده بودم، پس از کشیدن نفس عمیق، سرازیری پیاده رو را گرفتم و آرام آرام راه افتادم. سردرد و سرگیجه امانم را بریده بود، به دیوار خانهٔ چسبیده به پیاده رو تکیه دادم، که تلفن همراهم به صدا در آمد، شماره را درست نمی دیدم اما پاسخ دادم؛ بله بفرماید؛ ـ سلام حسین آقا امیر هستم؛ ـ سلام، به جا نیاوردم کدوم امیر؛ ـ دوست مینا خانوم، کافی شاپ؛ ـ آها بفرماید امرتون؛ خواستم در مورد هستی خانم، صحبت کنم؛ دیگر چیزی متوجه نشدم و گوشه ی پیاده رو افتادم. (ادامه دارد) ◽پایان فصل سوم◽ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
(فصل۴؛قسمت۱) از صدای رعد و برق، چشم هایم از خواب پرید، اما هوش و حواسم هنوز در حال چرت زدن بود. جز صدای تندِ قطره های باران، که به شیشهٔ پنجرهٔ کنار تخت، برخورد می کرد، صدای دیگری نمی آمد، انگار تمام اعضای بدنم خشک شده بودند، به هر زحمتی بود بلند شدم، اما پاها نای ایستادن نداشتند، دوباره روی رو تختی، که گل های درشت صورتی داشت نشستم. نور قرمز چراغ خواب به فضای اطراف تخت، کمی روشنایی داده و ترس حاکم در وجودم از یک طرف، و بی اطلاعی خانواده از طرف دیگر حالم را آشفته تر کرده بود. در همان ترس و بی حالی هر چه گشتمب تلفن همراهم را پیدا نکردم، زمان و مکان مشخص نبود، واقعا نمی دانستم کجا هستم و قرار است چه اتفاقی بیفتد، دلم مثل آسمان گرفته بود و می خواست چشم ها را تحریک کند که به خودم نهیب زدم؛ «حسین! الان وقت دل گرفتن و اشک و این چیزا نیست، شیش دونگ حواست رو جمع کن ببین چی شده و کجایی...» تماس امیر آخرین اتفاقی بود که به یاد داشتم، خودش مسئله ای بود؛ «شماره رو از هستی گرفته...؟! در مورد هستی خانم چی می خواست بگه و...؟!» تمام سلول های خاکستری ذهن را بسیج، و اتفاقات کافی شاپ را یکی یکی مرور کردم؛ دعوای سعید با خانم همراهش، اومدن مینا و جریان دست دادن و... . هم زمان با صدای مهیب رعد و برق، همهٔ اتفاقات رنگشان پرید، و سفارش قهوهٔ هستی خانم در ذهن پر رنگ شد، که بعد از نوشیدن، حالم بد و سرگیجه به سراغم آمد، اما فقط فرضیه و گمان بود و از هیچ چیزی مطمئن نبودم. باران با شدت هر چه تمام تر عقده هایش را روی شیشه های پنجره خالی می کرد، سرگیجه جایش را به سر و صدای معده داده و دلم آشوب و غوغایی داشت و تا همزادپنداری اشک ها با قطره های باران، یک بغض فاصله بود. دلواپسی خانواده ذهنم را مشغول کرده بود، چون تا حالا سابقه نداشت، بی اطلاع آنها جایی بروم، دیگر نشستن جایز نبود به امید یافتن نشانه ای بلند شدم، با روشن کردن روشنایی اتاق چشم ها نفسِ راحتی کشیدند. کنار چراغ خواب، قفسه کتاب، پر از کتاب های روشنفکری، ایدئولوژی در غرب، انسان گرایی و... رمان و داستان که با نظم خاصی چیده شده بودند، وجود داشت. با نگاه کردن قاب‌های نقاشی روی دیوار، که انگار نقاش بی اعصاب رنگ ها را روی بوم ها پاشیده بود، به میزِ گرد آنطرف اتاق نزدیک شدم و با دیدن عکس های ریخته شده روی آن، رنگ از رخسارم پرید و با پاهای لرزان روی صندلی نشستم؛ چشم هایم سیاهی می رفت، اتاق همراه قفسه های کتاب دور سرم می چرخید، چند دقیقه ای حتی صدای باران را هم نمی شنیدم؛ «حسین آقا، از شما بعیده، حالا کافی شاپ رفتی عیب نداره، عکسای رو تخت دیگه چیه... حسین آقا، از شما بعیده، حالا کافی شاپ رفتی عیب نداره... حسین آقا...» در همین فکر، احوالات، چرخش اتاق و حسین آقا از شما بعیده، در اتاق باز شد و.... (ادامه دارد) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺رمان
(فصل۴؛قسمت۲) در همین فکر و احوالات درب اتاق باز، امیر وارد شد و پس از قفل کردن گفت؛ «سلام حسین جان، چطوری...» با دیدن امیر که قد بلند و لاغری داشت، چشم هایم از تعجب تا جایی که راه می داد، باز شد، و مطمئن شدم هر چه هست زیر سر آن قرار لعنتی است، کاش پاهایم به آنجا نمی رسید کاش... یاد حرف استادم افتادم که می گفت؛ «از هر تهدیدی می شود هزاران فرصت ایجاد کرد» اما فکر نکنم هیچ وقت در این شرایط گیر کرده بود. واژه های آرامش را در گوشهٔ ذهن زندانی کردم، و با صدای بلند گفتم؛ چه سلامی چه علیکی، آره خیلی خوبم، معلوم نیست کجا هستم، چه اتفاقی افتاده، تلفن همراهم نیست به کسی اطلاع بدم، این چه بساطیه بی انصاف، عکسای رو میز چیه، نامردی حدی داره.... با دستم به زیر میز زدم، تمام تصویر های کافی شاپ و.... «که نمی دانستم از کجا آمده»، روی زمین، جلو پایش ریخت، امیر همانطور که عکس ها را جمع می کرد گفت؛ «داداشی آروم باشی حل میشه، حرف می زنیم حالا» بعید می دونم داداش تو باشم، بشین صحبت کنیم.  امیر با تصاویر در دست، روی صندلی رو به روی من نشست و گفت؛ «زنگ زدم بهت، خواستم در مورد هستی جون حرف بزنم، صدات یهو رف، فهمیدم اتفاقی افتاده اومدم دنبالت...»  «از کجا فهمیدی اتفاقی افتاده، من که حرفی نزدم..» امیر چند لحظه مکث کرد و گفت؛ «گفتم که داداشی صدات رف، حدس زدم اتفاقی افتاده برات، با ماشین اومدم کنار پیاده رو بیهوش افتاده بودی، داداشی» صدایش می لرزید و در چشم های کوچکش می شد دروغ را دید، اما باید به صحبت ادامه می دادم و گفتم؛ «خب درست بیهوش افتاده بودم، باید منو می بردی بیمارستان اینجا کجاست، بعدش شمارمو از کی گرفتی.» قطره های باران دیگر زوری نداشت، کم کم خورشید داشت از پس ابرها خودش را بیرون می کشید. امیر که عکس ها را روی میز گذاشته بود گفت؛ «دیگه آوردمت خونه، هستی جون داد داداشی، گفت از کافی شاپ که رفتی بیرون حالت بد بوده داداشی» واقعا ترسیده بودم و نمیدانستم چه اتفاقی افتاده، از روی صندلی بلند شدم؛ «اینقد به من نگو دادشی، اینجا چرا منو آوردی، خواستی کمک کنی دیگه، دربو قفل کردی، تلفن و لباسم، این عکسا، کمک به شیوه جدیده، این جور کمکی نمیخام میخام برم.» «در رو باز کن باید برم، تلفن همراه و لباسمو بیار..» امیر با عجله بلند شد و گفت؛ «داریم صحبت می کنیم داداشی، من کاره ای نیستم والا، گفتن تو رو آوردم اینجا داداشی» اتاق از نور خورشید روشن شده بود اما از روشن شدن جریان خبری نبود در همین زمان امیر گفت؛ «آروم باش داداش من، بشین میرم و برمیگردم حل میشه داداشی» امیر خودش با عکس ها رفت در که باز شد بوی ادکلنی وارد اتاق شد. از نور خورشید زمان نزدیک ظهر را می شد فهمید، خدا را شکر از امیر و داداشی داداشی گفتن هایش که روی مخ بود خبری نبود.  گرسنگی امانم را بریده بود که..... (ادامه دارد) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺رمان
(فصل۴؛قسمت۳) گرسنگی امانم را بریده بود که هستی و مینا با لباس های خانگی که جایی برای توصیف ندارد، و سینی شیرینی و آب در دست وارد اتاق شدند و دور میز گرد نشستند، از وقتی اسیر بالاشهر شده بودم چیزهای عجیب و غریب زیاد دیده بودم و اصلا از دیدن آنها تعجب نکردم و با برداشتن چند قدم به جمع آنها پیوستم و گفتم؛ «خب هستی خانم با اومدن شما معمای قرار، سفارش قهوه، تصاویر و... حل شد، بفرمایید در آینده چه اتفاقاتی قراره بیفته، قبل از هر چیز تلفن همراهمو بیارید به خانوادم اطلاع بدم.» هستی که دیگر خنده در لب هایش خشکیده بود گفت؛ «حسین آقا، شیرینی بخور، از آخر شب دیشب که اومدی اینجا چیزی نخوردی، نگران خانوادت نباش خبر دادیم بهشون، تو انتخاب شدی، هر چه باشه می دونی که دوست دارم...» من که نمی توانستم معده ام را قانع کنم، شروع به خوردن شیرینی کردم و گفتم؛ «اول این که خودم نیومدم و با دادن قهوه و نمی دونم چی چی، منو آوردین، دوم چه جوری اطلاع دادید، و برای چه کاری انتخاب شدم، با اهرم فشار عکس و ... سوم جنس دوست داشتنت رو نمی فهمم.» مینا که هنوز سکوت مهمان لب هایش بود گفت؛ «انتخاب شدی که....» بالاخره بار سفر از بالاشهر را بستم و سرازیری خیابان را بدون سرگیجه گرفتم، و به طرف خانه به راه افتادم. تا ایستگاه مترو به اندازهٔ چند خط تاکسی فاصله بود، ترجیح دادم پیاده و با خط یازده تا آنجا بروم. خیابان خلوت با ماشین های باکلاس و درخت های بلند که هیچ لذتی برایم نداشت، بعضی از عابرها چهره ی خود را پشت نقاب آرایش پنهان کرده، و لباس های عجیب و غریبی به تن داشتند. قدم قدم خاطرات تلخ سفر را به برگ های زرد پاییز که زیر پایم جان می دادند سپردم و به صحبت های هستی و مینا فکر می کردم. در ذهنم غوغایی بود، سلول های خاکستری کاری از دستشان بر نمی آمد.  چگونه می توانستم پیشنهادهای اجباری آنها را عملی کنم، از طرفی تصاویری که در دستشان بود مرا تا مرز دیوانگی برده بود، آبرویی که بریزد، دیگر به راحتی جمع نمی شود. اشتباه هر چه بزرگتر باشد، تاوان بزرگتری در پی دارد و من باید راه نجاتی از چاهی که با دست های خودم کنده بودم پیدا می کردم. تمام گزینه ها را روی میز ذهن ریختم و شروع به تحلیل و بررسی کردم؛ با دوست پدرم مشورت کنم!؟ سراغ دوست هایم بروم؟! پای پلیس را به جریان باز کنم؟! ◽◽◽ «یه قرص ماه، خانومِ خانوم، مومن، خوشگل، همه چی تموم، میگن خدا در و تخته رو جور میکنه اینجاست، همیشه دعا میکنم تو ازدواجت موفق باشی، خدا خودش کمک کنه». مامان راست میگه؛ «یه پارچه خانوم والا، حسین ببین، وقتی میخنده ها، چشاشم...» «مادر من، خواهر من، نخام زن بگیرم، باید چه کار کنم، بعدشم مگه چقد طرفو میشناسید...» «بیخود بیخود حرف نباشه پسرم، شب میری بیرون نمیای خونه، پیامک می فرستی گیر کردی جایی، کار مهمی داری، دیگه وقتشه، مشکوک می زنی...» در اتاق باز و.... (ادامه دارد) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
