🔴 سرباز فراری در لاورده
#روستانگاری
🔷️ حیدری مسئول جهاد کنگان، روزی برای توزیع کوپن آمده بود لاوردِه. مردم روستا هم برای گرفتن کوپن از صبح تا ظهر پشت سر هم میآمدند خانهی ما. همانروز حاج خانم، گِمنه برنج و کاتُخِ گوشتِ کهرهای تدارک دیده بود. مَجمَع را که آوردیم دور هم ناهار خوردیم و حیدری برای بازدید رفت هفتچاه.
🔷️مشغول جمع کردن بساط ناهار بودم که با صدای شلیک تیر، سراسیمه پریدم بیرون. با خودم میگفتم: خدایا یعنی چی شده؟ پایم را که از در گذاشتم بیرون چندتا مامور نیروی انتظامی مسلح به دستور جناب سروان احمدی به زور مرا گرفتند و در لندکروز نشاندند.
_آقا چی شده؟ یکی بگه چه شده؟ به چه جرمی منو گرفتین آخه؟
_به یه سرباز فراری جا دادی! تازه میگی چی شده؟ خودمون دیدیم همین امروز از خونهی تو زد بیرون و دوباره از دستمون در رفت.
🔷️هر چه تقلا میکردم و قسم برات میآوردم، انگار نه انگار! به قرآن متوسل شدم.
_جناب سروان مِگِه نِشنیدی که میگن تا یِقین نِکردی نِباید سی کسی تهمت بِزنی؟!
_هیچی نگو! خودمون دیدیم. پات برسه کنگون پوستت کندهان.
🔷️مرا تا گلوگاه بردند.منتظر ماشینی بودند تا مرا بفرستند کنگان. همینطور که تقلا میکردم و برای اثبات بیگناهیام اصرار، حیدری را دیدم که با ماشین میآید.
_بلوچی چه شده؟ اینجا چه میکنی؟
_حاجی محمود والا میگن سرباز فِراری تو خونهات بوده. مو هم از همه جا بیخبرم و هر چی میگُم کاری نکردم، بی فایدهان.
🔷️حیدری را میدیدی، نمیدیدی!
با نهیبی رو به جناب سروان برگشت و گفت.
_تو اصلا این آدمو میشناسی کیه؟ خبر داری ما وقت و بی وقت هربار میایم اینجا جامون خونهی این آدمه! هر جا مشکلی داریم اولین نفر بلوچیه که سینه سپر میکنه. خدا خوشش میاد زن پیری تو خونه تنها چشم انتظارش گذاشتی؟ اگه تا تهران هم کارش بکشه، خودم باش میرم. حالا یه کسی اومده کوپن بگیره از کجا بفهمه که سرباز فراری بوده؟ وقتی که همیشه در خونهاش به رو همه بازه!
🔷️با وساطت حیدری ماجرا فیصله پیدا کرد. آن موقع که نه خبری از آب و برق بود، نه مدرسه! رفت و آمد از جادههای پر پیچ و خم و کوهستانی لاوردِه هم، کار هر کسی نبود! خودمان هم با سلام و صلوات میرفتیم و میآمدیم. سماجت جهادیها برای آمدن و کمک رسانی به روستا خاطرشان را برایم عزیز کرده بود و هر کمکی از دستم بر میآمد انجام میدادم. حضورشان نه فقط برای تامین امکاناتی چون جاده، برق، مدرسه و آب به روستا بود، همین اعتماد دو طرفه در مسائلی که دامنگیرمان بود، به موقع کارساز میشد.
🔺 خاطره قیصر بلوچی - روستای لاورده شهرستان کنگان - تحقیق و تدوین: فاطمه احمدی
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔹 روستانگاری، جنگ جهانی اول و پرزیدنت روحانی
🔹 حدود ۴ ماه است اردوهای روستانگاری تعطیل است. چرا؟ هیچ! ماشین نداریم. امکان اجاره ماشین هم نداریم. محققان و نیروهای دفتر سراپا شوقند برای رفتن به روستا و گرفتن مصاحبه. به هر ترتیب، شاید هم توفیقش را نداشته ایم.
