eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
264 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 تا عصر هیچ خبری از عرشیا نبود، اما از عصر زنگ زدناش شروع شد... سه چهار بار اول محل ندادم اما ترسیدم بازم پاشه بیاد ، این بار که زنگ زد جوابشو دادم -‌الو -چرا این کارو با من کردی؟؟ -ببر صداتو عرشیا... تو آبروی منو بردی...😡 -ترنم تو به من خیانت کردی!! من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم... -نه نه نه....😤نکردم تو اصلا امون ندادی من حرف بزنم اون پسر داداش مرجان بود،اومده بود دنبال مرجان -دروغ میگی😠 پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو؟؟ اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی؟؟؟ -قیافه تو رو هرکی میدید میترسید😡 کار داشتم گوشیم سایلنت بود اصلا دوست نداشتم جواب بدم خوبه؟؟😡 -پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم -عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس!! دیگه نمیخوام ریختتو ببینم! نمیخوام حالم ازت بهم میخوره😠 -خفه شو... مگه چیکار کردم که حالت از من بهم میخوره؟؟ گفتم حاضر شو میام دنبالت... -عرشیا نمیخوام ببینمت بفهم!! ‌دیگه بمیری هم برام مهم نیست!! -همین؟؟ به جایی رسیدیم که بمیرمم برات مهم نیست؟؟ -اره.همین! -باشه خانوم...باشه خداحافظ... گوشیو قطع کردم و رو سایلنت گذاشتم خودمم یه مسکن خوردم و رفتم تو تخت😴 ساعت هشت،نه شب بود که با صدای مامان از خواب بیدار شدم -ترنم خوابی؟؟😕 -سلام.از مطب اومدین بالاخره😒 -پاشو.پاشو بیا شام بخوریم -باشه،برید الان میام بلند شدم و رفتم یه دوش سریع گرفتم و اومدم سراغ گوشی. چقدر بهم زنگ زدن! پنج تاش از مرجان بود و ده تاش از علیرضا. میخواستم به مرجان زنگ بزنم که علیرضا زنگ زد. -الو؟ -الو ترنم خانوم کجایی؟؟؟ پاشو بیا بیمارستان عرشیا اصلا حالش خوب نیست... دکترا گفتن ممکنه دیگه زنده نمونه...! شوکه شدم. آدرس بیمارستانو از علیرضا گرفتم و سریع حاضر شدم. بدو بدو رفتم پایین ،قبل اینکه به در خونه برسم صدای مامان و بابا بلند شد... برگشتم طرفشون -سلام.خسته نباشید -علیک سلام ترنم خانوم!کجا!؟؟ -بابا یه کار خیلی ضروری پیش اومده،یکی از دوستام حالش خوب نیست،بیمارستانه یه سر برم پیشش زود میام... -کدوم دوستت؟؟ -شما نمیشناسیدش😕 -رفتن تو دردی رو دوا نمیکنه بیا بشین غذاتو بخور... -بابا لطفا... حالش خیلی بده😢 مامان شما یچیزی بگو... -ترنم دیگه داری شورشو در میاری... فکرمیکنی نفهمیدم چه غلطایی میکنی؟؟ چرا باشگاه و آموزشگاه نمیری؟؟ دانشگاهتم که یکی در میون شده😡 -بابا... دوست من داره میمیره... بعدا راجع بهش صحبت میکنیم. باشه؟؟ با اخمی که بابا کرد واقعا ترسیدم... اما همین که سکوت کرد،از فرصت استفاده کردم و با گفتن "ممنون،زود میام" از خونه زدم بیرون... با سرعت بالا میرفتم سمت بیمارستان😰 خدا خدا میکردم زنده بمونه... اینجوری که علیرضا میگفت اصلا حال خوبی نداشت!! رسیدم جلوی بیمارستان،داشتم ماشینو پارک میکردم که گوشی زنگ خورد. مرجان بود... -الو -سلام عشقم😚 چطوری؟ -سلام... خوب نیستم😢 -چرا؟؟ عرشیا بهت زنگ زد؟؟ -مرجان عرشیا....😭😭 -عرشیا چی؟؟ چیشده ترنم؟؟😳 -عرشیا خودکشی کرده😭 -بازم؟😒 -این سری فرق میکنه مرجان اصلا حالش خوب نیست!! ممکنه زنده نمونه -به جهنم... پسره وحشی😒 الان کجایی؟ -جلو بیمارستان داشتم ماشینو پارک میکردم -ها؟؟😟 برای چی پاشدی رفتی اونجا؟؟ -خب داره میمیره... -خب بمیره😏 مگه خودت صبح دعا نمیکردی بمیره؟؟ -خب عصبانی بودم... -یعنی الان نیستی؟؟؟😳 دیووووونه اگر بمیره تو راحت میشی نمیره هم مجبوری دوباره بهش قول بدی که باهاش میمونی و دوباره همین وضع....😏 دیوونه اون داره از این اخلاق تو سوءاستفاده میکنه...!! دیگه هیچی نگفتم... مرجان راست میگفت اگر بخواد زنده نمونه رفتن من که فرقی نداره اگر هم بخواد بمونه دوباره گیر میفتم... واقعا دیگه اعصابشو نداشتم... با مرجان خداحافظی کردم، چنددقیقه به بیمارستان زل زدم و تو دلم از عرشیا خداحافظی کردم و دور زدم.... به قلم:محدثه افشاری ♥️ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💬 @daribesoyeyaranashegh