(فصل۴؛قسمت۴) در اتاق باز و حسن وارد حالی که، دو پنجره رو به حیاط خلوت داشت شد، و با بشکن؛ «بادا بادا مبارک بادا، ایشالله مبارک بادا را فریاد می کشید.» «داداش تو چرا اینقد خوشحالی حالا، هنوز نه به باره، نه به داره...» «زکی، داداشو ببین چی میگه آبجی، رفتن دیدنش، تحقیق کردن، تازشم قرار اولم گذاشتن.. بعدشم مثل یه تریلی هیجده چرخ پنچر پارک کردی جلوی من، راه رو باز کن مومن» همه خندیدند و به خوردن چایی که آبجی زهرا زحمتش را کشیده بود، مشغول شدند، اما در ذهن من هزار و یک فکر می گذشت، استکان خالی را در سینی گذاشتم و گفتم؛ «پس بگو سنگ خودتو به سینه می زنی حسن جان، راست میگه مامان، اونوخ برای چه روزی قرار گذاشتید.» «برای فرداشب!» آنها را با حرف ها تنها گذاشتم و از راهروی هال، که آینه و جاکفشی در آن قرار داشت، وارد حیاط شدم. در یک طرف تاک های انگور از فضایی که برایشان ساخته بودم بالا رفته و در انتظار بهار لحظه شماری می کردند و در طرف دیگر باغچه ای، با چند گل محمدی وجود داشت، که  همیشه مادرم به آنها می رسید. خانه را مادربزرگم قبل از این که از دنیا برود، به پدرم بخشیده بود. به طرف حوض کوچک وسط حیاط رفتم ماهی ها تنهاییِ حوض را پر کرده بودند. با دست، خوابِ آب را شکستم و به چشمهایم بیداری بخشیدم، همانطور که آب با موج های کوچک ایجاد شده قد می کشید گفتم؛ «می بینی تو رو خدا، چه مخمصه ای گیر کردم، یه روز دیگه باید جواب اونا رو بدم، از این ور جریان خواستگاری، تو میگی چه کار کنم؟» در میان گفتگوی من و آب، صدای آبجی زهرا آمد؛ «حسین، بیا صبحونه، برات نیمرو درست کردم که دوست داری» حوض آب را با ماهی ها تنها گذاشتم و وارد خانه شدم. «سلام دستت درد نکنه آبجی شما خوردید؟» «نه داداش داریم میایم» لقمه اول را خوردم و رو به مادرم گفتم؛ «مامان از کجا خانواده رو میشناسید؟» «قدیما، همسایه ی مادربزرگت بودن، همین کوچه پشتی، منم با دخترشون که مادر عروس خانم باشه، دوست بودم، با یه مرد پولدار ازدواج کرد و رفت سر خونه و زندگیش، پدرشون که فوت کرد، خونه رو فروختن، الانم بالاشهر زندگی می کنه، یه دختر داره، دو تا پسر» لقمه دوم در گلویم گیر کرد. با زحمت قورت دادم و گفتم؛ «اسم دختر خانوم چی هست؟» تا خواست اسمش را بگوید: «مامان نگو بهش، بذا تا فرداشب، یا هم حدس بزن ببینیم می تونی یا نه!» «به حرفش گوش نده مامان، داشتیم آبجی، اذیت نکنید، بگید دیگه» زهرا لبخندی زد و گفت؛ «نداشتیم، از الان به بعد داریم، یه راه هست فقط، ببین یه داداش حسین که بیشتر نداریم، از حسن بپرس» «ای بابا نگو تو رو خدا، حسن خودش آخرشه، نمیگه که، بعدشم همیشه شما سه تا با هم هماهنگید والا» مامان و آبجی به پچ پچ هایشان ادامه دادند، اما در ذهن و دلم آشوبی به پا شده بود، و نیمرو همانطور ماند، بدون این که روی دیگرش پیدا شود. واقعا نمی دانستم اتفاقی، دختر خانم از بالا شهر سردرآورده و یا... به همه چیز مشکوک بودم، حتی جرات نداشتم اسمی حدس بزنم، شاید هستی باشد و وضع از این که هست بدتر و پیچیده تر شود. حسن که تازه از زیر دوش آمده بود بین حوله و موهایش جنگ به راه انداخت تا شاید بتواند موهای بلندش را خشک کند، نزدیک که شد گفتم؛ «حسن جان داداشم، من و تو واقعا با هم رفیقیم مگه نه؟» حوله را از روی سرش برداشت، خندید و گفت؛ «نه، حاشیه نرو، اگه اسم میخای شرمنده، لذتش به این که صبر کنی تا فرداشب، اگرم نمی تونی حدس بزنی کلاهت پس معرکس» سه تایی را با این بازی تنها گذاشتم. از طرفی خوشحال بودم که حداقل تا فرداشب مطمئن نیستم که عروس خانم هستی هست یا نه!؟ اگر باشد... وارد اتاق شدم، لب تاب را باز کردم و وارد ایمیل شدم، یکی از آن عکس ها را فرستاده بودند که زیرش نوشته بود؛ «یک روز دیگه فرصت داری جناب حسین آقا والا... تیک تاک... (ادامه دارد) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
(فصل۴؛قسمت۵) مادرم روبروی قاب عکس ایستاده بود و با پدرم صحبت می کرد و می گفت: «علی جانم با اجازه داریم برای شاه پسرت میریم خواستگاری و....» همانطور که اشکِ خوشحالی از صورتش می ریخت روبه من کرد و گفت؛ «حسین جان پیرهنتو درست کن، کت نمی پوشی چرا آخه، هوا سرده یه چیز گرمم بپوش» اصلا با کت و شلوار میانه خوبی نداشتم، در عوض حسن حسابی به خودش رسیده بود. آبجی زهرا با سبد گل در دستهایش گفت؛ «حسن جان داداشم، زیادی به خودت رسیدی ها، اشتباه می گیرنت خب...» همانطور که آینه را گروگان گرفته بود، جواب داد؛ «هنوز کجاشو دیدی، خواستگاری داداشمه مثل اینکه...» زهرا که تازه لباس پوشیده بود بلند گفت؛ «حسن بسه، آینه رو آزاد کن، بپر ماشین و روشن کن، ترافیکِ خراب، دیر می رسیم» بالاخره همه آماده شدند و با گل و شیرینی راه افتادیم. از اسم بالاشهر و خواستگاری، استرس مهمان وجودم شد، بقیه اعضای خانواده هم بهتر از من نبودند، این را می شد از چهره هایشان فهمید.  هر چه به مقصد نزدیک تر می شدیم، ضربان قلبم شدیدتر می شد، بالاخره رسیدیم. خانه ویلایی، با نمای سنگ سبز، و سردر بزرگ، با مسجمه های عجیب و غریب، که گاهی در خواب می شد آنها را دید. حسن آیفون تصویری را به صدا درآورد و بعد از چند دقیقه در باز شد و وارد شدیم، حیاط که نه باغ مظفر، دور تا دور نورهای آبی کم رنگ در لابه لای گل ها وجود داشت، و حوض بزرگ پر از آب که هیچ نسبتی با حوض حیاط خانه ی ما نداشت. ‌آقایی از پله های ساختمان پایین آمد و گفت؛ «سلام، خیلی خوش آمدید، قدم رو چشم ما گذاشتید» همانطور که به طرف من و حسن نزدیک می شد محمد آقا دوست پدرم گفت: «آقای محمودی درسته؟ پدر عروس خانم.» صورتش هیچ شباهتی به هستی نداشت، و تا اینجا خیالم راحت بود. از در بزرگی که شیشه های کوچک و رنگی، خودشان را لای چوب ها جا داده بودند، وارد خانه شدیم و محمد آقا درگوشی گفت: «عاشق شدی ها! پاگیر شدی وا!» با هم زیر لب خندیدیم... پس از گذشتن از پاگرد و راهرو کوتاه، در سمت چپ، هالی به شکل مربع با مبل های راحتی، که رنگ قهوه ای سوخته داشتند، در انتظار روشن شدن تی وی بزرگ، نشسته بودند. آقای محمودی همه را به سمت راست راهنمایی کرد. از دو پله بالا رفتیم، هالی به وسعت تمامِ خانهٔ پدری، که لوستری بزرگ از گچ بری های درهم پیچیدهٔ وسط سقف، آویزان شده، فضای آنجا را نورباران کرده بود. به طرف مبل های سلطنتی، که به هیچ کس طعم شیرینی راحتی را نمی داد رفتیم و نشستیم. پشت سر، پرده هایی به شکل پرهای طاووس خودشان را به گل های قرمز فرش ها، رسانده