🔹 خانم احمدی، یکی از محققین دفترمان، خودش به تنهایی، خیلی الی الهی، با مسئولیت خودش، به تنهایی هفته قبل یک روستا، این هفته هم یک روستای دیگر رفته است. هفته قبل یک شهید از جنگ جهانی اول پیدا کرده. این هفته هم یک شهید دیگر. هر دو از تفنگچیهای خالو حسین.
🔹 خیلی جاها را در بوشهر گفته ایم اما ماشین نیست. شاید اگر دولت پرزیدنت روحانی بود، یا اگر دوستانمان، مدیران دم و دستگاههای فرهنگی استان نبودند ماشین گیرمان می آمد 😉
🔺 این حاج خانم را که در تصویر میبینید، نوه خالوحسین دشتی است؛ برادرزاده علی سمیل هم هست. عموی همسرش هم شهید جنگ جهانی اول و از تفنگچیان خالو حسین است. حاج خانم امشب مصاحبه شده است.
#روستانگاری
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 مارپیچ سکوت و زخمی که میپوشاندند
🔹 روستانگاری؛ فاطمه اسلامفر: این ماجرا با دیگر ماجراها زمین تا آسمان تفاوتش بود. این از آن روایتهایی بود که هی لب به دندان میگزیدم بعد از شنیدنش و دست و زبانم میلرزید برای چگونگی بیانش.
برای خود اهالی روستا هم انگار که تابو بود کسی دربارهاش زبان بچرخاند.
این را وقتی فهمیدم که بعد از یکروز مصاحبه، تازه دم غروب بود که یکنفر مارپیچ سکوت را شکست و بالاخره حرف زد.
🔹 بعد از چند مصاحبه و پرسه زدن تو «کیچه پس کیچه»های روستا و پرسش از این و آن، رسیده بودم به خانه یک خانم هفتادساله.
از کشف حجاب میپرسم، شروع میکند به صحبت.
از آن دوران چیزکی که به گوشش رسیده نقل میکند اما کم کم سر از جای دیگری در میآورد،
🔹مسئله تعرض و تجاوز به زنان روستا بود در دهه چهل و پنجاه، توسط نیروهای ژاندارمری مستقر در روستا!
🔹 خاطرات مهر و موم شدهاش را باز میکند، او با احتیاط میگوید و من با تعجب میشنوم!
خواهرشوهر ۴۰ ساله راوی، با نگرانی اشارهای میکند به ریکوردر و میگوید:«داری با ای ضبط میکنی؟!» و قبل از آنکه دستور ضبط نکردن بدهد، بهش اطمینان میدهم اسم کسی را نمیآوریم.
میپذیرد، با اکراه!
از ابتدا حاضر به مصاحبه نشده بود اما ساکت هم نمینشست، مدام میان گفتگوی ما، چیزی حول آن موضوع میگفت.
🔹 راوی میگوید «هر شو صدای جیغ از یه خونهای بلند میشد، اصلا اگر شو از خونه میزدی در، دنبالت میکردن، زنای خوشگل موشگل رو تو روستا نشون میکردن ژاندارا، مردهای روستا هم نبیدن، میرفتن دریا»
🔹 همینطور که مینارش را روی سرش جابهجا میکند ادامه میدهد: «حتی روزا هم اگر زنا از کنارشون رد میشدن تا یه چی نگن ول نمیکردن، یه شعری هم بود میخوندن که: سیاه که سرخ بپوشه خر میخنده
سفید که سرخ بپوشه شاهپسنده.
منظورشون زن سیاه و سفید بیده»
🔹 «یعنی هیچ مردی تو خونه نبوده؟» سوالی که از ذهنم عبور میکند را به زبان میآورم.
_ «اینجا همه کار و بار مردا از طریق دریان! میرفتن و تا چن ماه نمیومِدن»
🔹 خواهر شوهر صدایش را پایین و سرش را نزدیکتر آورد و اشارهای به ماجرای دخترعمه راوی میکند. چنان با احتیاط و نگرانی حرف میزند که انگار همین حالا هم ژاندارمها دم در خانه ایستادهاند!
🔹 قبل از آنکه من بپرسم راوی از دخترعمهاش میگوید که نصفه شب بیدار میشود و ژاندارمی را بالای سرش میبیند، هم هیکلش از ژاندارم بزرگتر است و هم جسارتش بیشتر، دل شیر داشت، از بالای پشت بام ژاندارم را پرت میکند پایین!
