🔹 برپایی میز کتاب در دبستان پسرانه شهر کلمه
🔺 ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۲
🔻 کتابهای استقبالشده:
تو شهید نمیشوی ۲جلد
چخچخیها ۱ جلد
داداش ابراهیم۶ جلد
فر و فر و فر صدامیاد ۵ جلد
من هم ربات میسازم ۱ جلد
الو مامان من این بابام ۲ جلد
به جای کاغذ موشکی ۴ جلد
موشک من ۱جلد
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در دبستان دخترانه وحدت در شهر کلمه
🔺 6 اردیبهشت 1402
🔻 کتابهای استقبال شده:
۲ جلد الو مامان من این بالام
۴ جلد من هم ربات میسازم
۱ جلد موشک من
۸ جلد فر و فر و فر صدا میاد
۲ جلد مردی که زبان کبوترها را می دانست
۱ جلد کشتی نجات
۱ جلد عزیز خانوم
۱ جلد پرچمدار کوچک من
۲ جلد تولدت مبارک
۵ جلد زینب خانوم
۲ جلد عمو قاسم
۵ جلد دشمن یک چشم
۱ جلد عاشقانهها جلد ۲
۱ جلد تو شهید نمیشوی
۱ جلد آرزوهای دست ساز
۱ جلد پرنیان
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
دریچه
🔴 کتاب رایگان
🔹 خورموج، میز کتاب، لیلا جعفی: گرم فروش کتابا بودم که دیدم یه پسر و دو تا دختر کوچولوی ۴ ساله، با ذوق و شوق غیر قابل وصفی، پول به دست، بدو بدو اومدن سمت میز.
- سلام خاله
- سلاام عزیزم. بفرمایین
- خاله ما کیک میخوایم!
لبخندی زدم و گفتم: خاله ما اینجا فقط کتاب داریم، اگه کیک میخواین باید برین و از بوفه مدرسه بخرین.
🔹 اینو که گفتم لبخندشونو جمع کردن و با لب و لوچه آویزان، ناامید برگشتن خونه. متوجه شدم از بچههای سرایدار مدرسهان.
🔹 بعد از مدتی دوباره اومدن پیشم. ماشاالله چه بلبل زبون و حاضر جواب!!!!
🔹 یکیشون شروع کرد به التماس کردن که خاله بهمون کتاب میدی؟!!!
پسرم محمد که همسن و سال خودشون بود، دست به کمر زد و جوابشون داد که: اینا فروشیه، اینا فروشیه. اول پول بیارین تا بعد مامانم بهتون کتاب بده!!!
🔹 دوباره بدو بدو برگشتن سمت خونه. یکیشون باز برگشت و با بغضِ دلسوزانهای گفت: خاله، مادرجونمون پول نداره که بهمون بده تا کتاب بخریم!
دلم تاب نیاورد و گفتم: باشه خاله جان. من یه کتاب بهت میدم برای هر سه تاییتون. میبری و به اونا هم میدی. لبخندی زد، چشمی گفت و با دلخوشی کتابو ازم گرفت و رفت.
🔹 چند دقیقه بعد با گریه اومد سمتم و گفت:
- خاله اینا کتابم رو خراب میکنن، جون خودت به اینا هم یه کتاب بده!!!
- عزیز دلم نمیشه. اون کتابی هم که بهت دادم، پولش رو خودم پرداخت کردم. برو خونه و به مامانت بگو پول کتاب اینقدر میشه و فردا بیا تا بهتون کتاب بدم. اگرم که کتابو بهشون نمیدی پساش بده.
- نه خاله جان بهشون میدم!!!
🔹 توی همین حین، آقا پسری که بنظر شر و شیطون میرسید، برگشت گفت: خب خاله گناه دارن بهشون کتاب بده!!
🔹 پیش خودم گفتم: کاش میتونستم به همهشون کتاب رایگان بدم!!! ولی چاره چی بود؟؟ این همه بچه که شدنی نیست!!!!