بودند. همه در سکوت به سر می بردند و هم دیگر را نگاه می کردند، با خودم گفتم؛ «آخه پسر ما کجا اینجا کجا، فرق ما و اینا زمین تا آسمونِ، خیلی خاطره خوبی از بالاشهر داری، دوباره پاشدی اومدی، به فکر فردا و عکسا باش حسین آقا، میخای چه کار کنی آخرش، اگه همکاری نکنی، پخش میشه و فاتحه، تازه اگه اینجا خونه هستی باشه...» در همین فکر و خیال آقای محمودی و همسرش آمدند و به جمع ما پیوستند. مادر عروس خانم گفت؛ «خیلی خیلی خوش آمدید، چند سالی میشه شما رو ندیدم فاطمه خانم، فقط صدای شما رو شنیدم، یاد قدیما بخیر..» محمدآقا و آقای محمودی کنار هم نشسته، و گرم صحبت بودند، که مادرم گفت؛ «خوش باشید، آره به خدا چه روزهای خوبی با هم داشتیم، واقعا یادش بخیر، خدا بیامرزه پدر و...» آبجی زهرا بلند شد و دسته گل و شیرینی را روی میز گذاشت و گفت؛ «قابل شما و عروس خانوم و نداره» و سرجایش نشست. خانم محمودی کلامش را شکست و گفت؛ «ببخشید فاطمه جان، خودتون گل هستید، زحمت کشیدید» پس از چند دقیقه دخترخانم، با چادر سفید، که گل های قرمز ریز، از خجالتش کم رنگ شده بودند، سینی چایی به دست، وارد هال شد و به سمت ما آمد. لوستر و گچ بری های درهم پیچیده، دور سرم می چرخید، پس از چرخاندن سینی چایی، رو به روی من قرار گرفت، تا چشم های سیاه و صورتش در چشمانم جا شد، شد آنچه نباید می شد... (ادامه دارد) الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
💫 پیر زنی روبروی مسجد گدائی می کرد. روزی امام مسجد که زن را می شناخت از او پرسید: مادر جان! تو که وضعت خوب بود و پسرت اهل مسجد و نماز بود، پس چرا گدائی می کنی؟ زن‌گفت: ای شیخ! شما باخبرید که شوهرم چند سال پیش وفات کرد و تنها پسرم نیز یکسال پیش مقداری پول برایم گذاشت و سپس برای کار و تجارت به خارج رفت و چند ماه هست که پول ها تمام شدند و من مجبور هستم گدائی کنم. امام مسجد از او پرسید: پسرت برایت پول نمی فرستد؟ پیر زن گفت: پسرم پول نمی فرستد اما هر ماه توسط پُست یک عکس می فرستد و من آن عکس ها را می بوسم و در گوشۀ خانه سرِ طاق می گذارم. امامِ مسجد برای مشاهدۀ وضعیت پیر زن به خانه اش رفت. پیر زن عکس هائی را که پسرش برای او فرستاده بود به امام نشان داد. امام از آنچه دید بسیار تعجب کرد. پسر پیر زن هر ماه برای مادرش هزار دلار چک می فرستد اما مادرش چون خواندن و نوشتن بلد نیست فکر می کند اینها عکس هستند و آن چک ها را بوسیده بر طاق می گذارد. امام جماعت محله چک ها را برای پیر زن نقد کرد و پیر زن بسیار خوشحال شده و زندگیش متحول شد و امام جماعت را دعا می کرد. 💥این داستان چقدر با‌ زندگی ما شباهت دارد!! بسیاری از ما به دنبال خوشبختی و آرامش در زندگی هستیم اما غافل از آنکه گنج و راهنمای بزرگی در اختیار داریم که به علت اینکه یا خواندن آن را بلد نیستیم و یا وقتش را نداریم آن را در گوشه ای از خانه سرِ طاق گذاشته ایم و بجز بوسیدن استفاده ای از آن نمی کنیم و دست خود را برای گدائیِ خوشبختی و سکون قلبی در این جهان بزرگ دراز کرده ایم اما بدستش نمی آوریم. ایکاش کسی بود مارا بیدار میکرد.🌹 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