🔹 بعد ازین گفتگو، روایتهای دیگری نیز از تعرض به زنان بازگو شد. همه بدون ذکر نام از سمت راوی!
خودمان هم بااحتیاط به موضوع ورود میکردیم، این از آن روایتهایی بود که انگار جای زخمش را میپوشاندند تا شاید درد و تلخیاش فراموش شود!
#روستانگاری
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
ایشان آقای محمود حسن محمید است. پدرش، مرحوم حسن محمید، در طول زندگیاش ۸ نفر را کشته. نامداری است در بین اهالی روستا. یکی از کسانی را که به قتل رسانده، کسی است که در دوره بیحجابی، زنان روستا را مجبور میکرده کشف حجاب کنند. این آقا همین الان دارد مصاحبه میشود.
#روستانگاری
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
هدایت شده از کیچه پس کیچه
10.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 مهمانی شوم
🔺 وقتی همه خانهها خالی شد؛ روایتی از مهاجرت اهالی یک روستا به کشورهای حاشیه خلیج فارس
#روستانگاری - روستای تنبک؛ شهرستان کنگان؛ استان بوشهر
◽ «کیچه پس کیچه»؛ رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر
🌐ble.ir/kichepaskiche
🌐eitaa.com/kichepaskiche
🌐t.me/kichepaskiche
🔴 برکت انقلاب و مردی که گریه میکند
🔹 روستانگاری؛ فاطمه اسلامفر: سوال را که پرسیدم پیرمرد بلافاصله بغض کرد، سوال غیر منتظره بود اما پیرمرد انگار که آماده بود.
با صدایی گرفته و لرزان گفت: «خبر رو که شنیدم زونیهام (زانوهام) برید، کمرم شکست».
🔹بغضش فروخورده نشد و اشکش هم جاری شد.
🔹جمع در سکوت فرو رفت.
دوستانم انتظارش را نداشتند پیرمرد ۸۰ سالهای که از یکساعت قبل آنطور پرانرژی صدر مجلس نشسته و حرف میزند حالا با این سوال، توی جمع ۹ نفرهای که ۸تایشان خانم هستند اینطور بیمهابا بزند زیر گریه.
🔹بله؛ مرد گریه میکند، وسط جمع هم گریه میکند، جمع اگر زنانه باشد هم گریه میکند.
اما برای چه کسی؟ برای چه چیزی؟
🔹 سکوت را شکستم و سوالاتم را ادامه دادم: «حاجی کجا بودید، داشتید چیکار میکردید وقتی خبر رحلت امام رو شنیدید؟»
با دستهای چروکیدهاش خیسی چشمها را پاک میکند و میگوید «داشتم باغ رو آب میدادم، تو بلندگوی روستا اعلام کردند، وقتی شنیدم هممون بیپدر شدیم، زونیام برید و نشستم اولش، بعدشم باغ رو ول کردم و رفتم سمت مسجد روستا، غلغله بود»!
🔹 ماجراهای ما با پیرمرد اما به اینجا ختم نشد. از وضعیت اقتصادی روز گله میکرد و پشت بندش تاکید میکرد: «اما هر چیزی که داریم و به دست اوردیم از برکت امام است و انقلاب امام.»
🔹 بعد دیدیم ماجرای این جملهاش هم سر دراز دارد. بعد از انقلاب تکیه کلامش شده بود همین! از جنگ که برگشته بود، هر کجا ازش میپرسیدند وضعیت جنگ چطور بود، او هم فقط یک چیز میگفت «از برکت انقلاب همه چی خوب بود»
انقدر گفت و گفت که از آن به بعد توی روستا معروف شد به «برکت انقلاب»!
🔹 برای سربهسر گذاشتنش همه توی روستا برکت انقلاب صدایش میزدند. او هم بدش نمیآمد.
🔹 پسرش یکروز با گلایه می آید و به پدر میگوید بچهها توی مدرسه مسخرهاش میکنند و «پسرِ برکت انقلاب» صدایش میزنند.
