( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_پنجم
اسم سید جبار را میان برگههایم میبینم. شهید جهانگردچی. معروف است به سید جبار. نگاهم که به اسمش میافتد یاد دستان خالکوبی شاهرخ میافتم. تمام بدن سید جبار خالکوبی بوده. میرود جبهه و تمام بدنش میشود رنگ خدا.
شاهرخ این روزها حتی زیرپوش هم نمیپوشد... خدا برایش جبران میکند. خدا برای هر که به آغوشش پناه بیاورد جبران میکند. خدا به واسطهٔ محبت امام همه را جبران میکند.
آقاجان من آدم شما نبودهام؛ اما شما امام من هستی و این دلم را آرام میکند. من مثل عبدالمهدی نبودهام برایت؛ اما شما که برای من بودهای و هستی. این مهم است. باور کنید که من هم از تباهی و ظلم و فساد متنفرم و این حاصل دعای شما برای من است. نتیجۀ نگاه شما به من. نتیجۀ اینکه شما را پدر خودم میدانم. به من صبر کنید، پا به رکابتان خواهم شد.
دوستم دارید و اجازه بدهید که دوستتان داشته باشم. دلم میخواهد فریاد بزنم اما حیا میکنم. مینشینم کنار مزار همۀ این سربازانت، کنار همۀ اینهایی که شما کنارشان مینشینی، من به شما اقتدا میکنم و مینشینم کنارشان و واسطهشان میکنم بین خودم و شما؛ یک روز اسم من هم برای شما ثبت میشود: سرباز ناچیز امام!
سر میگذارم روی سنگ سرد مزار عبدالمهدی. آنقدر داغ هستم که خنکای سنگ را نیاز دارم. من چه کردهام با خودم. نماز نمیخواندم تا مبادا دانشجوهای دیگر مسخرهام نکنند. درکلاس با دخترها به این خاطر جمع میشدیم که نگویند امّل. لباسم را به این خاطر طبق مد میپوشیدم که کسی حرفی نزند. من... من مارک میخریدم و پولم را دور میریختم که... وای وای وای...
شاهرخ بلندم میکند. قلم را میدهد دستم و کاغذها را مرتب میکند تا بنویسم.
ا□■□ا
کاغذ را دادم دستش و گفتم:
- عبدالمهدی شعری برام مینویسی!
کاغذ و خودکار را گرفت. نگاهی به اطراف کرد و نوشت:
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی حقیقت گذر توانی کرد
هیچ گرد و غباری بر ذات اقدس پروردگار نیست، هرچه غبار هست روی انسان است، این گرد و غبار را بریز تا بتوانی جمال حق را ببینی!
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#محرم
#عاشورا
#امام_زمان_عج
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_ششم
نماز عبدالمهدی دو بخش داشت. نه! نماز مؤمن دو بخش است؛ یکی نافله، یکی واجب! عبدالمهدی مؤمن بود؛ نماز و نافله را یک بخش میدید. همیشه میخواند جز استثنائات...
ا□■□ا
همه باید شنا یاد بگیرند. بخشنامۀ جدید سپاه بود. عبدالمهدی هم فرماندۀ سپاه سیرجان!
بخشنامه را که دید، کمی فکر کرد و گفت:
- من خودم هم شنا بلد نیستم. اول برم یاد بگیرم تا نیرو...
یک هفتهای شد شناگر ماهر. خیلی تمرین میکرد. از غریقنجاتها هم جلو زد... توجه و اطاعت پذیرش برای اهداف انقلاب...
ا□■□ا
دستور سپاه برای نیروها بود:
- جزوات مکتب انقلاب باید مطالعه و امتحان گرفته شود.
عبدالمهدی همه را خواند، بیست هم گرفت. به مزاح گفتم:
- نمراتت هم که خوب است.
سری تکان داد گفت:
- من اگر تلاش نمیکردم پیش خدا شرمنده میشدم.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#محرم
#عاشورا
#امام_زمان_عج
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_هفتم
غروب آفتاب بود، قرارگاه لشگر ثارالله، اهواز.
عبدالمهدی گوشهای نشسته بود و چیزی زمزمه میکرد. رفتم کنارش و گفتم:
- کجایی مؤمن؟
لبخند مشهورش بر لبش آمد و گفت:
- امام صادقعلیهالسلام فرمودند: اگر کسی وقت طلوع و غروب آفتاب تسبیحات مادرم فاطمه زهراسلامالله را بخواند، به این آیه قرآن عمل کرده: یااَیُّهَا الَّذینَ ءامَنُوا اذکُرُوا اللهَ ذِکراً کَثیراً وَ سَبِّحوهُ بُکرَةً وَ اَصیلاً.
