eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
264 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 اگر در حیاط رو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... وارد حیاط شد😥 ،کم مونده بود از ترس سکته کنم.... ولی تمام توانمو جمع کردم... نباید میترسیدم...! اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم!😥 سعی کردم اخم کنم و جدی باشم...😠 دوباره بدنم یخ زد... میدونستم رنگ به روم نمونده! بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید...😭 -چرا اینجوری میکنی؟؟ ‌اخه مگه مریضی؟؟ ‌چرا اذیتم میکنی😭 -تو داری اذیتم میکنی ترنم😡 گریه نکن😡 چرا جوابمو نمیدی؟ چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟ -عرشیا خواهش میکنم برو... الان بابام ومامانم میان ... ولم کن... خواهش میکنم😭 من نمیخوام با هیچکسی باشم... من حال روحی خوبی ندارم... تنهام بذار... -من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم... چرا پس اومدی بیمارستان؟؟ چرا نذاشتی تموم کنم؟؟ اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی! صداشو برد بالا -خب میذاشتید بمیرم...😡 من که تو این دنیا دلخوشی ندارم -بس کن... خواهش میکنم من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم، تو دیگه بیشتر اذیتم نکن😣 _چرا نمیفهمی ؟؟ نمیخوام بی تو باشم... اگه با من نباشی،بمیرم بهتره... -بسسسسه😫 تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟ ما دو ماه هم نیست باهمیم همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه! چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟ چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد.. -باهام نمیمونی؟؟ -ببین عرشیا.... -ساکت شو... فقط بگو اره یا نه😡 سکوت کردم... از جواب دادن میترسیدم. دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه، اما عقلم میگفت بگو نه! نفسمو تو سینه حبس کردم، چشمامو بستم و آروم گفتم نه....! بعد چندلحظه چشمامو باز کردم از ترس نفسم بند اومد😰 -عرشیا....😥 این چیه.... چیکار کردی😨 به سرعت رفتم طرفش، چندلحظه فقط نگاش میکردم... نمیدونستم چیکار کنم هول شده بودم... دست چپش مشت شده بود، دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم، نالش رفت هوا😖 تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم... هیچی نمیتونستم بگم... شوکه شده بودم! -اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟ اه😭 تو روانی ای مسخره.... چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی😠 -ترنم من از این زندگی سیرم... دلخوشیم تویی تو نباشی،زندگی رو نمیخوام... اخم کردم و گوشیشو برداشتم، شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش... تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید. کف حیاط رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم. ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
📚 وقتی لاغرمی شد ، مادرم ناراحت می شد .. ولی می دیدیم خودش از اینکه لاغر شده بیشترخوشحال است😂 می گفت:بهترمی تونم تحرک داشته باشم وکارام رو انجام بدم‌! مادرم حرص می خورد .. به زور دوسه برابر به خوردش می داد.غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت: آبگوشت ، ماهیچه و آش گندم ..اگر می گفت:نمی تونم بخورم ، مادرم از کوره در می رفت که: یعنی چی؟ باید غذا بخوری تا جون داشته باشی! همه عالم و آدم از عشق وعلاقه اش به کله پاچه خبر داشتند🤦🏻‍♀😂 مادرم که جای خود .. تادوباره نوبت ماموریتش برسد ، چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذاشت😂😐 پدرم می خندید که کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تاما هم به نوایی می رسیدیم!پدرم بهش می گفت:شما که هستی مرجان می گه ، می خنده و غذا می خوره ، ولی وای به روزایی که نیستی! خیلی بداخلاق می شه ، به زمین وزمون گیر می ده‌..اگه من یا مادرش چیزی بگیم ، سریع به گوشه قباش برمی خوره .. مارو کلافه می کنه،ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی ، جواب می ده و می خنده! به پدرم حق می دادم.. زور می زدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت ، سرگرم شوم.. اما این ها فقط تسکینم می داد ، دلتنگی ام را از بین نمی برد ..😣 گاهی هم با گوشی ، خودم راسرگرم می کردم. وقتی سوریه بود ، هرچیزی را که می دیدم به یادش می افتادم . حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سرسفره ، اگرغذایی بود که دوست نداشت یا برعکس ، غذایی که خیلی دوست داشت به یادش می افتادم❤️ درمجالسی که می رفتیم واو نبود ، باز دلتنگی خودش را داشت..💔🚶🏻‍♀ به هرحال وقتی انسان طعم چیزی را چشیده وحلاوت ان را حس کرده باشد ، درنبودش خیلی بهش سخت می گذرد..😢 در زمان مرخصی اش ، می خواست جور نبودش را بکشد😂سفره می انداخت ، غذامی اورد ، جمع می کرد ، ظرف می شست ، نمی گذاشت دست به سیاهو سفید بزنم.می نشست یکی یکی لباس ها را اتو می زد. مهارت خاصی دراین کار داشت و اتوکشی هیچ کس را قبول نداشت.همان دوران عقد یکی دو بار که دید چندبار گوشه دستم را سوزاندم ، گفت: اگه تو اتو نکنی بهتره!