پیرمرد هم خودش وسط مصاحبه میخندد و میگوید «به پسرم گفتم ناراحتی نداره، چی بهتر ازین، هر کی بهت گفت بگو اره من پسر برکت انقلابم»
🔹 حاجی خودش هم سرش درد میکرد برای این سربهسر گذاشتنها، کم نمی آورد، برای مقابله به مثل خودش بیشتر دامن میزد به ماجرا.
میگفت توی هر جمعی میرفتم، اتوبوس سوار میشدم، کسی را میدیدم با صدای بلند میگفتم «اهالی به برکت انقلاب حالتون چطوره الان؟»!
🔹 مصاحبه که تمام شد، شماره تلفن پیرمرد را گرفتیم، با خنده گفتم: «پس ما شما رو برکت انقلاب ذخیره میکنیم»
کیف کرد!
🔺 اولین اردوی #روستانگاری در استان #فارس - روستای دشتک ابرج شهرستان مرودشت
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
دریچه
🔴 گوشی که فقط برای ما سنگین بود
🔹 روستانگاری؛ فاطمه اسلامفر: پیرمرد از در هال وارد شد. ما پنج تا دختر را که دید هول کرد که «من بجای شلوار، پیژامه پامه، باید برم عوضش کنم»!
هر چه بر خوشتیپ بودن حاجی با پیژامه تاکید و اصرار داشتیم، تا بلکه بنشینید و مصاحبه را آغاز کنیم راضی نشد که نشد.
رفت و شلوار نوکمدادی پارچهای را پوشید و آمد نشست. عجیب خیالش راحت شد.
🔹 حالا نوبت پیرزن بود. برای کم کردن زحمتش و صمیمیت بیشتر و نشاندن هرچه سریعترش پای مصاحبه، پریدم توی آشپزخانه و انگورهای تازه رسیده را آوردم برای پذیرایی.
چای را هم از دستش گرفتم و بالاخره نشاندمش.
🔹 تا پدر و مادر شهید نشستند، نمیدانم چند خان را طی کردیم، هر چه بود، هنوز خان هفتمش مانده بود. گوشهای حاجی سنگین بود و از بد روزگار به اندازه سنگینی گوشهایش خوشسخن بود و خوشخاطره!
🔹 میخواستم از پسر شهیدش خاطره بگوید.
سوال را پرسیدم، متوجه نشد.
آقای نباتی، از محققین حوزه هنری شیراز، که کنار دست حاجی نشسته بود با صدای بلندتر سوال را تکرار کرد، متوجه نشد.
🔹 دهیار گفت «نه اینجوری نمیشنوه»!
و با خودم گفتم آفرین! حتما دهیار قلقش را میداند. بلند شد و دهانش را گذاشت پای گوش حاجی و سوال را پرسید با چاشنی کمی داد و فریاد!
تیر دهیار هم به سنگ خورد.
ما کر شدیم و حاجی نشنید که نشنید.
🔹 اما ماجرا هنوز تمام نشده بود که ورق آخر رو شد.
دهیار بازی را واگذار کرد و کنار رفت.
نفر بعدی آمد.
و او کسی نبود جز حاج خانم، همسر حاجآقا، مادر شهید،
که برای آوردن عکس شهید از اتاق خارج شده بود و سر بزنگاه رسید.
🔹 آمد و دهان مبارک را گذاشت پای گوش حاجی و سوال را تکرار کرد. با صدایی که بلندتر از صدای دهیار نبود. منتظر بودم پدرشهید باز هم نشنود و کاسه کوزهیمان را جمع کنیم، اما بعد از اینکه حاجخانم سوال را پای گوشش پرسید، حاجی یکمرتبه فریاد زد: «ارومتر بگو، خیلی خب، یواش»!
🔹 و همزمان با تعجب، همه زدیم زیر خنده!
بالاخره گوش حاجی مغلوب و مجذوب صدای حاجخانم شده بود.
گفتم: «انگار حاجی فقط صدای سخن عشق رو میشنوه»!
بعد دیدیم که بله!
حاجی گوشش فقط برای ما سنگین است.
🔹 یا بهتر است بگویم گوشش فقط برای یکنفر سنگین نیست.
دهیار میگفت همه میدانند، حاجی صدای هر کسی را هم نشنود، معمولا صدای حاجخانمش را با ولوم حتی پایینتر میشنود.