ا□■□ا
پرسیدم:
- بعضی وقتها سر دوراهی میمونم و نمیدونم چهکار کنم وسط گرفتاری.
گفت:
- اگر واقعاً هیچ راه دیگهای نبود، مشورت هم به جایی نرسید، اول راهی رو انتخاب کن که مخالف هوای نفست باشه.
فرج شد در همۀ کارها با این راهحل!
ا□■□ا
انجمن حجتیه توی دهانها انداخته بود:
- آقا زمانی ظهور میکند که دنیا پر بشود از ظلم و جور!
اخم عبدالمهدی در هم رفت، میگفت:
- منتظر واقعی دست روی دست نمیگذاره تا هرکه هرچه دلش خواست انجام بدهد. باید در صحنههای سیاسی مذهبی شرکت کنیم تا آقا خشنود باشد، با ظلم و جور باید مبارزه کنیم تا دل آقا خون نشه.
تا میتوانست برای جوانها میگفت که اندیشۀ انجمن حجتیه وابسته به ساواک بوده و انگلیس.
حرفهایشان نه شبیه خداست و نه اهلبیت! فرقهای انحرافی است، انحرافی!
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#محرم
#عاشورا
#امام_زمان_عج
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_هشتم
تکیهی بالا عزاداری داشت. تکیه پایین هم باید میداشت. هر دسته تکیهای با علم و نشانه مخصوص خودش، هر دستهای برای خودش با اسم خودش.
اصلا گاهی
دعوا میشد وسط دسته سینهزنی!
قرار بود آن شب دستههای عزا در شهر راه بیفتند. یکی از بچهها گفت:
- من اینجا سینه نمیزنم باید بروم تکیۀ بالا!
عبدالمهدی گفت:
- خب چه فرق میکند اینجا با آنجا همه برای امامحسین آمدهایم، همینجا بمان!
اما چند لحظه نشده عبدالمهدی گفت:
- اصلا دوستان برویم همین تکیهای که فلانی میرود.
جمع کردیم رفتیم تکیه بالا. این شروع حرکت خوبی شد برای رفع تفرقهها و فتنهها!
■
هر دو برادرم با هم شهید شدند، همزمان. مسئول تبلیغات بودم. به هم ریختم و بدون هماهنگی و بیاجازه محل کارم را ترک کردم.
ده روز بعد که آمدم عبدالمهدی مرا خواست:
- این چند روز که نبودی مرخصی گرفتی؟ به جای خودت کسی رو سرکار گذاشتی؟
سوالها برایم دلچسب نبود. به خودم حق میدادم به خاطر برادرانم هرکاری بکنم.
اوقاتم تلخ شد و گفتم:
- شما اطلاع دارید که برادرام شهید شدن.
لبخند نرمی زد و گفت:
- هرکس باید کار خودش رو انجام بده. اونا شهید شدند تا راهو نشون ما بدن، نه موندن در راه رو.
ما هم که موندیم باید جوابگوی مسائل خودمون باشیم.
فردا همین شهدا از ما سوال میکنن.
راهشون همین خدمت و دعوت به حقه، مبارزه با ظلم برعلیه اسلام و دینه. شهید نشدن که به ما بگن هر کاری دلت خواست انجام بده.
فضا فراهمتر شده تا بهتر تلاش کنیم. خدا رو بهتر بندگی کنیم.
آرام حرف میزد. کلامش مثل یک نوری روحم را روشن میکرد. ساکت مانده بودم تا ساکت نشود و برایم بگوید.
خودخواهی کرده بودم، این را حالا میفهمیدم. از جایش
بلند شد و آمد مقابلم، چشمان قشنگش پر از اشک بود.
دستش را پشت سرم گذاشت و
پیشانیام را بوسید و دعایی که زیر لب زمزمه میکرد... آرامتر از دریا شده بودم.
■
خودش یک کانون زد. خانمها را دیده بود که با آنچه خدا دستور داده پوششان متفاوت است.
موها و صورتهای آرایش کرده. عبدالمهدی روش خوبی را پایهگذاری کرد. میگفت:
- روح اسلام رو اگر در سطح خانوادهها و اندیشهها به جریان بیندازیم، دید و بینشها بالا میره و دیگه این جلوهگری ظاهری پیش نمیآد.
یاد سلما میافتم. تا یکسال پیش همین بود که نباید. برای من هم مهم نبود. یعنی خب همهجا، پوشش خانمها همین شده است دیگر.
میگویند: عرف جامعه همین شده. زنها بپوشند برای جلوهگری، حتماً ما مردها هم باید همین را بگوئیم که چون عرف جامعه نگاه کردن است!
