🔴 دیدی گفتم سردار میخنده
🔹 عالیشهر؛ میز کتاب؛ سعیده زارع: شب میلاد اقا امیر المؤمنین بود، بیت الزهرا مراسم داشتیم منم که اینجور مراسما بدون رفیقام (کتـــابهام) نمیرم، با وسواس خاصی یکی یکی انتخابشون کردم؛ الحق سختترین کاره بعضی وقتها نمیشه تموم کتابها رو برد ... میزم رو چیدم و یکی یکی به سوال همیشگی بچه ها که خاله این کتاب چنده جواب میدادم. همون شب چند تا کتاب کودک و چند تا کتاب بزرگسال مثل #حوض_خون #عزیزخانوم #دخترتبریز که مثل همیشه خاطرخواه زیاد داشت فروش رفت. مراسم تموم شد کتابا رو چیدم تو پلاستیک، داشتم میزها رو جمع میکردم دیدم یه پسر بچه ده دوازده ساله که معلول ذهنی بود (هرازگاهی برا مراسما میومدن بیت الزهرا) دست مامانش رو گرفته و کشون کشون میاره سمت میز و هی نق میزد و بهونه داشت، گفتم چی شده کتاب میخواد؟! گفت نه بابا بخدا نمیدونم چی شده الان یه ساعته فقط میگه سردار رو دیدم و میخوامش، گفتم خب بچه س اینجا پره از عکس سردار طبیعیه نگران نباش عزیزم.
🔹 برگشتم سمت آقا پسرش حواسش رو بردم سمت یه عکس از حاج قاسم که روی میز بود گفتم اینا سردار بیا ببینش، نگاش برگردوند چند تا کتاب قصه از جمله #عمو_قاسم نشونش دادم بلکه اروم بشه همه رو کنار زد گفت نه،،، رفت سمت پلاستیکا مامانش دعواش کرد نکن بچه پلاستیکا رو پاره نکن!
+خاله جان این کتابا برا آدم بزرگاس بیا این کتاب کودکا رو ببین چه قشنگه....
_نه، اون نه، سردار میخام (هی احترام نظامی هم میذاشت)
🔹 دیدم مقاومت بی فایده است، گفتم:
باشه بیا کتابا رو ببین فقط قول مردونه بده اگه سردار نبود گریه نکنی
_باشه باشه آخخخ جون الان سردار میخنده
دلم سوخت حقیقتش. خدایا این بچه چی میخواد؟! سریع کتابا رو خالی کردم.
- ببین خاله گفتم که نیست.
اشاره کردم به پوستر ها و عکس سردار که چقد زیبا روی دیوار تزیین شده بودن و گفتم: میخوای یه دونه از ای عکسا بهت بدم برا خودت باشه،
_سردار میخنده سردار میخام دیدمش
🔹 دست کرد کتابا رو که روی زمین رو هم سوار بودن هل داد و همه را ریخت (رو این مورد حساس بودم ولی سکوت کردم) نگاش کردم فقط برق توی چشمش رو دیدم یه خنده بلند سر داد یه کتاب توی دستش درخشید، سردار میخندید ما نمی دیدیم، سردار بود ما حضورش رو حس نمیکردیم اخه دل باید پاک باشه. مگه هر کسی خنده سردار رو درک میکنه کتابی که شاید روزی چند بار نگاهم بهش می افتاد و من هنوز خنده ی سردار رو ندیده بودم یعنی با تموم وجودم درکش نکرده بودم، پسر کوچولوی ما با دل پاکش کتاب #شروه_ای_برای_حبیب رو اورد بالا و بوسید...
محکم چسبوند به خودش، برگشت طرفمون و گفت
دیدی گفتم #سردار_میخنده!
🔹 از اون موقع تا حالا هر کتابی رو که میبینم ناخداگاه اول جلدشو خووب نگاه میکنم، هر وقت کتاب #شروه_ای_برای_حبیب رو برمیدارم با یه حس خاصی میگم ان شاءالله لبخندت همیشه شامل حالمون باشه دعامون کن سردار
▫️ «دریچه»؛ رسانه دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی استان بوشهر
@dariche_bu