eitaa logo
دری به سوی یاران عاشق
262 دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
3.4هزار ویدیو
627 فایل
۱۳۹۸/۸/۲۲ 🌱همیشہ مےگفت: اگه میخوای‌ سربازامام‌زمان‌ باشے، باید توانایی‌هات‌ رو بالاببری‌ ... شیعه باید همہ‌فن‌حریف باشه، و از همه چے سر دربیاره 🍃انشاءالله صاحب زمان بیاد به ایران ️ زیرپاش بریزیم گلاب ناب کاشان دری به سوی یاران عاشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 بعدم ظاهرش به دلم نشست،هرچند لباس یقه دیپلمات و چندسانت ریش و فلان و تسبیح تو دستش نداشت،اما موقر و متین بود! -همین؟ سرش رو تکون داد -خب آره دیگه!دیگه چی میخوای؟ -خب کارش،پولش،سربازیش و!؟ -خیلی از این لحاظ کامل نیست.ولی بچه ی با جربزه ایه.چندوقتی عقد میمونیم تا بتونه یه پولی دست و پا کنه. توکل بر خدا! چندلحظه ای ماتم برد و با خنده ی زهرا به خودم اومدم. -حالا فعلا خیلی به مغزت فشار نیار .من خودم کلی طول کشید تا اینا رو هضم کنم و با خودم کنار بیام!چیزی تا آخر سانس نمونده،من هنوز از شنا سیر نشدم!بیا بریم. از یه طرف خیلی خوشحال بودم که زهرا داره عروس میشه،از یه طرف گیج و منگ حرفاش بودم و نمیتونستم هضمشون کنم. بعد از اتمام سانس رفتیم رختکن و مشغول پوشیدن لباس هامون شدیم. زود لباس هام رو پوشیدم و ساکم رو بستم .اما زهرا هنوز جلوی آینه مشغول صاف کردن لبه ی روسریش بود. رفتم روبه روش و به دیوار کنار آینه تکیه دادم و با دقت به حرکات دستش و کارایی که انجام میداد نگاه کردم! -تو که آخرسر میخوای چادر سر کنی،چیکار داری اینهمه با این روسری هات ور میری آخه؟ -چه ربطی داره؟مگه چادری‌ها باید شلخته و نامرتب باشن!؟ -خب این لذت سطحی نیست؟ -نه دیگه،همه لذت ها که سطحی نیستن! آدم باید یاد بگیره میل هاش رو مدیریت کنه. مثلا وظیفه ی یه شیعه اینه که مرتب و تمیز باشه،حتی اگر میلش نکشه. پیامبر دو سوم درآمدشون رو به عطر میدادن! این لذت،وقتی میشه لذت سطحی بد که این چادر از سرم بره کنار،خودم رو نشون بقیه بدم .اینجوری هم برای خودم یه لذت سطحی درست کردم ،هم برای همه مردایی که من رو میبینن! -خب نبینن! -نمیشه که!خودت وقتی میری بیرون میتونی همش زمین رو نگاه کنی؟ -نه ولی...یه نفر رو میشناختم که فقط زمین رو نگاه میکرد!😞 -خب دمش گرم. همینه دیگه. وضع جوری شده کسی که بخواد پاک بمونه،همش مجبوره کف خیابون رو نگاه کنه!!ولی خود این بنده خدا هم یه لحظه سرش رو بیاره بالا با انواع و اقسام مدل ها رو به رو میشه! -خب آخه به ما چه که اونا نگاه میکنن!؟ -ببین زن با بدحجابی،فقط به یه لذت سطحی خودش جواب مثبت میده،اما هزارتا نیاز سطحی رو تو دل مردا بیدار میکنه.. یادته یه بار گفتی وقتی درگیر لذت‌های سطحی بودی،آرامش نداشتی؟ ما نباید آرامش مردم رو ازشون بگیریم.ما در قبال آرامش هم مسئولیم.مگه نه؟ -خب...اوهوم! از استخر خارج شدیم،همه ذهنم درگیر حرف زهرا بود .من هنوزم از اینکه نگاه مردا روم زوم میشد،لذت میبردم. من حتی آرایشم رو هم ترک کرده بودم،اما واقعا سخت بود گذشتن از این یکی لذت. خصوصا که حسابی هیکلم رو فرم بود و حتی دخترا هم گاهی بهم خیره میشدن یا حسودی میکردن! -بیا بشین برسونمت! -نه ممنون.قربون دستت.مترو همینجاست. -از دست تو!باشه عزیزم. هرطور راحتی. زهرا؟ -جان دلم؟ -تا حالا هیچ‌کس اینجوری برام از حجاب نگفته بود!همیشه با تشبیه به شکلات و آبنبات و از این مزخرفات ، راجع به حجاب حرف میزدن .اما خودت که میشناسی منو،تا حرفی منطقی نباشه بهش عمل نمیکنم و اگر حرفی منطقی باشه،نمیتونم بهش عمل نکنم!! -خداروشکر عزیزم .ترنم حواست به این روزات باشه. تو مثل یه نوزاد تازه متولد شده ای!باید حساب شده رفتار کنی. نه از خودت توقع زیادی داشته باش،نه طرف چیزایی که ممکنه بهت آسیب بزنه،برو. کمکم خواستی ،آبجیت در خدمته! با لبخند بغلش کردم -الهی قربون آبجیم برم.بودن تو خیلی به من کمک کرد.شاید اگر تو نبودی،خیلی سخت میشد برام تحمل این تغییرات.. -از من تشکر نکن.از اون بالاسری تشکر کن که اینقدر هواتو داره! با لبخند آسمون رو نگاه کردم -آره،واقعا ممنونشم. بوسش کردم و از هم جدا شدیم. سوار ماشین شدم،اما روشنش نکردم.هنوز داشتم به حرف های زهرا فکر میکردم! من وارد یه جنگ شده بودم. یه چیزی تو وجودم داشت دست و پا میزد که "این یکی دیگه نه!" و مغزم فرمان صادر میکرد که "به هدفت فکر کن!به برنامه ای که باید طبق اون پیش بری تا رشد کنی!" من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که تمامش برام تازگی داشت! جنگی که معنی تمام علاقه هام رو عوض کرده بود و حالا داشت زور میزد که بهم بفهمونه معنی رشد و پیشرفت رو هم تا به حال اشتباه گرفته بودم! من وارد یه جنگ شده بودم. جنگی که هر دو طرفش تو وجود خودم بود!و برای پیروزی هر کدوم این خود ها،باید اون یکی رو شکست میدادم! جنگ سختی بود اما خودم هم میدونستم تمام پز من به اینه که لجباز و گوش به حرف دلم نیستم! هرچند خودمم میدونستم همیشه اینجوری نیست و خیلی وقتا جلوی دلم وا دادم اما همیشه دلم میخواست بخاطر کلاسش هم که شده،عقلانی رفتار کنم! 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔️ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ @daribesoyeyaranashegh
( ♥️ ° 📕 ) 📚| ✍| 📖| سرش را بلند می‌کند و در چشمان من زل می‌زند: - می‌دونی فرهاد من هر وقت میام این‌جا یاد جملۀ دوستش میفتم که می‌گفت عبدالمهدی دوست داشت همه بیان روضۀ خونشون. وقتی یکی از دوستاش نمی‌رفته، می‌گفته: چرا نمی‌آیی؟ روضه رو می‌گم. روضۀ امام حسین... آقا چرا روضۀ ما فراموشت شد و نیومدی؟ لبخند خودش پهن لب‌های من می‌شود. یعنی عبدالمهدی احوالی هم از ما می‌گیرد. امشب که آمده‌ایم یعنی خودش خواسته و امشبش را خالی کرده برای ما؟ می‌شود امید داشت که فقط دوستانش را طلب نمی‌کند و طالب ما دو دیوانه هم هست؟ یعنی وقتی‌که می‌گفته چرا روضۀ ما نمی‌آیی، منظوری داشته و حالا هم که ما را می‌طلبد، همان منظور را دارد. یعنی این‌جا، الآن، برای هرکس چیزی دارد که اگر بیایند عبدالمهدی از خدا می‌گیرد و می‌دهدشان! الآن این خاطرات عبدالمهدی درحقیقت، بازخوانی زندگی ماست؟ شاهرخ با انگشت می‌زند به پیشانیم و می‌گوید: - بلند فکر کن مثل من. خودکارم را روی کاغذ، کسی انگار بلند بلند راه می‌برد؛ بعضی‌ها خطا می‌کردند، خطاکار را می‌آوردند پیش مهدی که فرمانده بود. نگاه کوتاهی می‌کرد و می‌گفت برود. برای همه جای تعجب داشت. می‌پرسیدند: چرا؟ می‌گفت: من در او چیزی دیگر می‌بینم، هدایت می‌شود، اصلاح می‌شود. اما در مورد بعضی دیگر سخت‌گیری می‌کرد. چون می‌دانست عمداً و به قصد، عمل نادرست و زشت انجام می‌دهد. با این خاطره صدای گریۀ شاهرخ همراه اشک من می‌شود. با مشت می‌کوبد روی سنگ مزاری که خانۀ محبت عبدالمهدی‌ست و فریاد می‌زند: - من رو هم نگاه کردی و نگهم داشتی؟ من؟ شاهرخ لات؟ آره؟ کسی حال ما دو تا را نمی‌فهمد. انگار از کویری ترک خورده آوردنمان کنار دریای آب شیرین. ما اسیرانی بودیم که روح و روانمان را با دوری از خدا شکنجه می‌دادیم و حالا نجات دهنده‌ای داریم که تک تک میله‌های زندانمان را دارد از جا در می‌آورد و آزادیمان را داریم با چشمان خودمان می‌بینیم. شاهرخ مشت بعدی را نمی‌کوبد، باز می‌کند و کف دستش را می‌گذارد روی صورت عبدالمهدی. عکسش مقابل چشمانم تار است و فریاد شاهرخ ناله: - تو پیش خدا وساطت من رو کردی؟ تو نمی‌دونی من کیم؟ فقط خدا می‌دونه... خدا! عبدالمهدی جان، امشب دارد به نیمه می‌رسد و من و او سرگردان توییم. تندتر می‌نویسم تا شاید قبل از تمام شدن شب، به نهایت دنیای پلید خودم برسم؛ در روشنایی نگاه تو! ⏳ادامه الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَجْ .•°°•.💬.•°°•. ⊱ @daribesoyeyaranashegh `•. ༄༅ ♥️ °•¸.•°࿐ ➺