📚 برایش دو بار عقيقه کرد : يك بار یک ماه و نیم بعد از تولدش که عقیقه را ولیمه داد ، یکی هم برد حرم حضرت معصومه (ع) 😍 برای خواندن اذان و اقامه در گوشش ، پیش هرکس که زورمان رسید بردیمش . در یزد رفتیم پیش حاج آقا آیت اللهی و حاج آقا مهدوی نژاد 😁🤩 در تهران هم حاج آقا قاسمیان ، حاج منصور ارضی و حاج حسین مردانی.. باهم رفتیم منزل حاج آقا آیت اللهی . حرف هایی را که ردوبدل میشد ، میشنیدم . وقتی اذان واقامه حاج آقا تمام شد ، محمدحسین گفت : « دو روز دیگه میرم مأموریت ، حاج آقا دعاکنین شهید بشم!» هری دلم ریخت 😰 دیدم دستشان را گذاشتند روی سینه محمد حسین و شروع کردند به دعاخواندن.. بعد که دعا تمام شد ، گفتند : « ان شاء الله خدا شما رو به موقع ببره ،. مثل شهید صدوقی ، مثل شهید دستغیب! » داخل ماشین بهش گفتم : « دیدی حاج آقا هم موافق نبودن حالا شهید بشی؟! » سری بالا انداخت و گفت : « همه این حرفا درست ، ولی حرف من اینه : لذتی که علی اکبر امام حسین برد ، حبیب نبرد! »روزی که می خواست برود مأموریت ، امیرحسین ۴۷ روزش بود . دل کندن از آن برایش سخت بود😢 چند قدم میرفت سمت در ، برمی گشت دوباره نگاهش می کرد و می بوسیدش😍 وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحسین اذیتش می کردم😁 لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش.می خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد 🤦🏻‍♀ حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم که ذوق کند😍😁 هر چی استیکر بوس داشت فرستاد ..😂 دائم می پرسید : « چی بهش می دی بخوره؟! داره چی کار می کنه؟! وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا ، می گفت :«برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست ، من که هیچ کس پیشم نیست!» می گفت : « امیرحسین روببر تموم هیئتایی که باهم میرفتیم! » خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت .. به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم ، چه یک ساک ، چه سه تا .. به مادرم می گفتم : « ببین چقدر قده .. نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!» امیرحسین که آمد ، خیلی از وقتم را پر می کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود😍😁 البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم ، یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم بدتر میشد .. زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می آمد ، مثلا سرماخوردگی ، تب و لرز و همین مریضی های معمولی ، حسابی به هم می ریختم 😣 هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم ، چون می دانستیم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود می گذاشتم تا بهتر شود ، آن موقع می گفتم : « امیرحسین سرما خورده بود ، حالا خوب شده! » امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت😁🤩می خواست ببیند امیر حسین او را می شناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش .. خوشحال شده بود که « خون ، خون رو می کشه!»😍😂 وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می ریزد ، راضی شد با ماشین کوتاه کند😅 خیلی ناز و نوازشش می کرد .. دیگر از بوسیدن گذشته بود ، به سروصورتش لیس میزد😐 می گفتم : یه وقت نخوریش! »🙄😂 تا در خانه بود ، خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می داد😁 از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیشه شیر و گرفتن آروغش😂 چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که : « این کلیپ رو ببین .. زنی لبنانی بالای جنازة پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند! گفت : « اگه عمودی رفتم افقی برگشتم ، گریه زاری نکن مثل این زن محکم باش !» نصیحت می کرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش.. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود 😣 در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد .می گفت : « اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ می زنم ، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!»💔 📚 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
🌈 خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم - :دستم را میگیرد و کف دستم را میبوسد. لبخندی میزند و با شیطنت میگوید .میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودیها! همچین نوشتههات بوی کتک میدادن - ...آها... آره اونها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص میخوردم از دستتها... هی هانیه خانم هانیه خانم - ...چه خاطرههای قشنگی داریم... پر از سادگی - .آقای پر از سادگی گشنهمونه - :بلند میشود و دستم را میگیرد و من را هم بلند میکند. به سمت آشپزخانه میرویم. رو به من میگوید .شما فقط بشین نگاه کن چی برات میپزم - میخندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانهمان مینشینم. دستم را زیر چانهام میزنم و خیرهی حرکاتش میشوم. پیاز و گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمیدارد! با صدای بلند میزنم زیر خنده. به سمتم برمیگردد و گیج مثل پسربچههای کوچک نگاهم میکند. آنقدر شیرین که در دل میگویم کاش :اگر روزی بچهدار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود! خندهام را جمع میکنم و میگویم اینهمه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟ - فهمیدی؟ - خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگهای میشه درست کرد؟ - ...حالا هر چی - .چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم - :میخندد و میگوید !ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم - *** خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری .خوابیدم چادر گلدارم را برمیدارم و سر میکنم. از خانه خارج میشوم و به سمت واحد عمو میروم. زنگ در را !که میزنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز میکند :سلام میکنم و با اشاره به چادری که سرش کرده میگویم کجا میرفتی؟ - .سلام، دل به دل راه داره ها... میخواستم بیام پیش تو - .خب بیا بریم خونهی ما - .نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو - .لبخندی میزنم و وارد خانهشان میشوم. تقریبا همهی وسایلمان مثل هم است .کنار هم مینشینیم و آنقدر حرف میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم در که باز میشود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد میشود تازه متوجه ساعتهای .رفته میشویم. با تعجب به پلاستیکهای زیادی که در دستشان است نگاه میکنم :عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی میگوید .دیدی گفتم اینجاست... اون کفشها ماله هانیهست دیگه - میآیند و پلاستیکها را زمین میگذارند و تکیه زده به پشتیهای یک طرف هال مینشینند. کنجکاو :میپرسم چیه این پلاستیکها؟ - :مهدی میگوید ...نگاه کن توشون رو - یکی از پلاستیکها را باز میکنم و از دیدن عروسکهای درونش ابروهایم از تعجب بالا میپرند. باقی !پلاستیکها هم پر است از عروسک و اسباببازی :زهرا متعجب میپرسد عروسک؟ - :عموسبحان با شیطنت میگوید .آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید - .و پشت سر این حرفش میزند زیر خنده. مهدی اما نمیخندد و خندهاش از چشمانش پیداست الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