ما مردها نگاه میکنیم برای لذتبری!
حالم به هم میخورد. از عبدالمهدی عذرخواهم که که اینطور نوشتم. اما حاجیجان!
چهطور میخواهی به همین خانمهایی که از صبح تا شب میآیند سر مزارت بگویی که حجاب عرف جامعه ندارد، امر خداست؛
رعایت نکنی، دستور خدا را زیر پا گذاشتهای و خب گناه است!
یعنی تو اگر زنده بودی میگفتی، میپذیرفتند!
شاهرخ میگوید:
- عبدالمهدی شاهده. نمرده که! از زبونش بنویس: حجاب، حجابه!
عرف مُرف از کجا در اومده؟
من باید از سلما بپرسم چهشد که چادری شد...؟
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#رمان
#امام_زمان_عج
#هیئت_مجازی
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_نود_و_نهم
نان باید میگرفت. راه افتادیم تا بخرد. نانوایی اول را رد کردیم و هیچ نگفتم. دومی هم، سومی هم. گفتم:
- این نانواییها که خلوته، چرا نمیگیری؟
خیلی عادی راه رفت و حرف عجیبی را خیلی عادیتر گفت:
- صد متر پایینتر نانوایی هست که عکس امامخمینی رو داخل مغازهاش زده، فکر میکنم به ولایت نزدیکتره...
ا□■□ا
ماشین پر از ما رزمندگان بود که چپ کرد. از سیرجان میرفتیم اهواز، وضعیتمان بد بود، ترس و اضطراب و درد. هرکس فکر خودش بود اما عبدالمهدی یک گوشه پیشانی گذاشت روی خاک و سجده شکر...
ا■□■ا
وضع مالیام خوب نبود. یعنی نه اینکه درآمد نداشته باشم، اما خب آدمیزاد دوست دارد کمی بیشتر داشته باشد. به عبدالمهدی که رسیدم نالیدم:
- وضع مالیام خوب نیست!
صبر کرد کمی. آرامتر از همیشه رویش را برگرداند و گفت:
- قناعت کنی خوبه! مالِ دنیا خیلی فریب میده، اگه بهش خیلی دل ببندی و چشم بندازی، از خدا دور میشی.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#محرم
#امام_زمان_عج
#رمان
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صدم
با یک جعبه بزرگ آمد مسجد. نگاهم به جعبه بود و پرسیدم:
- چیه؟
خیلی عادی گفت:
-جارو برقی!
ابروهایم بالا رفت. گفتم:
- مگه خودت نیاز نداری؟
گفت:
- مسجد مهمتره، ما با جارو دستی هم کارمون راه میافته!
ا■■ا
صدای ضربههای پایی که محکم به زمین میخورد را میشنوی؟
عبدالمهدی است. فاصلهٔ محل کارش تا مسجد صاحبالزمان یک کیلومتر است، دارد میدود تا برسد. صدای کوبیدن پای او موقع نماز و جهاد یکی است.
ا□□ا
فرمانده سپاه سیرجان شده بود، قبل از رفتن پرسید:
- قصابی هست که بشه بهش اعتماد کرد؟
اعتقادش این بود:
- باید بدانم لقمهای که برای زن و بچهام میگیرم از دست چه کسی میگیرم.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#رمان
#امام_زمان_عج
#هیئت_مجازی
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_ودیگرهیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_یکم
مسجد ساخته شده بود اما چون امام جماعت نداشت، نمازگزار هم نداشت. محلۀ سرآسیاب کرمان!
عبدالمهدی از بغل مسجد که رد میشد انگار قلبش را تکه تکه کرده باشند، میایستاد و با تأسف به در و دیوارهایش نگاه میکرد. آخرش هم راهحل پیدا کرد؛ هفت، هشت نفر شدند، رفتند در را باز کردند. چراغ مسجد که روشن شد، رفت و آمد اهالی هم شروع شد.
چند ماه کارشان این بود تا امام جماعتی آمد و جای عبدالمهدی را گرفت. مسجد رونق گرفته بود.
دریا را باید بگذاری تا دریا بماند. نخواهی آبش را بکشی یا وزن و اندازه کنی؛ چون هم تو نمیتوانی و هم آبرویت میرود. اما خوبی اینکار این است که دریا، همچنان در چشمها دریا میماند.
مهدی، عبدالمهدی، عبدالمهدی مغفوری دریاست... نه عمقش را میتوانی بیابی نه عرض و طولش را.
تازه اینها ظاهر است. ظاهری که فقط کسانی میتوانند درک کنند که درست دنیا را بفهمند، باطن هم که اصلاً کار من نیست بنویسم تا بخوانید.
اما بالاخره کسی هم که کنار دریا میرود لذت دیدن آن را میبرد. من لذتی از دیدن عبدالمهدی بردم که تا بهحال نبرده بودم.
قهرمان شاید در چشم خیلیها رستم باشد یا سهراب. فرهاد باشد برای شیرین، آرش باشد بالای دماوند، کوروش باشد در تختجمشید.
برای من هم بود اما حالا فکر میکنم عبدالمهدی نه بازوبند پهلوانی داشت، نه بهانۀ شیرین، نه کمان و کوه دماوند و نه پادشاهی و بساز و بریز و بپاش. اما در درون من چنان ریشه دوانده که بازوبند پهلوانی را لایق او میدانم وقتیکه تمام پولش را خرج پیرزن و پیرمردی تنها میکرده، وقتی جهیزیه میگرفته، وقتی برایشان میوه میبرده...
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#رمان
#امام_زمان_عج
#عشق_ودیگرهیچ
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_دوم
فرهاد اوست که به خاطر ایران کوههای آهنی که مقابلش سد میشده را منفجر میکرده،
آرش اوست که تمام غرب و جنوب را زیر پا میگذارد، همسر و سه بچهاش را تنها میگذارد تا یک وجب از خاک ایران را ندهد به ظلم و زور،
کوروش کبیر کنار عبدالمهدی زانو میزند که نه تاج داشت، نه تخت، نه کاخی که هزاران انسان له شدهاند تا بنا شود و کوروش بر روی تخت آن بنشیند، اما فرمانده بوده و فرماندهای کرد، ذرهای از دنیا نه خورده و نه برده و ذرهای از وطن را نه داده و نه میدهد.
با احترام به همه مهدیها... او عبد مهدی فاطمه بوده و هست و میماند!
شهادت گوشۀ چشم نگاه مولاست به بندهای که برای امامش و دفاع از حریم ولایتی که خدا دستور اطاعت از آن را داده، جانش را فدا میکند.
شهادت آرزوی عبدالمهدی، اجر او، و نگاه گرم خدا بر او بود... آنهم کسی چون عبدالمهدی که در سردخانه زمزمۀ الله اکبرش همه را به گریه انداخته بود و مبهوت نگاه بر جنازهای میکردند که خدا را و تنها خدا را به بزرگی یاد میکرد...
الله اکبر الله اکبر الله اکبر
و هنگامی که پیکرش را در قبر گذاشتند، وقتی اقوام و دوستان آمدند، کفنش را باز کردند تا برای آخرین بار رویش را ببینند و یک التماس دعا با او همراه کنند تا قیامت، شنیدند که عبدالمهدی دارد سورۀ کوثر میخواند.
صورت عبد را که روی خاک بگذاری، روحش زنده میشود به؛
بسماللهالرحمنالرحیم
انا اعطیناک الکوثر
فصل لربک وانحر
ان شانئک هوالابتر...
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#رمان
#امام_زمان_عج
#عشق_ودیگرهیچ
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_سوم
قاضی و بانویش آمدهاند سر مزاری که شلوغ است. صبح بعد از نماز بود که ایمیل رسید. یعنی طلوع آفتاب بود و قاضی آماده میشد که سر سفرۀ صبحانه بنشیند.
ناامیدانه برای آخرین بار ایمیلش را چک کرد و از خوشحالی دیدن ایمیل فرهاد فریادی کشید که همۀ اهل خانه را بیدار کرد و همسرش چای داغ را روی دستش خالی کرد.
نه قاضی صدای دردآلودی از همسرش شنید و نه زن دستش سوخت. تمام طول زمانی که با هم خواندند و گریستند، هر دو جز سوختن دلشان چیز نفهمیدند. وقتی تمام شد که هر دو صورتشان از آب چشمانشان شسته شده بود.
قاضی بدون کلامی و حرفی بلند شد و راهی محل کارش شد و زن اما همچنان تا خود ظهر در اتاق ماند و برای لحظات زندگیش آه حسرت کشید.
ا□■□
دو جا دارم این روزها که بروم. یکی دانشگاه، یکی هم آرامستان. تا من دانشگاهم، شاهرخ سر قبر مادرش است. یکراست از دانشگاه میروم کنارش و میرویم کنار عبدالمهدی مغفوری.
از کنار مادر شاهرخ تا نزد عبدالمهدی هشتاد قدم مردانه است. بعد از مغرب هم که میرویم خانهمان یا خانهشان.
شاهرخ این روزها آرام است و تسلیم. سر هیچ چیزی، نظری ندارد. دنیا یکباره برایش خالی کرده است. باشد و نباشد یک معنی میدهد برای شاهرخ؛ فنا شدنی.
اگر باشد و داشته باشیاش، حتماً یک روز نیست میشود و انگار اصلاً نداشتی.
اگر هم نباشد و حسرتش را بخوری باز هم که فنا بوده است و هیچ!
فقط تنها دلگرمی شاهرخ همین نوشتههای من است. تمام برگهها را گذاشته میان کلاسوری، میبرد و میآورد. میخواند و میگرید.
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#رمان
#امام_زمان_عج
#عشق_ودیگرهیچ
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_چهارم
امروز روز هفتم است. مراسم که تمام میشود. اقوام که میروند. یک مرد کت و شلواری با عینک دودی میآید کنار مزار. موهایش جو گندمی است و همقد شاهرخ و البته بسیار شبیه شاهرخ. میگویم:
- اِ شاهرخ این آقا چقدر شبیه توئه!
نگاه میکند و میایستد:
- سلام بابا!
قدمی عقب میکشم، دست میدهند. مطمئنم دیگر شاهرخ نظر منفی نسبت به هیچکس ندارد. حتی پدرش که قبلا از او متنفر بود.
پدرش نمینشیند. فقط میگوید:
- حالا دیگه بهانهای برای موندن نداری! از این زندگی بکن و بیا بریم.
شاهرخ دست میکند توی جیبهایش و سر پایین میاندازد. پدرش ادامه میدهد:
- چند سال زندگیتو بیخود گذروندی اینجا. اگر به حرف من گوش کرده بودی ده سال جلوتر بودی.
باز هم سکوت شاهرخ. این روحیه از او بعید است. دوباره میگوید:
- کنار ماشین منتظرتم. بریم وسایلتو جمع کن.
و میرود. شاهرخ بعد از رفتن او سربلند میکند و نگاهم میکند. رد نگاه من اما میرود دنبال مرد تا کنار ماشینی که:
- اوه اوه شاهرخ! با ماشین بابات میشه چند نفر رو خرید و آزاد کرد؟
تلخندی میزند و میگوید:
- به شرطی که آدم خودش اسیر نباشه! خیلی از آدما رو باید از اسارت خودشون و اموالشون آزاد کنی!
تلخندش را جمع میکند و میگوید:
- شب منتظرتم بیا!
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#رمان
#امام_زمان_عج
#عشق_ودیگرهیچ
( ♥️ ° 📕 )
📚| #عشق_و_دیگر_هیچ
✍| #نرجس_شکوریان_فرد
📖| #قسمت_صد_و_پنجم
دستش را میگیرم و میگویم:
- قضیه چیه؟
- هیچی. قضیهایی برای من و تو وجود نداره، بیخود فکری نشو. بذار با عبدالمهدی پیش بریم؛ قضیه اونه!
شاهرخ که میرود یک لحظه حس میکنم دیگر اینجا کاری ندارم جز سر زدن به مهدی، عبدالمهدی مغفوری! تنهایی قدم میزنم تا کنار مزارش. خودم هستم و خودش. مینشینم و میگویم:
- چه عجب استاد! هر صبح و عصر و شب سرت شلوغ بود، فقط نیمه شب به من رخصت میدادی. حالا یک غروب تنهایی قسمت من و شما شده است!
این را کنار دفترم یادداشت میکنم و تقریظ میزنم؛
در هیاهوی دنیا، تنها جای ساکتی که دغدغههایت را میشوید گلزار است، گلزار شهدا و تنها جایی که دلت همیشه میخواهدش؛ زاویه باز حضور عبدالمهدی مغفوری است.
حرفم تمام نشده که دو جفت پا کنار قبر قرار میگیرد. سرم را از روی نوشته مزار عبدالمهدی بالا نمیآورم. مینشینند. باز هم فقط دوست دارم نگاهم به او باشد. اما میشنوم:
- فرهاد!
صدای سروش سرم را بالا میآورد. هر دو چهره آشناست. سروش و قاضی. چشم میبندم و میگویم:
- اینجا نه خدایا. من کنار عبدالمهدی هیچ خاطرۀ بدی نداشتم. تنها جایی که پر از آرامشم اینجاست و کاش پر از خاطرۀ بد نمیشد.
قاضی دستش را جلو میآورد و میگوید:
- سلام آقای محبوبی!
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَجْ
.•°°•.💬.•°°•. ⊱
@daribesoyeyaranashegh
`•. ༄༅ ♥️
°•¸.•°࿐
➺
#رمان
#امام_زمان_عج
#عشق_ودیگرهیچ