🔺 اولین اردوی #روستانگاری در استان #فارس - روستای دشتک ابرج شهرستان مرودشت
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
دریچه
🔴 حاجقباد، ملوکتاجخانم و دشتک
🔸️ روستانگاری؛ فاطمه احمدی: شیشهی مینیبوس تا ته باز است. میدانم بادی که هی به سر و کلهام میخورد، آخر شب از سردرد میاندازتم؛ اما بعد از دو ماه تحمل شرجی و گرما و دمای ۵۰ درجهی خارکپزان کنگان با خودم میگویم: بیخیال عاموها، سی خوت لذت ببر.
بوی خوش برنج کامفیروز در مسیر مدهوشم میکند. مقصد اما کجاست؟ دشتک؛ ماسولهی استان فارس.
🔸️ کمی نگرانم؛ ولی سرشار از هیجان. از سربالاییها و درختهای سرسبز انار و گردو رد میشویم، مینیبوس مستقیم جلوی مسجد جامع دشتک پیادهمان میکند. جمعی از دوستان دور دهیار و دو سه تا از پیرمردهای روستا حلقه زدهاند. از سرچ اینترنتی در مورد روستا چیز زیادی دستگیرمان نشده بود، تنها راه همین بود تا رصد اولیهای کنیم از روستا. کمی آنور تر قرار این میشود که آقای نباتی تقسیم نیرویی کند و با گروههای چهار پنج نفره برویم سراغ راویها برای مصاحبه.
🔸️حاج علی احمدی؛ معروف به حاج قباد، راوی امروز مصاحبهام است. فرهنگی بازنشسته و مسئول شورای روستا. ما را تا گلزار شهدای دشتک، بالاترین نقطهی روستا میبرد. خارج از هر گونه هیاهو او روی سکو مینشیند و ما هم روی زمین رو به رویش حلقه میزنیم.
🔸️چهل دقیقهای از شروع مصاحبه میگذرد. از کیفیت آب روستا در سالهای قبل از انقلاب که میپرسم، دعوای شاهباجی؛ نامادریاش را خوب به یاد میآورد. روزی شاه باجی با سگرمههایی در هم رفته به خانه برمیگردد و با تندی میگوید: من دیگه نمیرم آب بیارم. قضیه از این قرار بوده که خانمهای روستا، برای آوردن آب از چاه بالایی روستا، مسیر طولانیای صف میگرفتند. از قضا نفرات جلویی آب زلال نصیبشان می شود؛ ولی نوبت به شاه باجی که میرسد آب گل الود شده و دست خالی با کلهای آفتاب خورده برمیگردد. از قصهی تلخ فوت ۲۰ نفر از اهالی و دفن کردن دسته جمعیشان در یک روز میگوید و مو به تنم سیخ میشود.
🔸 قصههای محرومیت اما تمامی ندارد. با دست به درختان بلند گردو اشاره میکند. نگاههای بچهها که حالا محو صحبت حاج علی شده را زیر نظر میگیرم. با لهجهی زیبایش ادامه میدهد. «اُونجوُ میبینین؟ قبلا پر از درختایْ آلو بوده. من بچه بودم که یه روز یه خرسی از تو کوه اومده بوده اینجُوُ تا میتونه از او آلوهاش میخوره و شیکمش باد میکنه، از قضا بشیر نامی تو تور ای خرسُو میخوره، ما که منتظر بودیم تا بشنویم سرگذشت جناب بشیر بالاخره چه میشود، با صدای ممتد و بیوقفهی ۱۰ ثانیهای عر عر الاغ محترم سر رشتهی داستان از دستمان در میرود و مصاحبه متوقف میشود. با خودم میگویم از دردناکی قصهها صدای الاغ روستا هم در آمد.
🔸️بعد از ظهر میهمان خانهی حاج علی میشویم. خانمش ملوک تاج جان سینی دمنوش خوشمزهی آویشن کوهی را میآورد و به جمعمان اضافه میشود. با دقت صحبتها را زیر نظر میگیرد و فضا را که خودمانی میبیند با صدایی رسا و سرشار از حس افتخار و غرور همراه با کمی بغض رو به من از پدر پدربزرگش قصهای میگوید: کشتنش! من نبودم؛ ولی میگن زمان رضاشاه کشتن آقا رحمت الله رو.