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 روستای ساحلی و روضه به زبان انگلیسی
🔹 روستانگاری؛ مهدی مقدسی: ظهر بود که به روستا رسیدیم. محل استراحت بچه ها پایگاه بسیج بود. برای پیدا کردنش یک بار روستا را رفتیم و برگشتیم. عجیب بود. جای جای روستا عکس شهیدی را نصب کرده بودند که شباهت زیادی به عکس شهید محمدحسن ابراهیمی داشت. از هر چند تیر چراغ برق در روستا یکی به عکس شهید مزین شده بود.
🔹وارد پایگاه مقاومت که شدیم، عکس را از نزدیک دیدم. خیلی شبیه بود. اصلا خودش بود. اما چه ربطی بین شهید ابراهیمی با روستای ساحلی «کرّی» در تنگستان؟!
🔹 استراحت مختصری کرده و وارد روستا شدیم. مرد جوانی را با دختر 10 – 12 ساله اش دیدم.
- سلام. محمدحسن ابراهیمی اینجا زندگی میکرده؟!
- نه! می آمد اینجا. با اهالی دوست بود. برایمان روضه میخواند.
اینها را در حالی میگفت که خنده تلخش کاملاً عیان بود.
🔹 خیلی خوشحال شدم. محمدحسن ابراهیمی شهید برجسته بوشهری هاست. شهیدی است که تبلیغ انقلاب و اسلام ناب را وظیفه خودش قلمداد کرد و به «گویان» کشوری در آمریکای جنوبی رفت که حتی یک ایرانی هم در آن زندگی نمیکرد. بعد از شهادتش هم، رهبر انقلاب برایش پیام تسلیت صادر کرد. در گروه محققین پیام گذاشتم و تاکید کردم که از این شهید و آنچه به او مربوط است خاطره ضبط کنند.
🔹پرس و جویی کردیم و متوجه شدیم اصلا عموی شهید در همین روستا زندگی میکند. یکی از محققین را خواهش کردم که برویم خانه عموی شهید. پرسان پرسان «کیچه پس کیچه»ها را طی کردیم تا به خانه حاج آقا رسیدیم. فرزند کوچکش، عبدالصمد، که متولد دهه شصت است، آمد دم در گفت حاج آقا خواب است. برادران بزرگترم که همسن و سال شهید بوده اند هم ساکن روستایند. در گفت و گو با او متوجه شدیم هم عمو و هم پسر عموهای شهید معممند. بعد از نماز مغرب تماس گرفتم گفت پدر بیدار است. رفتیم. خانه را بررسی کردم مشکلی نبود. محقق خواهرمان را همانجا گذاشتم و گفتم مصاحبهتان که تمام شد همینجا باشید زنگ بزنید من بیایم دنبالتان. ده دقیقه نشده زنگ زد بیا. هرچه داد میزنم حاج آقای هیچ واکنشی نشان نمیدهد! خیلی پیر است.
🔹 به عبدالصمد گفتم حیف است. ما آمده ایم این همه راه اما خاطره ای از شهید نگرفته ایم. هرچه کردم بیا خودت مصاحبه بده و از برخوردهایت با شهید در همان سنین کم بگو گفت معذورم؛ بیا برویم خانه برادرهایم. به خانه های برادرها که رفتیم منزل نبودند. یکی بوشهر بود یکی فکر کنم قم بود و یکی هم راضی به گفتگو نشد. در راه بازگشت یادش آمد! گفت بیا برویم خانه دوست صمیمی شهید. هر موقع می آمد روستا، خانه ما هم می آمد اما خانه دوستش بیشتر میرفت و با او مأنوس بود.
🔹 به همراه عبدالصمد با محقق دیگری به راه افتادیم. رفتیم آخر روستا بعد از آن خانه، خانه ای نبود. در زدیم. گفت در زدن نمیخواد بریم تو. خودش در را باز کرد وارد حیاط بزرگی شدیم. آقایی آمد جلو. خوش و بش کردند. اشاره کرد که ایشان همان است که گفتم دوست صمیمی محمدحسن بوده. خیلی تعجب کردم. خیلی معمولی بود. خیلی خیلی معمولی بود. پسر عموهای معمم شهید خیلی فرهیخته اند عبدالعلیشان را الان نه فقط در استان که در استانهای دیگر هم میشناسند. اما شهید با این آقا مانوس بوده؟!
- چه کاره است؟
- راننده است. با وانتش بار میبرد.
بوی نان هم در خانه اش پیچیده بود. مستمان میکرد. همسرش نان محلی میپخت و در روستا میفروخت. گِرده صبحانه فردایمان را هم از او خریدند. حاج خانم هم خیلی تحویلمان گرفت.
🔹 آقا محمد، نوه یک شهید کشف حجاب رضاخانی در همان روستا بود. آژانها مادربزرگش را دنبال میکنند؛ در حالی که فرار میکرده زمین میخورد؛ هم خودش و هم بچه درون شکمش به شهادت میرسند. از نوجوانی دوست شهید محمدحسن بوده. این دوستی در جوانی اوج میگیرد. برای ازدواج با همسرش هم، شهید، محمد و مادرش را بر میدارد میبرد خواستگاری اولیه. در همان مقطع است که خانواده محمد پای روضه های انگلیسی اش مینشسته اند. به او میگفته بیا من برایت روضه به انگلیسی بخوانم ببین حال و هوایش چگونه است؟ روضه که تمام میشده میگفتهاند بابا روضه انگلیسی چه ربطی به ما دارد؟ یکبار در گوشی به محمد میگوید که دارم یاد میگیرم که بروم روضه امام حسین را در آمریکا بخوانم و شهید بشوم.
🔹 مصاحبه با محمد سه ساعتی شده است. از آن اردو چندماه میگذرد. بارها به ارتباط شهید با محمد (که من از نزدیک دیدهامش) فکر کردهام و اینکه چه نسبتی بین شهید و شهادت با محمدهاست. حتما به خودی خود دریایی است که احتمالا ما را خیلی هم به آن راه نمیدهند. امروز ۱۵ اردیبهشت، سالروز پیدا شدن پیکر مطهر محمدحسن ابراهیمی در کشور غریب است.
#روستانگاری
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
بسم الله الرحمن الرحیم
با تأسف و تأثر از حادثه درگذشت دلخراش مجاهد جبهه تعلیم و تبلیغ حجت الاسلام آقای محمد حسن ابراهیمی اطلاع یافتم. جنایتکارانی که دست خود را به خون این جوان باایمان و فداکار آلودند وابسته به هر گروه و سازمان جاسوسی که باشند با این جنایت خود ثابت کردند که اهریمنانی سنگدل و ضد دانش و روشنگری و ایمان اند. این مصیبت را به والدین و همسر و داغدیدگان آن عزیز تسلیت میگویم و مقام و پاداش شهیدان را به روح او تهنیت عرض میکنم.
و السلام علیکم و رحمه الله
سید علی خامنهای
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 علیرضا و یک جمعه دیگر در مصلی
🔻 علیرضا برای دومین جمعه میز کتابش را در مصلی برپا کرد. اینبار کتب بیشتری در اختیار داشته و کتابهای زیر را به دست مردم رسانده است:
ترجمه الغارات، راض بابا، آقا محسن، آن سلام آشنا، چخ چخی ها، مردی که زبان....، یه دونه نون، رنگ آمیزی، حاج قاسم، دختر تبریز، فرنگیس، سیب آخر، در مکتب مصطفی
🔺 ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲ - مصلی نماز جمعه عالیشهر
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 برپایی میز کتاب در مصلی نماز دیر
🔻 میز کتاب دیر از مرتبترین میزهای کتاب استان بوشهر است که دیروز هم مثل هفتههای گذشته در مصلی نماز جمعه این شهر برپا شده است. این میزکتاب عمدتا کار دخترخانمهای دبیرستانی ۱۳ -۱۴ ساله است.
🔻 آثاری که دیروز با استقبال مردم در دیر مواجه شده:
مجموعه قهرمان من(عمو قاسم داداش ابراهیم و...) ۱۰عدد
به شرط عاشقی
متولد بهمن
لبخند ابراهیم
الو مامان من این بالام
ابوعلی کجاست
عسل مثل یه قصه
رنگ امیزی بزرگ راهیار ۵عدد
کلنا قاسم سلیمانی
فر و فر چاپ دو ۳ عدد
دختر تبریز
برپا
آقای کاف میم
بچه های مسجد بلال
ترجمه الغارات
اسطوره های عشق
تو شهید نمیشوی
ستاره ها چیدنی نیستند
تنها برای لبخند
در آغوش پرچم
دیر - ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
دریچه
🔴 خاله کتابی
🔹 کنگان؛ میزکتاب؛ فاطمه احمدی: صبح جمعه با صدای بیدار باش بابا از خواب بیدار شدیم.
- بچهها بلند شین که امروز هوا خیلی خوبه و میخوایم بریم طرفای دیّر و بردخون تو طبیعت سی خومون بگردیم.
🔹 به سختی از جا کنده شدم. اولین کاری که کردم گوشیمو برداشتم و به ذهنم رسید که تو گروه *بانوان کتابخون کنگون* خبر بدم که متأسفانه امروز میز کتابمون برقرار نیست.
پیام رو که گذاشتم، آماده شدم و با خانواده رفتیم.
🔹 جایی که بابا ما رو میبرد تقریباً خبری از نت نبود و فضای مجازی رو هم تا موقع برگشت چک نکردم.
🔹 عصری که برگشتیم، پیامرسان بله رو که چک کردم، دیدم آقای مقدسی از پیام یه نفر تو گروه کتابخون، توی ایتا خبر داده بود. پیام رو که دیدم خیلی ذوق زده شدم!
🔹 مامان محمدحسین توی گروه نوشته بود که امروز محمدحسین با شوق و ذوق اومده بوده مصلا و برات نامهای هم نوشته و با خودش آورده و تو نبودی!
🔹 بغض کردم و پیش خودم گفتم: چقدر این بچهها با صفان واقعا. از مامانش خواستم که از نامه عکس بگیره و برام بفرسته. تک تک کلمات نامه رو که میخوندم بیشتر و بیشتر تو پوست خودم نمیگنجیدم و زیر لب دعا میکردم که خدا بچههای خوب رو برای مامان، باباهاشون حفظ و نسلشون رو زیاد کنه.
🔹 با خودم فکر کردم که میز کتاب ما نسبت به روزهای اول شروعمون چقدر متفاوت شده! اولش که شروع کرده بودیم، هر چقدرم میایستادی و داد میزدی، کمتر کسی توجه میکرد که اصلا میز کتابی هم هست یا نه؛ ولی حالا رفته رفته، کار خودش رو کرده و بین مردم جا باز کرده. حالا هفتهای نیست که میز بذاریم و پای میز غلغله نشه و اگر هم نباشیم، سراغی نگیرن!!!
🔹 و اما متن نامه:
سلام من محمدحسین هستم. من لحظه شماری میکنم که جمعه برسه، میدونید چرا؟ خُب الان بهتون میگم. من هر جمعه از خاله کتابی، کتاب میخرم.اون دربارهی من یه قصهی خیلی خیلی قشنگ نوشته، من یه عالمه خاله رو دوست دارم. چون خیلی کمکش کردم برای فروش کتاب و هر وقت که کتاب جدیدی میاره به من میگه. من الان دارم این نامه رو برای خاله کتابی مینویسم. میدونید چرا میگم خاله کتابی؟ چون فامیلشون رو از یاد بردم. خاله هر وقت که من رو میبینه میگه: سلام دوست خوب من. خلاصه من الان میخواهم برم مصلا و با خاله سلام کنم و ازش کلی کتاب بگیرم و نامه رو بهش بدم.
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 اکران «غریب» در بوشهر
🔻 فردا چهارشنبه ساعت ۲۰ - سالن نیمای جنوب
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 تو گفتی و من هم باور کردم
🔹 روستانگاری؛ فاطمه اسلامفر: مثل کارآگاهها اطراف را مدام زیر نظر داشتم. توی میدانی که وسط روستا قرار داشت، هفت هشت تا مرد نشسته بودند. با سنین مختلف. چشمانم با دیدنشان برق زد، گرمای هوا که داشت کلافهام میکرد را فراموش کردم، و گفتم «حتما یکیشان میتواند راوی ما باشد دیگر».
🔹 تعلل نکردم. به سمتشان رفتم. همه روی نیمکت و سکنچه نشسته بودند. زیر سایه درخت گِز. سلامم را جواب دادند و منتظر بودند که ببینند چه گویم و چه خواهم.