مدتی که تهران بود ، جوری برنامه ریزی می کرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش از بین دوستاش فقط با یکی رفیق گرمابه وگلستان بودند و رفت امد داشتیم.. می شد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دونبودند ، بازماخانم ها باهم بودیم😁😍راضی نمی شدم دوباره مادر شوم .. می گفتم:فکرشم نکن! عمرا اگه زیربار بچه وذبارداری برم! خیلی روضه خواند . میگفت : الان تکلیفه آقا گفتن بچه بیارید. ومی خواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند! بهش گفتم:اگه خیلی دلت بچه می خواد ، می تونی دوباره ازدواج کنی! کارد بهش می زدی ، خونش درنمی‌آمد . می گفت:چندسال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم؟!به هرچیزی دست زد که نظرم راجلب کند ، امافایده نداشت!نه اوضاع و احوال جسمی ام مناسب بود ، نه از نظر روحی امادگی اش را داشتم. سر امیر محمد پیر شدم.آدم می تواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کندرچون خوب می شود ، اما زخم زبان ها را نه ..💔 زخم زبان به این زودی ها تسکین پیدا نمی کند،برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی .. فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود،وضعیت مالی اش اجازه نمی داد ، ولی می رفت کیف و کفش مارک دار و لباس های یکدست برام می خرید ، اما فایده ای نداشت.. خیلی بله قربان گو شده بود😂😐 می دانست که من باهیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم.. دیدم دست بردارنیست ، فکری کردم وگفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.خیلی بالا پایین کردم ، فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود. خیلی که پاپی شد ، گفتم:به شرطی که من رو ببری کربلا! شاید خودش هم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند ، اما آن قدر رفت وامد که بلاخره ویزا گرفت😶🤦🏻‍♀ مدتی باهم خوش بودیم. باهم نشستیم از مفاتیح ، آداب زیارت کربلا را دراوردیم😁دفعه اولم بود می رفتم کربلا😍 خودش قبلا رفته بود. آنجا خوردن گوشت را مراعات می کرد ونمی خورد.بیشتر با ماست سالادوبرنج واین ها خودش را سیر می کرد🤦🏻‍♀ تبرکی های سنگ حرم را خریدیم.برخلاف مکه ، نه رفتیم بازار و نه خرید .. وقت نداشتیم و حیف مان می امد برای بازار وقت بگذاریم . می گفت:حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید.اگه خواستین برین نجف! از طرفی هم می گفت:اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شه ، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟حتی مشهد هم که می رفتیم ، تنها چیزی که دوست داشت بخریم ، انگشتر و عطر بود😁زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید. 📚 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
🌈 هی عمو؟ - چیه وروجک؟ - !اینقدر به شوهر من نگو زن ذلیل - !زن ذلیله دیگه - :میخواهم دوباره چیزی بگویم که میگوید .فعلاً سفره و بشقاب بیار که گشنمه - .و به قابلمهای که در دست دارد اشاره میکند * مهدی؟ کجایی؟ - از رویِ تخت بلند میشوم. نگاهی به ساعت میاندازم که پنج صبح را نشان میدهد. به هال که میروم، .مهدی را میبینم که دارد سجادهاش را پهن میکند سلام... چرا من رو بیدار نکردی؟ - :به سمتم برمیگردد سلام به روی ماهت خانم... داشتم میاومدم بیدارت کنم که خودت اومدی... بدو وضو بگیر که یه نمازِ - .جماعت دونفره بخونیم .باشهی آرامی میگویم و میروم تا وضو بگیرم وضو گرفته چادر نماز سفیدم را که گلهای صورتی دارد سرم میکنم. پشت سرِ مهدی میایستم. این !نماز چه نمازی بشود! یک نمازِ عاشقانه برای خالقِ عشق :سلام را که میدهیم و سجدهی شکر را به جا میآوریم مهدی به سمتم برمیگردد !قبول باشه هانیه خانم - !قبول حق باشه آقا مهدی - .با چادرنماز چهقدر معصومتر میشی - :لبخند عمیقی میزنم. بلند میشوم و چادر و سجادهام را جمع میکنم میگم نظرت چیه بری وسیلهی صبحونه بخری؟ - :میخندد .چشم فرمانده... الان میرم - * سفرهی صبحانه را جمع میکنم و توی آشپزخانه میگذارم. به هال که برمیگردم، مهدی را میبینم که واکس به دست با پوتینهایش درگیر است. میروم و روبرویش مینشینم. دستم را دراز میکنم و :میگویم !بده من - :ابرو بالا میاندازد .نه... خودم انجام میدم - .اِ بده من دیگه، دوست دارم یاد بگیرم - از من اصرار و از مهدی مقاومت تا بالاخره با تهدید به قهر کردن راضی میشود و واکس را دستم میدهد. چند دقیقهای با پوتینهایش درگیر میشوم. کارم که تمام میشود، با لبخند رضایتی زل میزنم به :پوتینهای تمیز و براق. جلوی چشمهایش میگیرمشان .بفرما آقا... دیدی گفتم یاد میگیرم - صدای خندهاش بلند میشود. با تعجب نگاهش میکنم که انگشت اشارهاش را روی بینیام میکشد. :انگشت سیاه شده از واکسش را نشانم میدهد !کل سر و صورتت رو سیاه کردی که - بلند میشوم و خودم را در آینهی توی اتاق نگاه میکنم. خندهام میگیرد! یک واکس زدن کل صورتم را شکل حاجی فیروز کرده. نگاه خندانش را توی آینه و پشت سرم میبینم. کلاه نظامیاش را در دست دارد. نزدیکم میآید، باز هم رویِ موهایم بـ ـوسهای مینشاند. میخواهد عقب برود که دستهایم را دورِ گردنش میاندازم و روی شانهاش را میبوسم که لبخندی میزند. کلاه نظامیاش را روی سرش میگذارد و ابهتش دو چندان میشود. ته ریشِ مردانه، نگاهِ نافذ و قامت بلندش دلم را به تب و تاب میاندازد. احترام :نظامی میگذارد .با اجازه فرمانده الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