شاخکهایم حساس میشود.
- عجب! مامان جان قضیه چی بوده؟ چرا کشته میشه؟
- زیر بار دادن مالیات نمیره، دعوتش میکنن خونهی پسرعموش و سر سفره با تیر مستقیم نیروهای دولتی کشته میشه.
🔸️روایت همسر حاج علی؛ خانم ملوک تاج احمدی دشتکی مرا یاد مسئول شورای روستای اولی میاندازد. با خودم میگویم انگار برایم این طور رقم خورده که هر بار میروم روستا، مهمان خانهی شورای روستا شوم و سهمم از آنجا، قصههای قهرمانی اجدادشان شود.
🔺 اولین اردوی #روستانگاری در استان #فارس - روستای دشتک ابرج شهرستان مرودشت
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
هدایت شده از کیچه پس کیچه
20.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 این آقا را که میبینید پدر اولین شهید تنگستان است. همه چیزهای پسر شهیدش را نگه داشته. قابهای عکس، پوتین، مسواک، خمیردندان؛ همه چیز.
🔹 روستای باغک؛ پانزدهمین اردوی #روستانگاری در استان بوشهر منزل شهید نعمتالله تهمتن
◽ «کیچه پس کیچه»؛ رسانه تاریخ شفاهی استان بوشهر
🌐ble.ir/kichepaskiche
🌐eitaa.com/kichepaskiche
🌐t.me/kichepaskiche
🔹 تصویری از سفره هفتسین خانواده آقای توانا، بیش از سی سال قبل
🔹 خانواده توانا همچنان ساکن روستای چهارمحل در شهرستان گناوه هستند.
#روستانگاری
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
هدایت شده از دریچه
🔴 روستای ساحلی و روضه به زبان انگلیسی
🔹 روستانگاری؛ مهدی مقدسی: ظهر بود که به روستا رسیدیم. محل استراحت بچه ها پایگاه بسیج بود. برای پیدا کردنش یک بار روستا را رفتیم و برگشتیم. عجیب بود. جای جای روستا عکس شهیدی را نصب کرده بودند که شباهت زیادی به عکس شهید محمدحسن ابراهیمی داشت. از هر چند تیر چراغ برق در روستا یکی به عکس شهید مزین شده بود.
🔹وارد پایگاه مقاومت که شدیم، عکس را از نزدیک دیدم. خیلی شبیه بود. اصلا خودش بود. اما چه ربطی بین شهید ابراهیمی با روستای ساحلی «کرّی» در تنگستان؟!
🔹 استراحت مختصری کرده و وارد روستا شدیم. مرد جوانی را با دختر 10 – 12 ساله اش دیدم.
- سلام. محمدحسن ابراهیمی اینجا زندگی میکرده؟!
- نه! می آمد اینجا. با اهالی دوست بود. برایمان روضه میخواند.
اینها را در حالی میگفت که خنده تلخش کاملاً عیان بود.
🔹 خیلی خوشحال شدم. محمدحسن ابراهیمی شهید برجسته بوشهری هاست. شهیدی است که تبلیغ انقلاب و اسلام ناب را وظیفه خودش قلمداد کرد و به «گویان» کشوری در آمریکای جنوبی رفت که حتی یک ایرانی هم در آن زندگی نمیکرد. بعد از شهادتش هم، رهبر انقلاب برایش پیام تسلیت صادر کرد. در گروه محققین پیام گذاشتم و تاکید کردم که از این شهید و آنچه به او مربوط است خاطره ضبط کنند.
🔹پرس و جویی کردیم و متوجه شدیم اصلا عموی شهید در همین روستا زندگی میکند. یکی از محققین را خواهش کردم که برویم خانه عموی شهید. پرسان پرسان «کیچه پس کیچه»ها را طی کردیم تا به خانه حاج آقا رسیدیم. فرزند کوچکش، عبدالصمد، که متولد دهه شصت است، آمد دم در گفت حاج آقا خواب است. برادران بزرگترم که همسن و سال شهید بوده اند هم ساکن روستایند. در گفت و گو با او متوجه شدیم هم عمو و هم پسر عموهای شهید معممند. بعد از نماز مغرب تماس گرفتم گفت پدر بیدار است. رفتیم. خانه را بررسی کردم مشکلی نبود. محقق خواهرمان را همانجا گذاشتم و گفتم مصاحبهتان که تمام شد همینجا باشید زنگ بزنید من بیایم دنبالتان. ده دقیقه نشده زنگ زد بیا. هرچه داد میزنم حاج آقای هیچ واکنشی نشان نمیدهد! خیلی پیر است.