🔹 اولین اردوی روستانگاری دفتر بود و اولین حرکتم برای مصاحبه در روستا. سینه را صاف کرده و شروع کردم به توضیح دادن: «چند تا دانشجو هستیم از دفتر تاریخ شفاهی بوشهر، میخوایم خاطرات مردم رو حول چندتا موضوع بررسی کنیم».
در گیر و دار اینکه از کدام محور شروع کنم، یکمرتبه اسم کشف حجاب روی زبانم جاری شد و گفتم: میگن دوره پهلوی اول، اینجا چادر و مینار و مقنا از سر خانمها درمیاوردن، خاطرهای نشنیدید؟
🔹 قبل از اینکه واکنششان را ببینم، خیلی زود از اینکه با این موضوع سر صحبت را شروع کردم پشیمان شدم، در خیالم با مشت توی پیشانی خودم کوبیدم و یک لعنتی هم گفتم.
🔹 میدانستم برخیها ممکن بود نسبت به پهلوی حساس باشند و مواجههشان با این چنین حرفی منفی. درستش این بود با خاطره گرفتن از رئیسعلی دلواری و جنگش با انگلیسیها شروع میکردم، با او که در محبوبیت و شجاعتش اختلاف نظری وجود نداشت و نقطه مشترک همه بود.
🔹 خلاصه،
چند نفری اظهار بیاطلاعی کردند. یکی از آقایان که جوانتر هم بود و توقع چندانی نداشتم خاطرهای داشته باشد، آرام گفت:
ها شنیدُم که همینجا توی «هلیله» هم ای کارِکو کِردن. یه زنی کچل هم بیده، هر چه گفته عامو مو کچلوم، کاریم نداشته باشید، مینارش دراوردن دیدِن واقعا کچله.
دوباره چشمهایم برق میزند و سریع پرسیدم از کی شنیدید؟
🔹 قبل ازینکه او پاسخی بدهد، یکی دیگر از مردها سریع گفت:
نه بابا، ازین خبرا نبوده، هیچ کشف حجابی هم توی هلیله، دوره پهلوی اتفاق نیفتاده، اونا چیکار داشتن به این چیزا، مردم داشتن زندگیشون رو میکردن.
🔹 خب گاومان زایید. البته زیاد پیش میآمد که مردم بگویند اتفاق نیفتاده یا اطلاعی نداریم، اما برخیها از جهات دیگر موضوع را به کلی نفی میکردند.
🔹 بدون کلام جانبدارانهای، شانهای بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونُم والا، از برخی از اهالی همی روستا شنیدم، گفتم ببینم شما چیزی میدونید یا نه!
_نه، الکیه، پهلوی کاری نداشته با زنها! تو بوشهر و منطقه ما همچین اتفاقی نیفتاده!
روی زبانم «بسیارخوب» جاری شد و توی دلم «تو گفتی و منم باور کردم»!
🔹 رو کردم به همان مردی که خاطره کشف حجابش نیمه تمام مانده بود، اسمش را پرسیدم و شمارهاش را ذخیره کردم: «آقای انصاری، راوی کشف حجاب - روستای هلیله»
چند سوالی هم از قحطی جنگ جهانی دوم و رئیس علی پرسیدم.
🔹آخرش هم گفتم چند نفری را معرفی کنند که سنشان بالا باشد و بتوانند خاطره تعریف کنند.
آقای انصاری دوسه نفر را معرفی کرد، یکیشان «دی کاظم» بود، مادر همان آقایی که سفت و سخت ایستاده بود که در دوره پهلوی خبری نبوده.
در آبی رنگ خانهیشان را نشانم داد، مستقیما سراغش رفتم.
🔹 با دی کاظم،۷۰ ساله مصاحبه گرفتم. از قضا خاطره کشف حجاب هم داشت، توی هلیله برای مادرش، چنین اتفاقی افتاده بود!
یعنی برای مادربزرگ همان آقایی که گفته بود: «پهلوی، کاری با زنها نداشته و مردم داشتند زندگییشان را میکردند»!
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu