eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
262 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💥وادقان (کاشان)، روستایی از توابع بخش نیاسر شهرستان کاشان  است. 💥وادقان روستایی کوهستانی وییلاقی در ارتفاع ۱۸۹۷ متری از سطح دریا، در ۴۶ کیلومتری غرب شهرستان کاشان واقع شده‌است. 📄وادقان کاشان،این روستا در دهستان کوه دشت قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۸۵، جمعیت آن ۲۹۰ نفر (۱۲۲خانوار) بوده‌است. 📚این روستا در همسایگی نزدیک با روستای ون و «سار» و از هر طرف با فاصله دو کیلومتر قرار گرفته‌است. نزدیک به ۲۰۰ نفر سکنه ثابت دارد که شغل اکثر سکنه آن دامداری وکشاورزی خرد است. 🌳 مهمترین محصولات درختی و باغی آن از قدیم گردو و بادام بوده و مهمترین فعالیت اقتصادی وابسته به کشاورزی سکنه آن تولید گلاب گل محمدی می‌باشد که در فصل بهار پس از جمع‌آوری از مزارع پرورش این گل تولید می‌شود. 📄شغل اغلب زنان و دختران این روستا به شکل سنتی از قدیم قالی‌بافی بوده که در سالهای اخیر به دلیل رکود در بازار فرش سنتی ایران، از رونق آن کاسته شده‌است. 🇮🇷 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
ولادت دردانه امام حسین ع🥳🤩 به روایتی۱۷شعبان وبه روایت دیگر۲۳شعبان است
🌹💖🌹یا صاحب الزمان؛ 🌼🍃 امسال “حول حالنا” را آنقدر تکرار میکنیم که احسن الحال شود دنیایمان، تو بیایی و بهار دوباره بهار شود... توبیایی بهار می آید🍃🌼 🌷 جشنواره نوروزی🌷 ❤️بهار یار❤️ 🔷شروع طرح: ۲۴اسفند۱۴۰۱تا۱۳فروردین۱۴۰۲ ✅زمان: هرروز ۱۹_۹ ✅مکان: جنب اصلی باغ فین بوستان فیروزی علاقمندان جهت همکاری با فعالان مهدوی موسسه سپیده صبح کاشان در تایم فوق با شماره تلفن زیر تماس بگیرید ۰۹۱۸۸۱۰۹۳۸۱
📣📣📣📣📣 ✳️ سال ۱۴۰۱درحال اتمام است و ما هنوز چشم انتظار یار سفرکرده مان . آقای من یک سال دیگر بی و جود تو گذشت و خود میدانی دلتنگی چیست ! در آخرین جمعه سال باردیگر در کنار ملجع شریف و پاک شهدا گرد هم می آییم و همراه روح پاک شهدا ندبه دلتنگی سر می دهیم باشد که پروردگار باقیمانده غیبت را برما ببخشاید و چشمان ما به ظهور آقا روشن گردد. 🎤 بانوای گرم آقای حاج محمدرضا محمدی 🕰 زمان : جمعه ۱۴۰۱/۱۲/۲۶ ساعت ۷صبح 🏠 گلزار شهدای روستای شهید پرور قهرود الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
اردوی راهیان نور ★ ┄┄┅✿❀🌺❀✿┅┄ ❌ ‌ تاریخ دقیق سفر مشخص شد ❌ ● زمان حرکت : ۲۶ اسفند ماه ● هزینه : ۴۰۰ هزار تومان ● جهت اسم نویسی و رزرو جا با شماره زیر تماس حاصل نمایید . 09135483486 ●خانم قربان پور ‼️قابل توجه‼️ 🔴 مدت زمان اردو 3روزه هست 🔴 مکان های بازدید اروند رود و شلمچه و طلاییه و.... 🔴 صبحانه و ناهار رفت با خود عزیزان هست 🔴 لوازم‌مورد نیاز را حتما به همراه داشته باشید الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
۱۶ ساله بودم که دوست داشتم زندگی مستقلی تشکیل بدم. خودم خانم خونه خودم باشم با یه خونه‌ی نقلی، با همسری که بهش علاقمند باشم. دستم به جایی بند نبود، نه مادر و نه پدر و نه سبک زندگی مون، راضی به ازدواج در این سن نبودن. تصمیم گرفتم در یک نامه، شرح حالی از خودم و آرزوهای به شدت دست‌ نیافتنیم رو به خدای دانا و آگاه بنویسم. این شد که یک روز بعد از نماز صبح که اتفاقا دلم هم گرفته بود، نوشتم. نامه ای دخترانه و رمانتیک که اگر بگویم هم می‌خندی و هم شاید مسخره کنی؛ گفتم: "سلام خدایی که چشمان مرا سبز آفریدی خدایی که مرا فرزند آخر یک خانواده‌ی پر جمعیت قرار دادی تا همیشه مورد توجه همگان باشم. حتما می‌دونی چی می‌خوام. -می‌شه خیر و صلاح من رو ای عزیز دلم در این قرار بدی که همسر من بور نباشه🙈. -قد بلند و هیکلی با محاسنی بلند و البته مشکی. من به خاطر خودم نمی‌گم من می‌خوام نسلم قوی و خوش هیکل شن. (به چه چیزها که فکر نمی‌کردم😅) -لطفا لطفا طلبه باشه ترجیحا آخوند. -وضعشون خوب هم نبود فدای سرت هستی دیگه؟ من می‌خوام با همسری که به شدت مورد علاقمه هر شب جمعه برم هیئت. اصلا می‌خوام بچه‌هام تو هيئت بزرگ شن. می‌دونی خدا جونم هرجا فک کردی حرفام، خواسته‌هام، آرزو‌هام و دعاهام دور از تو و حرفاتِ کلا بیخیالش شو." مبعث سال۱۳۸۴ زمانی که فقط و فقط ۱۶ سال داشتم، نامه‌ی خواسته‌‌هام رو نوشتم و در سفر مشهد، دل‌نوشته‌ ام رو به ضریح امام مهربانی‌ها انداختم با خیالی جمع و دلی محکم که به زودی عزیزم از راه می‌رسد یقین داشتم که به زودی همانی می‌شود که می‌خواهم. چند روزی بود پِچ پچ افراد خانواده به راه بود و من مشکوک؛ خواهر‌های بزرگتر یواشکی با مامان تو مطبخ پچ پچ می‌کردن. داداش بزرگم تلفنی با پدر صحبت و بحث. تا این‌ که جریان خواستگاری از دختر کوچیک خانواده در حضور عروس‌ها و داماد‌های خانواده، مطرح شد. و من صداها رو نمی‌شنیدم و به دنبال عدد و تاریخ نامه‌ای که نوشته بودم و امضا کرده بودم و تصدقت، راضیه؛ می‌گشتم. آخه انقدر زود به درد دل من رسیدگی شد؟ نه خواستگار را دیده بودم و نه می‌شناختم ولی قطعا همونی بود که در نامه‌ به او اشاره کرده بودم. خواستگار یه جورایی فامیل هم بود البته دور خیلی دور که اصلا رفت و آمدی نداشتیم. خیلی زود دوم شهریور سال ۱۳۸۴ رسید و شد روزِ خواستگاری. با یه چادر خوشگل سفید که گل‌های مات و کم‌رنگ یاسی هم داشت در اتاقی با صورتی گلی، منتظر صدای سلام آقای خدا فرستاده بودم. قلبم در گوشم می‌زد و فقط منتظر صدای سلام یک مرد بودم، چون اون روز، قرار بود فقط با مادرشون بیان خواستگاری. یک صدای رسا، محکم، بم و البته با اعتماد بنفس بالا را پشت درب اتاق شنیدم. قبل‌ از چای ریختن با صدای بلند خواهرم که (راضیه ‌جان بیا خواهر مهمان داری) وارد سالنی شدم که می‌دانستم که مهمانم، اول مهمانِ خداست. سلام کردم بلند ولی با لرزش، نشستم و به جوراب‌هام زل زدم و منتظر... همان بود، همان که در نامه‌ قید کرده بودم، رشید و قد بلند و مشکی. چهره و صدا به شدت جدی. فقط ۵ سال از من بزرگتر بود اما زیادی بزرگ و عاقل بود. اول از خط قرمز‌هایش گفت، از حلال و حرام الهی، که پدر و مادر هم شاملش بودن. منطقی و حساب‌ کتابی بودنش را و خواسته‌هایش را. آیا دختر۱۶ ساله‌ی ته‌تغاری که نامه‌اش زنده و مجسم روبه‌رویش نشسته بود، می‌توانست حرفی از مهریه و عروسی و سرویس و خانه و ....بزند؟؟؟ بعد از پنج جلسه خواستگاری، ۱۴ عدد سکه و یک تمتع مهریه تعیین شد. عقدمون هم در حضور رهبری بود. زمان مثل برق و باد گذشت روز میلاد چهاردهمین معصوم، من و روح‌الله به هم محرم شدیم.😍😍 روح‌الله برخلاف چهره و صدایش بسیاااار مهربان بود. این‌ شد که من یک دل نه صد دل عاشق او شدم و به ماه نکشیده فهمید روح‌الله چه چیز دوست دارد و چه چیز دوست ندارد و تا الان که ۱۵ ،۱۶ سال می‌گذرد یک بار کاری که احتمال بدهم روح‌الله دوست نداره، ازم سر نزده. روح‌اللهِ ۲۱ ساله فوق‌دیپلم مکانیک بدون کار و خانه و بدون کارت پایان خدمت شد همه چیز و همه کس راضیه. دو ماه آموزشی روح‌الله در یزد بود. به راضیه چه گذشت را خودتون حدس بزنید هر چه بود، گذشت. و خدا این وسط برای من سنگ تمام گذاشت، سنگ تمام... همه چیز همان طور که دوست داشتم شد، خدا برای راضیه حلقه خرید، سرویس خرید، لباس عروسی فاخر تهیه کرد و سالنی زیبا برای راضیه رزرو کرد. همه چیز به چشمم زیبا و بزرگ و عالی بود. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
وقتی ۲۰ سالم بود اولین فرزندم رو خدا عنایت کرد اطرافیان همه ناراحت شدن که چرا انقدر زود؟ می‌ذاشتی درس ت به یه جایی برسه بعد. سال ۹۰ خدای متعال هدیه‌ی شیرین دیگه‌ای بهمون عطا کرد، درست زمانی که من از تهران به قم هجرت کرده بودم. باز برگشتن گفتن آخه چرا؟ هنوز اولی سه سالش نشده، تو سزارین بودی خودت هنوز کوچیکی، تازه تو شهر غربت بدون هیییچ فامیل و آشنایی چه جوری از پس کارها و بچه‌ها می‌خوای بربیای؟ با کلی دعا از سر فضلش، سال ۹۲ بعد دوتا پسر روز میلاد خانم فاطمه زهرا دختر دار شدم. گفتن ببین دیگه بسه سه تا عالیه جنست‌ هم که جوره دوتا پسر و یه دختر. اصلا اگه بعدی رو آوردی دیگه خونه‌های ما نیا. دخترم شد سه سالش و دلم بچه‌خواست ولی نمی‌شد همه فکر کردن من گوش به حرف اونا دادم. البته که در عمل، به همه ثابت کردم به حرف‌هاشون احترام می‌ذارم و واقعا اگر به شرایط زندگیم بخوره قطعا انجامش می‌دم. به هوای اینکه دخترم خواهر داشته باشه از خدا چهارمی رو خواستم. از اون‌جایی که به هرکی دلش بخواد پسر و به هرکی عشقش بکشه دختر می‌ده؛ به من سال ۹۵ یه پسر باهوش داد. دیگه فهمیده بودن دختر کوچیکه‌ی خونه، گوشش بدهکار نیست. هروقت موفقیت و شادی و سرحالی منو می‌دیدن می‌گفتن به الانت نگاه نکن، وقتی شدی ۴۰ساله‌ ولی شبیه ۶۰ ساله‌ها بودی به حرف ما می‌رسی. باز من بهشون لبخند زدم گفتم من دارم به وظیفه‌ام عمل می‌کنم. خدا خودش حواسش هست. خدای مهربونم از اون‌جایی که دوسم داشت و داره دلش خواست یه خدیجه بانو هم داشته باشم، سال ۹۷ خدیجه بانوی من خونه‌ی منو به اسم مادر حضرت زهرا سلام‌الله نورانی کرد. اول چقدر سر اسمش بهم حرف زدن. می‌دونی چی گفتم: گفتم طرف اسم بچه‌اش می‌ذاره......چقدر تو باطل خودش محکمه بعد من تو اسمِ به این حقی خجالت بکشم؟ و حالا با تاسف و یواشکی اسمش و صدا کنم؟؟؟ به عشق حضرت زهرا می‌ذارم خدیجه. اونجا بود که خواهرام گریه کردن و گفتن این خانم خیلی عزیزه ما هیچ‌وقت جرات نمی‌کنیم و جسارتش رو نداشتیم که بذاریم خدیجه؛ شجاعت کردی. ششمی رو تا ماه ۷ بارداری متوجه نشدن و وقتی فهمیدن فقط گفتن ما به تو که ته‌تغاری خونه‌ای و تا سالها خودمون بند کفشت رو می‌بستیم، غبطه می‌خوریم که خدا انقدر تو زندگیِ تو پیداست. هفتمی بهمن ماه ١۴٠٠ به دنیا اومد. سزارینی بودم، همشون کمر همت بستن که من با عافیت زایمان کنم. برنامه غذایی چیدن. برنامه تفریح برای بچه هام چیدن که وقتی من در دوران نقاهت هستم بچه‌ها سرگرم باشن. راضیه با روح‌الله بزرگ شد، از سال ۸۴ روز میلاد امام زمان عج‌الله تا الان که هشتمین فرزندم رو باردار هستم و فردا پس فردا وقت زایمانم هست هییییچ دلم نخواست روح‌الله که ولیِّ خونه ام هست رو ناراحت کنم. الان ۳۴ ساله هستم و روح‌الله هم ۳۹ سالشه. احترام و محبت و گذشت سر لوحه‌ی زندگی مونه. شعار زندگی مون هم هوای هم رو داشته باشیمه. سختی و فشار و مریضی و کم آوردن گاهی هست ولی سایه‌ی پدرانه‌ی امام زمان همیشه‌ی همیشه‌ی همیشه بوده و هست و انشاالله خواهد بود. تا امام زمان عج‌الله داریم؛ دیگه غصه‌ی چی؟؟؟ دغدغه‌ی چی؟؟؟ فکر و خیال چی؟؟؟ برای زندگیتون خط قرمز‌هایی تعیین کنید و به هیچ‌کس اجازه ندین از خط قرمز‌هاتون عبور کنه. اطرافیان و فامیل و دوست، کسی رو که تو زندگیش محکم و مهربان هست رو دوس دارند و به نوع زندگیش احترام می‌ذارن. همه می‌دونن بچه‌آوردن خط قرمز زندگی من هست. من تو این جریان شمشیرم و از رو بستم. زنگ خطر کمبود جمعییت خیلی وقته به صدا در اومده به فکر آینده باشید الان رو حضرت زهرا سلام‌الله براتون جبران می‌کنه قطعا. برای راضیه که فردا زایمان داره خیلی دعا کنید منم، وقت زایمان به فکر *دوتاکافی نیست‌* های عزیز هستم انشاالله. 👈 راضیه خانم تجربه ی امروز ما، فردا سزارین هشتم شون هست ان شاء الله، ما دعاگوشون هستیم، ایشون هم قول دادند که دعاگوی ما باشند. برای عزیزانی که ممکنه سوال باشه، ایشون هفت تا سزارین اولی رو، پیش خانم دکتر مریم اشرفی در تهران انجام دادند و گفتند سزارین هشتم شون رو فردا خانم دکتر لباف عزیز انجام خواهند داد. الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 رفتم خونه و ساکی که توش وسایل استخرم رو میذاشتم،برداشتم ورفتم .سر ساعتی که باهم قرار داشتیم هم زهرا با همون لبخند همیشگی،پیداش شد! -وای مرسی زهرا!خیلی وقت بود بجز دانشگاه و جلسه و خونه مرجان،جایی نرفته بودم! -چرا؟؟ -خب... نمیدونم!همینجوری!تو خونه بیشتر احساس راحتی میکنم! -اصلا این کارو ادامه نده. برو بیرون، فعالیت اجتماعی داشته باش . مشغول به کار باش . من خیلی تو خونه بند نمیشم!تا جایی که بدونم مامان و بابام ناراحت نمیشن،وقتم رو اینور و اونور میگذرونم. -چه خوب!نمیدونم چرا فکر میکردم امثال شما همش میشینید تو خونه و از دم افسرده اید! -افسرده عمه ی محترمته!من که از تو شنگول ترم والا!بعدم من اصلا از این بچه مثبت بازیا خوشم نمیاد! آدم باید از فرصت‌هاش استفاده کنه.البته اگر تو خونه کار مفید و ضروری داشته باشم،که بیرون نمیرم. ولی در حال حاضر بیشتر کارم بیرون خونست؛اگر هم خونه باشم سعی میکنم بیکار نشینم. حرفمون با ورود به استخر نصفه موند .احساس سرما کردم،تمام بدنم رو بردم زیر آب تا زودتر به دما عادت کنم. سرم رو که بیرون آوردم،خبری از زهرا نبود! اطرافم دنبالش میگشتم که با صدای شیرجه ی یه نفر تو قسمت عمیق،نظرم جلب شد.زهرا بود!😳 به انرژی و شیطنتش خندم گرفت و از همونجا وارد قسمت عمیق استخر شدم. بعد از چندبار مسابقه و بازی تو آب،خسته به قسمت کم عمق برگشتیم. -خب چه خبرا؟گفتی کلی حرف باهام داری! -خدمت شما عرض کنم که کم کم باید آماده ی نی‌ناش‌ناش بشی! ابروم رو بالا انداختم و با تعجب نگاهش کردم! با حالت مغرورانه ادامه داد😎 -لطفا یه لباس خوشگل برای خودت بخر!بالاخره ساقدوش عروس خانوم باید شیک و پیک باشه دیگه!☺️😌 یدفعه جیغ زدم و محکم بغلش کردم! -زهرا.جدی میگی؟وای دیوونه!خیلی خوشحال شدم!😵😅 -هیس!الان بشنون فکرمیکنن شوهرندیده‌ایم!خلاصه ترنم خانوم،آبجیت رفتنی شد! دوباره با محبت و ذوق فراوون بغلش کردم -زهرا نمیدونی چقدر خوشحال شدم!وای خیلی ذوق دارم. -الهی قربونت برم.ان شاءالله به زودی قسمت خودت بشه! -من و شوهر؟فکرکن بابام منو شوهر بده! خب حالا تعریف کن ببینم!طرف کیه؟چیکارست؟ -طرف پسر باباشه و بنده ی خدا!میخواستی کی باشه؟ -اه لوس نشو دیگه! -خیلی خب،یه نفس عمیق بکش!!تو بیشتر از من ذوق داری!آروم باش تا تعریف کنم. -باشه باشه من آرومم.خب حالا بگو. -برادر یکی از دوستامه.یه چند وقتی هست که میان و میرن. -چندوقته میان و میرن،اونوقت تو الان داری به من میگی؟نامرد! -نه خب خیلی جدی نبود که بخوام بگم .یادته که میگفتم یکم سختگیرم. -پس چجوری جدی شد؟ -خب آخه اولش فکرنمیکردم بخوام بهش بله بگم! فکر نمیکردم مورد مناسبی باشه .آخه اصلا مذهبی نیست!! -ها؟؟پس چجوریه؟چرا خب الان قبولش کردی؟ -اولش گفتم خودش ببینه به هم نمیخوریم،میذاره میره!منم که همیشه دوست داشتم شوهرم یه پسر حسابی با خدا باشه!اما همچین خاستگاری نمیومد برام!هرکی بالاخره یه عیبی داشت .حتی اون مذهبیاشم،اونی که من میخواستم نبودن! مثل ماست وارفتم! همیشه انتظار داشتم زهرا زن یه پسر مثل سجاد بشه! -خب چرا به این بله دادی پس؟ -از اونجایی که مامانم موفق نمیشد قانعم کنه،با یه مشاوری صحبت کردم،که اون بالاخره موفق شد! زهرا گفت واقعا حرفای مامانم درست بود. خیلی پشیمونم که چندسال تو تخیل و توهم زندگی کردم و الکی خواستگارام رو رد کردم! -بگو دیگه جون به لبم کردی زهرا 😂 باشه دیگه!خب میدونی من همیشه دوست داشتم یکی بیاد که منو رشدم بده،یه زندگی خیلی خوب باهم داشته باشیم،هم فکر باشیم،اصلا از اینا باشه که انگار دو دقیقه دیگه قراره شهید شن!😢 اما اشتباه میکردم! خدایی که من رو آفریده،مطمئنا بیشتر از من به فکر رشد منه. حالا چه فرقی داره طرف من کی باشه؟ هرکی که باشه،خدا با همون فرد امتحانم میکنه و زمینه رشدم رو فراهم میکنه! من قرار نیست وارد یه زندگی بی عیب و نقص بشم. چون اولا این زندگی و این فرد اصلا وجود نداره،دوما تو چنین زندگی بی عیب و نقصی،جای رشد و ترقی نیست،سوما از کجا معلوم من لایق این زندگی و این همسر باشم؟؟ منی که خودم پر از عیب و نقصم،چجوری دنبال یه فرد کاملم؟ خلاصه من وارد هر زندگی که بشم بالاخره باید سختی بکشم تا رشد کنم! یعنی چشم بسته و بی چون و چرا بله گفتی؟ نه حالا!اینطوریام که نیست! مگه کشکه؟ خب چون داداش دوستم بود،میدونستم خانوادشون چجوریه .یه جورایی از لحاظ خانوادگی استانداردن! هم حرمت پدرشونو خیلی حفظ میکنن،هم باباشون هوای مامانشون رو داره. بنظرم بچه ای که تو چنین خانواده‌ای بزرگ شه،هم معنی عشق رو میفهمه و هم احترام الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺
🌹 بعدم ظاهرش به دلم نشست،هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و فلان و تسبیح تو دستش نداشت،اما موقر و متین بود! -همین؟ سرش رو تکون داد -خب آره دیگه!دیگه چی میخوای؟ -خب کارش،پولش،سربازیش و!؟ -خیلی از این لحاظ کامل نیست.ولی بچه ی با جربزه ایه.چندوقتی عقد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه. توکل بر خدا! چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم. -حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار .من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم و با خودم کنار بیام!چیزی تا آخر سانس نمونده،من هنوز از شنا سیر نشدم!بیا بریم. از یه طرف خیلی خوشحال بودم که زهرا داره عروس میشه،از یه طرف گیج و منگ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم. بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم .اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود. رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم! -تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی،چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟ -چه ربطی داره؟مگه چادری‌ها باید شلخته و نامرتب باشن!؟ -خب این لذت سطحی نیست؟ -نه دیگه،همه لذت ها که سطحی نیستن! آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه،حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن! این لذت،وقتی میشه لذت سطحی بد که این چادر از سرم بره کنار،خودم رو نشون بقیه بدم .اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ،هم برای همه مردایی که من رو میبینن! -خب نبینن! -نمیشه که!خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟ -نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد!😞 -خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه،همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه! -خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟ -ببین زن با بدحجابی،فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده،اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه.. یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذت‌های سطحی بودی،آرامش نداشتی؟ ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم.ما در قبال آرامش هم مسئولیم.مگه نه؟ -خب...اوهوم! از استخر خارج شدیم،همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود .من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد،لذت میبردم. من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم،اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصا که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن! -بیا بشین برسونمت! -نه ممنون.قربون دستت.مترو همینجاست. -از دست تو!باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟ -جان دلم؟ -تا حالا هیچ‌کس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن .اما خودت که میشناسی منو،تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه،نمیتونم بهش عمل نکنم!! -خداروشکر عزیزم .ترنم حواست به این روزات باشه. تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای!باید حساب شده رفتار کنی. نه از خودت توقع زیادی داشته باش،نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه،برو. کمکم خواستی ،آبجیت در خدمته! با لبخند بغلش کردم -الهی قربون آبجیم برم.بودن تو خیلی به من کمک کرد.شاید اگر تو نبودی،خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات.. -از من تشکر نکن.از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره! با لبخند آسمون رو نگاه کردم -آره،واقعا ممنونشم. بوسش کردم و از هم جدا شدیم. سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم! من وارد یه جنگ شده بودم. یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن!به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!" من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که تمامش برام تازگی داشت! جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم! من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود!و برای پیروزی هر کدوم این خود ها،باید اون یکی رو شکست میدادم! جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم! هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده،عقلانی رفتار کنم! 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ @daribesoyeyaranashegh
🌹 دلم بابت اینکه دوباره داشت زیر پای عقل و منطق له میشد،غرغر میکرد و سعی داشت پشیمونم کنه. نمیدونستم چیکارش کنم! فقط زیرلب گفتم "خفه شو که تا الانم هرچی کشیدم،از دست تو بوده!" و راه افتادم سمت امامزاده صالح(علیه السلام) عاشق بازار قدیمی تجریش بودم. تو کوچه های باریکش پی یه مغازه میگشتم و هر از گاهی،جلوی مغازه های مختلف نگاهم به ویترین ها گره میخورد. تا اینکه بالاخره پیداش کردم. یه خانم تقریبا میانسال پشت میز نشسته بود که با ورودم ،با لبخند بلند شد بهم خوش‌آمد گفت. با مهربونی لبخندش رو پس دادم و تشکر کردم. وسط اون همه چادر مشکی گم شده بودم که به دادم رسید! -چه مدلی میخوای عزیزم؟ با خجالت گفتم -نمیدونم.قشنگ باشه دیگه! -خب از کدوم اینا بیشتر خوشت میاد؟! -نمیدونم واقعا!بنظر شما کدوم بهتره؟ رفت سمت یه گوشه ی مغازه، -بنظرمن این دوتا خیلی خوبه! رفتم جلو،راست میگفت. بنظرم خیلی شیک و قشنگ بودن! یکیشون رو انتخاب کردم. انتظار داشتم که خیلی سنگین باشه وهمون لحظه ی اول گردنم کج بشه،اما خیلی سبک بود. تو آینه خودم رو نگاه کردم. اینقدر گشاد بود که هیچ‌چیز از هیکلم رو مشخص نمیکرد! جلوی آویزون شدن لب و لوچم رو گرفتم و زیرلب گفتم "داره بدجور حالت گرفته میشه ها جناب نَفْس!" یه بار دیگه سر تا پام رو نگاه کردم. لبخندی صورتم رو پر کرد،اونقدرا هم که فکرمیکردم ،بد نبود! به طرف خانم فروشنده که حالا چشماش داشت برق میزد برگشتم -هزار الله اکبر!هزار ماشاءالله چقدر خوب شدی تو دختر! -ممنونم ازتون!لطف دارین.ببخشید اسم این مدل چیه؟ -لبنانیه گلم.لبنانی! -خیلی قشنگه،همین رو میبرم. چادر رو گرفتم و داشتم از مغازه خارج میشدم که با صدای خانم فروشنده،برگشتم -خواستم بگم اینجا جای مبارکیه.حتما ببر اینجا چادرت رو متبرک کن.آقا هم بهت کمک میکنن برای نگه داشتنش! بی صدا نگاهش کردم.واقعا برای سر کردنش نیاز به کمک داشتم.با لبخند سرم رو تکون دادم و رفتم سمت حرم. سرامیک های سفید و گنبد و گلدسته های فیروزه ای ترکیب خیلی نازی در کنار هم داشتن. چند لحظه ای محو اون صحنه و کبوترهایی که دور گنبد میچرخیدن شدم.واقعا زیبا بود. رفتم سمت پله که صدایی مانع جلو رفتنم شد! -خانم لطفا از چادرداری چادر بگیرید! با دستپاچگی کیسه رو آوردم بالا -خودم چادر دارم آقا! -خب پس لطفا اول سر کنید بعد وارد شید.اینجا حرمت داره! تذکر خوبی بود!یادم رفته بود که تو حریم خدا،لذت های سطحی جایی ندارن! با خجالت چادر رو سر کردم.احساس میکردم الان همه ی نگاه ها روی من زوم شدن،اما با چرخوندن سرم دیدم از این خبرا نیست!هرکسی حواسش پی خودش بود! قدم رو پله ها گذاشتم و پایین رفتم. از سمت راست حرم،وارد قسمت مخصوص خانم ها شدم .نمیدونستم باید چیکار کنم! شنیده بودم که اینجور جاها میرن ضریح رو میبوسن اما خودم تا به حال این کار رو نکرده بودم. پشت سر چند تا خانوم که تازه وارد شده بودن،راه افتادم. چندقدم جلوتر به سمت راست پیچیدن و با تعظیم کوتاهی،پله ها رو پایین رفتن .دنبالشون رفتم و وارد یه اتاق کوچیکی شدم که وسطش ضریح بود. به تبعیت از اونا رفتم جلو و خودم رو چسبوندم به اون شبکه های کوچیک و خوشبو! یه قبر اونجا بود. بازم نمیدونستم باید چیکارکنم! اطرافم رو نگاه کردم. یه نفر گریه میکرد و بقیه زیرلب داشتن با اون قبر،صحبت میکردن! دوباره به شبکه ها چسبیدم و داخلش رو نگاه کردم .آخه کسی که دیگه زنده نیست،چه کمکی میتونست بکنه؟ "من نمیدونم اینجا چه خبره و نمیدونم چرا مردم جمع شدن دور یه قبر! ولی من که تازگیا اینهمه کار عجیب و جدید انجام دادم،اینم روش! شاید یه خبری اینجا هست که اینجوری درداشون رو آوردن پیشتون! لطفا من رو هم کمک کنید اگر بقیه راست میگن و شماها واقعا کاری از دستتون برمیاد،پس به داد منم برسید! تو شرایط سختی قرار دارم" خداحافظی کردم و در بیرون اومدم .از خانومی که بالای پله ها ایستاده بود پرسیدم -ببخشید ایشون کی هستن؟ -ایشون صالح ابن موسی الکاظم علیه السلام هستن،پسر امام کاظم و داداش امام رضا و عموی امام زمان! بازم امام زمان چقدر تازگیا زیاد از امام میشنیدم!دلم یه جوری شد .هنوز حرف های داخل کلیپ ها از یادم نرفته بود. از امامزاده که خارج شدم،دستم رفت سمت سرم و چادر رو از سرم بلند کردم،اما به خودم تشر زدم و دوباره گذاشتمش رو سرم! خیلی معذب بودم!احساس میکردم همه نگاه ها روی منه! از اینجا تا خونه فاصله ای نبود.اگر یه آشنا منو میدید،باید چیکار میکردم؟ از دعوای نفس و عقلم داشتم دیوونه میشدم،یکی میگفت برش دار،ضایس،تو رو چه به این کارا؟ اون یکی میگفت "تو میتونی! 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلا مانع @daribesoyeyaranashegh