🔹 به عبدالصمد گفتم حیف است. ما آمده ایم این همه راه اما خاطره ای از شهید نگرفته ایم. هرچه کردم بیا خودت مصاحبه بده و از برخوردهایت با شهید در همان سنین کم بگو گفت معذورم؛ بیا برویم خانه برادرهایم. به خانه های برادرها که رفتیم منزل نبودند. یکی بوشهر بود یکی فکر کنم قم بود و یکی هم راضی به گفتگو نشد. در راه بازگشت یادش آمد! گفت بیا برویم خانه دوست صمیمی شهید. هر موقع می آمد روستا، خانه ما هم می آمد اما خانه دوستش بیشتر میرفت و با او مأنوس بود.
🔹 به همراه عبدالصمد با محقق دیگری به راه افتادیم. رفتیم آخر روستا بعد از آن خانه، خانه ای نبود. در زدیم. گفت در زدن نمیخواد بریم تو. خودش در را باز کرد وارد حیاط بزرگی شدیم. آقایی آمد جلو. خوش و بش کردند. اشاره کرد که ایشان همان است که گفتم دوست صمیمی محمدحسن بوده. خیلی تعجب کردم. خیلی معمولی بود. خیلی خیلی معمولی بود. پسر عموهای معمم شهید خیلی فرهیخته اند عبدالعلیشان را الان نه فقط در استان که در استانهای دیگر هم میشناسند. اما شهید با این آقا مانوس بوده؟!
- چه کاره است؟
- راننده است. با وانتش بار میبرد.
بوی نان هم در خانه اش پیچیده بود. مستمان میکرد. همسرش نان محلی میپخت و در روستا میفروخت. گِرده صبحانه فردایمان را هم از او خریدند. حاج خانم هم خیلی تحویلمان گرفت.
🔹 آقا محمد، نوه یک شهید کشف حجاب رضاخانی در همان روستا بود. آژانها مادربزرگش را دنبال میکنند؛ در حالی که فرار میکرده زمین میخورد؛ هم خودش و هم بچه درون شکمش به شهادت میرسند. از نوجوانی دوست شهید محمدحسن بوده. این دوستی در جوانی اوج میگیرد. برای ازدواج با همسرش هم، شهید، محمد و مادرش را بر میدارد میبرد خواستگاری اولیه. در همان مقطع است که خانواده محمد پای روضه های انگلیسی اش مینشسته اند. به او میگفته بیا من برایت روضه به انگلیسی بخوانم ببین حال و هوایش چگونه است؟ روضه که تمام میشده میگفتهاند بابا روضه انگلیسی چه ربطی به ما دارد؟ یکبار در گوشی به محمد میگوید که دارم یاد میگیرم که بروم روضه امام حسین را در آمریکا بخوانم و شهید بشوم.
🔹 مصاحبه با محمد سه ساعتی شده است. از آن اردو چندماه میگذرد. بارها به ارتباط شهید با محمد (که من از نزدیک دیدهامش) فکر کردهام و اینکه چه نسبتی بین شهید و شهادت با محمدهاست. حتما به خودی خود دریایی است که احتمالا ما را خیلی هم به آن راه نمیدهند. امروز ۱۵ اردیبهشت، سالروز پیدا شدن پیکر مطهر محمدحسن ابراهیمی در کشور غریب است.
#روستانگاری
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu
🔴 امام نمیمیرد
🔹امام آنچنان زنده است که گاه تنها تصویر ماندگار بر دیوارها و در طاقچههای منازل روستاییها، نام و نقش اوست.
نام و نقشی که پیش از این، بر دیوارِ قلوب و اذهان روستاییها حک شده بود.
🔹همانها که تا آخر خط با امام میمانند.
🔸پ. ن: تصاویری ثبت شده در اردوهای #روستانگاری در استان بوشهر
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu